logo





یادها- دبیرستان شرف

چهار شنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۸ - ۱۱ نوامبر ۲۰۰۹

بیژن باران

bijan-baran.jpg
1- ساختمان

دبیرستان شرف یکی از کاخهای قاجار در تهران بود. در اصلی آن به منشعبی از خیابان شرقی- غربی منیریه باز می شد. در زمین آن 3 حیاط، یکی در پشت با زمین ورزش، یکی متصل به دالان ورودی، سومی حیاط اصلی با یک استخر مدور بود. دم در فراش می ایستاد؛ مراقب رفت و آمد بود. در حیاط پشت زمین والیبال، بسکت، رینگ بوکس، میله های بارفیکس و پارالل وجود داشت؛ یک در فرعی قفل هم به خیابان پشتی داشت.

در خیابان پشتی، چشمه پرآب خنکی از زیر به جوی خیابان میآمد- آب فرمانفرما؟ خانه سرتیب رحیمی در این خیابان پشتی بود. پس از ورود، در 2 ضلع حیاط دالان دار کلاسهای سیکل اول یک طبقه بودند- بشکل د با زاویه قائم. در انتهای ضلع مشرف به حیاط اصلی آبدار خانه بود؛ برای چای و قندآب دبیر زبان عربی که آخوند بود. نبش آبدار خانه دالان کوتاهی بود که به حیاط پشت راه داشت. در آغاز دالان زنگ کلاس به دیوار قرار داشت. فراش زنگ رفتن بکلاس و تفریح را با نواختن چند ضربه اعلان می کرد. در این حیات آجر فرش، درختی نبود.

حیاط اصلی دارای درختان چنار و ساختمان مرکزی بود. این ساختمان 2 طبقه منظر حوض بزرگ گردی را در روبرو با درختان گشن چنار داشت. ساختمان اصلی مانند تخت جمشید بود که 2 ردیف پله از کف حیاط به ایوان طبقه 2م میرسید. در طبقه 2م یک تالار مجلل در وسط بود؛ 2 اتاق بزرگ در 2 سوی آن قرار داشتند. تالار با صندلیها، قفسه ها، پنجره های قدی، یک قندیل بلور/ 40چراغ مجلل در وسط سقف، یک منبر/ پودیوم برای رویدادهای گروهی بود. کلاسهای سیکل اول در طبقه یک و سیکل 2 شامل ادبی، طبیعی، ریاضی در طبقه دوم بودند. در ضلع جنوبی ای حیاط مستراحها قرار داشتند.

منیریه خیابانی شرقی-غربی بود که یک سر به 30 متری/ باغشا و یک سر به امیریه با سینما داریوش، نور ، کمی پایین تر اکپاتان می خورد. از 30 متری باغشا بشکه های آب خوردنی بر گاریهای علیشا بدیگر ناحیه ها حمل میشدند. این گاریها آب خوردنی روزانه را به کوی، برزن، منازل آورده؛ کوزه، قلقلک را با آب مطبوع خوردنی پر میکردند. قیمت شاید 10 شاهی یا یک قران بود.

2- دانش آموزان

دبیرستان شرف با 15 تا کلاس و هر کدام 30 شاگرد رویهم 400-500 دانش آموز داشت. دوره متوسطه شامل سیکل اول از کلاس 7 تا 9 و سیکل دوم از کلاس 10 تا 12 بود. سیکل دوم در 3 رشته ادبی، ریاضی، طبیعی بود. پس از قبولی در کلاس 12 در کنکور سراسری دانشگاهها دانش آموز شرکت میکرد. سیکل اول در ساختمان حیاط اولی و سیکل دوم در ساختمان اصلی بود. پسر سرتیپ رحیمی همکلاسی من بود. او پالتو پدر را در زمستان بتن میکرد. ما اورا 4شونه صدا می زدیم. سعادتی همشاگردی دیگری بود. پدرش شیشه بر کاخ مرمر، نبش خیابان سپه و پهلوی پایین ، در گذشته بود. تو خانه اشان یک درخت ماگنولیا داشتند. سعادتی در بهار، نزدیک امتحانها، برای گرفتن ارفاق از دبیری، برای او یک شاخه گل ماگنولیای صورتی می آورد.

اردیبهشتی دانش آموزی جوانمرد، بلند بالا، ورزیده، سیاتوهه بود. برادرش دکتر طب بود. او روزی با ناظم شرف یکی بدو کرد، کشیده محکمی، شرق، تو گونه راست ناظم زد. سرخی جای دست او تا چند روز روی چهره ناظم بجا مانده بود. اردیبهشتی در برخی روزهای بهار گاری علیشا را میگرفت. در 30 متری خلوت، بدون ماشین، چون یکه سواری می راند. گاهی اتوبوسی لک و لک کنان می آمد و می رفت. اردیبهشتی جای گاریران با تازیانه بر اسب میزد؛ بشکه خالی در پشت گاری بود. او مانند لژیونر رومی فیلم اسپارتاکوس ارابه رانی میکرد. ما با شوق در پیاده رو شاهد هنرنمایی او بودیم.

تو کلاس یک پسر دراز دیلاق شاشو بود. او گوشه کلاس، نه روی نیمکت می نشست. گاهی هم همانجا شاشش را ول می کرد. داوودی لاغر ترکه ای بود؛ ولی آلت کلفتی داشت. میگفتند که حساب کلفتهای منیریه و امیریه را میرسد. چند تا از نخاله ها اورا یک روز گرفتند؛ رو نیمکت خواباندند، مشتی خاکه گچ تخته و اخ تف به آلت او انداختند.

خلخالی یک روز با من دعواش شد. او بلندتر ازمن و چشم زاغ داشت. تو مدرسه نمی شد کتک کاری کرد. زد وخورد بیرون باید رخ می داد. نوه عمه پدری من - پدرش نوکر دربار بود- بکمک من آمد. خانه کارکنان دربار/ کاخ مرمر، در غرب کاخ، در ساختمانی 2-3 طبقه با حیاطی آجرفرش بود. این ساختمان خدمه درش در فرعی منشعبی از ضلع شمالی خیابان سپه بود. من دوستهای دیگری در این کوچه منشعب داشتم: پهلوانها که کشتی گیر شد، افشار که اسب سوار شد و جلالیه میرفت، مظفری با قد بلند و موهای بور که سینما گر یا دوبلر شد. فامیل او دهش بود که بور بود – مثل جیمز دین. اینها اخبار درون کاخ را - اگرچه منع شده بودند- گاهی بما – دوستان و پدرم- می دادند. راجع به دعوا به فریدون که چند سال از من بزرگتر بود و سرش برای کتک کاری میخارید گفتم . آمدیم بیرون. یک دعوای حسابی بین فریدون و خلخالی درگرفت. حساب هر 3 نفرمان در این دعوا تسویه شد.

وفا ترک و مبصر بود؛ نسبتن زاغ با بازوهای کلفت. زمستان تو برف با پیرهن آستین کوتاه میآمد سر کلاس. یک روز تو کلاس شلوغ آمد عقب کلاس، یک سیلی تو گوش .. زد. همیشه نسبتن میانه اش با گروه 3 نفری ما خوب بود.

سینما دیانا. من و قندچی بدیدن فیلمی در بعداز ظهر رفته بودیم. اول فیلم سرود شاهنشاهی با فیلم تبلیغ مربوط به او میزدند. حضار باید پا می شدند. هنگام آغاز سرود، یک خانم آبستن از جلوی ما میخواست بگذرد. قندچی نتوانست بموقع پا شود. آژدان آمد ما را برد تو راهرو. یک کشیده تو گوش او زد که چرا بموقع بلند نشد. سالها نمره روی سینه پاسبان تو ذهنم حک شده بود. می خواستم افسر بشوم؛ تقاص آن کشیده را از پاسبان بگیرم. ولی از وفا کینه ای در دل نداشتم. تنفر از آتوریته تو ذهن نطفه بست.

مدتی مد شده بود که دانش آموزان را به باغشا برای تمرین نظامی ببرند. ما میرفتیم آنجا، نظامی ای ذصف دانش اموزان خبردار، حرکت، 1 ،2، 3، میداد. پهلوانها کج و کوله قدم رو میزد. گروهبان با لهجه شهرستانی عصبانی اورا از صف بیرون کشید. علت ادا و اطواری رفتن اورا پرسید. او باسخ داد زیر پایمان مورچه شتری قطار بود. همه زدند زیر خنده. پهلوانها هم مدتی کشتی گیر بود.

رازپوش در باشگاه جنب دبیرستان شرف کشتی تمرین می کرد. او در مسابقه ای با 2 کشتی گیر دیگر در وزن خودش 3م شد. بچه ها بطعنه باو می گفتند: هر کس دیگه ای هم بود 3م می شد!

ردیف جلو عسگری، بعدها گویا در وزن 48 کیلویی کشتی، بدرجاتی رسید. او برادرش سقط فروشی داشت. جیبش از کشمش، توت خشگ، گردو، سنجد، بادام پر بود. همیشه دهنش مثل خرگوش میجوید. کوتاه بود؛ چسهای بد بوی او پرندگان زنده درختان چنار شرف را جلو پایش تالاپی بخاک می اندختند.

ما 3 همکلاسی بودیم؛ باهم کوه می رفتیم، کتاب می خواندیم، کنسرت موسیقی کلاسیک در هنرستان موسیقی میرفتیم. یکی نقاش شد. یکی هم در شمال کار مهندسی میکند. منهم بخارج برای تحصیل آمدم. 3 دوست دیگر هم در شرف داشتیم. گلارا، عاشق سنفونی 5 بتهوفن بود. در دهه 80 در پاریس با کلت کمری خودکشی کرد. برادرش نویسنده بود که کتاب نکبت را پس از کودتا با جلد گونی چاپ کرده بود. فریدون که شعرهای دستخطی احمدرضا را برای ما میخواند. او همکلاس شراگیم، پسر نیما بود. فرهاد، اهل شبراز، هم عقیده داشت که باید خوش گذراند، مشروب خورد، سیگار کشید. دلیلش هم این بود که نباید تن سالم را دست عزراییل داد!

3- دبیران

دبیر طبیعی صانعی بود اهل دامغان و مطلع در این دانش. او بشاگردانش میگفت در جعبه کفش با گذاشتن شاخه گلی وحشی و ریختن نرمه ماسه، بوته وحشی را خشگ کرده؛ به دبیرستان بیاورند. او تیره های گیاهان را با نامهای فرانسوی برای ما تکرار میکرد: رزاسه یکی از آن نامها بود که شامل گل محمدی، گل سرخ، نسترن می شد. بشاگردان میگفت در سفرهای جمعه یا تعطیلی به اکناف تهران، سنگهای معدنی، رودخانه، کوه را نمونه وار به کلاس برده؛ آنها را مداقه و طبقه بندی میکرد.

یک روز با اردیبهشتی دعوایش شد. کلاس درس با 2 ردیف میز و نیمکت در چپ و راست، 2 در پشت و 2 در جلو که به صحن حیاط باز میشدند. یک بخاری ذغال سنگی در جلو و یک لامپ 40 واتی از سقف کورسو میزد. در این دعوای تن به تن دانش آموزان از نیمکت بین 2 میز خارج شده. تن صانعی مانند ماهی، میانه قطوری داشت؛ شانه و زانو بپایین ضعیف بودند. اردیبهشتی رنگ پوست قهوه ای داشت. اورا اتللو لقب داده بودند. نمایش اتللو را زوج اسکویی در تالار آناهیتا در یوسف آباد با مهارت و جذبه اجرا می کردند. اتللو صانعی را فشار داد قلفتی؛ او را روی نیمکت، بین 2 میز مستطیل چوبی بافشار خواباند. خودش بلند شد و رفت. دانش آموزان دور صانعی هوار شده بودند. صورت صانعی کبود/ سیاه شده بود؛ دهنش از خشم کف کرده بود. ما او را که شکم و باسن حجیمش بین 2 میز گیر کرده بود با شگفتی نگاه میکردیم. بیگانگی/ الیناسیون نسبت به آتوریته تو ذهن برخی از بچه ها نطفه بست. سرانجام جند نفر 2 میز را از نیمکت میانی باز کرد؛ه او بیرون آمد.

امین میرهادی با اندام کوچک و فرز، رییس دبیرستان بود. او کتاب شعری بسبک کلاسیک بقطع کوچک چاپ کرده بود؛ با حظ آنرا برای ما 3 نفر میخواند. ما گاهی از ته کلاس جیم میشدیم به حیاط پشتی. او ما را از حیاط پشتی به دفترش می آورد؛ درد دل میکرد. فکر می کرد که ما تحت تاثیر خیام، هدایت و کافکا از زندگی سیر شده ایم. نصیحت می کرد.

دبیر تاریخ ابو محبوب بود. بچه ها او را ابومعیوب می خواندند. او با عینک تمیز پنسی از روی کتاب تاریخ دانشگاه، کتاب تاریخ دبیرستان را بنام خودش رونویسی میکرد. از صدا، غیژ شونه، کفری می شد. ابومحبوب از بوی تیزک عسگری هم منزجر بود. در عصرهای آن سال، ابومحبوب پشت میز می نشست کپی برداری می کرد. کلاس آزاد بود؛ ولی باید ساکت باشد. غیژ شانه و چس عسگری برای معلم تاریخ تحمل ناپذیر بود. 1-2 بار بروی خودش نمی آورد؛ ولی از پشت عینک پنسی بسوی کلاس نگاه میکرد. صورتش سرخ میشد. یکهو مانند فنری از جا درمیرفت؛ میرفت سوی صدا. پشت سرهم می پرسید کی بود؛ کی بود؟ همه خاموش خودشان را بکوچه علی چپ میزدند. دهنش کف میکرد مثل سار جیرجیر میکرد. ردیفهای دورتر خنده بیصدا می کردند. سپس 3 نفر یک ردیف را که مظنون بود میاورد جلوی کلاس دم تخته سیاه. سین جیم شروع می شد. او مبپرسید کی بود. 3 نفر سکوت تحویل میدادند. سرانجام یکی را از کلاس بیرون میکرد.

یک روز عسگری را بخاط تیزک بد بویش بیرون کرد. اواخر پاییز بود. عسگری پشت شیشیه در قدی جفت شده مشرف به میز ابومحبوب یک اسکناس قرمز 5 ریالی را با ناخن تاهایش را راست میکرد. چند بار ناخنش را روی اسکناس پهن روی شیشه کشید. ابومحبوب از کوره در رفت. مثل علی ورجه از جایش پرید. رفت بیرون از عصبانیت فحش خواهر و مادر را کشید بجان عسگری: فلان فلان شده میخوای بمن 5 زار رشوه بدی تا بیای تو. کلاس از خنده روده بر شده بود. معلم میلرزید و فحش میداد. عسگری با جثه کوتاه و کوچک از معلم فاصله گرفته بود؛ ساکت تو دلش غنج میزد.

پردیس معلم ورزش بود. شرف یک باغ با حوض گرد در جلو داشت یک باغ با درختان چنار بلند در پشت با زمین بازی برای بسکتبال و والیبال. یک رینگ بوکس، بارفیکس و پارالل هم بود. پردیس بمن بوکس می آموخت. قندچی مثل میمون ورزیده رو میله ها هرروز شیرینکاری میکرد.

دبیر جغرافی جدید یک مرد ترتمیز بود. بچه ها اورا مسواک می خواندند. سیبیل او مانند 2دم موش مشگی رو لب بالاییش با حرف زدنش تکان میخوردند. همیشه فاصله خودش را با بچه ها در مسافت 1 متر نگاه میداشت. به کسی نزدیک نمی شد که کثیف نشود.

دبیری بود که به بچه می گفت عصرها حق رفتن به خیابان نادری را ندارند. یک عصر او با 2 زن دست در بغل در 2 طرفش در آن خیابان دیده شده بود. دبیر شیمی آلی تمام ساعت را، از بر با چهره گشاده، روی تخته فرمول می نوشت؛ ما هم گپی می کردیم. نه کتابی بود نه آزمایشگاهی.

دبیر ریاضی فریبرز بود؛ قلمی، تمیز با موی سر خیلی کوتاه. تنبیه او گرفتن موی بین شقیقه و گوش دانش آموز بود که دسته مو را میکشید بسوی بالا تا سر دانش آموز زاویه 45 درجه با زمین تولید کند. انوقت شرقی سیلی به گونه دانش آموز میزد. فقط یکبار. یکی از این تنبیهات به کامبیز دهش بود. او مانند جیمز دین زاغ با موی بور بود. باو درجواب سربالایش در باره ندانستن پاسخ درس جبر گفت: رقص بلد نیستی میگی اتاق کجه! به قندچی نمره روفوزه 5 داد. من رفتم دم در خانه اش. تا در را باز کرد گفت میدونم برای چی اومدی؛ ولی من نمیتونم نمره او را 7 کنم. یکسال درجا بخاطر 2 نمره در یکی از کلاسها. قندچی نقاش خوبی بود؛ برادرش مینیاتور میکشید.

محمدی دبیر ریاضیات ترک بود. شاهوار، پسر سرتیپ، لکنت زبان داشت. روزی سر کلاس با لکنت به محمدی گفت: آققققققا لطفففففففن جججججلوی تتتتتختتته وای نسیییین. نمیشه فرمولها را دید. محمدی برگشت به کلاس؛ به او گفت برو یک معلم شوشه ای بیار که از پشتش بتونی تخته را ببینی! محمدی هدف هم ریاضی درس میداد. یکی دیگر از دوستان که برای عید بخانه او رفته بود گفت تو راه، نزدیک سقط فروشی، محمدی زنش را دید؛ داد زد: عیشرت میهمان داریم.

معلم شرعیات یک نرخر نخراشیده عبا بتن با عینک ته استکانی بود. وقت امتحان یکی از بچه ها پشت او صفحه کتاب را باز میکرد. دبیر سئوال از دانش آموز میکرد. دانش آموز از دور روخوانی میکرد. دبیر با لهجه تهرانی و شهرستانی می گفت بیست هم داریم بست هم داریم. منظورش از بست 19 بود. دیگر اینکه او با عبا زیرشلور نمی پوشید. یکی از بچه ها شنی روی کف دست می گذاشت. با 2 انگشت دست دیگر تلنگری در میکرد بنشان کیسه آلوی پشم آلوی دبیر- که روی صندلی ولو و آویزان بود. معلم با ناخنها درشتش به کیسه برای خاراندن دست میبرد. بچه های تو کلاس از خنده ریسه میرفتند.

دکتر جنتی دبیر ادبیات بود. او میگفت سیگار بد است. ولی خودش بعد از نهار یک سیگار دود می کرد؛ با این عقیده که دود سیگار معده را جمع و هضم غذا را اسانتر می کند. او کتاب شعر افسانه نیما را تدوین کرده بود. در کلاس انشاء لیبرال بود؛ سبکهای ادبی را نه در رابطه با سلسه های سلطنتی بلکه بنا به آرایه های ادبی به رئالیسم، رمانتیسم و سمبولیسم تقسیم میکرد. شاگرادان از سخننان او نتبردار می کردند. دانش آموزان به داستان نویسی/ واقعه نگاری می پرداختند. قضیه مرد پرده فروش در خانه زن جوان؛ صندلی، بالا رفتن دامن، بیرون زدن زانو .. اطمینان و معدل دوستهای جون جونی بودند. همدیگر را ماچ می کردند. گاهی انگشت به هم میرساندند. یک روز جنتی وارد کلاس شد. این دو داشتند همدیگر را ماچ می کردند. معلم کلافه شده؛ گفت کلاس یک پارچه شهوت است.. رفت به رییس دبیرستان چغلی کرد.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد