logo





دل‌نوشته‌ای براي وطن‌ام:
ملتِ بی دولت / دولتِ بدون مرز

پنجشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۴ - ۲۴ ژوييه ۲۰۲۵

نوشین احمدی خراسانی

new/noushin-ahmadi-kh.jpg
در هنگامه نبرد ۱۲ روزه‌ي موشك‌ها، در حالی كه آسمان ايران همچون شهروندانِ سرگردان‌اش در بي‌دفاعيِ مطلق به سر مي‌برد، احساس بي‌پناهي همراه با قطع ۴ روزه‌ي آب به‌دليل اصابت موشك، تلنگري جدي بر تخيل‌ام از آينده مي‌زد و آينده‌ي نه‌چندان دورِ خشك‌سالي را به‌وضوح برايم به تصوير مي‌كشيد كه چطور بي‌آبي مي‌تواند همچون بمباران ۱۲ روزه، و حتا بيش از آن، «زندگي» را به بن‌بست بكشاند.

خالي‌شدنِ محله‌ از سكنه، تاريكي كم و بيش مطلقِ كوچه‌ها در نبود كورسوي روشنايي‌بخشِ خانه‌ها، تعطيلي مغازه‌ها و پاساژها، خالي بودنِ ميدان‌هاي تره‌بار از مواد غذايي و خريداران، جاي خاليِ نيروهاي پشتيبان «نظم» به منظور حضور در بي‌نظميِ جنگ، و شكايتِ رئيس بانكي كه به خاطر كمبود پرسنل نيروي انتظامي، گِله داشت كه «حتا يك سرباز هم ندارند كه به ما بدهند تا از بانك مراقبت كنيم»، همگي تصوير ترسناكي بود از «آينده فروپاشيده‌شده» و احساس بي‌پناهي مطلق! آينده‌اي كه در آن قفل‌هاي خانه‌ها بازدارنده‌ي اشرار، خشونت‌گران و سارقان براي سرك كشيدن در هر گوشه‌اي از خانه و زندگي و بدن‌ات نخواهند بود. همين احساس بي‌پناهي كه باعث مي‌شد در كمال تعجب مرا به سمت دل‌تنگي براي «حافظان نظم» بكشاند يعني كساني كه تا آن‌روز، براي من به عنوان يك زن، نشانه‌اي بودند از ناامني!

همه اين‌ها بيش از مرگ مرا مي‌ترساند چون اين‌ها همه نشانه‌اي از بي‌آينده‌گيِ سرزميني بود كه قرار بود فرزندان‌مان در آن ببالند و آن‌چه را كه گذشتگان‌مان و ما كاشته‌ايم و خودشان نيز به آن كاشته‌ها افزوده‌اند به فرزندان‌شان بسپارند و «سرزمين» را آبادتر كنند. براي همين بود كه وقتي در بيرون مرزها عده‌اي مي‌گفتند «كشته‌هاي جنگ كم‌تر از كشته‌هاي سوانح رانندگي است»! مرا با اين پرسش درگير مي‌كرد كه مگر اثرات شوم جنگ فقط تعدادي كشته ‌است؟ و در عين حال مرا به اين فكر فرو مي‌برد كه به راستي چقدر من با هموطن ايراني‌ام كه در بيرون مرزها نشسته است «هم‌سرنوشت»ام و «جغرافياي‌مان» چه معنايي در اين هم‌سرنوشتي دارد؟ پيش خودم مي‌گفتم در اين لحظه آيا با همسايه و هم‌محله‌اي‌ام بيشتر هم‌سرنوشت‌ام كه زير سايه اين «آسمان بي‌پناه» و در درون «خاكي مشترك» (كه قرار است با بي‌آبي، بي‌برقي و «نظم فروپاشيده‌شده»، تمدن‌زدايي شود) كنار هم زندگي مي‌كنيم يا با خواهرم يعني «هم‌خون»ام كه پاسپورت ايراني دارد و از آن سوي دنيا دارد عكس‌هاي زيباي مسافرت‌اش را پست مي‌كند؟ از خودم مي‌پرسيدم آيا خاك و شهرونداني كه در همين «خاك» زندگي مي‌كنند، معنايي بيش از «خون» دارد؟

براي همين بود كه وقتي «در مزارآباد شهر بي تپش / واي جغدي هم نمي‌آمد به گوش»(۱)، تنها دل‌خوشي ما حضور سرايدارهاي افغانستانيِ ساختمان هاي لوكس در محله‌مان بودند كه در طول بمباران‌ها در محله مانده بودند و با چوب‌دستي‌شان از محله‌مان محافظت مي‌كردند، از خودم مي‌پرسيدم آيا «شهروند بودن» به معناي كساني نيست كه در خاكي مشترك زندگي مي‌كنند و درگير سرنوشت مشتركي هستند؟

با وجود آوار شدنِ همه‌ي اين احساسات متضاد و عجيب و غريب از بي‌پناهي و ناتواني، تازه داشتم درك مي‌كردم كه چرا اخوان ثالث ابيات‌اش را چنين به پايان مي‌برد: «كاوه‌اي پيدا نخواهد شد، اميد / كاشكي اسكندري پيدا شود». فكر مي‌كردم به‌راستي چند بار احساس جمعيِ استيصال، مردم ما را به «ناكجاآبادها» كشانده است.

با خودم درگير بودم كه چطور مي‌شود برخي از هموطنان‌ام در اين لحظه‌هاي سرنوشت‌سازِ «بودن يا نبودنِ» كشور، با مردم مظلوم غزه هم‌سرنوشتي احساس مي‌كنند. در صفِ مقابل، برخي ديگر از ههمشهري‌هايم با مردم اسرائيل احساس هم‌سرنوشتي دارند (انگار نه انگار كه وقتي يك كشور بزرگ ۹۰ ميليوني بر اثر جنگ به فروپاشي برسد، كسي يا گروهي امكان آن را خواهد داشت كه به سادگي بر آن ويرانه دولت بسازد). اولي با اين استدلال كه آن دشمن خارجي بر سر هر دوي‌مان ـ اينجا و غزه ـ بمب مي‌ريزد، و دومي با اين استدلال كه دشمن داخلي، با سياست‌هاي ايدئولوژيك‌اش نه‌تنها كمر به نابودي شهروندان‌اش، بلكه كمر به نابودي مردم اسرائيل هم بسته است. گويي هر دو بيش از من و همسايه‌ام كه خانه‌اش در بمباران تخريب يا كشته شده بود، با شهرونداني «در سرزمين و مرزي ديگر» احساس هم‌سرنوشتي مي‌كردند.

در سال ۱۳۸۸ و در جنبش سبز وقتي مردم شعار مي‌دادند: «نه غزه، نه لبنان، جانم فداي ايران»، منظورِ اكثريت‌شان به‌احتمال آن نبود كه مثلاً غزه مورد ظلم و ستم واقع نشده و يا اسرائيل را بايد به رسميت شناخت يا نشناخت، بلكه مسئله محوري‌شان به‌نظرم آن بود كه حاكمان به «سياست ملي» بازگردند و حكومت به راستي «دولت ملي» شود. امروز به نظر مي‌رسد كه ما هم هنوز «ملي» نشده‌ايم يعني «ملت» نشده‌ايم و مانند حكومت‌مان مشكلاتِ درونِ مرزهاي‌مان را با «دشمن‌سازي بيروني» فرافكني مي‌كنيم! در واقع به‌جاي آن كه بنشينيم و براي شكل‌دادن به يك «سياست مليِ مشترك» گفتگو كنيم، دعواي‌مان را به «جنگي نيابتي» حول جانب‌داري از فلسطين يا طرف‌داري از اسرائيل (و به معياري براي وطن‌پرست‌بودن يا وطن‌فروشي) تبديل كرده‌ايم. بديهي‌ست كه هر شهروندي آزاد است در مسايل جهاني رويكرد خاص خود را داشته باشد و براي آن هم تلاش كند، ولي آن‌چه مهم است «دولت» و سياست‌هايش بايد ملي باشد و سياست ملي بايد بر مبناي منافع ملي‌مان استوار شود و منافع ملي هم وقتي «ملت» شويم تشخيص‌اش خيلي پيچيده نخواهد بود حتا اگر اين منافع ملي در لحظه‌هايي از تاريخ با منافع مردمان ديگر كشورها در تضاد يا همراستا باشد.

از سويي ديگر فكر مي‌كردم آيا در اين لحظه همان‌طور كه من با آن «زن كورد» در كوردستان به‌واسطه قرارگرفتن زير يك آسمان مشتركِ بي‌دفاع و «بي دولتي» و نداشتنِ نماينده و صدا در «دولت‌مان»، احساس هم‌سرنوشتي دارم، او هم چنين حسي دارد؟ يا او همچون من كه «دولتي» براي نمايندگي ندارد، در پي آن است كه دولت‌اش را در وراي «خاك» و «شهروندان اين خاك» جستجو كند، و به‌جاي مرزبنديِ شهروندي، مرزبنديِ قومي را برمي‌گزيند، چراكه احساس مي‌كند با آن «زن كورد» در كوردستان سوريه به‌خاطر «قوميت و زبان» هم‌سرنوشتي بيش‌تري دارد؟

فكر مي‌كردم در اين ميانه برخي ديگر از هموطنان‌ام، به جاي «ملت» و شهرونداني كه در اين خاك زندگي مي‌كنند با «حكومت» هم‌سرنوشتي احساس مي‌كنند با اين استدلال كه حكومت را با ملت در مواقع «حمله خارجي به خاك» يكي مي‌انگارند و در پاسداشت از خاكِ ميهن، او را هم‌سنگر خود عليه دشمن بيروني مي‌دانند؛ غافل از آن كه چنين جنگي اساساً از جنس «گرفتن خاك» نيست و از همه مهم‌تر حكومت چنين تصوري از خود ندارد و سرنوشت‌اش را نه با «ملت» و درون چارچوب مرز و خاك كه در گستره‌اي فرامرزي با «امت اسلام» گِره زده است. بنابراين چطور مي‌شود وقتي دولتِ يك كشور كه قرار بوده طبيعتاً نماينده ملت باشد، با شهروندان اين مرز و بوم احساس هم‌سرنوشتي ندارد و «نمايندگي امت اسلامي در جهان» را برعهده گرفته (و سرنوشت‌اش را با امت اسلام در بيرون مرزها گره زده)، ملت‌ بتواند با دولت‌اش هم‌سرنوشتي پيدا كند حتا اگر عزم و انگيزه‌اش را داشته باشد؟

از سوي ديگر فكر مي‌كردم چرا برخي از هموطنان‌ام، به‌جاي حساسيت نسبت به مرز و خاكِ مشخص و شهروندان رنج‌كشيده‌ي آن، به «هويتي تمدني» كه مابه‌ازاي بيروني براي شكل‌دادن به آينده ندارد اميد بسته‌اند و با يك امپراطوري باستاني يعني «تمدن ايرانشهري» احساس هم‌سرنوشتي مي‌كنند؟ تمدني كه نه تنها ديگر وجود خارجي ندارد بلكه از آن جايي كه اين تمدن مبتني بر امپراطوري بوده، ديگر عناصر سازنده آن، شيوه زيست و مديريت آن، و سازوكارهايش با جهان امروزي كه مبتني بر «دولت – ملت» است سازگار نيست و از اين رو پاسخي گره‌گشا براي بحران‌هاي امروز جامعه نمي‌تواند ارائه كند و صرفاً ما را در روياي شيرينِ عظمتِ اسطوره‌ها و افسانه‌ها و نمادها و سنگواره‌هاي گذشته نگه مي‌دارد و ناخواسته بر بحران‌هاي‌مان مي‌افزايد، چرا كه مانعي مي‌شود در برابر جستجو براي پاسخ‌هاي مناسب به بحران‌هاي معاصرمان.

همه اين پرسش‌ها و ترديدها و ابهام‌ها همچون بختكي بر سرم هوار شده بود و مدام اين پرسش در ذهن‌ام تكرار مي‌شد كه چرا براي اين گروه‌هاي گوناگونِ هموطن‌ام، خاك و مرز و شهروندان‌اش كه در يك «خانه مشترك» هستند معنايي «عملي و قابل لمس» در هم‌سرنوشتي پيدا نمي‌كند؟ آيا براي آن است كه چون حكومت ما خود را «دولت اين ملت» نمي‌داند بلكه خود را نماينده و دولت «جهان اسلام» تعريف كرده بنابراين ما به «مردماني بي دولت» تبديل شده‌ايم؟ و به ناچار هر كدام‌مان دست و پا مي‌زنيم كه در بي‌دولتي و فقدان «نمايندگي‌»، احساس هم سرنوشتي‌مان را به جايي، كساني، تمدني، قومي و دولتي ديگر، فرافكني كنيم و براي غرق نشدن، به آن متوسل شويم تا به اين وسيله از فشار خردكننده‌ي بي‌پناهي و استيصال‌مان بكاهيم؟

شايد براي همين است كه برخي از ما تلاش مي‌كنيم به نوستالژي‌ها پناه ببريم و به جاي «هويت ملي» به «هويت تمدني» چنگ بزنيم و گذشته پرافتخارمان و تمدن ايرانشهري‌مان را در ذهن خود احيا كنيم و يا حداكثر «تمدن ايرانشهري» را به قد و قواره «تمدن اسلام» تقليل يا بركشيم. يا شايد هم براي همين است كه برخي از ما، از سر ناچاري، و در بي‌دولتي و فقدان نمايندگي، نمايندگي‌مان را به بيرون از ايران فرافكني مي‌كنيم حالا يا به «دولت اسرائيل» يا به بخش بسيار كوچك قوم‌محور در كشور سوريه؛ يا به «محور مقاومتِ» اسلامي؛ و يا به «سازمان ملل» و درون «همبستگي‌هاي جهاني» كه ديگر «همبستگي» هم نيستند بلكه ابزاري شده‌اند در دست دو «جبهه اسلام / غرب» كه هرطرف را بگيري ديگري را تقويت كرده‌اي، درحالي كه هيچ‌كدام به «زندگي روزمره» و مشكلات واقعي ما در شرايط جنگي و اضطرار، ارتباطي پيدا نمي‌كنند و راه‌حلي براي بيرون رفتن از اين وضعيت نابسامان‌مان نيستند.

واقعيت اين است كه اساساً امروز «جبهه جهاني عليه سرمايه‌داري» عملاً وجود خارجي ندارد، بنابراين در نبود آلترناتيو جدي و شكل نگرفتن گفتماني مناسب با شرايط امروز، فقط مي‌توان در خيال با سرمايه‌داري جهاني و با امپرياليسم جنگيد و در نهايت هم چيزي در دست نداريم به جز آن كه خودمان را در «جبهه مقاومت اسلامي» زور چپان كنيم. گفتمان «سازمان مللي» هم ديگر با توجه به آن كه بخشي از سازنده‌هاي آن يعني در جهان غرب، خود زيرپايش را خالي كرده‌اند، دچار نوعي زوال و بحران ناكارآمدي شده است. از اين رو «همبستگي‌هاي جهاني» اغلب چيزي نيستند به جز تقويت جبهه متعارض و پرچالشِ «جهان اسلام / جهان غرب». پس در اين شرايط جهاني، تنها راه براي مردمان زخم خورده، و تنها جبهه‌اي كه باقي مانده، مبارزه‌اي «محلي»، سنگر به سنگر، و در چارچوب «دولت – ملت»هاست. در واقع «سياست‌هاي محلي» هم اگر در چارچوب دولت – ملت‌هاي موجود خود را تعريف نكنند، باز هم به ناكجاآباد ره مي‌برند، همان‌طور كه اغلبِ «سياست‌هاي قوم‌محور» چنين شده‌اند. از همين روست كه مثلاً عبدالله اوجالان با خِرد و هوش سياسي‌اش تلاش مي‌كند سياست‌هاي قوم‌محور را در تركيه به سياست‌هاي محلي حول «دولت – ملت» موجود تبديل كند.

شايد همه اين فرافكني‌ها به بيرون از «خود» يعني بيرون از اين چهارچوب دولت – ملت ناشي از آن باشد كه همه ما راه‌مان را به واسطه بي‌دولتي وشهروند واقعي و حق‌مدار قلمداد نشدن در اين محدوده جغرافيايي گم كرده‌ايم. انگار چون حكومت ما نبردش را جهاني مي‌داند و نه مبتني بر منافع ملي (منافعِ شهرونداني كه درون خاكي مشترك زندگي مي‌كنند)، همه ما هم به تأسي از حكومت، آينده و سرنوشت‌مان را فراتر از مرزهاي ملي و شهروندان‌اش جستجو مي‌كنيم و خاك و مرز و شهروندانِ درون اين خاك، تعيين كنندگي‌اش را براي‌مان از دست داده است. در واقع تبديل شده‌ايم به «شهرونداني سرگردان» و مانند حكومت‌مان «بدون مرز» و «بدون احساس مشترك براي خاكي مشترك» شده‌ايم، درحالي كه قرار بود ما حكومت‌مان را شبيه خودمان كنيم تا بتوانيم احساس نمايندگي كنيم و زندگي مسالمت‌آميزي را در كنار هم رقم بزنيم. از همين روست كه شايد تا وقتي دولت، نمايندگي ملت ايران را برعهده نگيرد و دولتي بر اساس انتخاب آزادِ ملت‌اش تشكيل نشود بدون حضور «شورايي از نگهبانان»؛ تا وقتي نيروهاي نظامي ما «ملي» نشوند و پاسداري از منافع شهروندان اين مرزوبوم را تنها وظيفه خود ندانند و يا مجلس ما، به جاي «شوراي اسلامي» مكاني براي نمايندگان ملت نشوند، و قوه قضائيه ما «عدالت خانه» و مستقل نشود، طبعاً نمي‌توان حتا احساس «هم‌سرنوشتي» ايجاد كرد بين «ملت» و بين «ملت و دولت».

از همين روست كه شايد همه ما به‌عنوان كساني كه در اين «خاك» زندگي مي‌كنيم چه حكومتيان و چه مردمان، ناگزيريم به فكر آن باشيم كه وضعيت و آينده شهرونداني را كه درون همين سرزمين و در چهارچوب همين مرزهاي‌مان زندگي مي‌كنند بهبود ببخشيم و خودمان را «شهروند» و «دولت ملي» بدانيم و مرز و خاك و باشندگان‌اش را به رسميت بشناسيم (همان كاري كه همه «دولت – ملت‌ها» مي‌كنند) و براي اين كار شايد لازم باشد كه از شعارهاي جهانشمول و اغراق‌آميزِ مبارزه با استكبار و سلطه جهاني و سرمايه‌داري و امپرياليسم، يا مبارزه با مردسالاري جهاني، يا مبارزه با جهان كافران و ظالمان و... را تا اطلاع ثانوي به نفع ملت‌مان و منافع ملي‌مان، چشم بپوشيم و به اين بيانديشيم كه چگونه مي‌توانيم ملت و دولتي شويم و در همين تكه كوچك از جهان، زندگي‌ جمعي‌مان را به شكلي مسالمت‌آميز سر و سامان دهيم. چرا كه ناروا نخواهد بود اگر كه روشن ماندن «چراغ خانه»، بسته به خاموشي «چراغ مسجد» باشد. براي اين‌كار هم اگر كمي تواضع به خرج دهيم نياز به تخيل عجيب و غربي نداريم و علاوه بر تجربه غني مشروطيت، مي‌توانيم از تجارب بسياري از جوامع گوناگون در جهان بياموزيم، چرا كه بسياري از آنان اين راه‌ها را رفته‌اند و دولت – ملت‌هايي تا جاي ممكن منصف و عادل براي مردمان‌شان شكل داده‌اند.

به هرحال ما يك خاك مشترك داريم كه در حال نابودي است و به تبع آن همه ساكنان‌اش نيز در اين سرنوشت مشترك و محتوم درحال نابودي‌اند، چه اين قوم و چه آن قوم و چه اين زبان و چه آن زبان، چه مسلمان و چه بهايي، چه سني و چه شيعه، چه با دين و چه بي‌دين، چه زن و چه مرد و... اين يك واقعيت دردناك است كه بلاخره يك روزي بايد ما به عنوان «ملت» (و آنان به عنوان «دولت») بپذيريم و بر سرش توافق كنيم. بي‌شك اين، نياز به ميثاق و قرارداد اجتماعي جديد دارد كه در آن حاكميت ملي از سوي هر دو طرف، به رسميت شناخته شود و همگي ما منافع مشترك درون اين مرز مشترك را به رسميت شناسيم و براي همين خاك و سرزمين و شهروندان بي‌پناه‌اش تلاش كنيم تا دوباره آبادش كنيم و بذرهايي را در اين خاك بكاريم، و اگر آبي نبود با « اشك چشم» آبياري‌اش كنيم، تا نسل‌هاي آينده محصول‌اش را برداشت كنند، همان‌طور كه مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌هاي‌مان در مشروطيت كاشتند و ما امروز هر چيز خوبي داريم از بركت سر آنان است هر چند همين چيزهاي «معمولي» كه امروز داريم اگر نجنبيم فردا ديگر نخواهيم داشت و حسرت‌اش را خواهيم خورد. بديهي است كه پذيرش «اين ميثاق و قرارداد جديد»، مهم‌ترين عامل بازدارنده‌ي جنگ، فروپاشي و تنش با جهان است.

حال اگر قرار باشد ثمره‌ي «بزرگسالي» و «بلوغ‌»مان به معناي «شعارها و وظايف كلان و بزرگ جهاني» يا «مبارزات سترگ حق عليه باطل» و «دشمن‌سازي»هاي بيهوده از مردمان متكثرمان در درون اين مرز و مردماني خارج از آن باشد، شايد مفيدتر باشيم به جهان آرزوهاي زيباي كودكي‌مان رجوع كنيم و براي عشق به وطن بخوانيم:«دست در دست هم دهيم به مهر، ميهن خويش را كنيم آباد / يار و غمخوار همدگر باشيم، تا بمانيم خرم و آزاد».(۲)

پانوشت‌ها:

۱ – بيتي از شعر اخوان ثالث با نام «كاوه يا اسكندر» كه در سال ۱۳۳۵ سروده شده است.
۲ – شعر «ميهن خويش را كنيم آباد» از عباس يميني شريف در سال ۱۳۲۹ در كتاب «صداي كودك» به چاپ رسيد و بعدها به كتاب درسيِ دوران دبستان‌مان وارد شد.

منبع: وبلاگ شخصی نویسنده
https://noushinahmadi.wordpress.com/


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد