![]() |
|
فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر
سخن نو آر که نو را حلاوتی دگر است. فرخی سیستانی درسال های گذشته وقتی با همین "عنوان" دستخط نوشته ای ازهمین نویسنده را روی میزش دیدم، از دیدن انتخاب عنوان سنگین و سنجیده اش، درآرزوی تکمیل و انتشارش شوخی و جدی گفتم: شما را به خدا این یکی را بایگانی نکنید؟ بانگاهی سنگین ولی مهربانانۀ همیشگی گفت: «ازگذشته ها شروع کردم ولی باید دقت کرد و نوشت». وبا تآسف افزود چه فایده . . . با این کتاب خوان ها ! تا اینکه : فردای روزی که به مناسبت زاد روز نود و نه سالگی شان مراسمی درخانه شان برگزار بود، و عده ای از نزدیکان و دوستان جمع بودند، به ویژه حضورآقای دکترعباس میلانی که برای شرکت در مراسم آمده بودند و، برای من هردیدار وملاقات و سخنانش سرشاراز نوآوری هاست، خبر رسیدن کتاب برخوردها درزمانۀ برخور را که در تهران چاپ و منتشر شده است دادند. کتاب یکصد و چهل و یک صفحه ای، با نوآوریهایی که دارد اخیرا درتهران توسط نشر«بازتاب نگار» منتشر شده در نخستین صفحه با خط دستی آمده: «این کتاب از باهم آمدن چند گزارش میآید که پنجاه سالی پیش نوشته شده بودند و امروز پیشکش میشود به دو آشنای کم مانند که پایدارند درکار پاک بودن ، و درک، و دردرستی و در دوستی – به رضا اغنمی و عباس میلانی. ا – گلستان». آغازکتاب با چنین گفتاری شروع شده است: «این کتاب از باهم آمدن دو گزارش در می آید که من سال ها پیش نوشته بودم دربارۀ آغاز پیشامد برجسته یی که زمانی کوتاه پیش تر ازآن نوشتن ها روی داده بود.این دو گزارش، ازنگاه اول، شاید از هم جدا و به هم بی ربط به دیده بیایند هرچند هردو باهم در فاصلۀ کوتاهی بستگی دارند به همان رویداد مهم و وسیع و یگانه یی که شد سازندۀ آینده ای متفاوت ازگذشته برای ایران و مردم ایران و همسایگانش وبرای کل وضع سیاسی و صف آرائی اجتماعی جهانی. این رویداد ملی شدن، یا درست تر گفته شود ملی کردن صنعت نفت ایران بود. که از روزهای پایانی سال ۱۹۵۰ به تقویم عمومی مرسوم دردنیا، شکل پذیریش درصحن خود کشور ایران بود ونیروی اجرایش از هماهنگی بی سابقه ای که انگاریکی شدن خواست مردم ایران بود.هرچند که دراین اندکی شک وجود دارد که واقعا و کاملا و منحصرا چنین بوده باشد. ولی چنین یکی بودن خواست و اندیشۀ یک ملت عملا و شدیدا پیدا شده بود وبسیار اثرگذار، و به نوعی ماندگار هم شده بود و جا گرفته بود . درجمع کوشش برای برقراری نظام جهان دیگری». این سرآغاز با زبانی زیبا، استوار، پرقدرت ، انگار جامعه شناسی آگاه، دانشمند وآینده نگر، سرنوشت همه جانبۀ ملتی را روایت کرده و در«یکی شدن آنها»، با دلسوزی همگی را با اتحاد و هم رایی به سمت وسوی دروازۀ تحول هدایت می کند. نویسنده با آثار گوناگون: داستان و فیلم هایی که ساخته، با نوآوری هایش جایگاه فکری و هنری خود را درتاریخ ادبیات و هنرکشورثبت کرده است ونیازی به یادآوری آنها نیست. تلاش های فکری و تداوم اندیشه گری او قابل حرمت است و ستایش، که درآستانۀ صد سالگی، از وقایع چندین دهۀ گذشته با تجدید خاطره «ملی شدن صنعت نفت ایران» را برای نسل حاضر در زمان، روایت می کند. این درک و حس درست و بنیادی وعلاقه به سرزمین مادری را باید ارج نهاد. از حرکت ها و رفتارهای اجتماعی می گوبد و با ابن جمله به پایان می رسد : «واین است و چنین بوده است و راه و راز حرکت سیر پیشرفت آدمی، پیشرفت وتعالی تمدن انسان. ابراهیم گلستان مرداد ۱۴۰۰ . ۱ تقویم می گفت در زمستانیم، اما گرما و حالت هوا بهاری بود. در چشم انداز چیزی نبود جز خط سیز تار گردآلود. از نخل های حاشیۀ شط دور با دشت صاف که درخاک آن نمک راهی به ریشه و روییدنی نداده بود وخاک پف کرده از نم و نم بعد پیش آفتاب خشکیده پوک بود و قشر نازکش از کمترین فشار قدم می شکست. پا درآن فرو می رفت. محله یی که من درآن اتاق داشتم میان آن بیابان بود. محلۀ اتاق های خالی بسیار دور ازشهر. من خواسته بودم درآن اتاق داشته باشم. چون درست دور بود ازشهر، دور از بو و دود و صداها و رفت و آمدها. ازبندر و اداره ها و باشگاه و ساکنان معدودش، کارمندان مجرد شرکت دراول هرصبح می رفتند سرکار روزانه یا برمی گشتند از کارهای شب نوبت برای خوابیدن. آن جا، تمام روز دنیای خالی ساکت بود. اتاقم فقط برای خواندن و نوشتن بود. جایی که خانه بود جای دیگر بود». نویسندۀ اندیشمند، پس از توضیحات بالا و معرفی وضع روزمرگی محل ازکار و شغل و مسئولیت روزانۀ خود می گوید: « کار اداری من ازغروب بود تا نیمه شب. ولی از صبح می آمدم تا ظهر دراین جای دنج کار می کردم برای خودم کتاب می خواندم یا می نوشتم یا نوشته هایم را خط می زدم می انداختم دور. برای کردن این کار دومی به کار اولی نیاز بود اما غرض ازکار اولی دومی نبود. البته هرچند حاجت به آن همیشه بود و هست. آن جا کسی سراغ من نمی آمد جز رانندۀ اداره که هر روز ظهر می آمد مرا می برد وهر روز صبح ها می آوردم. حالا یکی دوساعت ازآوردنم گذشته ویک ساعتی به بردنم مانده، در می زدند. هیچ کس هم نبود ازآشناهایم که بداند من آنجایم، یا جای خصوصی ام آن جاست ، جز همین دو رانندۀ اداره. سرک کشیدم ازمیان شیشه های پنجره دیدم یکی از همان دو راننده است. دررا که باز کردم گفت رئیس گفته است بیایم. پرسیدم دراین وقت بیوقتی چه کار به من دارد گفت ازلندن مهمانی آمده است دراداره که می خواهند من ببینمش. رفتم». از دوستان ش: صالح ابوسعیدی، دکترحمید نطقی ومنوچهر مستشاری وعبدالله وزیری ئ ابوالقاسم حالت و رفتار های آن ها می گوید: « یک آقای مهتدی هم بود اما این را که اوآیا آن روز حتما ان جا بود یا نبود درست یاد ندارم هم چنان که اسم کوچک او را هرچند هرگز ازیادم نرفته است آن گفته که یک روزاززبان او دررفت. آن یک روز ظهر بود و تابستان و ما چهار پنج تائی چپیده در اتومبیل اداره برای نهار می رفتیم و سرراه، وقتی که ایستادیم تا یکی مان پیاده شود دیدیم چند گنجشک برشاخه ی نازک درختی آونگ وار درباد جنبنده دراز خاردار استوائی میموزا جیک جیک می کردند و می جستند. آقای مهتدی به آن ها گفت «گنجشک ها ما این جا اسیر پوینت وامتیاز و امید اضافه حقوق مان هستیم شما که نیستید چرا پر نمی زنید ازاین هوای گرم و پر ازبوی بد بیرون؟». آقای مهتدی رفیق سالیان دراز و صمیمی آقای ابوسعیدی بود جوری که درموارد اساسی گوناگون همراه و مثل هم بودند از جمله در امرسعی مستمرشان به کسب بسط دانش و فرهنگشان. از منبع ماهانه شان، ریدرز دایجست. منوچهر مستشاری تنیس باز ماهر بود که عشقش به این بازی زبانزد بود از مهارتش دراین بازی دکترنطقی که ازدانشگاه استانبول رتبۀ دکتری درحقوق سیاسی گرفته بود تمام نطق های آتاتورک را حفظ داشت و تمام ترجمه های پیتی گریلی ایتالیائی را خوانده بود به ترکی، و جز کتاب خواندن وبعد از ساعت های اداره توی خانه ماندن و همراه با زن بسیار مهربان و رامش باز کتاب خواندن تفریحی یا ورزشی نداشت». پایان این بخش یا گفتاری بس هشیلرانه و خرد گرایانه وهماهنگ با دگرگونی های زمان: « برایش گفتم که سدهای اجتماعی قدیم باروی کارآمدن نظم دین نو افتاد؛ سواد داشتن ازقید رسم خاص «کاست» ازانحصار دستۀ روحانی و دبیر و کارمند دفتر ودستک های دیوانی درآمد و هوش و قریحه ها به افق های تازه رو آورد و مردم تک تک می آمدند، اما می آمدند، توی شعر وفهم و فکر کردن ها. سواد و دانش ها. دین به توسعۀ فکر کاری نداشت. چون کوشش پیروزمندانه اش بر این نفع بود و غنیمت. کاری نداشت اگر هم مخالفت نداشت. اگر پیشرفت دین تازه که دیوارهای دورِۀ پیشین ترک برداشت نور تفکر تازه از شکاف ترک ها یه تو آمد». ۲ «شب گرم بود و، بیرون، چراغ های خیایان به نور نقره ئی – بنفش روشن بود و در روشنایی شان سوسک های درشت پرواز می کردند. توی اتاق ازهوا خنک کن کهنه که زر و زر می کرد بوی نمورخاک مانده وپوشال می آمد. سوسک ها، بیرون، در پروازشان به حباب چراغ ها که می خوردند درق! بر زمین می افتادند، وبارها دیده بودیشان که روی بال ها بسته شان به پشت افتاده اند وپاهاشان درهوا تقلا داشت وهرگاه از دور می شنیدی که اتومبیل می آِید صبر می کردی گوش می دادی که یک صدای ترکیدن مثل صدای ترقه زودتر دراید که در می آمد هم. اگر که چرخ از روی سوسک رد می شد. شب، هرشب، پر بود ازصدای چنین ترکیدن و انتظار ترکیدن». ازکارهای شبانه خود می گوید: « . . . و حالا که درآغاز سال های سی بودیم. ازنمونه های نوین تکامل ابزار خبررسانی بود. یک تیغه داشت که آغشته بود با مرکب و روی نوارکاغذی که از چرخه وا می شد و رد می شد خرت خرت می لرزید و می لغزید و ازلرزه اش که به ضرب و ادارۀ امواج رادیو که ازآن سردنیا می فرستادند حرف حرف هرکلمه یک به یک به نقش می آمد . . . ماشین نویس های هندی نوبت کار نقش حروف روی نوار درازرا . . . برای من می اوردند تا نوشته را مرتب کنم و به فارسی درآورم برای چاپ در روزنامۀ فردا صبح. شب اکنون به نیمه بود، و برعکس هرشب دیگر که دریک چنین ساعت کارم را تمام کرده بودم و می خواستم یک ساعتی برای خودم باشم تا کتاب بخوانم یا چیز دیگر بنویسم یا به خانه برگردم. هنوز کارداشتم زیرا خبرزیاد بود و هی هنوزهم می آمد». از جدال بزرگ ملی دولت ایران با انگلیس دربارۀ ملی شدن صنعت شرکت نفت می گوید: «دوران داغی بود دردنیا بزرگترین خبرها حکایت ایران ونفت ایران بود». از حوادث ایران درآن سال های آگاهی و بیداری مردم، درآن شب سخنان بکر و بسی شوق انگیز، تازه وناب می گوید: «در ماه های پیش درایران وقایعی که ازلحاظ کشورمهم وسنگین بود، بسیار و پشت سرهم اتفاق می افتاد. ازایجاد مجلس سنا وکشتن نخست وزیرها، هِژیر و رزم آرا و دررفتن سران حزب توده از زندان و تبدیل و گسترش جنبش بزرگ اجتماعی توده به چیز تازه یی که منحصر نمانده بود به توده. یک جور مرکز ثابت برای گردش پرکار حس اجتماعی فراهم شد وشور تقاص انسانی. میل هراس خوردۀ مغفول، آگاه می شد و آزاد می شد برای جنبیدن و تن می جست و پیکر به هم می بست در آرمان یکتای به اسم ملی با چهره یی که چهره ی مصدق بود. اندیشه های پاک وطلب های جاه و موج ساده و جوش جوانی و خبث روان و امید رفاه و آرزوی زندگانی راحت مانند نهرهای پس از رگبار ازهرسو به سوی بستر سیلاب می رفتند تا سیل دیگر منحصر نمانده بود در حدود تکه خاکی که ایران بود، رخنه می انداخت درپایه های نظم و اقتصاد دنیایی. گردانندگان دنیا از آن هراس داشتند و هر چند در جست و جوی قاپ زدن درآن بودند آن را به صورت دیوانگی می نمایاندند یا شایدهم به همین جور می دیدند. آن شب خبر زیاد بود، نمی شد کتاب بخوانی نباید برای خواب می رفتم. گوشی را برداشتم تلفن کنم به خانه بگویم که دیر می آیم». تلفن را که شاخۀ دراتاق دیگر داشت برمی دارد: «صدای رئیس اداره به گوشم خورد، رئیس جولیوس ادوارد انگلیسی بود ازخانواده یی یهودی، روسی – ترکی، که درآغاز قرن کوچ کرده بودند اول به عثمانی بعد هم به مصر. درخانواده اش هنر مقام رسمی داشت. . . . . جولیوس ادوارد اکنون داشت درتلفن خبرهای هم الان رسیده را برای کسی می خواند. صدایش را که شنیدم اول گمان بردم ازبیرون با هندی ماشین نویس گفتگو دارد . شب ها اداره بسته بود وهیچکس انجا نبود جز من که کار ترجمه و نظم دادن خبر برای روزنامه فردا صبح دستم بود . . . . . گوشی را نگاه داشتم وگوش می دادم. پیدا بود با کسی که از اداره بیرون است گفتگو دارد. لحنش هوای احترام داشت. یک لحظه بعد ان صدای دوم ازاو خواست چیزی را که خوانده بود برایش دوباره بخواند. آن تکرار خبرکه داشت اکنون دوباره می خواندش دربارۀ قرارداد تازۀ شرکت نفت آرامکو، و دولت سعودی بود. تا زر و زر صدای هوا خنک کن توی اتاق را تلفن به آن سر برساند. گوشی را به گوش فشار دادم و با دستم دهانه را بستم. به بیرون نگاه می کردم». با گفتاری شاعرانه و بسی ساحرانه فضای بیرون را شرح می دهد و ازنیاز زاغه نشین ها درسکوت و آستانۀ شروع تاریکی شبانه: «برفراز پالایشگاه مشعل های بلند گاز در گرمای گردآلود شعله می انداخت.شب ازچراغ های برج های پالایش مشبک بود، و هیکل پفال مخزن ها با تاریکی خود را می نمایاندند پشت چراغ های جیوه ئی کنار خیابان که گردشان گروه سوسک ها طواف می کردند، صحرای خالی بود با خاک پوک شور و گود کندۀ گسترده اش که بازماندۀ نفت لجن شدۀ ته نشستۀ مخزن ها پس از شستشوی مخزن ها درآن می ریخت. ودم دم غروب وقتی هوا هنوز روشن اما خنک تربود زن های زاغه های ساحل بهمنشیر می آمدند ازلجن های دلمه بستۀ گودال در سطل های دسته جمعی شان برای سوخت می بردند». درگستره ی اندیشۀ آگاه وجستجوگرش به هزارسال برمی گردد: « در روزگار آن قبادیانی تک گرد تک که درهمین جزیرۀ بایر به عابد تک و تنها - نشسته یی برخورد اکنون هزارسال رفته بود وبرای خاک بخت کم پهنا بسیار باد وگرمی وباران وابر پست و آفتاب بلند برنده مکرر گذشته بود تا امروز، تا ناگهانی دراین سی سال دراین فقط سی سال بیغولۀ مسطح متروک تبدیل گشته بود به انبوه جنگل فولاد و احتیاج و رنج و دود به خاک و بوی ناخوش آغشته، وآدم های ازهرکجا به جستجوی رزق رسیده که وضع سخت زندگی شان بهتر ازجاهای دیگر بود . . . . . . برای نخستین بار درتمامی تاریخ مملکت مردم مردی با به میل خود به حکومت گماشتند و دل به حرف او بستند و معنی محل مشترک زندگانی شان را درجایی که او می گفت در شکلی که او می گفت می جستند . . . . یک بارهم برای چنین پیر .مرشدی به کار افتاد --- بی هیچ جور تضمینی برای دوام جان خرد خیر خواهنده. مصدق، اکنون یک دسته ازکسانی را که به هر صورت ودلیل و تصادف دراطراف او بودند فرستاده بود به خوزستان برای نظارت درکارکندن دست دراز شرکت بیگانه درامور صنعت نفت». سرپرستی آن عده با آقای بازرگان بود که مردی مذهبی و با ایمان و همان که زمانی نوشته یا گفته بود که «[چند] وجب در چند [ وجب ] آب کر، سالم و پاک است» . شبی دیروقت مردی از یاران بازرگان، نامه را برای چاپ در روزنامه نزد نویسنده می برد که مدیر ومسئول روزنامه شرکت نفت است. و او نمی پذیرد. تاجایی که سرتیپ کمال فرمانده نظامی دخالت می کند و اصرار برای چاپ آن نامه ، ولی چاپ نمی شود. گفتگوهای تند چه تلفنی و چه حضوری آن دو بسی خواندنی و شنیدنی ست، اما، ایستادگی و پافشاری نویسنده، بسی مسئولانه و شجاعانه. همو، درگفتگو با سرتیپ کمال می گوید: «چیزی که دارد اتفاق می افتد یک امر خصوصی نیست. ملی شدن یک امر ملی است. این از اسمش دست کم پیداست. انحصار و خصوصی نیست. خاصه خرجی نیست. رفیق بازی نیست . مربوط به ایران است نه به فرد . . . . . پیشرفت میسر نیست اگر شعور ساده یی توی کارنباشد اطاعت به درد نمی خورد. اگرشعور کم باشد خطرناک است. امشب دیدیم یک چنین چیزی چندان گیر نمیاید. گیر نمیآید دست کم فعلا ». ص ۷۰/ ۶۹ پندآموز روایتی از نویسنده ای هشیار و دلسوز به سرنوشت ملتی همیشه خوابرفته، شیفتۀ اوهام، و خوانندۀ اثر در تماشای تابلویی زیبا از پدیده های هستی ، که نویسنده زشت وزیبایی ها را با مردم درمیان گذاشته است. ادامه دارد فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر سخن نو آر که نو را حلاوتی دگر است. فرخی سیستانی نگاهی: به برخوردها درزمانۀ برخورد اثر ابراهیم گلستان بخش دوم عنوان ۵ آخرین فصل کتاب این گونه شروع می شود: «از اداره راست رفتم به استخر. آب آرام وصاف بود کسی توی آب نبود. خط های سیاه کاشی کف استخر مستقیم و صاف می رفتند جز جایی که کف عمیق تر می شد. امتدادشان قوس بر می داشت رفتم تو لباس کندم و جستم درآب و زیرآب چشم باز کردم تمام طول تا دیوار ته و از زیر آب درنیامده چرخی زدم و نیم دیگر استخر را رفتم. تا دیگر ریه می خواست رو بیایی و بررو شنا کنی. خوب بود. آب خوب بود وشنا خوب بود و خوب بود خلوت بود استخر. اما دوباره خانقلی آمد اشاره کرد بیایم کنار رفتم». ابوسعیدی، خبر امدن هیات ات خلع ید را می دهد و حضوردرجلسه بعدازظهر همان روز را: «مسئولین ارشد نشریه های شرکت را هیآت خواسته بود ببیند. می بردنمان آنجا. شرکت یک خانه داده بود به هیآت در محلۀ باوارده شمالی دربخش خانه های درجه دوم و سوم برای کارمندهایی کماپیش رتبه دار غیر انگلیسی شرکت». ازگرمای اتاق می گوید وجهارنفربودنشان و احتیاط کاری دکترحمید نطقی که: « رند و باهوش بود و حواسش فقط به هرچه نطق یا نوشتۀ کمال آتا نورک بود و ترجمه های به ترکی از پیتی گریلی ایتالیایی که من خبرندارم کیست هرچند نزدیک چهارسالی که من درابادان گذراندم کماپیش پیوسته ازاو چیزهایی ازاو برای من می خواند چیزهایی ازاو به من می گفت. از ترکیه گذشته و ترکی. از آمال قوم ترک که در واقعیت او بسیاری قوم های دیگر را درخود داشت، از اینکه قوم ترک درواقع ستون زبان و تمدن فرهنگ دنیایی است، ازاینکه آسیای صغیر و آناتولی از پیش از سلطان محمد فاتح پیش از سلجوقیان و بیزانسی ها، و ارمنی ها وحتی پیش از یونانیان و حکومت اورارتو وهیتی ها و پیش از افسانه های اساطیری و همر همیشه ترک بوده است. از تمامی اینها هیچ کس درتمام ترکیه به اندازۀ دکتر حمید نطقی اطلاع جمع نیاورده بود. باهوش تر بود ازان که چنین عقیده ها را خودش داشته باشد. . .» ص ۱۰۰ در محل سکونت هیآت خلع ید به اتاق هایی که آن ها ساکن هستند. سر می زنند آقای مهندس بیات را می بینند ایشان حواله می دهد به دکتر علی ابادی که دراتاق مجاورند. ایشان هم با اظهاربیخبری از وقت تشکیل جلسه، درانتظار تصمیم گیرنده که معلوم نیست چه کسی ست آن عده را سرگردان می کنند ؟! حیرت آور اینکه چاپ اعلامیه و دخالت تیمسار کمال که دران دیروقت شبانه نشر اعلامیه مقدور نبوده، هم بیات و هم علی آبادی می پرسند: چه اعلامیه یی؟ : «گفتم اعلامیه را قبلا آوردند. بعد تیمسار کمال را آوردند تیمسار یک کامیون سرباز را هم آوردند اما روزنامه زیرچاپ بود فرصت نبود تیمسار کمال هم دیدند . . . اعلامیه را آن آقای حزب ایرانی آوردش». «یعنی تیمسارکمال شخصا نیاورد؟» « تیمسار کمال یک کامیون سرباز آورد». . . . . . گفتم زود خودش را کشت بیهوده خودش را کشت نموند تا ببیند» پرسید کی؟ گفتم : «فرمود " ما خر درچمنی هستیم پدران ما خر درچمنی بودند. خدا کند که از علف چریدن نیافتیم" همین چند هفته پیش ها». [صادق هدایت]. گفت نفهمیدم گفتم: «واقعیت با تمام وضوحش گاهی نفهمیده می مونه». ص۱۱۵ «مزدا در هر جمعی مشخص بود چون هم بلند و راحت وهم شوخ کم عیار و مصر گفتگو می کرد وهم ازآن مهمتر ومشخص تر «ر» ها را غلیظ «غ» می گفت درآلمان درس خوانده بود . . . . . از کارش من بی خبر بودم می گفت مجموعه ای از ابزارشیشه ئی عتیق که گرد اورده بود در دنیا نظیر ندارد. اما ان روزها برای هرکس وهرچیز ایرانی دردنیا نظیر نمی دیدند. ایران در هرچیز منحصر به واحد بود . . . . درنتیجه اعتقاد جماعت به بی نظیری مجموعۀ عتیقۀ پرارج که مزدا داشت یا می گفت که دارد». درآن روزجلسه مزدا با مشخصاتی که دربالا آمد، نخستین کسی ست که با آنها روبرو می شود. راوی، حیرت زده می پرسد : « شما چکار می کنید اینجا؟ سئوالم سئوال نبود اصلا یونگ بود دربرابر پیشگش» وصحبت های دوستانه وخاطره انگیز ازگذشته ها بین ان دو. مزدا علت حضورشان درآن جا می پرسد. جواب می دند که احضارمون کرده اند صدای مردی توی آینه ازروی صندلی می گفت: « آقایان چرا ایستاده ن؟ صندلی کمه؟ جلوتر بفرمایین». ما به هم نگاه می کردیم. مزدا گفت فرمودند بفرماۀید . . . . مزدا دراین میان رفته بود پیش دیگران در ان سر اتاق که اول بود. صدا دوباره درامد که اقا شما بفرمایید». من صاحب صدا مرد توی آینه را نمی شناختم. ندیده بودمش. ولی حالاهم که زیرقیچی بود و چرخیده بود کمی، با نیمی ازپشت و رویش به من، نیم دیگرش درآئینه گفته بود: «بله بسیارخب و داشت می گفت ما خواستیم دیداری کنیم با آقایان چند کلمه حرف داشتیم که لازم است برای روشن شدن . . . . وقیجی همچنان جغ جغ می کرد . . . پشتش . . . . . . در ایینه رویش تمام رو به رویم بود» گفتم «کجا بفرمایم. ان جا که مشغول اصلاحید». مردی که مو می چید وا ایستاد. مرد میان ملاف سفید روی صندلی نشسته که چرخیده بود تا رویش به من باشد گفت اصلاح من چکار به کارمان دارد؟» گفتم عینا . گفت: این آقا که کارش را می کند ماهم رسیدگی می کنیم یه کاری که باهم داریم» گفتم «صرفه جویی دروقت». ۱۲۱ نویسنده با درک درست ازاصلاح سروصورت و سخنانش، به تلف کردن وقت او پی برده است. می نویسد: «ازعمد بود یا از رعونت بود؟ از بی خیالی بود یا از زور بی کاری؟ اعتنا نکردن به بحران بود یاتاب بار بحران را نیاوردن و گریز ازان بود. . . . . . یا برای آرایش؟ اصلاح زلف و محاسن که از مستحبات است آیا مثل مطالعۀ چرخ باد بزن برقی یا قرائت زادالمعاد ومثنوی درجایی حدیثی و روایتی، جواب استخاره یی یا دلیل علمی مستحکمی برایش هست که آن را وسیلۀ مجربی برای خلع ید شرکت از صنایع نفتی شناخته باشند؟ قیچی حیغ حیغ می کرد ومن فکر می کردم چه قدر می شد رفت، تا کجا می شد رفت؟» بالاخره با تآکید برای دیدار با هیات، مزدا، که نمی خواست تندی پیش بیاید، دخالت کرده می گوید: این اقای گلستان است ایشان ازجوانان با استعداد خوش ذوق اند. عکاس قابلی هستند در مسابقه اول شدند مقاله های سیاسی شان – ص ۱۲۳ حرفش را مرد میان ملافه برید. گفت آشناهستم. سابقا مقاله یشان را در روزنامه می خواندم. بیش تر گویا به وضع سیاسی بود ازکشورهای محتلف خارجی، زیاد ضد امریکا. اصولا درحمایت از همکاران چپ رو بنده کاری که درموازنۀ وضع دردنیای امروزه مطلوب چندان نیست کاری که درموقعیت کشور خطرناک است . . . . . خداوند ازهمان اول پشت و پناه ما بوده است و خواهد بود . . . تاریخ و حضرت باری پناه پشت ما هستند. ما با استفاده از عوامل موجود درکارمان موفقیم» ص ۱۲۴ نویسنده از مزدا اسم سخنران را می پرسد: «مزدا به من نگاهی کرد که انگار باور نکرده بود چه می پرسم. برای باور هم نبود که پرسیدم. شاید برای پرده پوشاندنش به روی این پرسش با استفاده از فرصتی که این پرسش پیش آورده بود». نویسنده سخنان کوتاه ابوسعیدی را شرح می دهد و به پایان می رساند : «آن چه دیشب اتفاق افتاد در یک وضع استثنایی اتفاق افتاده ...» مرد میان ململ سفید رو به روی ایینه حرفش را برید و گفت : لازم نیست ذکری بفرمایید اوضاع استثنایی همیشه اتفاق می افتد.افرادی که مسئولند باید همیشه آمادۀ تصادم با روحیه های پریشان و فکرهای ناقص و مخدوش ازنقاض ولج باشند. جوان هوشیار آرامی که دیشب بی مهری بهش کردند بسیار خوب درس خوانده ومهذب و نمونۀ ادب وتربیت از یک خانوادۀ قدیمی کشور-- اقا شما اهل کرمانید من می شناسمتان، باید بسیارخوب اشنا به مقام و کمال علمی این خاندان باشید . . . به عقل و تجربه های بزرگترها مطمنن باشیم. مطیع شان باشیم اگر برادربزرگتریم باید تحمل نشان دهیم دربرابرخامی، درقبال قلت طرفیتی که گاه گاه می بینیم . . .». پاسخ این اظهارنظر در پایان اثر امده آست. سلمانی پس ازاصلاح مشتری ازدر بیرون می رود.اما مرد: «روی صندلی نشسته و چرخیده بود و پشت به ما داشت. ازتوی آیینه بی آنکه به من نگاه کند گفت: اقای گلستان که هنوز ایستاده اند همان جا. چیزی نگفتم. گفت: خواهش کردیم چند بار نزدیک تر بفرمایید، نفرمودند. جای اولشان ماندند. هیچ نگفتم. می دیدم دبگر به من نگاه می کرد. می آمدند بهتر می شد. شنید. حرف می شد زد. هیچ نگفتتم. و می دیدم بی آن که ازصندلی بلند شود چرخید واکنون از ته آیینه، از روبه رو به من مستقیما گفت «ایشان سئوال یا صحبتی دارند؟». پس از رد و بدل چندی دربارۀ گفت وشنود: «به لحن اینکه دستم می اندازد گفت: مثل جیوه توی گرماسنج». ص ۱۲۷ گفت وشنود بین آن دو درصفحاتی چند ادامه دارد ونویسندۀ آگاه وفاضل زمانه: با گفتاری جالب و سنجیده می نویسد: «گفتم تمام این احضار و انتظار و این بساط تنها برای این که من دیشب فرمان پرت حاشیه ای را از یک جعلق پر ادعای خودپسند خالی از منطق، که درعین حال تقصیر کار خطای به گردن خودش نبود قبول نکردم. جالب است اینکه؛ این شباهت الگوها و این شباهت نتیجه های الگوها -- خواه فرق سن ها را ندیده بگیریم یا برعکس بگیریم با وجود همین فرق سن.ص ۱۳۶ پایان گفتار بس عبرت آموز تاریخی، وجهل جا افتادۀ ملی وعادی شدۀ در ذهنیت ملت باستانی را به رخ می کشد: «مزدا در هر جمعی مشخص بود چون هم بلند و راحت وهم شوخ کم عیار و مصرو . . دکتر نطقی گفت: چه شد پس؟ آقای ابوسعیدی گفت: «نمی دانم» اشاره هردوشان به این احضار ها و آوردنمان به این اتاق بود» مزدا گفت : «حالا چکار می کنید؟» گفتم: «حالا؟ الان که این جاییم می دونین احضارمون کردن. هیآت می خواهد ما را ببینه اما ما هیآت را نمی بینیم». لبخندهایش برگشت. صدای مرد توی آیینه، از روی صندلی می گفت « اقایان چرا ایستاده ن؟ صندلی کمه؟ جلوتر بفرمایین» ما به هم نگاه می کردیم. مزدا گفت «فرمودند بفرمایید». . . . . . گفتم کجا بفرمایم آنجا که مشغول اصلاحید». مردی که مو می چید وا ایستاد. مرد میان ملاف سفید روی صندلی نشسته، که چرخیده بود تارویش به من باشد گفت: اصلاح من چه کاربه کارمان دارد؟». گفتم «عینا» گفت: «این آقا کارش را می کند ماهم رسیدگی می کنیم به کاری که ماداریم» گفتم : «صرفه جویی دروقت» گفت : «عینا» به جا پسم داد. گفتم: « کاری که ما داریم گفته اند هیآت احضارمان کرده است» بگومگو بین نویسنده و همان مرد ادامه دارد تا نویسنده درباره سخنانشان می گوید: شباهت: به یک صحنه ازیک فیلم . فیلم؟ یعنی این ها تمام فیلم بود پیش حضرت آقا؟ آرام گفتم:« نه به این معنی یک صحنه از یک فیلم خاص را به ذهن می آورد»ص۱۲۸ گفتگوی خارج ازموضوع بین آنها را، نویسنده بیان می کند: «باورهم نمی کنم که ما را احضار کرده اند به اینجا برای گفت و گو دراین موضوع»ص۱۳۲ گفت« چه عیب دارد گفت گو دراین موضوع » گفتم اتلاف وقت کار ما نیست. گفتگوی ان دو ادامه پیدا می کند تاآنجا که نویسنده می گوید: « عرفان خانوادگی چکار به نفت یا به خلع ید دارد؟ نسبت های خانوادگی چکار دارد به قابلیت و صلاحیت؟ هفت صدسال پیش گفت «از فضل پدر تورا چه حاصل؟» اما شما هنوز چسبیده اید به آن دوره و آن دیدی که سعدی ردش می کرد. میراث وکاست فره ایزدی برایتان هنوز شرط تصدی و بزرگی است. مثل توی قصه های شاهنامه و دید وعقیده های روزگارساسانی که خود شدند تضمین شکست دستگاه فاسد ساسانی. ازیک سو و پیروزی آسان اسلامی ازسوی دیگر، قابلیت برایتان یک ترتیب تخمه ای است. گمان می کنید بزرگواری ارث است و توی خانواده می ماند و پاکی و عصمت یک هدیه الهی است . . . »ص ۱۳۷ مرد هنوز نشسته کنار آینیه، بی برگردانش درآیینه حرفش را برید گفت: «چطور است مهندس جان خودتان این کار را تقبل بفرمایید که این اداره را خودتان سرپرستی بفرمایید». حواسم رفته بود که مرد داشت چیزهایی را هم چنان می گفت و من درفکرهای خود بودم.اما دوباره و این با ازروی اراده زدم درمیانۀ حرفش گفتم:«اقای ابوسعیدی من رفتم بیرون . بیشتر ازاین نمی مانم. میروم بیرون منتظر می مانم تاشما بیایید . . . اگز هیآت که احضازتان کرده است پیدا شد پرسیدند، شما بفرمایید حوصله اش سررفت ازبس پیداتان نشد نیامدید تشریف ها را برد. هیآت بی هیآت. نخواستیم» و رفتم. ص۱۴۰ کاظم راننده اداره رفته بود به آن دست درسایبان ایستگاه که مردم درانتظار آمدن اتوبوس بودند و . . . کتاب به پایان می رسد. درپایان بگویم که این اثر پر محتوای کم نظیر و خارق العاده درادبیات ایران را باید به دقت خواند و از گفتارهای پرمغز و هشیاردهنده اش سود برد. هربرگی ازاین اثر گرانبها، دنیایی ست از بیداری و درک درست تجربه های زندگی مردی آگاه و دانشمند با نوآوری های علمی وهنری زمان را که جهل و اوهام را به زنجیر کشیده است. مرد دانشمندی که سال ها پیش گفته و نوشته: «فکر اندیشۀ پاک وسالم، زمینۀ می خواهد زمینۀ پاک وسالم: «من ازبدی خوشم نمیآید. ارآن بدی که به من نزدیکترباشد بیشتر بدم میآید. بدی خودیها بیشتر ازبدی غریبه ها ازاردهنده است.» بنگرید به گفته ها اثرابراهیم گلستان ص۱۸۳ . پایان رضا اغنمی 2021 /۱۱/۱۰ لندن نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|