logo





پزشک بخشِ اِمِرجِنسی

بخش بیست و هفتم

دوشنبه ۳۰ فروردين ۱۴۰۰ - ۱۹ آپريل ۲۰۲۱

بهمن پارسا

new/bahman-parsa.jpg
... اوّلین ساعات ِ روز بود ، وقتی وارد ِ شاهراه ِ معروف "آفتاب" شدند ( جاده ی A6 را چنین لقب داده اند ،ظاهرا چون به سمت جنوب و سرزمینهای افتابی تر میرود!) Autoroute du Soliel جادّه خلوت بنظر میرسید و وسایل ِ نقلیه ی سبک، بسیار کم شمار بودند و بیشتر ترافیک مربوط بود به انواع خودروهای سنگین ِ مخصوص جا به جایی کالاهای گوناگون بین شهرها و کشورها. آسمان خیلی مهربان به نظر نمی رسید. تکّه های بزرگ و انبوه ابرها که ظاهری تهدید کننده داشتند در نقاط ِ مختلف آسمان قابل دیدن بود و می شد گُمان برد به اینکه بزودی ابر ها با گستردن بساط ِ خود سفره ی آبی آسمان و خورشید را جمع خواهند کرد. در هر دو طرف جاده مناظر کوه ها و دامنه ی آنها را ابرهای خشن تیره و تار کرد بودند و تصاویر دهکده ها در دور دست وضوح و روشنی نداشت. از رادیوی اتومبیل اخبار روز و گاهی ترانه یی بگوش میرسید. ژزف بعداز شنیدن خبرها و گزارش وضع هوا صدای رادیو را کم کرد و گفت ، مثل اینکه 50/60 کلیومتری ابرها و شاید باران با ما خواهند بود! منیژه گفت ، اینهم بخشی از سفر و تعطیلات است که با آن کنار خواهیم آمد. این راه و مناظر آن اینطور هم زیبا است و من میخواهم از هر لحظه ی آن در کنار تو لذّت ببرم، پس نوک انگشتان دست راستش را بوسید و بآرامی به لبهای ژزف چسبانید و گفت ترانه های فرانسوی تلفن خودت را پخش کن . خواهش میکنم یکبار دیگر ترانه یی را که مردی در مورد شب سالگرد ازدوجش حرف میزند برایم ترجمه کن ! ژزف از تعبیر منیژه در مورد مضمون آن ترانه خوشش آمد ، با لبخندی گفت نام آن ترانه" سالگرد ازدواج خوش باد" Bon Annivesaire است و چون در حال رانندگی است نخواهد توانست در بین ترانه ها جستجو کرده و آنرا بیابد پس بهتر است منیژه خودش با مراجعه به فهرست ترانه ها روی تلفن وی آن نام را یافته و پخش کند تا ژزف برگردانش را بگوید. این چندمین بار بود که منیژه به آن ترانه گوش میکرد ، البـتّه در آمریکا هم بعضی وقتها در آپارتمان ژزف آنرا شنیده بود و از همان بار اوّل به آن علاقمند گردیده بود. پس از پایان ترانه منیژه پرسید فاصله ی میان لیون - حال دیگر منیژه لیون را واقعن خوب و عالی تلفظ میکرد!- پاریس چند مایل است ؟! ژزف گفت به مایل نمیدانم ولی 470 کلیومتر است که میتوانی تبدیل کنی ، شاید حدود 290 مایل ، احتمالن. منیژه گفت آیا آن شهرِ دیگری که گفتی ، خیلی دور تر از پاریس است ، منظورم فُنتَن بلُ است ؟ ژزف در یک لحظه نگاهی به او کرد و گفت ،واقعن عالی است ، عالی ، تو چقدر زود تر از سابق به تلفظ درست کلمات موفق میشوی ! Chapeau,mais chapeau . منیژه گفت اینرا نفهمیدم، که ژزف توضیح داد " تحسین همراه با شگفتی". حالا دیگر نم نم باران می بارید. ژزف گفت فُنتَن بلُ در شصت کلیومتری جنوب پاریس است و ادامه داد هروقت میل داری صبحانه بخوریم بگو تا در یکی از ایستگاه های استراحتِ بایستم . منیژه گفت حتمن و بلافاصله پرسید ژزف شاید میباید این را خیلی وقت پیش پرسیده باشم و شاید هم اصلن نمی باید بپرسم ولی به هر حال اینک به نظرم آمد و میپرسم و اگر دوست نداشته باشی پاسخ بدهی به هیچ وجه سبب دلگیری من نیست... ژزف حرف منیژه را قطع کرد و گفت وی میتواند هر پرسشی در نظر دارد مطرح کند و او پاسخ مناسب را خواهد یافت!
منیژه گفت: صرف نظر از تابعیت فرانسوی ات، و لبنانی ات ،تو خود را فرانسوی میدانی یا لبنانی ؟!
ژزف گفت : نکته ی جالبِ توّجهی را مطرح میکنی و پاسخش در یک جمله میسر نیست ، یعنی سیاه و سفید نیست و از جنبه های متفاوتی قابل گفتگو است که چون آمادگی نداشتم تا در مقابل ِ این پرسش از طرف ِ تو واقع شوم برایم پاسخ دادن آسان نیست ولی تمام سعی خود را میکنم تا سخنی متناسب و متعادل بگویم و افراط و تفریط نکنم.
در این لحظه باران سیل آسا می بارید بطوریکه بُردِ دید را به شدّت محدود میکرد ، بیشتر اتوموبیل ها نور های چشمک زن عقب را بکار انداخته بودند و آهسته تر از حدّ معمول و مجاز میراندند. شاهراه در میان نقاط ِ بلند کوهستانی رو به بالا میرفت و آسمان ِ ابر آلود و خشن خیلی نزدیکتر از وضع طبیعی آن بنظر می آمد. آنها تصمیم گرفتند در اوّلین ایستگاه استراح از جاده خارج شده و متوّقف شوند. اینگونه میتوانستند ضمن خوردن صبحانه و شاید پر کردن ِ باک بنزین و سر و رویی صفا دادن از شدّت باران و خطرات ِ احتمالی ناشی از آن در امان باشند. بیست دقیقه یی بعد به محل استراحتگاه عمومی رسیدند که تعدا دِ زیادی اتوموبیل به همان دلیل که ایشان متوّقف شدند آنجا در توّقفگاه بودند. منیژه گفت فکر میکنی پیاده شویم؟ ژزف گفت اگر از خیس شدن ناراحت نمیشوی چرا که نه؟! و هردو از اتومبیل بیرون آمده و دَوان دَوان به طرف ساختمان مخصوص ِ مسافرین رفتند. ابتدا دستشویی و نظافت سر و رو و سپس کافه برای خوردن و نوشیدن.
ژزف گفت : و امّا پاسخ ِ پرسش ات، میدانی که من متوّلد لبنان هستم، متوّلد ِ بیروت، پدرم نیز لبنانی است. ولی من از اوّلین سالهای دبیرستان در لیون زندگی کرده ام و لبنان و بیروت برایم خاطرات ِ بس گرامی دوران خُرد سالی است و چیزی بیش از آن مرا به آنجا مربوط و وصل نمیکند. هر آنچه در من هست اندوخته یی است که در فرانسه و لیون به قُلّک وجودم ریخته شده. بیشترین رابطه ی من با پدر و مادر ِ ، مادرم و خانواده ی وی بوده است . روابطی بسیار نزدیک با خاله ها و دایی ام داشته ام که شاید آن شب های میهمانی در تُن و اَنسی تا حدودی احساس کرده باشی .روابط من با بیروت و خانواده ی پدرم محدود بوده است به مواقعی که برای تعطیلات در آنجا می بودم که بیشتر در فصل تابستان می بود. من از فرهنگ و ادب سرزمین پدری ام بطور ِ مستقیم و دست اوّل بر خوردار نبوده ام و هرچه را که در آن زمینه میدانم - که محدود نیز هست -محصول ِ مکاتباتِ چندین ساله ام میباشد با پدرم و وی بالا ترین نقش را در بر قراری و نگهداری رابطه بین من و لبنان و خانواده ی لبنانی ام داشته ، امّا هرگز، و هرگز این رابطه طوری نبوده است که من احساس کنم از طرف وی برای اینکه لبنانی باشم فشار یا تعّصبی وجود داشته و تنها همین یک نکته است که مرا "لبنانی" نگه داشته است ، آری من لبنانی هستم. ولی تاثیر فرانسه از هر نظر ، علم و ادب و فرهنگ و تاریخ و فلسفه ی این سرزمین طوری در من نفوذ داشته و دارد که هرگز نمیتوانم بگویم "فرانسوی نیستم" و هرگز نخواهم گفت من فرانسوی نیستم! نمیدانم تا چه موّفق به توضیح خود شدم؟ امیدوارم دَرکَم کُنی. ژزف متوّجه شد منیژه در کمال دقّت و در حالِ سکوت سخت با تعجّب به او نگاه میکند پس گفت : در حال حاضر و با وقتِ بسیار بسیار کمی که برای پاسخ به پرسشی ناگهانی و اساسی داشتم ، تو میتوانی به همین بسنده کنی و در واقع بیش از اینهم فکر نمیکنم بتوانم حتّی بعدها برایت چیزی بگویم . در هر حال این آن چیزی است که من احساس میکنم و موافق این احساس به اداراکی رسیده ام که مسیر زندگی ام را در آن ادامه می دهم.
منیژه مستقیم در چشمان ژزف نگریست و گفت: من خیلی فلسفی نیستم ، یعنی با توّجه به نوع تربیت خانواده و بعدها درس و مدرسه و بخصوص ورود در رشته ی پزشکی و موضوعات مربوط به آن ، با فلسفه و تاریخ و علوم اجتماعی و این قبیل مطالعات خیلی نزدیک نبودم ونیستم ولی درک و دریافت من با آنچه که در زندگی تجربه کرده ام و در مورد فلاسفه و آن قبیل مردم شنیده ام مرا وامیدارد که بگویم ، تو فیلسوفی ! یا دستِ کم تو برای من یک فیلسوفی و من همواره دارم از تو می آموزم و با ذهنی باز تر به محیط و زندگی نگاه میکنم . از پاسخ آموزنده ات سپاسگزارم.
ژزف گفت : امیدوارم در حدود دریافت و برداشت تو باشم و خوشحالم که نظرت را شنیدم. ظاهرا باران از شدّت افتاده اگر موافق باشی حرکت کنیم، و آیا براستی ما چیزی خوردیم؟!
منیژه گفت: نه میرویم آنچه را لازم داریم تهیه میکنیم و در راه نرم نرمک میخوریم. بشرط اینکه مزاحم رانندگی تو نباشد. ژزف موافقت کرد و از همان کافه چند قطعه شیرینی مخصوص صبحانه و دو لیوان متوسّط قهوه تهیه کرده و بعد از پر کردن مخزن بنزین راهی ادامه ی سفر شدند. ژزف ضمن ِ رانندگی از منیژه پرسید ایا احساس وی در مورد ملّیت و کجایی بودنش چیست ، البتّه اگر میل داشته باشد در این زمینه گفتگویی بکنند!
منیژه گفت: هرکس هرموقع در این مورد ازمن پرسشی کرده پاسخ مستقیم و فوری من این بوده که " من آمریکایی هستم ، زاده و بزرگ شده ی همین جا، یعنی آمریکا" و بلافاصله گفته ام ،امّا پدر و مادرم هردو ایرانی هستند! و این حقیقتی است که خارج از تصمیم و خواسته ی من موجود است . هیچکس محل توّلد خویش را انتخاب نکرده ، نمیگویم نمی کُنَد ، نه ، نکرده چرا که نمیتوانسته . آدمی بالاخره جایی زاده می شود و اگر با شرایط و عناصر مختلفی که اصلی ترین آنها زبان است و سپس اثر ِ مستقیم جامعه و ویژه گیهای آن رشد و نِموّ کند دلیل و یا دلایل ِ بسیار ناچیزی وجود دارند که فرد خویش را اهلِ جایی غیر از سرزمین ِ محل توّلد و رُشد خود بداند. می بخشی طولش دادم ، خلاصه اینکه من آمریکایی هستم . این نه باعث غرور و افتخار من است و نه از آن احساس شرمساری دارم. مثل ِ میلیونها نفر ِ دیگر من آمریکایی هستم.
ژزف گفت: من این احساس را که تو با خویشتن ِ خویش به توافق رسیده و در بَرزخ زندگی نمیکنی تحسین میکنم. تا حدود بسیار قابل ِ قبولی حق با توست و با خنده گفت " عشق عزیز ِ آمریکایی من !" . منیژه هم لبخندی زد و بوسه با سرانگشتان بسوی وی فرستاد.
ژزف گفت : تا آنجا که شاهد بوده ام اگر اشتباه نکنم تو فارسی را خیلی خوب حرف میزنی نه؟!
منیژه گفت: خیلی خوب شاید نه ، ولی خوب و بسیار قابل قبول بلی . این موضوع را دوستان و آشنایان خانوادگی همیشه تایید میکنند و حتّی بعضن از فرزندان خود میخواهند که مرا نمونه قرار دهند.
ژزف گفت: علّت ِ این امر علاقه است و تمرین یا مدرسه و تعلیم؟!
منیژه گفت: تا آنجا که بخاطر دارم "سودی" یعنی مادرم هرگز و در این مورد اصرار دارم هرگز ، با من غیر از فارسی سخن نگفت و تمامی ساعاتی را که با وی بودم گفت و شنود میان ما فقط بفارسی بود. در این امر پدرم چندان نقشی نداشت و وی همواره گرفتار کار و بعد تر اداره ی " بیزنس" خودش بود و هست تا تربیت من و رسیدگی به امور معنوی خانه .
ژزف گفت: مادرت هرگز به تو خواندن و نوشت هم آموخته؟ منظورم به زبان خودتان است؟
منیژه گفت: وی تمام سعی خود را کرد، منهم تا میشد تلاش کردم و میتوانم نوشته های خطوط درشت را در روزنامه ها بخوانم، اسم خودم و پدر و مادرم و چند تایی کلمات دیگر را بنویسم. امّا این کار دوام نیاورد ، چرایی اش اینکه تکالیف مدرسه و تحصیلی هر سال سنگین تر می شد و وقت ی بیشتری میگرفت و مادر نیز اینرا در میافت و کم کم به همین بسنده کردیم که غیر از فارسی با هم حرف نزینم و در میهمانی ها نیز تا آنجا که میسر است طوری رفتار کنم که دیگران در یابند من ترجیح میدهم بفارسی گفتگو کنم و اینکار خوب و موثر بود. خلاصه اینکه فارسی را خوب میدانم و از عهده بر میآیم و چند شعر نیز از طریق مادرم شنیده و بر کرده ام، گویا کودکانه است...
ژزف گفت : عالی است ، عالی ..
منیژه گفت:ولی در مورد ایران تقریبن هیچ چیز نمیدانم. پدرم تا آنجا که من بیاد دارم هیچوقت در مورد آن کشور نه خوب و نه بد حرفی نمیزند. بعضی وقتها شنیده ام که گفته " من خیلی سال پیش از انقلاب ایران را ترک کردم" ولی در مورد چرایی و چگونه گی اش چیزی نمیگوید ! کدام انقلاب ؟ من نمیدانم! گویا به گفتگو در این باره علاقه ندارد. مادرم آمّا همیشه میگوید اگر "این پدر سوخته ها نیامده بودند من ایران را ترک نمیکردم" . در مورد "این پدر سوخته ها" در همه ی میهمانی حرف میزنند . من چیزی بیشتری نمیدانم. دانسته های من در مورد ایران عبارت است از چندین عکس از دوران جوانی مادرم در محافل ِ خانوادگی و بعضی جا ها ، بیشتر کنار دریا، و تابلویی که در خانه ی اغلب دوستان وآشنایان بر دیوار ها آویزان است! که نشان دهنده ی خرابه های "پرسپولیس" است. و البتّه خوراک های ایرانی ، چلو کباب، قُرمه سبزی ... حوصله ات را سر بردم، نه ؟!
ژزف گفت : ابدا ، ابدا ، خیلی هم برایم جالب است.
منیژه ادامه داد: نتیجه اینکه من هیچ تصویرِ واضح و مشخصی از ایران ندارم. شاید حالا دیگر وقتش رسیده است که در این باره بیشتر فکر کنم . شاید زمانی را در زندگی روزمره به تحقیق و مطالعه در مورد سرزمین پدر و مادری ام اختصاص بدهم. نمیدانم آیا اینکار سبب ِ تغییری در احساس و برداشت ِ من خواهد شد یانه ، ولی خوبست که در این زمینه اطّلاعات کافی بدست بیاورم. در هر حال به طور خلاصه این است آنچه من احساس میکنم. باشد تا باری دیگر ببینیم چه فرقی با اینک در من پدید آمده. و ادامه داد در بیروت متوّجه شدم که تو هم عربی را خیلی خوب حرف میزنی ...
ژزف گفت: علتّش اینست که تو عربی نمیدانی ، وگرنه من برای رسانیدن منظورم گاهی دچار اشکال میشوم و همواره نیز شنیده ام که پاره یی کلمات و حروف را درست بکار نمیگرم. ولی در هر حال میتوانم مدعی باشم که "آری عربی حرف میزنم" ولی زبان مادری ، زبان مادری است ! که آنرا هم دوست دارم ، و هم تا حدود ِ قابل ِ قبولی مدیریت میکنم.
حرف زدن در زمینه های متفاوت و مختلف سبب می شد درازای راه کوتاهتر بنظر برسد و سفر را آسان تر و دلپذیر تر کند. گوش دادن به ترانه هایی که منیژه در این سفر بیشتر آنها را می شنید و از ترجمه ی آنها خوشش میآمد نیز موجبی بود برای رفع کسالت راه . یکی دوبار ژزف دریافت که چشمان منیژه خسته است و سنگین و گویی نیاز به چُرتی دارد، که به وی گفت بهتر است صندلی اش را به طرف عقب آزاد کرده و چشمانش را ببندد تا رفع کسالت و خستگی بشود. منیژه از این پیشنهاد استقبال کرد و خیلی زود نیز بخواب رفت.
کیلومتر ها بعد وقتی منیژه چشمانش را گشود به محض دیدن آسمان و خورشید زرّین و تابنده به صدای بلند گفت ، عالی است عالی ، یعنی باران تمام شد؟ بلافاصله پشتی صندلی اش را به جای خود بازگردانید و بانگاهی به اطراف جاده گفت ، چقدر زیباست اینجا ، چقدر چشم نواز است ! راستی مسیو سلیبا خیلی وقت است باران قطع شده ؟ ژزف هم در پاسخ گفت ، Oui madam, oui منیژه نیز سرخوشانه گفت Merci monsieur Saliba ... هر دو سرخوش بودند و از حضور یکدیگر لذّت می بردند . منیژه پرسید کجا هستیم ، یعنی از نظر موقعیت در کجای فرانسه هستیم؟
ژزف گفت: اوّل اینکه امیدوارم خواب خوش گذشته و خستگی را بِدر بُرده و سرحال آمده یی، بعد هم اینکه حالا بیست دقیقه یی هست که باران باز ایستاده..
منیژه گفت : مگر من چقدر خواب بودم؟!
ژزف گفت : ده دقیقه ...!
منیژه گفت : تو میگویی بیست دقیقه است که باران قطع شده ، چطور ممکن است من ده دقیقه خواب بوده باشم؟
ژزف سرخوشانه گفت: خواستم در سمت امن جاده باشم و شما را دلخور نکنم.
هردو خندیدند و ژزف ادامه داد تو حدود ِ نیمساعت اگر نه، کمی بیشتر، خواب بودی. تلفن ات بصدا در آمد که من بلافاصله قطع کردم و خوبست نگاه کنی تا دریابی چه کسی بود. و امّا بلحاظ موقعیت جغرافیای در منطقه
Bourgogne-Franche-Comte هستیم در مرکز فرانسه، و این قسمت که در تابلوهای راهنمایی بزودی خواهی دید محدود ه ی Yonneاست که یکی از هشت شهر ِ عمده یی است که بورگُنی -فرانش-کُنتِه را تشکیل میدهند. نام شهر از رودی گرفته شده که در ان جاری است. و بلحاظ فاصله نیز چیزی حدود 160 کلیومتر در جنوب پاریس هستیم و اگر همه چیز خوب پیش برود ساعت یازده باید در فُنتَن بلُ باشیم . در حدود 100 کیلو متر بعد.
منیژه بعد از شنیدن حرفهای ژزف ضمن سپاسگزاری نگاهی به صفحه ی تلفنش کرد و گفت ، باور میکنی حتّی اینجاهم تلفن کنندگان ِ تقلّبی دست از سر آدم بر نمیدارند. و سپس خواهش کرد هرجا ممکن باشد توقف کنند تا دست و رویی بشویند! . توقفی در اوّلین ایستگاه و کش و قوسی به عضلات ِ و استخوانهای تحت فشارِ نشستن روی صندلی ِ اتوموبیل ، خوب بود و سبب تجدید روحیه و قوا. وقتی خواستند دو باره حرکت کنند منیژه پیشنهاد کرد تا ژزف واژه ی فُنتَن بلُ را با حروف درشت برایش روی برگه یی بنویسد تا وی آنرا به چشم ببیند و رانندگی را بعهده بگیرد تا ژزف خستگی در کند و اگر جرئت کرد چرتی بزند. منیژه گفت با جی پی اس راه را پیدا میکند. ژزف از پیشنهاد او استقبال کرد. ضمن نوشتن اسم ِ فُنتَن بلُ به منیژه گفت تا آنجا همین راه در خطّی مستقیم پیش میرود و نیاز چندانی به راهنمایی نیست . زمانی که به خروجی میرسند از آنجا ببعد است که باید به جی پی اس دقت کند تا منحرف نشوند و افزود البتّه خیال میکنم بیدار خواهم بود و خواهم توانست کمک کنم ، ولی اگر خواب بودم یادت باشد بعداز خروج از شاهراه سرعت معّین را حتمن رعایت کند و بعدهم اینکه در یکی دو نقطه ی این راه کوتا تا مقصد پیچ های کوری هست ! همین .
منیژه با کمال اطمینان رانندگی را به عهده گرفت و گفت فقط اگر ممکن است رادیو را خاموش کنند تا حواسش بهتر جمع راه و رانندگی باشد. ژزف گفت که یعنی منهم حرف نزنم. منیژه بلافاصله گفت ، البتّه همینطور است چرا که شما باید خواب باشی. خیلی طول نکشید تا ژزف را خواب در ربود . نیازهم داشت. منیژه نیز در آرامشی کامل مشغول راندن بود و از دیدن مناظر اطراف نیز به نوعی احساس ِ سرخوشی میکرد . از تابلوهای کنار راه که در هر قسمت با کلماتی و علایمی از وضعیت منطقه خبر میداد سر در نمیآورد ، زیرا به زبان فرانسه بود ولی در طول مسیر درجاهای مختلف تابلوهای مشابه آنها را دیده بودند و ژزف توضیح داده بود منظور از آنها چیست.
ساعتِ 10:50 منیژه برای اوّلین بار کلمه ی فُنتَن بلُ را همراه با گراوری تصویری از کاخی بر زمینه ی تابلویی بزرگ و قهوه یی رنگ که مشابه آنرا بار ها در طول ِ راه دیده بود ،دید، و متوّجه شد که خروجی نزدیک است و چیزی نگذشته بود که صدای آن خانمی که حالا دیگر در همه جای دنیا با مردم هست و خیلی دوستانه و صمیمانه بطوریکه آدم احساس میکند با ایشان رابطه ی آشنایی خانوادگی دارد ، بلند شد که در دوکیلومتری از شاهراه خارج شده تابلوی راهنمایی را در مسیر فتن بلُ تعقیب کنید. صدای آن خانم ژزف را بیدار کرد ، که به محض باز کردن چشم گفت ، منیژه واقعن متشکرم ، به این خواب نیاز داشتم و نمیدانستم. و روی صندلی اش راست نشست و با نگاهی تحسین گر به منیژه گفت، مرسی از رانندگی آرام و اَمن ، امیدوارم آماده ی گردش و پیاده روی هستی؟
منیژه پاسخ داد ، حتمن ...
ادامه دارد



Chateau Fontaineblau



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد