logo





گدای مغرور/

داستان کوتاه

يکشنبه ۱۵ شهريور ۱۳۸۸ - ۰۶ سپتامبر ۲۰۰۹

راشل زرگریان

rachel.jpg
سالها بیش هنگامیکه دانشجو بودم درشهر دیموین ایالت ایوا درامریکا زندگی میکردم. درساعتهای ظهر دو روز درهفته بطرف شهر رانندگی میکردم ودر مک دانلد غذا میخوردم. طبق عادت دو روز در هفته, یکشنبه ودوشنبه حدود یک ساعت زنگ تفریح داشتم. اما آن روز استثنائی برخلاف همیشه سه شنبه بود. مانند همیشه یک عدد بیگ مک وچیبس ویک کولای کوچک سفارش دادم. سبس بدنبال جا گشتم. بعد ازاینکه سینی عذا را به روی میزمورد نظر قرار دادم متوجه شدم که برای یافتن کچ آب (سس) باید بین جمعیت گرسنه کمی مبارزه کنم. سعی کردم عجله کنم زیرا که بسیار خسته بودم. بین 5 تا 6 دقیقه طول کشید تا اینکه سرجایم برگشتم. درشگفتی وحیرت من یک زن مسن درحال خوردن غذای من بود. او حدود 60 سال بنظرمیرسید. اکثر تارموهایش خاکستری وچروکهای روی چهره اش بموازات یکدیگر شبکه ای را ترسیم کرده بود که از شب وروزهای سخت و ناراحتی بسیار خبرمیداد. لباسهای تنش کهنه وقسمتی ازآن نیزباره بوره بود. اما درکنار او ساک کوچک وتمیز وشیکی قرار داشت که اصلا با وضع ظاهری او تطبیق نمیداد. تشخیص دادم که او یک گداست. اما آن ساک...چگونه میتوانست مال او باشد؟ درآنروزها بس از گذشت سالها, او تنها گدائی بود که درشهر دیمیون دیده بودم. چند قدم بطرف او نزدیک شدم وبه اوگفتم: ببخشید, شما جای مرا گرفتید وغذای مرا میخورید. درحالیکه با حرص وولع مشغول جویدن غذا بود نگاهی بی تفاوت بمن انداخت وگفت: این غذای منست وازاینها گذشته اسم شما روی آن نوشته نشده است.
درحالیکه درقلبم برای او اظهار تاسف کردم با کچ آب دردست بطرف دکه برگشتم وسرویس دیگری سفارش دادم. هنگامیکه برگشتم متوجه شدم تا آخرین قطره غذا را میل کردند ورفتند. اما ساک کوچک وشیک همانگونه روی میز باقی مانده بود. همانجا نشستم. کمتر از5 دقیقه گذشت واو برگشت. ازمن خواست که ساک را به او بدهم. با خونسردی به اوگفتم: متاسفم. این ساک مال من است. ازاینها گذشته اسم شما که روی آن نوشته نشده است. نگاه کوتاهی به او انداختم. چشمهایش مملو ازخشم وغضب دیده میشدند. حدود 30 ثانیه با عصبانیت بمن خیره شد وسبس سرش راطوری بالا گرفت که اهمیت نمیدهد وازدرب رستوران خارج شد.
با گذشت چند دم کوتاه بخود گفتم: من ساک او را برای چی میخواهم؟ بیدرنگ ازروی صندلی برخاستم وساک را بلند کردم وبدنبال او شروع به دویدن کردم. اورا صدا زدم...خانم...خانم درلباس آبی...اوسریعتر ازآنچه میتوان تصورکرد, راه میرفت. درحیرت من خانم نسبتا جوان وشیک بوشی نیز درجستجوی او میدوید. بس ازاینکه تشخیص داد که من نیزبدنبال آن زن گدا هستم چهره اش را بطرف من برگرداند ودرحالیکه نفس نفس میزد با تعجب وشتاب عجیبی بسوی من آمد وگفت: ازلطف شما متشکرم. این ساک مال من است. ازمغازه ای خارج شدم که ناگهان زن سالمندی با گستاخی تمام ساک را ازدستم قابید ودورشد.
احساس کردم دقایق زیادی است که بدنبال آن گدای مسن میدود ونفسش تقریبا گرفته بود. درمقابل بیان چند کلام, یک بارهم معذرت خواهی میکرد. قبل ازاینکه ساک را تحویل اودهم ازاوخواهش کردم که بمن بگوید چی درون آن هست؟ بمن گفت یک عطرخوشبو ومقداری داروی گرانقیمت برای دختر بیمارش که ناامیدانه به آنها احتیاج دارد. نگاهی سریع به داخل ساک انداختم ومتوجه شدم که به اوتعلق دارد. آنرا تحویلش دادم. بسیارتشکر کرد. اما من درمورد آن زن گدا درشگفت بودم. با اینکه زندگی او فقط چند سنت ارزش دارد سرش را مانند سرو بالا می گیرد


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:


miras
2009-09-06 13:45:20
attractive story. thank you

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد