اگر قصاب قدیس ست
صداها در قفس محبوس
و آزادی به زعمِ کاهنان
بیهوده وُ کفرست
اگر انسان گرفتارست اینجا
خدای شرمگین از خویش بیزار
اگر اندیشه از دفتر سفر دارد
اگر پرسش چنین آمد که آخر:
چرا کُشتن، چرا غارت، چرا خون، چوبه ی دار؟
و پاسخ این: به مسلخ بردن و ساتور وُ زندان
اگر قندیلِ عقلِ قرن بی قانون
به سنگِ سختِ نادانی
شکسته یا پریشانست...
خیال آبادِ دل با یادِ دیدارت عزیزا!
- تو ای آزادیِ فارغ ز بایدها، نبایدها-
به سامانست وُ تاکستانِ زر دارد
به راهِ روشنِ برگشتنت جانا!
صبور وُ شادمان وُ دیده تر دارد
اگر جهدِ جهانِ عاشقان
در بُهت وُ بُهتان ست
اگر تمثال و تندیسِ ابوجهلان
زیارتگاهِ نسیان ست
چه می نازی به دنیایی
که انسانش ز سقفِ خانه ی خود هم حذر دارد
برای دانه ای گندم میانِ کاسه ی کاهیده ی دست
به سانِ سایه سرگردان وِ دلواپس به هر سو
برای یک نفس راحت که زیباتر ز پردیس ست
چو برگی نیم جان
بر شاخه ی خشکیده لرزان وُ هراسان ست
اگر در نامه جز ناله نمی خوانی
و غیرِ اشکِ وحشت بر رخِ خانه نمی بینی
اگر دل جامه ی ماتم به بر دارد
و بر فرشی ز خاکستر نظر دارد
بدان دلبندِ بیداری!
رهایی می رسد با صبحِ هُشیاری
سرودِ سبزِ سروستان
میانِ چشمه ی جوشان وُ جاری
بخوان با ما تو بی پروا
نمی میرد هرآن کو با «انَاَالعشق»ی به پروازست
شکوه وُ شوکتِ انسان به سر دارد
اگر جادو خِرَد را چشم می بندد
اگر جاهل منجم شد به استهزای آزادی ظفر دارد
نمی بیند درین طالع مگر «نحس» ی وُ نُقصان
و «سعد»ش نیست چیزی جز
همه هذیان وُ بیماری، همه مرگ وُ عزاداری
بخوان با ما تو ای شیدا
منم سرشارِ شوقِ بی نشان ای دوست
بیا بگذار بر زخمِ زمین مرهم
به فیض وُ عِزِ آزادی بزرگا!
حضورِ شعله در چشمِ تو می بینم
در آغوشِ تماشای تو می رقصم
به سانِ رعد می خندم
تویی تنها تو ای عشق ای شگفتا
سپیداری بلند از رسمِ انسانی
و غوغایت برین قامت
- که قائم زادِ ذاتِ خویش می باشد-
جهان را تازه می دارد
چو نوزادی که می خندد به زیبایی به فردای رهایی
و پژواکش به پیرامونِ کوه وُ جنگل وُ دریا
سُترگ و نازنین چون نورِ آزادی گذر دارد
http://rezabishetab.blogfa.com/
2009-10-08