درام تعیین کننده در اندیشه و زندگی نیچه چیست؟ چه چیزی نوشته های او را همچنان جذاب و تأثیرگذارنگه داشته است؟ چه چهره های متفاوتی از نیچه وجود دارد؟ و چگونه باید با بخش های چالش برانگیز سیاسی آثاراو برخورد کرد؟ این ها پرسش هایی هستند که با رودیگر سفرانسکی در میان می گذاریم.
«کاترین نویمارک مجله ی فلسفه»(۱)
رودیگر سفرانسکی، فیلسوف، مورخ اندیشه و نویسنده ای است برجسته که جوایز متعددی در آلمان دریافت کرده است. اوعضو آکادمی زبان و ادبیات آلمان می باشد و به عنوان استاد افتخاری دربخش فلسفه و علوم انسانی دانشگاه آزاد برلین تدریس میکند. از سال ۲۰۰۲ تا ۲۰۱۲، اودر کنار فیلسوف سرشناس آلمانی پیتراسلوتردایک، مجری برنامه «کوارتت فلسفی» درشبکه سراسری تلویزیون آلمان ( ZDF ) را برعهده داشت.
سفرانسکی زندگینامه ی بسیاری از فلاسفه و نویسندگان بزرگ آلمانی را به رشته تحریر درآورده و آنها رادرکارنامه علمی و تحقیقی خود دارد. از جمله «شوپنهاور و سال های طوفانی فلسفه»، «استادی از آلمان: هایدگر و دوران او» « سیرتحول اندیشه نیچه» -شیلر و گوته و جدیدترین کتاب او در مورد«کافکا»را می توان نام برد. کتاب درباره نیچه او از معتبرترین آثاری است که درآلمان درباره نیچه منتشر شده است. او دراین اثر، زندگی و تحول فکری-فلسفی نیچه را با دقت و ژرف نگری مورد بررسی قرارمی دهد.-
«ـ اینکه کسی ازمن طرفداری کند، نه تنهالازم نیست، بلکه حتی یکبار هم مورد تقاضایم نبوده است: برعکس، یک دوز کنجکاوی، همچون کسی که در برابر یک موجود ناآشنا قرارگرفته، همراه با نگاهی نقادانه و هوشمندانه وکمی طنزوذهنی بازوشکاک، در برخورد به من موضعی بی نهایت هوشمندانه تر، خواهد بود.-»
از نامه نیچه به کارل فوکس (منبع- سفرانسکی: سیرتحول اندیشه نیچه)
توضیحات اضافی چه درمتن، بین دو خط کوتاه فاصله (-) وچه پانویس ها، از مترجم می باشد ودرمتن مصاحبه اصلی نبوده اند.
قدری غیر متعارف بودن هم ضرری ندارد
آقای سفرانسکی – چرا هنوز نیچه می خوانید؟ چه چیزی سبب جذابیت ماندگارخارج از مرزاین فیلسوف شورشگراست؟
دقیقاً به این دلیل که نیچه نه یک متفکر حرفه ای بود، نه یک فیلسوف دانشگاهی به معنای امروزی! او تفکر را با تمام وجود زندگی می کرد. می توانم بگویم او یک اندیشه ورزهنرمند بود. همچنین می توان گفت که او به معنای واقعی کلمه یک نمایش دراماتیک، پرتنش وپرمعنارا درعرصه تفکر، به روی صحنه برد ...
می توانید این نمایش دراماتیک را با جزئیات بیشتری توضیح دهید؟
بله، در واقع می توان آن را به خوبی توصیف کردزیراساختاراصلی آن بسیار ساده است. نیچه خوددو عنصراساسی روح موسیقی درتولد تراژدی را شناخت و آنهارادر کتاب «زایش تراژدی از روح موسیقی » به کار گرفت. یکی دیونیزوسی، -که به دینیسوس خداوند شراب و شادی دراساطیر یونانی اشاره داردوبه معنی سرمستی وخلاقیت موسیقایی است، و دیگری آپولونی،-که آپولون خدای نور، خرد، نظم وهنرمی باشد.- به عبارت دیگر، یک نیروی پویا از یک سو، و یک نیروی نظم دهنده از سوی دیگر. نیچه این دوعنصر را که دربنیادهای تاریخ وفرهنگ اندیشه ی غرب وجود داشته و نیروی اساسی فرهنگ غرب را شکل داده اند به عنوان، دو مفهوم برای توضیح تضادهاوترکیب های موجوددرهنروزندگی به کارمی گیرد وآنهارابطور برجسته ایی تحلیل ومعرفی می کند. همین دومفهوم نیزبخوبی زندگی واندیشه خودنیچه راهم مشخص می کنند، که نوسانی است بین این دو قطب، بین یک سطح هنری مستی آورویک سطح نظامند، باتفکرمنطقی. این نوسان راشاید بتوان به وضوح دررابطه او با ریچارد واگنرنیز مشاهده کرد: ابتدااشتیاق به واگنر، برای موسیقی سکرآوراو - و سپس فاصله گرفتن خونسردانه و تلاش برای بهتر فهمیدن او با نگاهی منطقی و بدون تعصب.
شاید خوب باشد که ایده نیچه در مورد «دیونیزوسی» را کمی با جزئیات بیشتر توضیح دهید.
امروز ما برای «دیونیزوسی» این واژه مخالف عقلانیت، واژه های دیگری داریم. ما ازواژه های غیرعقلانی، زندگی محورواحساسی صحبت می کنیم، دراصل، این موضوع را می توان با مثال موسیقی و اینکه چگونه ما را تحت تأثیر قرار می دهد، به بهترین شکل توضیح داد. این به آن لذت و شوری مربوط می شود که، موسیقی بوجود می آورد و مارا در خود غرق می کند. نیچه - درکتاب، «غروب بت ها» می گوید: «- چقدر صدای اندک یک نی انبان برای خوشبختی کافی است. بدون موسیقی، زندگی یک اشتباه خواهد بود.-آلمانی هاخدا را چنین تصورمی کنند که خود او نیزدرحال خواندن آوازاست.»- موسیقی ما را به حال وهوای دیگری می برد. هر چه موسیقی زیباتر و جذاب تر باشد، این «حال وهوای دیگر» هم شدیدترو پررنگ ترمی شود. اگربخواهیم این «حال وهوای دیگر» راازمنظرنظری بررسی کنیم، درگذشته به دین می رسیدیم و آنراتجربه متعالی می نامیدیم. اماامروز دیگر آن را اینگونه نمی نامیم و با هوشیاری ازتجربه بیشترسخن می گوییم. اما اساساً این همان است: یک تجربه واشتیاق فراوان برای زندگی که بتواند به چنین حالاتی دست یابد. عقل محض دردراز مدت بیش ازحد کسل کننده است.
آنچه شگفت انگیز است، این است که نیچه تلاش می کند تا هرچه بیشتر این تجربه ی حیاتی و سرشار شدن از لذت را به تفکر منتقل کند. تفکر، به عقیده او، باید یک تفکر غنی، حیاتی و حتی موسیقایی باشد. نیچه می خواهد به نوعی با خود «موسیقی تفکر» بسازد. نتیجه این تلاش، علاوه برایده های درخشان، یک سبک بی نظیراست. این همان صدای نیچه است که فوراً قابل شناسایی است و ما را رها نمی کند؛ گاهی چنان عظیم و زیباست که ما را تحت تأثیر قرار می دهد.
نیچه به اصطلاح تمام استعاره هایش را بسیج می کند. کافی است به قطعه ۱۲۵ در«دانش شاد»نگاه کنیم، همان بخش معروف درباره «مرگ خدا». این متنی است که کاملاً استعاره ها، و تصاویر تأثیرگذارزنده را درآن می توان دید. وقتی مثلاً نیهیلیسم را به عنوان عملی توصیف می کند که تمام ارزش ها و باورها را ازمیان بر می دارد. این استعاره ها، تأثیرگذار، دقیق و درعین حال زیبا هستند و تمام درام سکولاریزاسیون - یعنی فراآیند تاریخی- فلسفی که درآن ارزش ها، معانی و باورهای دینی و متافیزیکی که پیش ترمرکز زندگی انسانی و اجتماعی بودند، به تدریج جای خود را به دیدگاهای این جهانی، علمی و عقلانی داده اند را به شکلی روشن به نمایش می گذارند. این به سادگی شگفت انگیزاست.(۲)
از نظر تاریخ فلسفه: نیچه به کدام سنت ها و به کدام متفکران متصل می شود؟
بزرگ ترین تأثیر، بدون شک، از شوپنهاور و ایده ی او درباره ی «اراده» به عنوان بنیان جهان است. نیچه از این ایده عمیقاً به وجد آمده بود. ایدئالیسم آلمانی، از فیخته و هگل گرفته تا شلینگ، ماهیت جهان را به عنوان چیزی روحانی درک کرده و به این پرسش که واقعیت درعمق این ماهیت چیست، پاسخ داده بود: «روح». اما شوپنهاور یک دگرگونی بنیادین ایجاد کرد؛ او دیگر به این پرسش ماندگار متافیزیکی، یعنی ماهیت جهان چیست، پاسخی مبتنی به روح نداد. بلکه گفت: اراده ای تاریک، مبهم و حیاتی، بنیاد جهان است.(۳)- اراده، ماهیت جهان است ـ و این اراده می خواهد گسترش یابد. این برای نیچه همان نقطه ی آغاز نیزهست. وقتی درباره ی ماهیت جهان پرسیده می شود، نیچه نیز همانند شوپنهاور به یک اراده از نیروهای حیاتی نگاه می کند، نیروهایی که اساساً چیزی روحانی در خود ندارند، اما به شدت پویا هستند. این ماهیت اراده گونه ی جهان را او«دیونیزوسی» می نامد. این هم یک تغییرنام است و هم یک تغییردرارزش گذاری؛ زیرا شوپنهاور معتقد بود که دست کشیدن از این وجود اراده محور، رهایی بخش است. اما نیچه برعکس فکرمی کرد: باید بهترین استفاده رااز آن کرد، و حتی می توان آن را به چیزی بسیارمعنادارتبدیل کرد، یعنی همان «دیونیزوسی».
این یعنی ارادهای که همه چیز را تعیین میکند، دیگر چیزی کور و نابینا نیست که بتوان آن را به طور بدبینانه بهعنوان ناکارآمدی این جهان در نظر گرفت، بلکه چیزی خوب و لذت بخش است؟
میتواند لذت بخش باشد، به این شرط که، و دراینجا تمام نظریه «ابرانسان»(۴) نیچه آشکار میشود. آدمی که به نوعی درسطحی برابربا اراده معطوف به قدرت (۵) باشد، به عبارت دیگر، طبیعتی قوی داشته باشد. این نکته اصلی است.
زندگی وحشیانه و خطرناک، آن گونه که نیچه فریاد می زند، در نهایت برای بسیاری غیرقابل تحمل است. و از اینجاست که سوء ظن بزرگ نیچه شکل میگیرد: اینکه تمام فرهنگ ها با اخلاق خود درواقع پرده هایی دربرابر «امرهولناک» هستند؛ نهادهایی که هدفشان محافظت ازافراد ضعیف است.
فرهنگ هاامکانی برای اهلی سازی طبیعت های ضعیف به شمارمیآیند. آن ها چیزی شبیه آسایشگاه برای روح های کودکانه هستند که قدرت تحمل زندگی به خودی خود را ندارند. درون فرهنگ ها، انسان ها میتوانند به حیوانات خانگی تبدیل شوند.
دیدگاهی نسبتاً نخبه گرایانه، درست است؟
قطعاً! امااین توصیفی تحریکآمیزاست که نمیتوان به طورکامل حقانیتش راانکار کرد. این توصیف یک گمان اولیه را تقویت می کند، زیراجذابیت بی پایان نیچه تا حد زیادی دراین است که او نیازی را درما برآورده می کند: ما می خواهیم بشنویم که در جهانی نادرست زندگی می کنیم که آنچه خیرخواهان درباره آن می گویند اساساً درست نیست. اینکه نه درماورای این جهان، بلکه درژرفای همین دنیا، جایی دیگر، یک امکان متفاوت و راه دیگری نیز وجود دارد. -این امکان و راه متفاوت در فلسفه نیچه به نوعی «زندگی اصیل» اشاره دارد؛ زندگیای که از کلیشه ها، ارزش های تحمیلی و باورهای سطحی رها شده باشد. نیچه معتقد است که انسان میتواند از طریق خودآگاهی، اراده معطوف به قدرت و خلق ارزش های جدید، به زندگیای دست یابد که عمیق تر، خلاق تر و پویاتراز زندگی روزمره و مطیع بودن در برابرآن باشد.- نیچه این وسوسه برای مخالفت بنیادین با وضع موجود را به شیوهای جذاب برآورده می کند. به همین دلیل است که حتی کسی مثل آدورنو، که خوانندهای پرشور نیچه بود. می گفت: «هیچ زندگی درستی در یک جهان نادرست وجود ندارد.» و نیچه احتمالاً به اوپاسخ می داد: «چرا، اما فقط برای معدود افرادی که بهاندازه کافی قوی هستند تا تسلیم نشوند.»
آیا این مبارزه با جهان، همان گونه که هست، تا حدی کودکانه و ناپخته نیست؟
بله، تا حدی همین طور است. می توان گفت نیچه فیلسوف یک نوجوانی طولانی یا در حقیقت یک نوجوانی بی پایان است. این چیزی است که اغلب درطبیعت نابغه هادیده می شود – گوته نیزدرآثارش بخصوص درکتاب«شعرو حقیقت» در مورد خودش چیزی شبیه به این گفته است…
و به همین دلیل نیست که نیچه همیشه و همچنان برای جوانان جذاب است؟
البته! درآلمان شرقی، جایی که نیچه برای مدت ها به عنوان یک شخصیت نامطلوب شناخته می شد، اصطلاحی به نام بُک واره -کالاهای زیر میزی - وجود داشت. این اصطلاح به چیزهایی اشاره داشت که زیر پیشخوان پنهان می شدند، مانند نوعی پورنوگرافی فلسفی، که بسیار جذاب ترازآن چیزی بود که به طورآشکار روی پیشخوان قرارداشت. اما جذابیت نیچه تنها به خاطر ژست انتقادی رادیکال او نیست، بلکه به این دلیل است که او یک متفکر روان شناس با تیزبینی فوق العاده است. در عین حال، او یک اخلاق گرای برجسته نیزهست، مشابه اخلاق گرایان فرانسوی قرن هفدهم و هجدهم که بینش های شفاف و دقیق درباره طبیعت انسان ارائه کرده اند.
وقتی نیچه در یکی از افوریزم های(کلمات قصار) کوتاه خود در کتاب «آن سوی نیک و بد» می نویسد:
« حافظه ام می گوید این کاررا من انجام داده ام. غرورم اماقاطعانه مقاومت می کند، که این نمی توانسته کارمن باشد. سرانجام – حافظه ام تسلیم می شود.»
در واقع او با همین جمله کوتاه کل نظریه ی سرکوب را پیش گویی کرده است. فروید هم گاهی اعتراف می کرد که نمی تواند نیچه را بخواند، چون ممکن است احساس کند که دیگر چیزی از خودش ندارد که اصیل باشد.(۶)
آیا تیزبینی روان شناختی نیچه با نوعی غیرسیاسی بودن همراه است؟ خیال پردازی های نخبه گرایانه، اما بدون درکی از سیاست واقعی؟
من در اینجا سخت گیرتر خواهم بود. نباید نیچه را با تصور اینکه او غیرسیاسی است، از نظرسیاسی خنثی کرد. نه، نیچه کاملاً سیاسی بود و به شدت مخالف دموکراسی. او به شدت از شیوه زندگی دموکراتیک متنفر بود. چرا؟ زیرا او معتقد بود، این نمی تواند درست باشد که اکثریت در مورد چیزی تصمیم بگیرد. از نظراو، اکثریت همیشه نادان است. اکثریت همیشه گله واراست. اکثریت همیشه همرنگ جماعت است. او عقیده داشت تنها افراد منتخب و معدودی هستند که توانایی دستیابی به اهداف متعالی را دارند. این تفکری کاملاً ضددموکراتیک است، نه؟ اما گاهی برای ما خوب است که این امور را به طور کاملاً متفاوتی ببینیم و بیندیشیم. برای ما، دموکراسی یک شیوهی بدیهی زندگی است. اما این شیوه زندگی نیز پیامدهای ناخوشایندی دارد که باید همواره از آن ها آگاه باشیم! فقط به این فکر کنید که در نهایت این اکثریت بود که ناسیونال سوسیالیسم را به قدرت رساند. ما به اکثریت های مطیع تکیه می کنیم، اما این اتکای محکمی نیست.
خلاصه این که: آشنا شدن با یک جایگزین رادیکال برای تفکر دموکراتیک، ضرری ندارد.
تا حدی، ضددموکراسی بودن نیچه امروز نیز بسیار معاصر به نظر می رسد. در مواجهه با عوام گرایی نیروهای راست. امروز نیز صداهای بسیاری وجود دارند که معتقدند توده ها به نتیجه خوبی نمی رسند. از سوی دیگر، به نظر میرسد بسیاری از مردم دیگردرپی مزایای دموکراسی نیستند و آمادهاند که آنرا با دست باز به نفع رهبران استبدادی رها کنند…
این یکی از دلایلی است که من معتقدم نباید انتقاد بنیادی نیچه به دموکراسی را کنار گذاشت، بلکه باید آن را جدی گرفت. چون او ما را به چالش می کشد. باید در برابر او تلاش کنیم تا برای خودمان آنچه در دموکراسی دوست داشتنی و ارزشمند است را، تقویت کنیم. این انتقاد ما را از عادت مهلک به دموکراسی بیرون می کشد. ما باید بپرسیم: دموکراسی برای من چه ارزشی دارد؟ چرا با وجود اینکه بسیاری از دیدگاه های نیچه را درست می دانم، همچنان با او مخالفت می کنم؟
نیچه ما را وادار می کند که دفاع از دموکراسی را از حالت پذیرش خود کار وبدون تفکر خارج کنیم. این همان نکته است، یا در واقع همیشه همان نکته ای است که در مورد متفکران جذاب وجود دارد. آن ها نه تنها ما را با دیدگاه های جدید مواجه می کنند، بلکه ما را مجبورمی کنند تا باورهای خود را دوباره بررسی و مدلل کنیم.
اگر شما ضد دموکراسی بودن نیچه را این چنین برجسته می کنید، آیا معتقدید که بعدا برداشت نازی ها از نیچه، نه صرفاً سوءاستفاده یا بدفهمی، بلکه در واقع ادامهای ممکن از اندیشه او بود؟
کاملاً! دراینجا اندیشه هایی وجود دارند که حتی فیلسوفان ناسیونال سوسیالیست هوشمندی مانند آلفرد بویملر(۷) نیز آن ها را برداشته و پیگیری کرده اند. نباید خیلی ساده تصور کنیم که این افراد فقط ایدئولوگ های ساده لوح بوده اند. بدون شک، آن ها به بخشی از اندیشه نیچه استناد کرده اند.
باید چند جمله در مورد اراده معطوف به قدرت بگوییم. واقعیت این است که نیچه در سال های پایانی عمر آگاهانه خود، در پی آن بود که نوعی نظریه جامع ارائه دهد که جهان و روابط قدرت درآن را توصیف و تفسیر کند. طبق این نظریه، تنها معنای موجود در عرصه طبیعت و تاریخ، چیزی جز رقابت، مبارزه و افزایش تجلیات قدرت نیست. همه چیز دراین شبکه از مبارزات قدرت گنجانده شده است.
نیچه در واقع قصد داشت چیزی شبیه به آنچه بعدها میشل فوکو تلاش کرد، ایجاد کند، اما با تأکیدات متفاوت. فوکو به خودیابی فرد در میدان های قدرت اهمیت می داد، در حالی که نیچه «خود» را با فرآیندهای تقویت قدرت متحد می کرد.
با این حال، موضوع قدرت در نیچه دو جنبه دارد: از یک سو، به رقابت اجتماعی و سیاست مربوط میشود و از سوی دیگر، جنبه شخصی دارد که همواره مورد تأکید او بود: قدرت بر خود! از نظر نیچه، حاکمیت واقعی این است که انسان بتواند با خویشتن خویش برخورد کند، به این معنا که اسیرامیال و نیازهای خود نشود، بلکه با خودهمانند یک ساز برخوردکند. زیرا برای نواختن یک سازباید برآن مسلط بود. من این را جنبه نمایش درونی قدرت می نامم، در مقابل جنبه جهانی آن که درعرصه سیاست کلان مطرح می شود.
این جنبه درونی قدرت در نیچه معمولاً به صورت زیرپوستی وجود دارد، اما گاهی هم به وضوح مطرح می شود. این جنبه بر اساس مدل گوته شکل گرفته است. گوته برای نیچه تجسم انسانی بود که به تمامی نیروهای خود تسلط داشت، کسی که به نوعی بهعنوان یک فرمانروا بر وجود خود حاکم بود. این همان ایده آلی بود که نیچه در نظر داشت. اما برای این حاکمیت بر خود، یک نکته مهم دیگرنیز ضروری بود:باژگونگی ((Ironie.(۸)
باژگونگی(Ironie )چه ارتباطی با قدرت دارد؟
«باژگونگی » دراین برداشت از حاکمیت بر خود نهفته است، در توانایی بازی کردن با خویشتن خویش. این مفهوم بیانگر این است که انسان به طور کامل در تجلی لحظه ای در ذات خود غرق نمی شود و به نوعی به خود نمی چسبد. این چسبندگیِ اصالت چیزی بود که نیچه نمی توانست تحمل کند.
فاصله«باژگونگی»با خود، برای نیچه بسیار مهم بود. او همین انتظار را نیز از خوانندگانش داشت. نیچه می خواست هنرمند اندیشه های خود باشد. یک هنرمند همواره فراترازاثرهنری خاص خود است. این نوع فاصله گرفتن از خود، دقیقاً همان رابطه ای است که رومانتیک ها نیز آن را بهعنوان ماهیت «باژگونگی » تعریف کردهاند: یعنی زمانی که نویسنده بتواند نشان دهد فراتر از اثر خود است. نیچه نیز دقیقاً می خواست همین رابطه «باژگونگی» را با خود حفظ کند.
اما تراژدی بزرگ این بود که او، به نوعی، «باژگونگی»خود را از دست داد و درنهایت درتصاویری که خلق کرده بود، غرق شد.
آیا میتوان دیوانگی او را بهعنوان از دست دادن باژگونگی یا ایرونی اش توصیف کرد؟
بله، من این را این گونه توصیف می کنم. این گونه فرآیندها را باید همیشه از منظر ذهنی نیز بررسی کرد. البته جنبه های فیزیولوژیک و پزشکی نیز وجود دارند، اما آنچه ما را در اینجا علاقه مند به موضوع می کند، جنبه ذهنی است.
آیا نیچه در دوران زندگیاش از بازخورد کمی که دریافت کرد، رنج برد؟
بله، بسیار. رابطه او با ریچارد واگنر دراین زمینه بسیار روشن کننده است. واگنر، در کنار شوپنهاور، بت دوران جوانی نیچه بود. نیچه درحلقه دوستان واگنر طعم این واقعیت فریبنده را چشید که چگونه یک هنرمند، مانند واگنر، می تواند تأثیر عظیمی در پیرامون خود داشته باشد. واگنر توانسته بود بسیاری از شخصیت ها را به بایرویت بکشاند، از جمله پادشاهان و اعضای خانواده های سلطنتی، و آن ها را وادار کند که شش ساعت بی حرکت در یک سالن بنشیند و منتظر نتیجه ی رویداد ی که در یک اپرا می گذرد، باشند. هنرمندی که بتواند تمام تماشاگران را به نوعی«گروگان» بگیرد، چیزی است خارق العاده . نیچه نیز رویای چنین چیزی را داشت. این چه می تواند باشد، جز یک بازی قدرت؟
کل کتاب «چنین گفت زرتشت»، که به نظر من قوی ترین اثر نیچه هم نیست، می توان آن را به عنوان تلاشی برای ایجاد یک «بایرویت فلسفی » یک اپرای بزرگ فلسفی، که کل جهان را تکان دهد، به حساب آورد. از این رو، آن لحن خطابه ای خسته کننده و آن زمزمه در مورد بازگشت ابدی … نه، زرتشت هم به او کمکی نکرد؛ بلکه او را تا حدی از خود بی خودکرد.- زرتشت در اثر نیچه نماد پیامبری است که حامل ایدههای جدیدی برای جهان است، اما این ایدهها، نه تنها به روشن تر شدن دیدگاهش کمک نکرد، بلکه او را دچار نوعی سرگشتگی و فشار فکری کردیعنی تاحدودی کنترل افکار، احساسات یا اعمال خود را از دست دادودر دام تناقضات و آرمان گراییهایش دراین کتاب گرفتار شد، چیزی که شاید به تزلزل فکری و حتی بیماری روانیاش کمک کرد .-
تعداد زیادی تفسیر متفاوت از نیچه وجود دارد. نیچهای که در دوران حیاتش مورد توجه قرار نگرفت، نیچهای که توسط نازی ها به طور سیاسی مورد بهره برداری قرار گرفت، و سپس نیچهای که به عنوان منبع مهمی برای پست مدرنیسم شناخته شد… تأثیر نیچه از چه زمانی و چگونه شروع میشود؟
اولین واکنش به نیچه از سوی هنرمندان و نویسندگان بوده است. آن ها – و نه فلسفه آکادمیک – لحظه عظیم فکریای که با نیچه رخ می دهد را درک کردند. نیچه به خوبی نیاز هنرمندان را برآورده می کند، هنرمندانی که آرزو دارند به رازهای جهان نزدیک تر شوند. درنیچه ارتقای فوقالعادهای برای هنر در مقایسه با دیگر حوزه های علوم ذهنی، مانند علوم طبیعی، وجود دارد، علومی که در این دوره از نظر ظاهری قدرتمندتر بودند. سپس فلسفه زندگی، از برگسون گرفته تا شیلر و هایدگر، از نیچه تاثیر پذیرفتند. نیچه همچنین یک نشانه، یک جرقه در فضای فکری حدود سال۱۹۰۰ بود؛ فرآیندی مشابه با آنچه که در سال۱۸۰۰ رخ داد، زمانی که فلسفه و ادبیات با رمانتیسیسم و ایدئالیسم ناگهان به جایگاه بسیار برجسته تر دست یافتند و به ارگان های اصلی برای پیوند با امرمطلق تبدیل شدند. چیزی مشابه این، تحت تأثیر نیچه در حدود۱۹۰۰ نیز، اتفاق افتاد.
با تفکر دیونیزوسی وجسمانی محور نیچه، فلسفه زندگی توانست چیزهای زیادی بدست آورد:
پیش تر زندگی به عنوان امری در نظر گرفته می شد که باید از آن دست کشید، اما حالا زندگی به عنوان نیرویی پویا درک می شود و به این ترتیب جادوی مرموزی به دست میآید. امرمتعالی از بین رفته واکنون تمام امرمتعالی در خود زندگی نهفته است. برخی کار می کنند، برخی شروع به رقصیدن می کنند و تنها درجایی که رقصیده می شود، زندگی واقعی جریان دارد. برای شناخت اولیه از نیچه، یک چیزدیگر نیز مهم است: اسطوره ای که پیرامون دیوانگی او شکل گرفته است.
سرنوشت نیچه به یک نماد تبدیل شده است: او کسی بود که با تفکر و زندگیاش به مرزهای «وجود»رسید، به رازهای جهان نگریست و دراین مسیر دیوانه شد. کسی که از مرز گذشت، اما دیگر بازنگشت. این روایت بسیار قوی است. نیچه بیش ازیک فیلسوف، خود به یک اسطوره تبدیل شده است.
از نیچه هنرمند و فیلسوف زندگی به نیچه نازی ها می رسیم، نیچه ابرانسان و هیولای بلوند چشم آبی . آیا نیچه توانست خود را از این مصادره افراطی راست گرایان رها کند؟
از یک طرف: بله، قطعاً. حتی در دهه های ۳۰ و ۴۰ قرن بیستم میلادی نیچه به شیوهای غیرفاشیستی هم خوانده می شد. نیچه پس ازجنگ جهانی دوم، به یک مرجع کلیدی برای پست مدرنیسم تبدیل شد. نیچه پست مدرن، بیش ازهر چیز نیچه همان جمله معروف است: «حقیقتی وجود ندارد، تنها تفسیرها هستند.» این اصل بنیادی، نه تنها برای پست ساختارگرایان فرانسوی، بلکه برای همه کسانی که به این دیدگاه باور دارند، ابتدا توسط نیچه مطرح شد. همچنین فلسفه قدرت نیچه نه تنها برای جناح راست، بلکه برای چپ ها نیزبعنوان یک ایده مشترک مورداستفاده قرارگرفته، به عنوان مثال نزدفوکو.
در حال حاضر، در بیدرمایر فکری (۹) زمانه ما، موضوع هنرزندگی دوباره مورد توجه قرارگرفته است، و برای این موضوع نیز می توان درآثار نیچه به ایده های مهمی دست یافت. پیش تر به لحن خاص نیچه در رابطه با قدرت و قدرت -نه به معنای فرامانروایی و یا سلطه واستبداد بلکه تسلط برنفس، خواسته ها و توانایی های خود به شکل خلاقانه و خود انگیخته - اشاره کردم، که در این زمینه اهمیت دارد. نیچه شاید زندگی خودش را به ناکامی کشاند، اما او بدون شک فیلسوف یک «زندگی هنرمدانه» نیز بود.
امااز سوی دیگر می توان به پرسش شما با «نه» پاسخ داد. تلاش برای بی خطر جلوه دادن نیچه، و تلطیف سخنان نخبه گرایانه و ضددموکراتیک او، به طورقطع پاسخی به همان نگرانی قدیمی ارتباط نیچه با ناسیونال سوسیالیسم است. از سال ۱۹۴۵ تاکنون، این ترس از نیچه به عنوان یک متفکر ضددموکرات همیشه همراه اوحضور داشته است.
با این حال، من شخصاً با تلطیف نیچه مخالفم. نیچه «نصف قیمت» برای من کمی خسته کننده است. باید کل ابعاد سیاسی نیچه را درنظر گرفت. تنها دراین صورت است که او به یک چالش واقعی تبدیل میشود. فلسفه امروز بسیار مطیع و بی حاشیه شده است، گویی زبان یک همایش کلیسای پروتستان را به کار می برد. این اخلاق گرایی گاهی واقعاً غیرقابل تحمل است. ما به نیچه بدجنس هم نیاز داریم. یک دوز نیهیلیسم و بدبینی همیشه مفید است. فقط کافی است به این فکر کنیم که چه قدر تلاش لازم است تا با خود و باعزیران خود کناربیاییم.
پس نیچه را می توان بهمثابه یک نیش تشبیه کرد؟ درنتیجه خیلی موضوع این نیست که دوگانگی های نیچه را تحمل کنیم، بلکه بیشتر این است که آن ها را قوی کرده و از سمی بودنشان به طور سازنده استفاده کنیم؟
بله دقیقاً. در شرایطی که همه چیز درتلاش است تاارتباط و انطباق خود را حفظ کند، - وهمه چیز به سازگاری و پذیرش عمومی بستگی دارد- کمی «ابرانسانی» بودن - یعنی کمی جسارت فراتررفتن ازمعمول هم - ضرری ندارد. متاسفانه ما همیشه کوتاه می آییم - یعنی در شرایط عادی اغلب از بلند پروازی ها ی خود عقب نشینی می کنیم و به وضعیت متوسط وعادی بازمی گردیم…-
پانویس ها:
۱- این مصاحبه با سفرانسکی در مجله فلسفه توسط Catherine Newmerk کاترین نویمارک (متولد۱۹۷۶) فیلسوف سوئیسی صورت گرفته است. نویمار به عنوان روزنامه نگار فرهنگی و نویسنده آزاد، هرازگاهی بعنوان مجری با شبکه های سراسری تلویزیون ملی سوئیس همکاری می کند.
۲-مرگ خدا
نیچه در آثارش، به ویژه دردانش شاد(Die fröhliche Wissenschaft)، قطعه ۱۲۵ایده «مرگ خدا» را مطرح می کند که بیانگر پایان نقش محوری خدا در سیستم های ارزشی غربی است. اواین تغییر رابه مثابه یک درام توصیف می کند، چرا که انسان باید با خلا معنایی ناشی از فروپاشی ارزش های سنتی رو به رو شود.
«انسان دیوانه» قهرمان قطعه ۱۲۵ درمیدان یک شهر ظاهر می شود و با شدت و اشتیاق با مردم صحبت می کند
نکته مرکزی صحبت های او با جماعتی که در میدان جمع شده اند، اعلام «مرگ خدا» است. مردم ابتدا اورا مورد تمسخرقرارمی دهند. انسان دیوانه توضیح میدهد که شماانسانها خدا را کشتهاید – نه به طور فیزیکی، بلکه از طریق ازدست دادن ایمان و درک های منطقی دنیای مدرن، با کشته شدن خدا، پرسش های عمیقی دربارهٔ معنا و اخلاق به وجود میآید
نیچه بر مسئولیت فرد تأکید می کند تا زندگی خود را شکل دهد و ارزش های خود را خلق کند. دیگر هیچ معنای ازپیش فرض شده ای وجود ندارد؛ انسان باید خلاقانه عمل کند و ارزش ها و معانی جدیدی ایجاد کند
مرگ خدا: فقط یک ادعای متافیزیکی نیست، بلکه یک تشخیص فرهنگی است. نیچه در روشن فکری و راسیونالیسم، علل افول ایمان را می بیند. متن قطعه ی ۱۲۵ به چالش هایی که با فقدان ارزشهای سنتی همراه است، میپردازد و انسان را به خلق ارزشهای جدید و پذیرش مسئولیت درزندگی خود تشویق می کند.«انسان دیوانه» می تواند بهعنوان پیشرو تفکرات هستی گرایانه درنظر گرفته شود، زیرا با طرح پرسشهای خودانگیخته به معنای زندگی می پردازد.
منظور نیچه از «درام سکولاریزاسیون» در این بخش از پاسخ رانیز می توان به فرآیند تاریخی و فلسفیای نسبت داد که طی آن ارزش ها، معانی و باورهای دینی ومتافیزیکی که پیش تر مرکز زندگی انسانی و اجتماعی بودند، به تدریج جای خود را به دیدگاه های این جهانی، علمی و عقلانی دادهاند. این اصطلاح نمایانگر تضادها، چالش ها و تنش هایی است که دراین گذاراز ارزشهای الهی به ارزشهای انسانی و دنیوی رخ می دهد.
درام سکولاریزاسیون شامل مراحل مختلف نیهیلیسم نیز میشود. ابتدا انسان ارزش های سنتی را رد میکند (نیهیلیسم منفعل)، اما در نهایت باید ارزشهای جدیدی خلق کند (نیهیلیسم فعال). این فرآیند پرازتنش و چالش است، چرا که انسان باید مسئولیت معنا و ارزش ها را به دوش بکشد.
نیچه این را یک درام شگفت انگیز توصیف می کند، زیرا از یک سو، آزادی انسان از قیود الهی و متافیزیکی را نشان می دهد، و از سوی دیگر، مخاطرات و بحرانهای بزرگی که به همراه می آورد را می بیند.
بنابراین، «درام سکولاریزاسیون» ازنظر نیچه، فرآیند پیچیده و پرمخاطرهای است که در آن انسان از معناهای پیشینی و مطلق عبورمی کند و وارد جهانی میشود که درآن خود باید خالق معنا و ارزش باشند.
۳-نیچه ایده ی « اراده، ماهیت جهان» هست را در کتاب « جهان به مثابه اراده و تصور» که در سال ۱۸۱۹ منتشرشد بطورمفصل مطرح می کند.
۴-واژه Übermensch را میتوان به دو صورت ترجمه کرد: «ابرمرد» یا «ابرانسان». در ترجمههای جدید فارسی، معمولاً «فراانسان» ترجیح داده میشود، چرا که «ابرمرد» به ویژه در فرهنگ عمومی، بارمعنایی جنسیتی دارد و ممکن است با سوء برداشت هایی همراه شود که با نظر نیچه سازگار نیست.
نیچه در مفهوم Übermensch به انسانی اشاره می کند که ازمحدودیت های اخلاقی و فرهنگی فراتر می رود، نه صرفاً به یک «مرد برتر» یا قهرمان. به همین خاطر من از ترجمه «ابرانسان »استفاده کردم .
«بایرویت فلسفی» اشاره به شهر بایرویت در آلمان دارد که ریچارد واگنر اپراهای خودرا با دیدگاهای هنری-فلسفی اش در آن اجرا می کرد.
۵-در فلسفه نیچه، برابری با اراده به معنای هماهنگ شدن با نیرویی است که او آن را «اراده معطوف به قدرت» (Wille zur Macht) می نامد. نیچه اعتقاد دارد که این اراده، نیروی بنیادی حیات است که در تمام موجودات جریان دارد. اما تنها افرادی که طبیعتی قوی و توانمند دارند، می توانند با این اراده هماهنگ شوند و آن را به گونهای خلاقانه و لذت بخش به کار گیرند.
این هماهنگی مستلزم داشتن قدرتی درونی است که فرد بتواند به جای فرار از واقعیت، مسئولیت زندگی خود را بپذیرد، از محدودیتهای اخلاقی و فرهنگی رایج فراتر رود، و زندگی را همان گونه که هست بپذیرد. (اصل تسلیم شدن به زندگی) بنابراین، برابری با اراده یعنی فرد به جای تسلیم شدن به نیروهای بیرونی یا توجیه گرایانه، باید با ارادهای قوی، زندگی را به چالش بکشد و آن را از نو معنا کند.
به بیان ساده، نیچه میگوید تنها آن هایی که «ابرانسان» هستند، توانایی آن را دارند که این قدرت اراده را بهطور کامل در آغوش بگیرند و به یک زندگی اصیل و خلاقانه دست یابند.
۶- نظریه ی سرکوب فروید نیز بر این اعتقاد است که غرور: تمایلات یا خاطرات ناخوشایندی که درحافظه ی انسان وجود دارند را، بطورناخودآگاه سرکوب می کند، تا از تضادهای روانی ویا دردشرمساری ناشی ازپذیرش حقیقت آنها، جلوگیری کند.
۷-آلفرد بایملر (Alfred Baeumler) فیلسوف و نظریه پرداز آلمانی است که در دوران آلمان نازی شهرت یافت. او در سال ۱۸۸۷ متولد شد و در سال ۱۹۶۸ درگذشت. بایملر از حامیان ایدئولوژیک نازیسم بود و تلاش کرد افکار فیلسوفانی مانند نیچه را با ایدئولوژی نازی ها تطبیق دهد.
وی در آثار خود به ویژه نیچه را بهعنوان فیلسوف قدرت و اراده معرفی کرد و نوشته های او را در راستای حمایت از ناسیونال سوسیالیسم مورد تفسیرقرارداد. هرچند بسیاری معتقدند که تفسیربایملر از مفاهیم قدرت واراده ی نیچه تحریف آمیز بوده است. بایملر در دوران نازی ها از موقعیت دانشگاهی برجستهای برخوردار شد و به شکل گیری فلسفه رسمی رژیم نازی کمک کرد.
۸-واژه باژگونگی را برای Ironie به پیشنهاد دوستم علی آشوری، انتخاب کرده ام.
۹- Biedermeier بیدرمایربه دوره ای در اوایل قرن نوزدهم ۱۸۱۵-۱۸۴۸ دراروپا اشاره دارد که به دلیل تاکید بر زندگی خصوصی، بعنوان الگویی از محافظه کاری ودوری از سیاست شناخته می شود.
برای برخی ازتوضیحات، چه درمتن وچه درپانویس ها به این کتاب ها مراجعه شده است:
Safranski, Rüdiger: Nietzsche; Biographie seines Denkens
Friedrich Nietzsche: Jenseits von Gut und Böse
Friedrich Nietzsche : Also sprach Zarathustra
Friedrich Nietzsche : Der Antichrist
Friedrich Nietzsche : Götzen- Dämmerung
منبع متن اصلی مصاحبه :
https://www.philomag.de/
با تشکراز پرفسورسفرانسکی و مجله فلسفه جهت مجوز برای این ترجمه
این ترجمه ابتدا در رادیوزمانه چاپ و منتشرشده است.