logo





پزشک ِ بخش ِ اِمِرجِنسی

بخشِ بیست و ششم

چهار شنبه ۲۵ فروردين ۱۴۰۰ - ۱۴ آپريل ۲۰۲۱

new/bahman-parsa.jpg
...منیژه با چشمانی باز و ذهنی مشغول در گیر دیدار شارلُت و خیالات مربوط به آن بود و خوابش نمیبرد. درست تر اینکه نمی خواست بخواب رَوَد . میخواست بیدار باشد تا به این مشغولیات رسیدگی کرده و اندیشه های خویش را به سر و سامانی برساند.
آدمی موجودی است خود خواه. و این خود خواهی اصلی ترین عنصر بودنِ انسان است. در واقع در وجود انسان این یک اصل است ، قاعده یی است که مستثنی ندارد. ممکن است شنیده شود که ، فلانکس خودخواه نیست، یا فلانی خیلی خود خواه است، و یا که گفته شود کسی قدری خودخواه است...! یکم اینکه خودخواهی قدر و اندازه یی ندارد و همان است که هست و دوم اینکه خودخواهی به آبستنی می ماند! در آبستنی چیزی به عنوان" کمی آبستن "، یا "شدیدا آبستن "وجود ندارد . آبستن ، آبستن است بی قید و شرط. آدمی از بدو توّلد آبستن خویشتن خویش است ، این یعنی خود خواهی ،و در هرلحظه موافق شرایطی که در آن قرار میگیرد ، موجودی موافق آن شرایط از خویش می زاید. موتور محرّکه ی زندگی آدمی همین عنصر است. آنکه حتّی خود را می کُشَد نیز زیر نفوذ ِ همین عنصر و برای ارضای خود خواهی خویش اقدام میکند. خود خواهی منبع حظّ از هر اقدامی است . مخترعین، مبتکرین، انسان دوستان، غارتگران و مصلحین ... و کوتاه اینکه همه و همه زیر نفوذِ این ویژه گی زنده اند تا ، به شدّت آنرا انکار کنند!. هیتلر همانقدر خودخواه بوده است که آینشتاین ! تنها فرق عمده این است که یکی ویرانگر و مخرب و جانی شده و دیگری دانشمندی در حدّ یگانه گی ، که آنهم محصول نحوه ی برخورد آنان است با جهان و محیط اطراف خویش و را ه هایی که برای رضایت خودخواهی خود بر گزیدند . و بی سببی نیست که گفته اند " چون نیک بنگری همه تزویر میکنند" (حافظ)
منیژه با ذهنی در گیر شارلُت هنوز به خواب نرفته بود. این ناشی از خود خواهی وی بود. منیژه تا لحظه ی بر خورد با شارلُت و گفتگو های همان لحظات و بعد از آن ، هیچوقت فرصت و یا خیال مایه یی نیافته بود تا باین امر بیاندیشد که ژزف پیش از آشنایی با او گذشته یی داشته و منیژه در آن گذشته هیچ ردی و یا اثری ندارد، و سهیم نیست و بسیارند کس و کسانی که در آن گذشته با ژزف شریک و سهیم اند و ژزف نیز با ایشان همین حال را دارد. اینکه چه چیز آن گذشته ها آنرا برای ژزف شیرین و دلپذیر و یا زشت و زننده میکند تنها به ژزف مربوط است و نمیباید منیژه و یا هرکسِ دیگری را که در انها نقشی نداشته مدّ نظر قرار بدهد. منیژه تا همین امشب باین نیاندیشیده بود که وی از یک زمانِ مشخصی در زندگی ژزف حضور یافته و پیش از آن زمان حضور نداشته ، در نتیجه هستند و خواهند بود لحظه هایی که وی نتواند در آنها با ژزف و آن لحظه ها شریک شده شاد و یا غمگین شود. وباز مهّم تر دست یافتن و رسیدن به این نقطه است که نمی باید مانع ژزف از شادمانی ویا هر واکنشی نسبت به آن خاطره ها - خوب یابد- بشود. منیژه دقیقن سعی داشت تا با نخوابیدن خویش را قانع کند گذشته ی ژزف مال خود ِ ژزف است . در همین احوال شارلُت و آن شش ماهی که ژزف از آن حرف زده بود بنظرش میآمد و او روی دیگر ِ سکّه یی را که خودش باشد میدید، زنی خود خواه و شاید حسود که بی هیچ منطقی حاضر به پذیرش وجودی بنام شارلُت نبود. شارلُتی که هرگز منیژه را ندیده و نمی شناخت و به احتمال قوی بارِ دیگری نیز وجود نمیداشت . ولی منیژه با خود می اندیشید اگر یکبار دیگر در جایی دیگر چنین دیداری پیش آید وی چه باید بکند؟ تمام سعی وی این بود که پای از منطق روابط اجتماعی و خصوصی بیرون نگذارد و مثل همیشه به حقوق دیگران و در این مورد خاص ، مردی که فعلن با وی تقریبن زندگی مشترکی دارد تعرض نکرده و احترام بگذارد. شاید در بادی امر سخت به نظر میرسید ولی منیژه آگاه تر و خردمند تر از آن بود که کاری دور از منطق انجام دهد. در همین کِش و قوسها طبیعت کار خود را صورت داد و منیژه را نیز خواب در ربود. صبح قدری کِسِل تر از هرروز دیگر در این سفر از خواب بیدار شد و حس کرد حال و حوصله ی همه روزه را ندارد. خواست تا بازهم اگر شدنی است بخوابد و یا چُرتی بزند که شنید ژزف میگوید " روز ِ آخر است نمیخواهی از وقتمان حد اکثر استفاده را ببریم ؟ " منیژه از همانجا میان بستر پاسخ داد همین الآن بر خواهد خاست و خستگی و کِسالت را به کم خوابی ناشی از زیاده روی در نوشیدن شراب و کنیاک در شب ِ گذشته نسبت داد. این اوّلین قدم برای دوری از شارلُت و وصل شدن به امروز بود.
روز ، روز ِ زیبا و دلپذیری بود. آسمان آبی بی هیچ ابری . دمایی متناسب و نرمه بادی که سبب نوعی آرامش می شد. منیژه هنگام صرفِ صبحانه از ژزف پرسید ، یادم هست که دیشب آخرین جمله ات این بود" لیون ِابریشم و نور " حالا وقت است که برایم توضیح بدهی . ژزف گفت بسیار خوب سعی میکنم تا آنجا که ممکن است کوتاه و شاید مفید آنچه را میدانم بگویم و ادامه داد ، میدانی ؟ اینطور بگویم ، این شهر چیزی در حدود 500 سال عمده ترین مرکز تهیه و تولید ابریشم در اروپا می بوده . از اواسط قرن 15 تا سالهای پایانی قرن نوزدهم بیشتر مردم اینجا و اطراف آن در مراکز تولید ابریشم کار میکرده اند و ابریشم تولید شده در لیون شهرت بین المللی داشته و هم اینک نیز یکی از معروف ترین علایم تجاری فرانسه و جهان نیز در اطراف همین شهر در کار تولید بهترین محصولات ابریشمی است. Musee des Tissues در بر دارنده ی ارزنده ترین مجموعه ی بافته های ابریشمین است. و نه چندان دور تر از هتلمان ، Soierie Saint-George یکی از مشهور ترین اماکن در اروپا برای علاقه مندان به بافته هایی از ابریشم است. منیژه گفت و امّا نور... ژزف گفت اگر مایل باشد بهتراست برای حداکثر ِ استفاده از وقتشان ضمن ِ حرکت - پیاده یا سواره - ، در باره ی هر آنچه میداند برایش توضیح دهد ، منیژه نیز موافقت کرد و راهی گردش شدند. ژزف توضیح داد آنطور که مشهور است اختراع صعنعت سینما را به دو برادر فرانسوی از اهالی این شهر نسبت میدهند و جریان از این قرار است که Auguste & Louis Lumier که از اهالی بُزانسُن در شمال لیون بودند در یکی از مهم ترین مراکز آموزش ِ فنّی در شهر لیون به تحصیل مشغول شده و در طول زندگی خود موّفّق به ابداع و اختراع وسایلی میشوند که از عکس برداری شروع شده و به دستگاه معروف ِ Cinematographe می انجامد که بعدها همین دستگاه با تغییراتی مورد استفاده تهیه فیلم های متحرک قرار میگیرد و زیر بنای صنعت سینما در 1895 در شهر لیون بنیان گذاشته میشود . لومیر در زبان فرانسه به معنای نور است . این هم مختصری در باره ی ابریشم و نور و چرایی آن ! منیژه از توضحیات ژزف مثل ِ همیشه لذّت میبرد و در پایان سخن به ژزف گفت آیا موافق هست تا به دیدار سن ژُرژ بروند و از بافته های ابریشمی حدّ اقل عکس هایی تهیه کنند . ژزف موافقت کرد .
بعداز دیدار از سن ژُرژ مسیر دور تری را در جهتی دیگر انتخاب کرده و به طرف خیابان ِ "اوّلین فیلم"(Rue de Premier-film) که موزه برادران لومیر در انجا قرار داشت رفتند. دیدار از آن موزه برای منیژه بسیار خوشایند ، آموزنده و لذتبخش بود. با نگاه کردن به تصاویر و وسایل موجود و مقایسه ی تند و سریع سینما و تکنولوژی امروزی هر لحظه بیشتر برای آن برادران احساس احترامی توام با تحسین میکرد. راهی را که سینما از این مکان و وسایلی که امروز ابتدایی به نظر میرسید پیموده بود حتّی در خیال هم نمی شد گنجانید .
وقتی دیدارشان از آن موزه پایان پذیرفت و بیرون آمدند منیژه با راهنمایی ژزف متوّجه شد دو خیابان آن محلّه به نام برداران لومیر نامگذاری شده. آنجا که موزه لومیر قرار داشت مثل ِ هرجای دیگر آن شهر که تا کنون دیده بودند زیبا و دوست داشتنی بود ، در خیابان اصلی جنب ِ موزه میدان Ambroise Courtois قرار داشت که بازار ِ روز بسیار وسیعی در آن بر پا بود. آنها داخل انبوه جمعیت خریدار و فروشنده در بازار روز شدند . تنوّع میوه های تازه و رنگارنگ ، انواع مواد گوشتی ، بساطی از متنوّع ترین پنیر ها ، انواع زیتون و دانه های خوشبوی قهوه ، و نان هایی که شدیدا اشتها آور بودند و وسایل ساخت مردم محلّی همه و همه واقعن دیدنی بود و منیژه را به یاد بازار روز اَنسی انداخت. وی که در مدّت این سفر نسبت به فرآورده های گوشتی سرد ، از قبیل انواع سوسیس و ژامبُن و شبیه آنها علاقه پیدا کرده بود ، بخصوص به نانهایی که همه روزه میخوردند - خودش میگفت "بهترین نانی است که خورده" - به ژزف گفت اگر موافق باشد از آن مواد گوشتی تهیه کرد و به همراه نان و قدری میوه های مختلف در گوشه یی مناسب در میدان نزدیک محوطه ی سبز و باغچه مانند روی نیمکتی پیک نیکی راه بیاندازند، ژزف گفت و ... امّا نوشیدنی ... منیژه بلافاصله گفت آب ، حتمن آب ! آن دو دلداده در کمال آرامش از وقت موجود لذّت بردند و پس از اینکه صرف خوراک به پایان رسید بعد از قدری استراحت ژزف گفت حالا میخواهم ترا دعوت به دیدار از ساختمانی بکنم ، البتّه موزه یی، که تا کنون هر گاه پیش آمده دریافته ام که دیدار کننده یا آنرا تحسین میکند و یا تقبیح و حالت وسطی نیست ! برویم و ببینیم تا دریابم نظر تو چیست . منیژه پرسید این ساختمان مربوط به چه قرنی است ، ژزف گفت ، مربوط به قرنِ بیست و هفتم ! منیژه گفت یعنی سالِ بیست و هفتم؟ ژزف گفت نه نه قرنِ بیست و هفتم! ششصد سال ِ دیگر !!! و خندید . منیژه گفت متوّجه حرفهایت نیستم ، فکر کنم آبش خیلی اَلکُلی بود و هردو خندیدند و منیژه پرسید واقعن منظورت چیست و ژزف گفت بگذار برویم ساختمان را ببین و بعد حرف بزنیم. در خیابانی نزدیک ِ همان میدان ِ بایستگاه متروی Monplaisir- Lumier رفتند و با استفاده از مترو خود را به میدان معروف بِلکور که نزدیک هتلِشان بود رسانیده و آز آنجا با اتوبوس شماره ی 15 به محلی که ملتقای دو رود رُن و ساُن بود سفر کردند. آن قطه واقعن به دلتا و یا جزیره یی شبیه بود و به هر دو رود تسلّط داشت. بعد از پیاده شدن از اتوبوس و قدری پیاده روی از در دور دست بر بلندای مسلّط بر رود خانه ها ساختمانی دیده می شد که منیژه هنوز هم باور دارد عجیب تر از شکل و وضعیت هندسی و معماری آن ، ندیده بود . احساسِ شگفتی انگیز و غیر قابل ِ درکی از دیدن آن بنا در منیژه به وجود آمد. نمیدانست آن حجم ِ عظیم و در هم پیچیده و شاید حتیّ بی سر و ته و فاقد هر گونه معنا را چگونه باید با خود توضیح و تحلیل کند. هرچه پیشتر میرفتند از جزییات بنا چیز های کمتری بنظرش میرسید ، وقتی دور تر بودند وی از زاویه ی دید خود آنرا به یکی از سفینه های عجیب و غریب ِ فیلمهای علمی/تخیّلی سریال های تله ویزیُنی شبیه میدید. و بعضن به یک کشتی خیالی و گاهی نیز مثل ِ هواپیما های غول پیکر و شاید جنگنده ی کرات و فضاهای دیگر . وی هنوز نمیدانست این حجم پیچ در پیچ شیشه و آهن و بتُن در بر گیرنده چیست . همانطور که غرق در احساسی دو گونه از شگفتی و واپس خوردگی پیش میرفتند ، گفته ی ژزف به خاطرش آمد که ، این بنا را یا تحسین میکنند یا تقبیح ، حالت ِ میانی وجود ندارد! و منیژه احساس میکرد بهتر است پیش از هرگونه قضاوتی قدری بیشتر در باره ی این ساختمان نا مانوس بیاموزد و آموخته هایش را جایی ذخیره کند و در فرصتی دیگر با وقتی بیشتر و بدور هیجان زده گی عقیده ی خود را در یابد. صدای ژزف در یک لحظه منیژه را از ادامه ی خیالاتش باز داشت . ژزف گفت مثل اینکه خیلی تعجّب کرده یی ، درست میگویم؟! منیژه پاسخ داد همینطور است و هنوز نمیداند چه نظر یا احساسی دارد ولی خوشحال خواهد بود تا بداند عجیب ترین ساختمانی که تا به حال در عمرش دیده چه نام دارد برای چه منظور بنا شده و خلاصه همه ی آنچه که مربوط به این بنا... ژزف گفت ، قبل از هرچیز باید بگوید که وی شخصن از طرفداران و دوست داران این معماری و هر شکل ساختمانی از این قبیل نیست، ولی منکر ِ شگفت انگیز بودن آنهم نمی باشد. و سپس ادامه داد ، هنگامی در این شهر زندگی میکرده حدود اوایل سالهای دوهزار از راه رسانه های همگانی کما بیش می شنیده که ساختمان ِ موزه یی در این محل که بخاطر موقعیتش در ملتقای دور رود معروف است به Confluenece بنا خواهد شد . این گزارشها همواره وجود می داشت. ،تا اینکه از اواسط سالِ 2010 گاهی که وی از طریق عبور از شاهراه شماره 7 بجایی رفته و یا بر میگشته شاهد پاگیری و بالا رفتن این بنا می بوده و با پیشرفت این ساختمان هر مرتبه به دیدن آن بیشتر شگفت زده میشده. بالاخره در آخرین روزهای ماه دسامبر ِ2014 خبر ِ افتتاح آن را میشنود. وی آنموقع ساکن پاریس بوده ، زیرا آنجا تحصیل میکرده ، ولی یکبار پیش از آمدنش به آمریکا هنگامی که به لیون باز میگردد ، به تماشای این ساختمان که موزه ِ علوم طبیعی و انسانی است و در بر دارنده صدها هزاران قطعات ریز و درشت قرون و اعصار مختلف زندگی انسان است آمده و هنوز شگفتی حاصل از آن دیدار را از خاطر نبرده و مثل همان موقع این گونه معماری را که شنیده عنوانش Deconstructive Architecture میباشد ،هنوز دوست ندارد. و تا آنجا که از آن روز ها بیادش مانده این طرح متعلق است به گروهی از مهندسین یک موسسه ی اتریشی بنام Coop Himmel(I)au . و سپس رفتند تا از آنچه در موزه گرد آمده است بازدید کنند. گردش در این موزه و اطراف آن تا ساعت شش بعد از ظهر بطول انجامید. حال باید میرفتند تا با نظافتی که پس از آن همه راهپیمایی در گرما لازم داشتند و تعویض لباس خود را برای شام آماده کنند. آنشب به پیشنهاد ژزف برای رفتن به رستوران لازم بود از اتوموبیلشان استفاده کنند زیرا وی جایی را در شمال شهر بیرون از محدوده در نظر داشت چیزی حدود نیمساعتی رانندگی. وقتی راهی شدند ژزف ضمن رانندگی در مورد سفرشان به طرف پاریس که صبح فردا باید انجام می شد از منیژه پرسید آیا دوست دارد پیش از رسیدن به پاریس در Fontainbleau گردشی کرده ، احتمالن ناهار را نیز آنجا بخورند و سپس به پاریس بروند؟ منیژه در کمال سادگی گفت که از این اسم یا مکان تصویری در ذهن ندارد و اگر قدری بیشتر در مورد آن بداند میتواند پاسخی بهتر بدهد . این کیفیت های منیژه همواره ژزف را به تحسین وا میداشت. ژزف گفت فُنتِن بلُ شهرکی است کوچک در جنوب پاریس که بلحاظ ساختمان کاخ معروف ِ آن همواره مورد توّجه گردشگران خارجی است. و قدری بیشتر در مورد آن صحبت کرد. منیژه گفت با فکر ِ ژزف موافق است.
بعد از نیم ساعت به رستوران مورد نظرشان رسیدند . جایی در باغی بزرگ نزدیک دریاچه یی در حاشیه یی رود رُن. منیژه از آن محل بسیار خوشش آمد و شام را درنهایت آرامش و لذّت خوردند و بر خلاف هر بار ِ دیگر در نوشیدن شراب به لیوانی برای هریک بسنده کردند. قهوه و کنیاک هم نیاشامیدند! چرا که صبح روز بعد در اولیّن ساعات بامدادی مسافر بودند و میخواستند هم سحر خیز باشند هم سرحال . بعد از شام خیلی زود به هتل بازگشتند و وسایلشان را جمع آوری کرده و جز آنچه برای فردا در طول ِ سفر نیاز بود مابقی را برده در اتوموبیلشان جا دادند . حالا دیگر آماده ی خواب بودند.
ساعت پنج و نیم بامداد منیژه با صدای ژزف از خواب بیدار شد و هردو پس از نظافت روزانه لباسی پوشیده و هتل را بقصد گاراژی که اتوموبیلشان در آن جا متوقّف بود ترک کردندو منیژه پیش از بیرون آمدن تعدادی از بروشور های اطلاعاتی و تبلیغاتی روی میز را برداشت! یادگاری! ؟ سفر ِ و تجربه ی لیون باینشکل پایان یافت . آنها میرفتند تا کنار یکدیگر روزهای دیگری را تجربه کنند و امّا اینبار ژزف به منیژه گفت ، کمی به من گوش کن و قدری هم به جی پی اِس، تا ورود به پاریس و توقف مقابل درِ هتل ، شما رانندگی خواهی کرد! منیژه با تعجّب گفت ، آیا جدّی میگویی؟! و ژزف پاسخ داد ، حتمن. منیژه خوشحال بود که ژزف وی را در این امر مورد شک قرار نداده ، ولی گفت تنها چیزی که مرا آزار خواهد داد اینست که نخواهم توانست از مناظر دیدنی راه ها بهره مند شوم و باین کار شدیدا علاقه دارم! ژزف گفت که وی را بخوبی درک میکند و در نتیجه خود عهده دارِ رانندگی خواهد بود. منیژه به خوشحالی استقبال کرد. ساعت شش بامداد آنها در خیابانهای خلوت شهر به طرف شاهراهی که در جهت ِ شمال ، راه به پاریس می بُرد در حرکت بودند.




نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد