logo





یُورگ-دیتر کوگل و کریستفرید تُوگل

فروید؛ فراتر از یک نماد علمی
چگونه معاصران زیگموند فروید او را تجربه کردند

دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۱ اوت ۲۰۲۵



زیگموند فروید، کاملاً شخصی: در میان چای‌نوشی با ویرجینیا وولف، نان‌کافی با خاویار و خواندن داستان‌های جنایی، حتی پدر سخت‌گیر روان‌کاوی گاهی به‌عنوان شخصیتی انسانی و جذاب ظاهر می‌شود – فراتر از اسطوره، اما درست در مرکز حافظه فرهنگی.

چه چیزی از انسانِ پشت نظریه باقی می‌ماند؟ وقتی زیگموند فروید را در آینه‌ی هم‌عصرانش می‌بینیم، او دیگر تنها یک غول علمی نیست، بلکه به‌عنوان میزبانی کاریزماتیک ظاهر می‌شود که دوستان و روشنفکران را با ادب و نزاکتی قدیمی می‌پذیرد. و ما فروید را همچون مرزپیمای فکری تجربه می‌کنیم که میان پزشکی، فلسفه، ادبیات و باستان‌شناسی در رفت‌وآمد است.

هرچند فروید برای به‌رسمیت شناخته شدن علمی روان‌کاوی به‌شدت می‌کوشد، اما در زندگی شخصی‌اش به‌چشم ناظر تیزبین و شکاکِ ستایش خود ظاهر می‌شود: انسانی کاملاً شخصی در برابر تبدیل شدن به یک شخصیتِ اسطوره‌ای سر برمی‌آورد.

از دل اسناد آرشیوی و خاطرات، موزاییکی زنده شکل می‌گیرد – بسیار نزدیک به صدای او، نگاه او، و روزمره‌گی‌های مردی که روان انسان را کالبدشکافی کرد و در عین حال، خود عمیقاً انسانی باقی ماند. نه تندیسی سنگی، بلکه پژواکی لطیف و اغلب با لبخندی محو از کسی که می‌دانست: نبوغ نیز به چای، کتاب – و نان‌کافی با خاویار نیاز دارد.

«در هر حوزه‌ای که او در آن فعالیت داشت—چه به‌عنوان پزشک و روان‌شناس، چه فیلسوف و هنرمند—این شناخت‌گر و درمان‌گر شجاع، راهنمایی بود به جهان‌هایی ناشناخته از روح انسان. ذهنی کاملاً متکی به خود […].»

زیگموند فروید در ششم مه ۱۹۳۶، در هشتادسالگی‌اش، این پیام پرشور تبریک را دریافت کرد؛ پیامی که توسط توماس مان، ویرجینیا وولف، هربرت جورج ولز، رومن رولان، ژول رومن و اشتفان تسوایگ نوشته شده بود. این پیام تبریک به پدر روان‌کاوی که در آن زمان به شهرتی جهانی دست یافته بود، به امضای بیش از ۳۰۰ هنرمند سرشناس داخلی و خارجی رسید—از جمله آلفرد دوبلین، لیون فوشت‌وانگر، کنوت هامسون، اگون اروین کیش، سلما لاگرلوف، پل کله، هرمان هسه، روبرت موزیل، فرانتس ورفل، تورنتون وایلدر، آرنولد و اشتفان تسوایگ، و پابلو پیکاسو.

«مفاهیمی که او پدید آورد، واژگانی که برای بیان آن‌ها برگزید، چنان در زبان زنده جا افتاده‌اند که گویی همیشه بخشی از آن بوده‌اند؛ در تمامی زمینه‌های علوم انسانی، در مطالعات ادبی و هنری، تاریخ ادیان و ماقبل تاریخ، اسطوره‌شناسی، فرهنگ عامه و آموزش، و نه در آخر در خودِ شعر و ادب، اثر ژرف کار او به چشم می‌خورد […].»

شهرت جهانی‌ای که فروید در زمان حیاتش از آن برخوردار شد، او را در نظر ما به نمادی از تاریخ اندیشه و تندیس دوردستی از نظریه تبدیل کرده است. البته می‌توانیم تصور کنیم یا بسازیم که او احتمالاً چه‌گونه انسانی بوده است. تصویری از او به‌تازگی در فیلم "فروید – فراتر از ایمان" نقش بست، جایی که آنتونی هاپکینز نقش فروید سال‌خورده را ایفا می‌کرد. اما هم‌عصران او واقعاً چگونه فروید را می‌دیدند؟ آیا آن‌ها نیز از همان آغاز به او همچون نهادی اسطوره‌گون می‌نگریستند؟

لااقل این را می‌دانیم که ویرجینیا وولف در سال ۱۹۱۵، در کنار رومن رولان و برتراند راسل، از نخستین امضاکنندگان نامزدی فروید برای جایزه نوبل بود—نامزدی‌ای که بیش از ۳۰ بار دیگر تکرار شد، اما هرگز به دریافت جایزه نینجامید، و این موضوع باعث اندوه فروید بود.

اما تنها چند ماه پیش از مرگ فروید بود که ویرجینیا وولف بنیان‌گذار روان‌کاوی را از نزدیک دید. در ۲۸ ژانویه ۱۹۳۹، نویسنده‌ای که در آن زمان خود شهرتی جهانی یافته بود، همراه همسرش لئونارد وولف، رهسپار شماره ۲۰ خیابان مرزفیلد گاردنز شد—خانه‌ای در لندن که فروید پس از فرار موفقیت‌آمیزش از دست نازی‌ها، در ژوئن ۱۹۳۸ به آن پناه برد.

«طبیعی‌ست که آن زمان حال جسمانی‌اش بسیار بد بود، اما به‌نظرم فوق‌العاده خوش‌برخورد و بسیار تأثیرگذار بود.»

او فقط درباره‌ی موضوعات کلی صحبت می‌کرد. […] بعد من برایش تعریف کردم که خوانده‌ام […] مردی متهم شده بود و به‌نحوی آثار فروید در جریان دادگاه مطرح شده بودند […] و قاضی گفته بود که اگر می‌توانست، به‌عنوان مجازات، مرد را به خواندن آثار فروید محکوم می‌کرد. و فروید خیلی سرگرم و خوشحال شد. […]»

ایده‌ی دیدار شخصی همراه با چای و شیرینی از سوی لئونارد وولف مطرح شده بود—چیز چندان عجیبی نبود، چرا که او ناشر انگلیسی فروید به‌شمار می‌رفت. زوج وولف در سال ۱۹۱۷ انتشارات هوگارت پرس را تأسیس کرده بودند، که از سال ۱۹۲۴ به بعد مجموعه‌ی مقالات فروید (Collected Papers) را منتشر می‌کرد. تا آن زمان، چهار جلد از این مجموعه منتشر شده بود و اکنون چاپ دوم آن‌ها در کتاب‌فروشی‌ها و کتابخانه‌ها در دسترس بود. با این حال، فروید تا آن هنگام تنها با ناشران انگلیسی خود مکاتبه کرده و هرگز آنان را از نزدیک ندیده بود.

از آن دیدار عصرانه‌ی فروید با ویرجینیا و لئونارد وولف اطلاعات زیادی در دست نبود. این وضعیت زمانی تغییر کرد که گنجینه‌ای از بایگانی شخصی فروید از دل مجموعه‌ای در کتابخانه‌ی کنگره‌ی واشینگتن بیرون کشیده شد؛ اسنادی که تا آن زمان محرمانه باقی مانده بودند. دلیل این محرمانه بودن مشخص نیست.

کورت آیسلر، بنیان‌گذار بایگانی زیگموند فروید، بین سال‌های ۱۹۵۱ تا ۱۹۷۲ با بیش از ۳۰۰ نفر مصاحبه کرده بود—اکثراً کسانی که شخصاً فروید را می‌شناختند. افزون بر اعضای گسترده‌ی خانواده‌ی فروید، آیسلر با همکارانی چون کارل گوستاو یونگ، آرتور کستلر و آرنولد تسوایگ نیز گفت‌وگو کرده بود—همگی چهره‌هایی سرشناس. متن این مصاحبه‌ها بالغ بر ۱۲٬۰۰۰ صفحه است و نوری می‌افکند بر ابعاد کمتر شناخته‌شده‌ی شخصیت فروید، ابعادی که به‌ویژه حول ادبیات و هنر می‌چرخند.

در میان این گفت‌وگوها، یادبودهای زوج وولف از آن روز زمستانی در ژانویه‌ی ۱۹۳۹ در همپستد لندن نیز به چشم می‌خورد. به‌نظر می‌رسد ویرجینیا وولف به‌ویژه از ادب و نزاکت به‌غایت کلاسیک فروید شگفت‌زده شده بود—او در بدو ورود، گلی به وی تقدیم کرده بود. لئونارد وولف نیز چنین یاد می‌کند:

«انگلیسی‌اش روان بود! و به‌نظر من انگلیسی بسیار خوبی بود. چیز خاص یا عجیبی نمی‌گفت. اما آدم حس می‌کرد که نهایت صداقت را دارد و دقیقاً همان را می‌گوید که فکر می‌کند، آن‌هم با صداقت کامل. و من این حس را داشتم که او یک شخصیت واقعی بود، یک شخصیت تحسین‌برانگیز. […] من واقعاً کارهایش را تحسین می‌کنم و آن‌ها را در همه‌ی زمینه‌ها استثنائی می‌دانم. از روی آثارش چنین برمی‌آمد که نابغه است. […] فکر می‌کنم که او از آن‌دسته انسان‌ها بود—البته دیگر پیر شده بود، خیلی پیر […].»

«آدم این را از آن‌جا می‌فهمد که آثار یک نفر را می‌خواند و همه‌چیز را درباره‌اش می‌داند. اما فکر می‌کنم […] درست است، […] شیوه‌ی حرف زدنش واقعاً آدم را تحت تأثیر قرار می‌داد. و این به‌طرزی عجیب، فوق‌العاده اصیل و واقعی بود. هیچ‌گونه لفاظی یا نمایش بزرگی در کار نبود، هیچ ژست خودبزرگ‌بینانه‌ای، که به‌نظر من ناخوشایندترین چیز ممکن است. او… او فقط خودش بود […]»

حدود ده سال پیش از آن، در پایان ژوئیه ۱۹۳۰، جایزه‌ی گوته‌ی فرانکفورت—با مبلغی معادل ۱۰٬۰۰۰ رایش‌مارک که امروزه ارزشی در حدود ۴۰٬۰۰۰ یورو می‌داشت—به زیگموند فروید تعلق گرفت. به‌عبارت دیگر، مبلغ قابل توجهی. نامزدهای دیگر این جایزه شامل هرمان هسه، ادموند هوسرل، فریتیوف نانسن، رومن رولان و برتراند راسل بودند—همگی از چهره‌های برجسته‌ی فکری زمانه‌ی خود. اما در نهایت، جایزه به فروید اهدا شد—به خاطر توانایی‌اش در بیان پدیده‌های پیچیده‌ی روان‌شناختی به زبانی روشن، به دلیل دانش ادبی‌اش، و برای نثر علمی‌اش.

آلفرد دوبلین، که رمان جنجالی‌اش "برلین، الکساندرپلاتس" یک سال پیش منتشر شده بود، در میان داوران جایزه یکی از سرسخت‌ترین حامیان فروید شد. او به‌ویژه توانایی فروید را در نام‌گذاری مفاهیم ناشناخته و غنی‌سازی زبان انسانی ستود. در متن رسمی جایزه آمده بود:

«زیگموند فروید با روشی سخت‌گیرانه‌ی علمی و در عین حال با تفسیری جسورانه از استعاره‌های شاعران، راهی به سوی نیروی محرکه‌ی جان گشوده و از این طریق امکاناتی برای شناخت منشأ و ساختار اشکال فرهنگی، و درمان برخی از بیماری‌های آن‌ها فراهم کرده است. روان‌کاوی نه‌تنها علم پزشکی را، بلکه دنیای تصویری هنرمندان و کشیشان، مورخان و مربیان را نیز برانگیخته و غنی ساخته است. فراتر از خطرات تحلیل افراطی خویشتن و ورای همه‌ی اختلافات فکری، زیگموند فروید بنیان همکاری نوین میان علوم و فهم متقابل بهتر میان ملت‌ها را نهاده است.»

با این‌حال، فروید به‌دلیل بیماری نتوانست در مراسم اهدای جایزه حضور یابد. به‌همین دلیل، در ۲۴ اوت ۱۹۳۰، ماکس میشل، یکی از اعضای شورای شهر فرانکفورت، به محل اقامت تابستانی فروید در گروندلزه رفت و چک جایزه را به او تقدیم کرد. این نماینده‌ی اعزامی از فرانکفورت با همسرش لُته، و همچنین لیزلوت گراف—همسر هربرت گراف، رهبر ارکستر اهل فرانکفورت—همراهی می‌شد؛ هربرت گراف که در تاریخ روان‌کاوی با عنوان «هانس کوچولو» از شهرت ویژه‌ای برخوردار است، زیرا موردِ پژوهش فروید در یکی از برجسته‌ترین مطالعات موردی او بوده است.

از فضای دوستانه و حال‌وهوای صمیمی و آزاد گروندلزه، لُته میشل گزارشی زنده و گویا به‌جا گذاشته است:

«چای روی میزی بسیار شیک سرو شد. و بشقاب بزرگی پر از ساندویچ روی میز بود. در وسط آن ردیفی از ساندویچ‌های خاویار قرار داشت. هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد یکی بردارد. فروید گفت: من در زندگی‌ام انواع و اقسام بازداری‌ها را دیده‌ام، اما تا حالا ندیده بودم که آدم‌ها از برداشتن یک ساندویچ خاویار خجالت بکشند. و بعد یکی از همان وسط برداشت. با این کار، یخ جلسه شکست».

در نشست‌هایی از این دست، خیلی زود صحبت به ادبیات می‌رسید. فروید خود با شگفتی یاد می‌کرد از این‌که «شرح حال‌های بیماری که می‌نویسم، مثل داستان‌های کوتاه خوانده می‌شوند، و از جدیت علمی بی‌بهره‌اند.» اما او نه‌تنها می‌توانست مانند نویسندگان قلم بزند، بلکه بارها از مواد خامی همچون آثار نویسندگان، حماسه‌های کهن، شاهکارهای ادبیات جهان، و حتی نثر معاصر الهام می‌گرفت تا یافته‌های روان‌کاوانه‌اش را در قالب مقاله یا کتاب بپروراند. از جمله‌ی این آثار می‌توان به انگیزه‌ی انتخاب جعبه‌ها اشاره کرد که در آن به نمایشنامه‌های شکسپیر یعنی تاجر ونیزی و شاه لیر می‌پردازد، یا کتاب هذیان و رؤیاها در «گرادیوا»ی و. ینسن که سرآغازی برای نقد ادبی روان‌کاوانه به‌شمار می‌رود.

کمتر کسی می‌داند که فروید خواننده‌ای پرشور و شیفته‌ی رمان‌های جنایی و داستان‌های کارآگاهی بود—تا حدی که تقریباً به آن‌ها اعتیاد داشت. همسرش مارتا یا خواهرزنش مینا تقریباً هر روز به کتابخانه‌ی امانت ادبیات خارجی در وین می‌رفتند که توسط ایلسه موئبیوس و گرتروت کوِرگیچ-کراوس اداره می‌شد. تا پیش از مهاجرت فروید در سال ۱۹۳۸ به لندن، مارتا و مینا از آن‌جا به‌طور منظم کتاب‌های انگلیسی‌زبان امانت می‌گرفتند: صرفاً رمان‌های پلیسی به زبان اصلی—تا ۱۵ کتاب در هفته!

گرتروت کوِرگیچ-کراوس چنین به یاد می‌آورد:

«فکر می‌کنم دوشیزه برنایس، مینا، نخستین مشتری‌ای بود که وارد کتابخانه شد، و تا سال ۱۹۳۸ تقریباً روزی نبود که او یا خانم فروید برای گرفتن کتاب‌های استاد نیایند—به‌ویژه رمان‌های جنایی، چون او آن زمان هم از بی‌خوابی رنج می‌برد. گاهی راننده‌ی وفادارش تماس می‌گرفت و ما برای او کاریکاتورهایی از نشریات بین‌المللی درباره‌ی پروفسور یا نظریه‌هایش جمع می‌کردیم. جمع‌آوری این کاریکاتورها سرگرمی راننده بود—مایه‌ی خنده‌ی پروفسور!»

ایلسه موئبیوس همچنین برخی عناوین کتاب‌ها، نام نویسندگان، و حتی دل‌زدگی‌های فروید از بعضی سبک‌های خاص را به خاطر داشت:

«مینا برنایس یک اشتراک ماهانه برای "پروفسور" خرید و به من گفت که او فقط کتاب‌هایی برای آسایش و سرگرمی می‌خواهد، چیزهایی سبک. کمی طول کشید تا سلیقه‌اش دستم بیاید، اما از آن به بعد تا سال ۱۹۳۸ که کتابخانه توسط نازی‌ها تعطیل شد، فروید مشتری دائمی و خواننده‌ای مشتاق بود […] عاشق رمان‌های پلیسی، چه انگلیسی و چه آمریکایی. […] "پروفسور" دوروثی سایرز، آگاتا کریستی، مینیون ابرهارت، مری رینهارت، روبرت فورستر، ارل گاردنر و… و… را خیلی دوست داشت و تحسین می‌کرد. از داستان‌های "وسترن" خوشش نمی‌آمد، اما یک‌بار برایش یکی از کتابهای پرفروش انگلیسی یا آمریکایی فرستادیم—فقط چون مطمئن بودیم که به اندازه‌ی کافی هیجان‌انگیز است. […] او در تمام آن سال‌ها مقدار زیادی کتاب سفارش می‌داد—هفته‌ای ده تا دوازده کتاب، و به این ترتیب عزیزترین مشتری ما بود.»

در مقابلِ علاقه‌ی عمیقش به ادبیات، رابطه‌ی فروید با موسیقی بسیار سرد و دور بود. از کتاب تفسیر رؤیا چنین برمی‌آید که فروید هیچ استعداد موسیقایی‌ای نداشت. در جایی آمده که وقتی او ملودی‌ای از پرده‌ی اول اپرای فیگاروی موتسارت را زمزمه کرده، «کسی که آن را می‌شنید شاید اصلاً نمی‌توانست تشخیص دهد چه آهنگی است»—در تضاد کامل با برادرش الکساندر، که چنان‌که خودِ زیگموند فروید گفته، «می‌توانست کل یک اپرا را دقیقاً سوت بزند.»

موسیقی رادیویی برای فروید حتی آزاردهنده‌تر بود. مینا برنایس، خواهرزن او که از سال ۱۸۹۶ با خانواده‌اش در خانه‌ی معروف خیابان برگ‌گاسه ۱۹ زندگی می‌کرد، یک دستگاه رادیو داشت. یک‌بار با دقت به برنامه‌ای گوش می‌داد که در آن صفحات موسیقی با اجرای کاروزو پخش می‌شد. فروید که صدای آن را شنید، آن را مزاحم یافت و وارد اتاق شد. طبق یادآوری هری، خواهرزاده‌اش که شاهد صحنه بود، گفت:

«خب، ازت خواهش می‌کنم مینا، یه چیزی بهش بده که بالاخره خفه شه!»

در جلسات روان‌کاوی‌اش نیز گاه شوخ‌طبعی تیز و خاص او بروز می‌کرد. یکی از بیماران او با شگفتی روایت کرده که وقتی از فروید درباره‌ی راه‌های جلوگیری از بارداری پرسید، او با گفتن لطیفه‌ای پاسخ داد:

«خانمی مسن نزد دکتری می‌رود و می‌پرسد برای جلوگیری از بارداری چه کند. دکتر می‌گوید او و شوهرش باید یک لیوان آب بنوشند. خانم می‌پرسد: قبلش یا بعدش؟ دکتر می‌گوید: به جای آن!»

بر خلاف گوته که از سگ‌ها نفرت داشت، فروید دوستی وفادارِ سگ‌ها بود—دوستانی که حضورشان در جلسات تحلیلی کاملاً پذیرفته‌شده بود. یکی از بیمارانش چنین روایت می‌کند:

«جلسه‌ی روان‌کاوی سه شرکت‌کننده داشت: من روی تخت، فروید پشت سرم، و سگش روی زمین دراز کشیده. سگ چوچوی او، یوفی، در اولین دیدارم از من بو کشید و اجازه داد که نوازشش کنم. به‌نظر می‌رسید که فروید خمیازه‌کشیدن و بلندشدن یوفی را نشانه‌ی پایان جلسه تلقی می‌کرد—و سگ بندرت اشتباه می‌کرد.»

فروید در حالی که در لحظه‌ی اکنون زندگی می‌کرد، ذهنش پیوسته در گذشته سیر می‌کرد—چه گذشته‌ی بیمارانش، و چه گذشته‌ی فرهنگ بشری. سرچشمه‌ی علائم روان‌نژندی را در دوران کودکی انسان بالغ می‌جست، و بیماری‌های حال را با رخدادهایی در آغاز تاریخ بشر توضیح می‌داد.

هرگاه فرصتی پیدا می‌کرد، خود را وقف محبوب‌ترین سرگرمی‌اش می‌نمود: جمع‌آوری اشیای باستانی. او این اشیا را با دقت و آگاهی در سفرهای بسیار خود در سراسر جهان گردآوری می‌کرد. در اکتبر ۱۹۰۰، فروید در نامه‌ای به دوستش، پزشک اهل برلین ویلهلم فلیس نوشت:

«علاوه بر این، باستان‌شناسی می‌خوانم و غرق سفرهایی می‌شوم که هرگز نخواهم رفت، و گنجینه‌هایی که هرگز نخواهم داشت.»

اما حتی آن زمان هم این حرف فروتنانه بود. چون هر جا که شیء مناسبی برای مجموعه‌اش می‌یافت، بی‌درنگ آن را می‌خرید. در پایان عمر، مجموعه‌ی آثار یونانی، رومی و مصری او حدود ۳۰۰۰ شیء را دربر می‌گرفت. نویسنده‌ی آمریکایی هیلدا دولیتل بعدها نوشت که فروید در دفتر کارش در وین «مانند متصدی موزه‌ای» به‌نظر می‌رسید.

در مقابل، هنر مدرن برای فروید هیچ اهمیتی نداشت—چنان‌که هانس لامپل، هم‌کلاسی پسرش مارتین و یکی از مهمانان همیشگی خانه‌ی برگ‌گاسه، بعدها در گفت‌وگو با کورت آیسلر به آن اشاره کرد.

«فروید اصلاً علاقه‌ای نداشت، هیچ درکی از معماری مدرن یا نقاشی مدرن نداشت. علاقه‌اش در واقع محدود مانده بود به یونان باستان. این‌که آیا در این زمینه حس زیبایی‌شناختی بالایی داشت یا نه، نمی‌دانم. […] همچنین جالب بود که چقدر عاشق جمع‌آوری بود، و این‌که چقدر دوست داشت چیزی از مجموعه‌اش را به کسی هدیه بدهد. […]
او یک مجموعه تمبر داشت، یک مجموعه‌ی بسیار بزرگ. و در مورد آثار هنری یونانی و رومی‌ای هم که خودش صاحبشان بود، همیشه تمایلی وجود داشت—مثل یک مجموعه‌دار تمبر—که «سری کامل» را داشته باشد، یعنی آنچه به یک مجموعه تعلق دارد.»

نقاش اکسپرسیونیست، امیل لوئتی، این موضوع را خوب درک کرده بود. او در آغاز سال ۱۹۲۳ چند هفته‌ای نزد فروید تحت روان‌کاوی بود و در یکی از جلسات، کتابی درباره‌ی پل سزان با تصاویر فراوان برای او برده بود. اما فروید تنها چند روز بعد کتاب را به او پس داد—با این توضیح که «زیاد برایش قابل استفاده نیست». او افزوده بود که دخترش آنا اما به این نقاش امپرسیونیست علاقه‌مند شده و با اشتیاق صفحات کتاب را ورق زده است.

لوئتی از این برخورد به نتیجه‌ای منطقی و نه‌چندان شگفت‌انگیز رسید: فروید چندان با «سطوحی از هنر مدرن» احساس نزدیکی نمی‌کرد و این را چنین خلاصه کرد:

«آن‌چنان که او می‌توانست برای هنر کلاسیک قدیم هیجان‌زده شود، احتمالاً سزان برایش دیگر چیزی نبود که بتواند با آن ارتباط برقرار کند.»

این بی‌علاقگی همیشگی، یا حتی نوعی بیزاری از جریان‌های هنری و ادبی پیشرو قرن بیستم، احتمالاً هنرمندان بسیاری را ناامید کرده بود—در صدر آن‌ها سوررئالیست‌ها که با شور و شوق به تفسیر رؤیای فروید چسبیده بودند، اما هیچ پاسخ مثبتی از جانب او دریافت نکردند.

در هر عکسی از اتاق کار فروید در برگ‌گاسه‌ی ۱۹ وین که امروز باقی مانده، یک چیز چشمگیر است: پر است از اشیای باستانی. انگار چیدمان اتاق، بازتابی از روان آدمی است. باور ریشه‌دار فروید که تمامی اعمال و احساسات انسانی از تجربه‌هایی شکل گرفته‌اند که گمان می‌کنیم مدت‌هاست فراموش شده‌اند، در همین آرایش بصری فضای کاری‌اش نمود پیدا می‌کند.

یوزف واینمان، دندان‌پزشک برلینی و متخصص بیماری‌های دهان که فروید را برای سرطان دهان معالجه و بارها جراحی کرده بود، از قدم‌زدنی با فروید در برلین چنین یاد کرده:

«از کنار ساختمانی عبور می‌کردیم و او از من پرسید نظرم درباره‌اش چیست. من طفره رفتم—ساختمانی مدرن بود. فروید گفت: می‌توانید راحت بگویید که خوشتان نمی‌آید، من هم خوشم نمی‌آید! پسرم ساخته!»

به بیان ساده: فروید در امور زیبایی‌شناختی به‌شدت محافظه‌کار بود—اگر نگوییم کاملاً بی‌اعتنا.

و این «پسر» کسی نبود جز ارنست فروید، معمار، دوست ریچارد نوتر و تحت‌تأثیر معماری باوهاوس. او در برلین، حومه‌ی آن و نیز در لندن ساختمان‌هایی طراحی کرده بود که برخی هنوز هم پابرجا و قابل بازدیدند.

حتی نسبت به نقاشی‌ای که گویا فروید در آن به نوعی به خودش نزدیک می‌شود، بله، نسبت به هنر سالوادور دالی فروید حداقل احساس دوگانه‌ای داشت. دالی در ۱۹ ژوئیه ۱۹۳۸ در لندن به همراه همسرش گالا و اشتفان تسوایگ از فروید دیدار کرد. تلاش‌های قبلی دالی برای برقراری ارتباط با فروید ناکام مانده بود، زیرا فروید چیزی از هنر او سر درنمی‌آورد. سپس تسوایگ جوان اسپانیایی را که «با چشمان خالص و متعصب و مهارت فنی انکارناپذیرش» بود، به خانه فروید در لندن برد. در این دیدار، ادوارد جیمز، میلیاردر و مجموعه‌دار هنری که جدیدترین اثر دالی به نام «متامورفوز نارسيسوس» را خریداری کرده بود و بنا به درخواست دالی آن را به فروید نشان داد، نیز حضور داشت. دالی بعدها این دیدار تاریخی را چنین به یاد آورد:

«برخلاف انتظارم، صحبت زیادی نکردیم، اما با چشمان‌مان همدیگر را می‌بلعیدیم. فروید هیچ چیزی درباره من نمی‌دانست جز اینکه نقاشی‌هایم را می‌شناخت و تحسین می‌کرد، اما ناگهان دلم خواست که در چشمان او مثل نوعی دن‌دی [شخص خوش‌پوش و خوش‌رفتار] از «نخبه‌گرایی جهانی» ظاهر شوم. بعدها فهمیدم که تأثیری که گذاشتم دقیقاً عکس این بود.

قبل از رفتنم می‌خواستم مجله‌ای به او بدهم که مقاله‌ای درباره پارانویای خودم در آن نوشته بودم. بنابراین مجله را به صفحه مقاله باز کردم و از او خواستم اگر فرصت داشت آن را بخواند. فروید همچنان به من خیره مانده بود بدون اینکه کمترین توجهی به مجله کند. سعی کردم توجهش را جلب کنم و توضیح دادم که این سرگرمی سوررئالیستی نیست بلکه واقعاً مقاله‌ای علمی است و دوباره عنوان مقاله را تکرار کردم و با انگشتم روی آن اشاره کردم. با توجه به بی‌تفاوتی بی‌رحمانه‌اش، صدایم ناخواسته تیزتر و اسرارآمیز تر شد. سپس، در حالی که فروید با چشمانی مصمم که گویی تمام وجودش در آن جمع شده بود به من خیره شده بود، به تسوایگ رو کرد و گفت: «هرگز کسی را اینقدر تمام و کمال اسپانیایی ندیده‌ام. چه متعصبی!»

مجسمه‌ساز پل کونیگزبرگر که چندین پیکر از فروید ساخته بود، گزارش داد:

«علاقه او به هنرهای تجسمی بسیار قوی بود، اما فقط یک علاقه موسیقایی نبود، چون فروید هنر را به عنوان یک پژوهشگر روانشناسی نیز می‌دید. در نقاشی، رمبراند را بالاتر از همه ارزش می‌نهاد و معمولاً می‌گفت: «در کنار رمبراند هر نقاشی دیگری بی‌اهمیت است.»

چه کسی می‌داند: اگر دالی به جای اینکه در سال ۱۹۴۴ نقاشی‌اش به نام «خوابی که بر اثر پرواز زنبوری دور اناری، یک ثانیه پیش از بیدار شدن ایجاد شد» را بکشد، قبل از دیدارش با فروید آن را کشیده و به او نشان داده بود، شاید حداقل با نقاشی‌اش توانسته بود فروید را تحت تأثیر قرار دهد.

ثبت شده که فروید حداقل سه بار از نمایشگاه‌های انجمن وین بازدید کرده است: در ۱۳ ژوئن ۱۸۸۳ با برادرش الکساندر آنجا بود و به همسرش مارتا نوشت که «نمایشگاه خیلی زیبا و کاملاً به سبک جدید است. حیف که شما آن را نمی‌بینید.»

شاید این یک اظهار نظر رسمی بود. فروید خودش را لو نمی‌داد. و شاید این نیست که بسیاری از بازدیدکنندگان روشنفکر، هنرمندان و نویسندگان بتوانند تصویر حقیقی و نزدیک‌تری از زیگموند فروید ارائه دهند، بلکه – همان‌طور که در زندگی واقعی هم هست – همسایه‌ها هستند که این تصویر را می‌سازند.

برای مثال ماتیلده زیسرمن. او در اکتبر ۱۹۱۸ به آپارتمانی که بالای خانه فروید‌ها در برگ‌گاسه ۱۹ بود نقل مکان کرد.

«نام فروید آن زمان برایم هیچ معنایی نداشت و هرچه بیشتر تحت تأثیر شخصیت عظیم او قرار گرفتم که کاملاً غیرمنتظره بود. ما فقط سه نفر چای می‌نوشیدیم در اتاق آنا، و آنا گاهی اصلاً حضور نداشت، هیچ حرفی نمی‌زد و فقط مهربانانه و منفعل بود. اولین برداشت من از فروید برخورد بخشنده، گرم و ساده‌اش با من و مشکلاتم بود. او بی‌کران فهم داشت، کنجکاوی کودکانه و توانایی ایجاد جوی برابر که گفت‌وگوها را بدون پیش‌شرط و بدون خودسانسوری ممکن می‌کرد. او چیز خاصی به من نمی‌گفت، وگرنه پس از این همه سال به یاد می‌آوردم – و هیچ کاری هم نکرد که مرا وادار به صحبت کند، وگرنه من مانند دیگران که تلاش کرده بودند به من نزدیک شوند، مقاومت می‌کردم. ما واقعاً چیزهای زیادی با هم داشتیم و برای هر دویمان خوشایند بود که تجربیات و افکارمان را با هم به اشتراک بگذاریم.»

در واقع این زن یهودی وینی به همراه شوهرش و چهار پسرشان در روسیه زندگی می‌کرد اما پس از انقلاب اکتبر فرار کرده بود.

«عجیب است که بیشتر به آنچه به او گفتم فکر می‌کنم تا آنچه او به من گفت. مخصوصاً درباره فرزندانم. خطرات و هیجاناتی که در طول فرارمان تحمل کردند و نحوه‌ای که تاب آوردند یا رنج کشیدند، برایم نگرانی بسیار زیادی به همراه داشت و به نظر می‌رسید او هم به اندازه من نگران بود. بعد از آن گفت‌وگوی طولانی در خانه آنا، چند بار مرا خواست تا اگر وقت داشتم، برای دیداری کوتاه به اتاق کارش بروم.»

فکر می‌کنید فروید چه می‌اندیشید وقتی او بعد از چند سال با دو پسر بزرگ‌ترش – و آن دو کوچکتر نزد مادرشان ماندند – اتریش را ترک کرد و هزار کیلومتر شمال پکن، در منطقه منچوری ساکن شد؟ آنجا یک کلونی بزرگ روسی وجود داشت. بسیاری از کسانی که مانند زیسرمن خودشان از کمونیسم فرار کرده بودند، به آنجا می‌رفتند. فروید احتمالاً چه چیزهایی از او شنیده بود؟

«وقتی تنها بودیم، مجموعه ای از بت‌ها را به من نشان می‌داد و خیلی درباره‌شان حرف می‌زد، همیشه کمی طعنه‌آمیز – با لبخندی نسبت به خودش. نمی‌دانم چقدر از آن حقیقت داشت و چقدر برای واکنش به حال و هوایی که من پس از همه تجربیاتم داشتم ساخته شده بود. او همیشه کاملاً خودش بود و در عین حال ناخودآگاه به درون فرد دیگر واکنش نشان می‌داد.

من چیز مهمی به یاد ندارم که او به من گفته باشد، اما از آن دیدارها همیشه حس کرده‌ام چیز ارزشمندی یاد گرفته‌ام و آن را برای خودم کرده‌ام، و این به من کمک کرده با آدم‌ها و اتفاقات کنار بیایم. یادم از او بیشتر یاد یک ادیب، انسانی با استعدادی بی‌نهایت در بیان و ارتباط با دیگران است تا یک آکادمیسین. هیچ‌گاه برایم بزرگ جلوه نکرد، هرگز خیره‌کننده نبود، حتی چندان تحریک‌کننده هم نبود. اما عمیقاً انسانی، فهمیده، چون اکثر احساسات و حالات را خودش تجربه کرده بود و با استعدادی بی‌اندازه در یافتن کلمات درست.»

برای ماتیلده زیسرمن، فروید دانشمند مشهور و تحسین شده‌ای نبود که با ستایش و جوایز گرامی داشته شود، اینجا انتظار نداشتند که او از هنرمندان و نویسندگان تعریف کند.

«او مجبور بود پرستش اطرافش را بپذیرد و حتی اغراق کند، چون بخشی از حرفه‌اش بود که به مردم نزدیک شود و آنها را مجبور کند از او کمک بگیرند، اما این پرستیژ را مانند یک بازیگر به تن می‌کرد [...] دیدم که چگونه هرچه بیشتر در فضای پرستش گرفتار می‌شد، زمانی که لو آندریاس-سالومه، دوست و مراجعش، پیش آنها بود. او به فروید به عنوان پیامبری نیاز داشت و فروید می‌خواست به او کمک کند. یک شب بسیار شرم‌آور را با همه گذراندم. ناتوانی او در رهایی یافتن به نظر من گاهی بخشندگی و گاهی ضعف بود. [...] یادم نیست آخرین بار کی او را دیدم، مدت‌ها پیش دوستی‌مان که هرگز پیوند واقعی نداشت رنگ باخته بود [...] یک بار در پله‌ها دیدمش، پس از نیم ساعت فریبنده بازی کردن – نه بیشتر – و خوش‌خلق بودن؛ او به من نگاه کرد، انگشتش را تکان داد و گفت: «مراقب باش، مراقب باش، عزیزم، چیزهای زیادی برای از دست دادن داری» – بدون اینکه حتی توقف کند.»

در ۲۳ سپتامبر ۱۹۳۹، فروید در تبعید لندن درگذشت. مراسم تدفین او در ۲۶ سپتامبر ۱۹۳۹ در آرامگاه گُلدِرز گرین برگزار شد. ارنست جونز، همکار و زندگینامه‌نویس او، سخنرانی قبر و اشتفان تسوایگ سخنرانی سوگواری را ایراد کردند. نماینده مؤسسه علمی یهودی، جوزف لِفت‌ویچ، مترجم بریتانیایی به ویژه ادبیات ییدیش، نیز حضور داشت.

«سخنرانی اشتفان تسوایگ در کوره‌سوزان (کرمیترین) بعدها در چاپ محدودی و غیرقابل فروش، تنها به تعداد صد نسخه منتشر شد. من یک نسخه با امضای تسوایگ دارم که او به من هدیه داده است. بارها آن را خوانده‌ام، و هر بار که می‌خوانمش، به آن نگاه می‌کنم و به صحنه جنگ در کوره‌سوزان گُلدِرز گرین فکر می‌کنم، زمانی که فروید با تنها چند نفر به مکان نهایی‌اش رفت. و صدای اشتفان تسوایگ را به یاد می‌آورم که کلمات این بروشور را ادا می‌کند و می‌گوید فروید که در تابوتش مرده است، زنده‌تر از زنده‌ها بود و جاودانه است.»

کریستفرید تُگل
یکی از برجسته‌ترین زندگینامه‌نویسان فروید و ویراستار مجموعه کامل آثار زیگموند فروید است که در سال ۲۰۲۳ و در ۲۳ جلد به پایان رسید. او تعداد بی‌شماری از آثار مربوط به تاریخ روانکاوی را منتشر کرده است، از جمله چندین مجموعه نامه‌های فروید، و مسئول جمع‌آوری و سازماندهی مجدد آرشیوهای موزه‌های فروید در وین و لندن بوده است. از سال ۲۰۰۱ تا ۲۰۱۵ مدیر مرکز زیگموند فروید و از ۲۰۰۴ تا ۲۰۱۵ مدیر مؤسسه سالوس در ماگدبورگ بود.

#یورگ-دیتر کوگل
بیش از ۳۰ سال به عنوان سردبیر فرهنگی و نویسنده در شبکه ARD فعالیت داشت. از ۲۰۰۳ تا ۲۰۱۶ مدیر برنامه رادیو نوردهسترو در برمن و ان‌دی‌آر NDR بود. کوگل عضو کمیسیون تاریخی آردی ARD، بنیان‌گذار بنیاد گونتر گراس برمن و عضو هیئت مدیره بنیاد ولفگانگ کوپن است. تازه‌ترین اثر او کتاب «در سرزمین رؤیاها. با زیگموند فروید در ایتالیا» منتشر شده است.

به نقل از Deuschlandsfunk به تاریخ بیستم ژوئن 2025
<7b>


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:

سپاس از مترجم
مهدی استعدادی شاد
2025-08-12 07:07:10
ایکاش نام مترجم هم درج میشد. مطلب خواندنی و پر از اطلاعات بود.
NtR3e

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد