چاووش:
چاووش بامداد،
از چار سوی آتش،
خاموش
می گذشت،
در هیات نجیب سیاوش!
***
بیمش نه از زمین و،
نه ازآسمان:
ـ این سفینه ی بی سرنشین! ـ
ـ ابرو گشاده، سبز، سر افراز
در ازدحام سرخ خیابان،
می خواند
شاد:
"فلک به مردم نادان........"
به جانیان و تبهکاران!
" دهد زمام مراد!"
***
چاووش بامداد
ناگاه
پای چراغ سبز
خاموش ایستاد!
***
نسیم با سبدی مریم
در انتظارش بود
و عشق همسفرش!
آنگاه؛
خط کبودآتش،
باران سرب
و شامگاه خاکستر!
***
چاووش بامداد
مثل شکوفه های بهاری
در رهگذار توفان پرپرشد!
گفتند :
-" بازی تمام شد،
" رستم گریخت
" و آب ِ نیم رفته به جو بازگشت!
" سوت قطار را نمی شنوید؟
"این ایستگاه،
آخر خط است
" پیاده شوید!
***
اما نه:
دور هزارباره ای از بازی
با چهره های تازه
باز،
آغاز شد!
روز از نو
روزی ازنو!
وباز،
پرواز سوی پیروزی
ازنو!
***
ما،
سوکنالان
اما
ماندیم
با دامنی زلال ز باران،
تا باز،
رنج و حماسه را
به آزمون بنشینیم!
۲
چاووش بامداد
شبت خوش،
و گردش زمانه بکامت،
تاریخ،
مسحور واژه های پیامت!
اکنون،
هر بامداد کشتی زرین آفتاب
درجستجوی گمشده ات:
" شبچراغ آزادی"،
دریای آسمان را
می پیماید
وسایه ات، چوسیمرغ
در آسمان شهر
شهبال می گشاید!
بیست و یکم اوت ۲۰۰۹
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد