راستش ما میخواستیم این دفعه انشامان را بدهیم بابامان برامان بنویسد. آخر ما خودمان هنوز نمیتوانیم این چیزها را بفهمیم که پول بهتر است یا ثروت، یا پول بهتر است یا شهرت... ما البته هنوز نمیدانیم که شهرت به چه دردمان میخورد؟ ما فقط میخواهیم این بابامان هی نزند توی سرمان که چرا نمره ی انشامان از ده کمتر شده است. به خدا تقصیر خودمان نیست. این آقا معلم موضوعهایی میدهد که عقل جن هم به آنها نمیرسد. همین شبی که بابامان آمد خانه مان، و ننه مان رفته بود سر خاک، از بابامان پرسیدیم که شهرت همین است که آدم را تو خیابان بکشند و معروف شود تا شهرت داشته باشد؟ بابامان زد توی سرمان که خفه... دیوار موش دارد، موش هم گوش دارد... ما البته شبها که بیخوابی میزند به سرمان، یا آقا معلم همچین برقی خوابانده است بیخ گوشمان که گوشمان ذق ذق میکند، صدای دندانهای موشها را از پشت دیوارهای خانه ی کلنگیمان میشنویم و میترسیم... حتا یکبار شلوارمان را هم از ترس خیس کردیم که نتیجه اش چقلی ننه مان به بابامان بود و باز هم یک پس گردنی ی دیگر... برای همین هم هروقت بیخوابی به سرمان میزند، آنقدر چشمهامان را محکم به هم فشار میدهیم تا زودتر خوابمان ببرد و دیگر نترسیم... آخر ما خیلی میترسیم... هم از بابامان، هم از آقا معلممان. البته آقا معلممان میگوید که باید هم از او بترسیم، چون آقا معلممان آدم خیلی مهمی است...تازه میگوید علی ابن ابیطالب گفته است که هرکس چیزی به ما یاد داد، ما را نوکر خودش کرده است... ولی ما از این آقا معلممان هیچ چیزی جز کتک زدن یاد نگرفته ایم و خیال میکنیم او هم کتک خوردن را از باباش یا آقا معلمش یاد گرفته و حالا برای این که هم پولدار شود و هم بین ما بچه ها مشهور، هی با پس گردنی میکوبد پس گردن ما و بچه های دیگر که دوستها و همکلاسیهای ما باشند... راستش از بس این آقا معلممان زده است پس گردن ما، دیگر به قول ننه مان پس گردنمان کرخ شده است، چون دیگر از چقلیها و تهدیدهای ننه مان هم نمیترسیم... البته میترسیم، ولی نه آنقدر که به روی خودمان بیاوریم... آخر ما هر کاری بکنیم، یا نکنیم، از بابامان و از آقا معلممان و از مدیر مدرسه و ناظممان و بچه های محل که از ما گردن کلفت ترند، پس گردنی میخوریم... راستش ما فکر میکنیم اگر نمره ی ریاضی ی ما کمی خوب شده، برای این است که یاد گرفته ایم بشماریم در روز چند دفعه پس گردنی میخوریم و اگر یک روز از دست بابامان و آقا معلممان در رفت و کتک نخوردیم، آن روز شانزده رکعت نماز کتک نخوردن میخوانیم و هی دولا/راست میشویم که خدا کند دست هر دوی اینها و بقیه که دستشان لق است و بیخود و بیجهت میزنند پس کله ی ما و دوستان ما، چلاق شود و دیگر نتوانند ما را کتک بزنند، یا ما زودتر بزرگ شویم و زورمان به همه ی اینها که دیگر پیر و پاتال میشوند، برسد...
ما فکر میکنیم آن دختری هم که در خیابان کشته شد، کلی نماز کتک نخوردن خوانده بود تا بزرگ شود و یک دفعه صبح از خواب پاشد و دید که خیلی بزرگ شده است، بعد به سرش زد که برود و مشهور شود و حالا اینطوری مشهور شده است. بابامان به ما میخندد و میگوید پسر جان اگر مشهور بشوی، نانت توی روغن است. ولی ما نمیخواهیم اینطوری مشهور بشویم... همین کتکهای بچگیمان برای هفت جد و آباء مان بس است و اگر ما خودمان بتوانیم وقتی بزرگ شدیم، دست روی کسی بلند نکنیم، خودش کلی معروفیت میآورد؛ چون توی مملکتی که همه دارند همدیگر را کتک میزنند و شنیده ایم که بعضی کتکها را به جاهای بد دیگری هم میزنند، اگر کسی بتواند کتک نخورد، یا کسی را کتک نزند، کلی هنر کرده است.
در کشور بافرهنگ ما که فرهنگ هزار و چهارصد ساله اش کون همه را پاره است، همه از دم همدیگر را کتک میزنند. من فکر میکنم تمام ممالک بافرهنگ دیگر دنیا هم همینطور هستند و اصلا کتک خوردن و کتک زدن جزو برنامه ی درسیشان شده است. و همگی از همان بچگی یاد میگیرند که تا زورشان کم است، باید کتک بخورند؛ همچین که زورشان چربید، دیگران باید حساب کارشان را بکنند. البته در همان کتابهای درسی به ما از همان بچگی حالی میکنند که باید احترام بزرگترهایی را که تمام بچگیمان ما را کتک زده اند، نگه داریم؛ والا ما را میبرند جهنم و آنجا چنان کتکهایی به ما میزنند و چنان نیمسوزهایی به ماتحتمان میکنند که دلمان برای نیمسوزهای اوین و شهرک غرب و کهریزک تنگ شود...ما فکر میکنیم که خود خداوند تبارک و تعالی هم از کتک زدن بنده های بدبختش خیلی خوشش میاید، والا چرا از همان اول فرهنگ هزار و چهار صدساله ی ما، هی به بنده های بدبختش نمیسوزهای آتشین حواله میدهد؛ به همانجاها که آدمهای دیگر متمدن جهان به آن نیمسوز اماله کردنها اسم بی مسمای «تجاوز» را داده اند. تازه ما فکر میکنیم که خداوند تبارک و تعالی از شکنجه گرانش برای آن دنیا در همین کهریزک و اوین امتحان قرآن/شرعیات میگیرد و بعد که اتفاقا این شکنجه گران استخدامی ی خداوند تبارک و تعالی از مننژیت – اینطور که میگویند – شهید شدند، چون قبل از شهادتشان در کارگزینی ی خداوند تبارک و تعالی استخدام شده اند، عدل میپرند توی بخش شکنجه گران جهنم و همانجا آلتشان، یعنی دودولشان را به جای نمیسوز در خدمت تمامی ی آنانی قرار میدهند که به حرف خدا و نایبانش و ولی ی فقیه و رئیس جمهوری اش گوش جان فرانداده و در خیابانها سر و صدای با «سکوتی» کرده اند...
البته ما به خودمان قول داده ایم که از «دودول»مان برای کارهای دیگری استفاده کنیم. استعمال «دودول» برای رسیدن به قدرت و پول و شهرت، کار درستی نیست. حتا استفاده از دودولمان به عنوان نیمسوز هم کار درستی نیست... چه در این دنیای فانی و چه در آن جهان باقی... این بود انشای ما...
[راستش ما میخواستیم انشامان را بدهیم بابامان بنویسد، ولی حالا باید انشامان را بگذاریم در کوزه آبش را بخوریم، چون آقا معلممان فعلا در ماموریت ویژه ی اداری در همان زندان غیراستاندارد کهریزک کار میکند و نمیتواند سر کلاس ظاهر یا حاضر شود و جای او را داده اند به یکی از این «عمو»های بسیجی که زبان آدمیزاد هم سرش نمیشود و هی برامان عربی بلغور میکند... اگر این آقا معلم تازه ی ما زبان آدمیزاد حالی اش میشد، حتما نمره ی انشای ما را صفر میداد. خوب است که از بیخ عرب است...]
29 سپتامبر 2009 میلادی
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد