logo





مکتب فرانکفورت، و اطاق فکر ۶ جنبش اجتماعی دمکراتیک

مکتب فرانکفورت و شعار: هو هو هوشی مین، یانکی گوو هووم!

جمعه ۴ فروردين ۱۴۰۲ - ۲۴ مارس ۲۰۲۳

آرام بختیاری



مکتب فرانکفورت (۱۹۷۵-۱۹۲۵.م)، نوعی از مارکسیسم نو بود که مفسر و منتقد مارکسیسم؛ ولی مخالف مارکسیسم-لنینیسم بود، و در میان جریانات و گروه‌های چپ قرن ۲۰ در غرب، توانست به‌شکل مکتب و سیستم فلسفی درآید و حدود نیم قرن در جوامع صنعتی اروپا، بعد از جنگ جهانی دوم تاثیرگذار باشد. از جمله دست‌آوردهای این مکتب: رشد جنبش دانشجویی، جنبش زنان فمنیست، جنبش سبز محیط زیست، جنش صلح، حنبش چریکی ارتش سرخ در آلمان و در ژاپن، جنبش هیپی، جنبش روابط جنسی آزاد، و جنبش خروج آمریکا از ویتنام و از اروپا، بود. آن در بحث های ایدئولوژیک چپ جهانی، جریانی فلسفی سیاسی اجتماعی، و محصول افکار جامعه شناسانی مانند: هورکهایمر، مارکوزه، آدرنو، و هابرماس در آلمان، و پولک، لونتال، و فروم، در امریکا بود. مکتب فرانکفورت خود را نوعی تئوری "جامعه رفاه و جامعه مازاد تولید" و دارای اصول انواع شناخت‌های اجتماعی، و برنامه عمل و نظر می‌دانست. فلسفه این مکتب غیر از مارکسیسم، نتیجه تفکر و سنت اندیشمندان کلاسیکی مانند: نیچه، اشتیرنر، دیلتای، نئوکانتیسم، ماکس وبر، فروید، و تئوری "نقد فرهنگی" بود.

مکتب فرانکفورت، نقد ایدئولوژیک نیم قرن جامعه، فرهنگ، و سیاست اروپا و امریکا زمان خود، و مدعی جایگزین برای تمام فلسفه های قرن ۲۰ و تنها صاحب حقیقت و تئوری سوسیالیم‌ دمکراتیک است. از جمله دلایل وجود و رشد این مکتب: بحران و خالی بودن دمکراسی بورژوایی غربی، بحران دولت انحصاری کاپیتالیستی، تضادهای جنبش کارگری در غرب، تنهایی روشنفکران و ناتوانی روشنفکری بورژوایی، و مشکلات سوسیالیسم واقعا موجود اروپای شرقی بودند. رهبران این مکتب ظاهرا مخالف کمونیسم استالینیستی، ضد شوروی، و منکر مارکسیسم ارتدکس بودند. هورک هایمر می‌گفت : تئوری سلطه بر طبیعت بعضی از مکاتب، شامل سلطه بر انسان هم می‌شود. مکتب فرانکفورت توانست تا پایان قرن ۲۰ روی جریانات چپ نو در: آلمان، ایتالیا، فرانسه، انگلیس، امریکا، و کشورهای اسکاندیناوی اثر بگذارد. بعد از پایان جنگ دوم جهانی، اشتغال با مارکسیسم مشمول نوعی کمونیسم‌ستیزی خشن شد. نئولیبرال‌ها به دلیل هیجان ناشی از "معجزه اقتصادی و نتایج جامعه رفاه و مصرف" هیچ‌گونه نقد نظام سرمایه داری را تحمل نمی‌کردند.

مکتب فرانکفورت اغلب با طرح تئوری‌های خاص موجب جلب بعضی از روشنفکران و دانشجویان به‌سوی مارکسیسم گردید. گروهی از آنان سپس جذب سازمان چریکی ارتش سرخ آلمان شدند. بعد از آن‌که حزب و جنبش سوسیال دمکراسی آلمان در سال ۱۹۵۹ با مارکسیسم وداع کرد، مکتب فرانکفورت علیه عوارض جامعه صنعتی مدرن و علیه سرمایه‌داری انحصاری ضد انسانی وارد مبارزات شدیدتری گردید. آدرنو و هورکهایمر می‌گفتند: چرا روشنگری و تئوری سلطه بر طبیعت به اسطوره زوال طبیعت مبدل شده؟ این مکتب جریانی انتقادی اجتماعی در فلسفه بورژوایی بود که از سال ۱۹۲۳ میلادی برای تحقیقات اجتماعی در شهر فرانکفورت آلمان پایه‌گذاری شده بود و با به‌قدرت رسیدن فاشیسم دفتر و موسسه خود را به امریکا منتقل نمود. گلدمن، مارکسیست فرانسوی می‌گفت: نقطه مشترک همه فیلسوفان این مکتب، طرح تئوری "دیالکتیک منفی" است؛ که با طرح آن، منکر سیستم در سایر فلسفه ها می‌شوند.

تئوریسین‌های شوروی آن‌زمان، "تئوری انتقادی" مکتب فراکفورت را ایده‌آلیستی و ترکیبی از: دیالکتیک چپ هگلی، مکتب اگزیستنسیالیسم، و عناصری از روانشناسی فروید می‌دانستند. نمایندگان تئوری انتقادی: مارکوزه، فروم، پولاک و هابرماس، بودند. تئوری انتقادی در مکتب فرانکفورت به تحلیل نظام‌های سلطه مانند: فاشیسم، کاپیتالیسم و سلطه بر طبیعت از طریق علم و صنعت، از خودبیگانگی در جوامع صنعتی، نقد فرهنگ بورژوایی، و نقد فرهنگ‌های امپریالیستی، می‌پرداخت. تئوریسین‌های این مقوله از سال ۱۹۶۰ میلادی: هابرماس و آ.اشمیت بودند. اشمیت تئوری انتقادی را نوعی "فلسفه تاریخ" می‌دانست. تئوری انتقادی مدعی کمک به مبارزات روشنگری بود و نه این‌که خواهان مدلی اتوپیستی از واقعیت باشد. هورکهایمر تئوری انتقادی را نوعی فلسفه عمل برای تحولات اجتماعی با هدف امکان خودگردانی انسان در جامعه می‌دانست. هابرماس امکان عملی نمودن اتوپی در جوامع صنعتی را غیرممکن می‌دانست.

تئوری انتقادی در نظر تئوریسن‌های مکتب فرانکفورت نوعی جامعه‌شناسی علمی و عملی بود. گروهی از مورخین چپ، نمایندگان مکتب فرانکفورت مانند: هورکهایمر، آدرنو، و هابرماس را نوعی مارکسیست به‌شمار می‌آوردند گرچه این مکتب متکی به: اندیشه‌ای عصر روشنگری، فلسفه ایده‌آلیسم آلمان، روانشناسی فروید، و ماتریالیسم تاریخی مارکس بود. از جمله دیگر اهداف این مکتب: تامین علایق و منافع شناختی عدالت‌خواهانه، و کاهش سلطه نظام سرمایه‌داری انحصاری در جهان بود. فلسفه انتقادی این مکتب شامل ۳ مرحله بود: تشکیل تئوری انتقادی از سال ۱۹۳۰، تغییر و شکوفایی تئوری انتقادی و تبدیل آن به "دیالکتیک منفی" تا سال ۱۹۶۸، و سپس پروسه زوال این مکتب؛ تا انحلال کشورهای سوسیالیستی بلوک شرق سابق.

"تئوری انتقادی" خود را نوعی فلسفه می‌دانست که می‌خواست از طریق نقد، مانع شود تا انسان به "ازخودبیگانگی" عادت کند. مارکس آن‌را دوگانگی میان انسان و جهان نامیده بود. تئوری انتقادی مکتب فرانکفورت دوباره به این نظر مارکس پرداخت. هورکهایمر در سال ۱۹۳۷ در کتاب "تئوری سنتی و تئوری انتقادی" آن نظریه را مطرح نمود و هدفش آنالیز انتقادی جامعه و نقد شرایط اجتماعی آن زمان بود. او باور به نقش مترقی و تاریخی پرولتاریا نداشت. آدرنو و هورکهایمر می‌گفتند: جامعه صنعتی که فرزند خلف روشنگری بود، نه تنها مانع از خودبیگانگی انسان نشد بلکه آن‌را تشدید نمود و کوشید آنرا نوعی آزادی معرفی نماید.

مکتب فرانکفورت توانست جنبش دانشجویی غرب بین سال‌های ۱۹۶۵-۱۹۵۰ میلادی را تبدیل به منتقد کاپیتالیسم و جامعه طبقاتی نماید و موانع اشتغال و علاقه به مارکسیسم را کنار بزند. این جنبش از سال ۱۹۶۰ زیر تاثیر نظرات مارکوزه بود. جنبش دانشجویی یکی از وظایف فلسفه را نقد ساختارهای سلطه و اتوریته می‌دانست که به‌شکل عمل سیاسی رادیکال وارد اعتراضات اجتماعی می‌گردد. مکتب فرانکفورت از سال ۱۹۶۵ روی جنبش‌های اروپا و امریکا اثر مهمی داشت. مارکوزه آن‌را تشویق می‌کرد ولی: هورکهایمر، آدرنو، و هابرماس، با جنبش دانشجویی رادیکال مخالف بودند. سازمان چریکی ارتش سرخ آلمان از درون مکتب فرانکفورت بیرون آمد.

هورکهایمر از سال ۱۹۴۰ نظام سرمایه‌داری انحصاری را دلیل نابودی فردیت انسان می‌دانست. رشد مکتب فرانکفورت در آلمان به‌دلیل: رشد مبارزه طبقاتی، بحران جهانی اقتصادی ۱۹۲۹، فراز و فرود فاشیسم، جنبش طبقه کارگر، نشانه‌های شکست سوسیالیسم در بلوک شرق، ناتوانی و زوال فلسفه‌های دیگر، کاهش شور و شوق مارکسیسم، و شکست تجربیات کاپیتالیسم امریکایی بودند. در نیمه دوم قرن ۲۰ تاریخ و جامعه در غرب تبدیل به دادگاه اخلاقی فردگرایانه و آبستراکت شده بودند. قدرگرایی خرافاتی و ذهنی جای دیالکتیک را در جامعه گرفته بودند. به این دلیل پروسه زوال و بحران مکتب فرانکفورت نیز از سال ۱۹۶۵ به موازات سقوط و تجزیه فلسفی سیاسی این مکتب بود. در پایان آ.شمیت مبلغ یک مارکسیسم اروپایی شد. سپس مونتاژی رویزیونیستی به‌وجود آمد که بعضی مواضع مائوئیسم در باره کاپیتالیسم را پذیرفت. با این وجود مکتب فرانکفورت توانست در آلمان غربی جامعه را به‌سوی نوعی سوسیال دمکراسی رفرمیستی هدایت کند. ورود تفکرات مکتب فرانکفورت در پایان قرن ۲۰ به کشورهای بلوک شرق سابق بی تاثیر در سقوط این کشورها به دامن سرمایه‌داری نبود. در کشورهای جهان سوم نیز اندیشه‌های مکتب فرانکفورت در میان روشنفکران و دانشجویان موجب مبارزات ضد دیکتاتوری، ضد سلطنتی، و استقلال طلبانه، یا نیمه تمام، گردید .


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد