دیدمش، دیده بودمش، اما این بار بهتر، درست دیدمش... نگاهش کردم، از بالا تا پائین. در اتاقش نشسته بود. چهره اش به سمت مونیتور بود. در نزدم. لازم نبود. این جور وقتها همه ی درها بازند، همه ی درها باز میشوند.
در ِ اتاقش بسته بود. رفتم تو. موهاش تا زیر گوشش بودند. آنها را زده بود پشت گوشهاش و هر چند لحظه به چند لحظه با دست راست... نه با دست چپش، با انگشتان دست چپش شانه شان میکرد به سمت عقب... تا چشمانش را ببینم. چشمانش خسته بودند، خسته و گرفته. پشت سرش بودم... مرا نمیدید. تمام حواسش به مونیتور بود. دستش را گذاشت روی لبش و بوسه ای به سمت من پرت کرد. دستم را گذاشتم روی شانه اش... نوازشش کردم... بازوها و سینه اش را نوازش کردم. پیراهن بی آستینی پوشیده بود و من... بازوهای عضلانی خوش تراشش را بوسیدم. بازهم بوسه ای برام فرستاد. این بار دستم را بردم روی سینه اش و سینه های ورزیده اش را نوازش کردم. باز مرا بوسید. چند بار بوسید...
می خواست برود. انگار کار دیگری هم بجز من داشت. چه میدانم! مردها در آن واحد همه کار میکنند. نمیخواستم برود... خندید که بعد نگویی این هم...! خندیدم... چیزی کم نداشت. بدن به این قشنگی که قناس نمیشود... مردهای کهنه قناسند... زنهای کهنه قناس ترند. مردهای کهنه را دوست ندارم... نه... مردهای کهنه را دوست ندارم... زنهای کهنه را دوست ندارم... بوی نا میدهند... بوی ترشیدگی... بوی شکمبارگی... بوی آشپزخانه... بوی حسادت... بوی غیبت... بوی خودخواهی... بوی پشت هم اندازی و دروغگویی... چقدر بیات بودن بد است...چقدر تازه بودن خوب است و چقدر چشمهای خوش ترکیب قشنگ است... عاشقش نیستم... عاشق هیچکس نیستم... عاشق خودمم...عاشق خودم در نگاهش...
لباسی نارنجی یقه بازی پوشیده ام... نه... پیراهن سیاه دکلته ای... که تا روی سینه ام باز است... و گاه دو انگشت دست راستم را میکشم میان دوسینه ام که هر دو عرق کرده اند و بوی یکی از عطرهای کریستیان دیور را میدهند. بعد انگشتم را میکشم زیر بینی ام... روی لبم...
روی تختم دراز میکشم و در آئینه ی بالای سر تختم، خودم را میبینم... روی شکم دراز کشیده ام... کامپیوترم همانجاست... و من این بار پیراهن بی در و پیکرِ ابریشمی زرشکی رنگی به تن کشیده ام که برجستگی پشتم را چه خوب نمایان کرده است...
باز دستش را میکشد روی موهاش و آنها را به عقب میراند... هنوز دارد مونیتور را نگاه میکند... من که در اتاقش میچرخم، آزاد آزادم... به دیوار گوشه ی اتاقش عکس زنی است که میتوانم من باشم...عکس من باشد. نقاشی است... اما تمام برجستگیهای بودن ِ تن را برجسته کرده است... زن، همان لباس ابریشمین جگری را پوشیده است و سمت چپ دامنش چاکی است که تا بالای رانش را نشان میدهد... سینه های تازه اش بدون پستان بند از زیر پیراهنش لب پر میزنند... انگار میخواهند پیراهنش را جر بدهند و بیایند بیرون... همچنان دارد مونیتور را میپاید... دارد مینویسد... باز هم عکسی... عکس دیگری... «مثل قالی کرمونی دختر»... براق تر... شفاف تر... خوشرنگ و بوتر... تازه ی تازه...
از مردهای کهنه خوشم نمیآید... مردهای کهنه را... زنهای حسود، کنجکاو و فضول را که به ته ته زندگی ام سرک میکشند، دوست ندارم... مردهای کهنه را دوست ندارم... آنهایی که اسم مالکیت را میگذارند عشق... اسم حسودی را میگذارند دوست داشتن... من... مال کسی نیستم... مال خودمم... مال خود خودمم... مال هیچکس نیستم... اصلا «مال» نیستم....
باز دارد موهای خوشفرمش را عقب میراند... با چهار انگشت دست راستش.... ساعتش قشنگ است... مردانه است... باز موها را... نه... چشمانش عسلی اند... عسلی، میشی، رنگی... درست دوتا زیتون ِ درشت را میبینم.... براق و شفاف... چشمانی ماندنی... حالا دوباره دستم را میکشم روی بازوهاش... روی سینه اش... روی شانه اش... باز موهای خوشفرمش را به عقب میراند...
آخ... میخواهد برود... دیرش شده است... دیدی... دیدی ناگهان چه زود دیر شد!؟ اه...
نادره افشاری
www.nadereh-afshari.com
۲۱ اوت ۲۰۰۸ میلادی
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد