چنان، آوای چشمانت کند آرام قلبم را
که بیتابی نلرزاند، بساطِ گرمِ تابم را
بغل را میگشایم تا شوی همبسته با جانم
بیا ای نازنینپیکر، بساز از نو، شبابم را
کنون از دام زیبایی رها گردیدهام، بنگر
به یک جرعه ز اندیشه، بیاکَن جام نابم را
ز رمز و راز زیبایی اگرچه دل شود خشنود
به اندیشه بلرزان، ساقهی سیم ربابم را
دلم دنبال موزونسازِ ناموزونیِ انسان
که شاید دستِ ناموزون٘، رها سازد عذابم را
بیا، اندیشهورزِ دادگستر٘، در رهی والا
ز "پویا"یی جهت ده، کوریِ چشم عتابم را
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد