logo





پزشکِ بخشِ اِمِرجِنسی

بخش بیست و سوم

سه شنبه ۱۰ فروردين ۱۴۰۰ - ۳۰ مارس ۲۰۲۱

بهمن پارسا

new/bahman-parsa.jpg
...گرمای دلپذیر هوای کوهستانی ِ شهری زیبا که هرگوشه اش چشم نواز و تحسین برانگیز بود شوق گردش را در کوچه پس کوچه ها و پست و بلند های راه دو چندان میکرد. منیژه و ژزف برای دیدار قلعه ی کهنه ی شهر در جایی از زیرگذری قدیمی که بنایی بود بس مستحکم گذشته و پس از عبور از پلی کوتاه بر روی رودخانه ی جاری در شهر وارد راهی تنگ و باریک و سنگفرش شدند و از بین ساختمانهای بسیار متین و استواری که پیدا بود متعلق به قرون پیشین هستند و همچنان مسکونی و مورد کاربرد مشاغل و حِرَف گوناگون ، راهی را که به تندی میل به سر بالا داشت در پیش گرفتند و در بعضی جای ها از پلّه های سنگی نیز بالا رفتند . هرچه ارتفاع بیشتر می شد دور دستها ، کوه ها و جنگلها و ساختمانهای اطراف نیز بیشتر در منظر قرار میگرفتند و زیبایی های خود را به بیننده می نمودند . بعداز یک راه پیمایی طولانی آنها در بالا ترین نقطه ی را ه به محوطه ی وسیع میدان مانندی در مقابل یک قلعه ی کُهن و استوار با ساختمانی مخلوط از سنگ های بزرگ و چوب و آهن رسیدند . آنجا ایشان در مقابل قلعه یی بودند که تسلّط تمام بر شهر داشت، قلعه یی که آغاز ساختمان ِ آن به قرن دوازدهم میلادی بازمیگشت و تا قرن شانزدهم مورد باز سازی و تعمیر بوده است و امروزه با آخرین تغییرات جزء میراث فرهنگی و ملّی فرانسه است و مشتمل است بر موزه یی و بسیاری اشیاء کهن در ربط با تاریخ آن سرزمین. دیدار ِ بیرون و درون قلعه بطول انجامید و ارزش آنرا نیز داشت . برای منیژه شاید بیشتر از ژزف .
راه پیمایی در آنهمه جای های بلند ، گرمای هوا و تابش آفتاب کار خود را کرد، منیژه و ژزف وقتی از قلعه بیرون آمدند هردو خسته بودند و هیچ کاری برای ایشان بهتر از رفتن به کنار ِ دریاچه نبود. تا جای توّقف اتوموبیلشان را پیاده و در کمال ِ خستگی در آهستگی پیمودند . از آنجا راهی فروشگاهی شدند و قدری خوراکی و بطری شراب تهیه کردند و راهی دریاچه شدند. در آن ازدحام و انبوهی مردم و اتوموبیل ها یافتن جایی برای توّقف نیاز به خوش شانسی مطلق داشت. در یکی از خیابانهای تنگ و باریک و یکطرفه ی نزدیک دریاچه در جایی بانویی در میان خیابان به علامت ایست دست بلندکرد و با لبخندی و اشاره دست و سر به ژزف فهمانید که اتوموبیلی دارد با حرکت به سمت عقب از محلی که ایستاده خارج می شود وژزف به منیژه گفت ، چه خوب اینهم جایی برای توّقف . قدری منتظر شدند و پس از اینکه جای توّقف خالی شد بآسانی اتومبیل خود را پارک کردند و ساک های دستی ِ نه چندان سنگین وزن را که حاوی خوراک و بعضی نیازمندیها ی پیک نیکی بود برداشتند و رو به ساحل راه افتادند، به محض ِ رسیدن به کنار دریاچه در ساحل کم عرض و نه چندان وسیع جایی را جستند و بساطشان را گستردند. آفتاب حالا دیگر در نهایت درخشندگی و اوج گرما بود سنگریزه های ساحل داغ بودند و حوله هایی که ایشان به همراه آورده بودند بخوبی موَثّر واقع شد. دوساعت یا قدری بیشتر همانجا نشستند خوردند و نوشیدند و گاه گاهی تا زانو در آب دریاچه پیش رفته و سر و صورتی به آبِ سرد که غنیمتی بود ارجمند خنک کرده و صفا میدادند. منیژه از همه چیز این ساعات لذّت می برد و ژزف در کنار او احساس سر خوشی داشت. آنها در باره آن منطقه و مردمش و اینکه منابع در آمد ایشان چیست و بیشتر به چه مشاغلی می پردازند صحبت ها کردند منیژه البتّه پرسنده بود و بعضن نیز در باره موضوعاتی که بنظرش میرسید ، رای و عقیده ی خود را میگفت . جمعیتی که در آنروز زیبا کنار دریاچه حاضر بود بسیار بیش از ظرفیت محل بنظر میآمد، روی دریاچه ازدحامی از انواع قایقهای تکنفره ی پارویی و تعدای قایقهای بزرگِ گردشگری و گاهی خصوصی برپا بود. حضور قایق های بادبانی با آنهمه رنگهای متفاوت منظره یی زیبا را در مقابلِ چشمان ِ ببینندگان قرار میداد. همه چیز برای سرشار بودن از شادی فراهم بود و منیژه و ژزف هیچ ثانیه یی را برای سرخوشی از دست نمی دادند.
جایی قدری دورتر از ساحل و نزدیک به خیابان ِاصلیِ ساحلی ،ساختمانی با شکوه دیده میشد. ساختمانی چندین طبقه با معماری مدرنِ اوایل ِ قرنِ بیستم (دهه ی بیست ببعد) منیژه خواست تا بروند و از نزدیک آنرا ببینند و بطرف ساختمان رفتند ، ژزف گفت که ساختمان، هتلی است گرانقیمت با کازینویی و رستوران و بار. وقتی منیژه عنوان کازینو را شنید ترجیح داد از همان دور دست نگاه کند و با نزدیک شدن به آن ، زیبایی های بنا را به زشتی کازینو آلوده نکند. منیژه به ژزف گفت آنچه راجع به کازینو شنیده همه منفی و گزنده بوده و بعضن از مادرش شنیده که زمانی بوده است که جیانی (پدر منیژه) مبالغی هنگفت در کازینویی باخته که تا مرز ورشکستگی رفته ، و سودابه خانم هنوز با بیاد آوری آنروزها دچار افسردگی میشود. پس به قول معروف "عطایش را به لقایش" بخشیدند. نرم نرمک از خیابان ساحلی بسوی محل ِ توّقف اتوموبیلشان حرکت کردند تا به هتل رفته و پس از استراحتی خود را برای رفتن به دیدار دایی فلّران و دوستش زُاِ (Zoe) آماده کنند.
عصر قدری زودتر از هتل بیرون آمدند و از یک گلفروشی دسته گلی زیبا تهیه کرده و به دیدار دایی فلُران رفتند. آپارتمانِ دایی در طبقه سوم ساختمانی که بی هیچ مانع و واسطه یی مشرف به دریاچه بود قرار داشت . به لحاظ ِ منیژه همه چیز در آن خانه (آپارتمان) حکایت از سلیقه یی خوب و مبتنی بر آشنایی با کار ِ تزیینات و دکوراسیون داشت . هم آهنگی وسایل و چیدمان آنها سبب آرامش بود و هیچ چیز اغراق آمیزی چشم را نمی آزرد. وی از این خاانه تصویر ها در ذهن خویش ثبت کرد. دایی و دوستش پذیرایی دلپذیر ی از ایشان کردند بخصوص که تمام مدّت شام را روی بالکن بودند و باموافقت ِ Zoe و منیژه ، دایی و ژزف هردو سیگار برگی دود کردند. بیشتر گفتگو ها در مورد وجوه افتراق زندگی آمریکایی و اروپایی بود ، هیچ سخنی جنبه ی برخورد ِ شخصی پیدا نمیکرد و هرکس نظر و رای خود را ابراز می نمود. ژزف بعضن به دایی گوشزد میکرد برای آنکه تصویر ِ واضح تری از زندگی آمریکایی در ذهن داشته باشد لازم است آنجا زندگی کرده و عهده دار پرداخت هزینه های آن بشود تا بتواند دریابد بر قراری توازن میان در آمد و مخارج به چه حدّ از ساعات کاری نیاز دارد و در قبالِ ساعات بسی طولانی کار های گوناگون از هرقبیل که باشد نتیجه مادی و معنوی حاصله چیست و پس از برابر نهادن همه ی این داده ها باین داوری برسد که آنچه را در خیال و فرضیه های پیشین داشته با آنچه در واقع با آن دست به گریبان است همخوانی دارد ؟ دایی گفت ، تو خودت بهترین مثال هستی ، تو بگو آیا با آنچه تو خیال کرده بودی و با آنچه که هست و زندگی چند ساله ات در آنجا ترا آموخته و در عمل با آن درگیر هستی همخوانی دارد؟ ژزف گفت ، من به بیش از هفتاد در صد آنچه در خیال و فرضیه داشتم در آمریکا جامه ی عمل پوشانیده ام، هیچ تردیدی نیست ، ولی در قبالش بسیار بسیار سخت تر از اینجا(فرانسه) کار کرده ام و هنوز نیز نسبت به موقعیت خویش و پایایی آن هیچ اعتمادی ندارم که البتّه این مختص من نیست و همه در آنجا درگیر چنین شرایطی هستند و سپس رو به منیژه گفت آیا اینطور نیست؟! منیژه گفت ، من نسبت به زندگی در شرایطی غیر از آمریکا تجربه یی ندارم، نمیدانم مردم در اینجا در قبال چه مقدار کار و تحت چه شرایطی چه مبلغ درآمد دارند، من نمیدانم بهای سکونت در مسکنی اجاری یا ملکِ شخصی چه در صدی از درآمد شخص را بخود اختصاص میدهد و نسبت به نقش و مسئولیت دولت در زندگی مردم نیز هیچ دریافتی ندارم ، از چگونگی وضع ِ مالیاتها وخدماتِ ارائه شده ی دولتی در قبال مالیاتی که پرداخت میشود و بسیار فاکتور های دیگری که هستند و برای مقایسه میباید موشکافانه بررسی شوند ، بی خبرم ، در نتیجه با اطلاعات بسیار ناچیزی که دارم و یا بهتر است بگویم با اطلاعاتی که ندارم ، نمیتوانم نظری داشته باشم. Zoe از این بر خوردِ منیژه بی نهایت استقبال کرد و وی را ستود که در اظهار نظر بی تعصّب بوده و احساساتی برخورد نکرده . بحث شیرینی بود و هر چهار نفر بخوبی در آن شرکت داشتند . در یک لحظه دایی و دوستش گفتند ، چند لحظه اجازه بدهید و از سر میز بلند شدند و رفتند و دقایقی بعد با سینی های پنیر و انگور و ظرفهای کنیاک باز گشتند. ضمن خوردن و نوشیدن منیژه احساس کرد این مردم گویی متخصص امور تغذیه و خوراکند، آنچنان در مورد انواع موّاد مورد مصرف و آنچه خورده میشد به دقّت و ظرافت سخن میگفتند که به نظر منیژه اینطور میرسید بدون این سخن ها خوردن غذا هیچ لطفی ندارد، بوی گیاهان بکار رفته، طرز پخته شدن آنها ، نوع گوشت و کجایی بودن آن، طعم کَره مصرفی ، و هر جزء خوراک ها و بعد رنگ و بوی شراب و دیگر مشروبات ،نان، قهوه، پنیر ... همه ی اینها موضوع گفتگو بود و این حتّی سبب تحریک ِ بیشتر اشتها میشد . مثلا یکمرتبه دایی فلّران به ژزف گفت ، گوشت را از قصابی ژان پُل تهیه کرده همان قصابی که ژزف از کودکی بیاد دارد و هنوز هست و مشتریان خاص خود را دارد و معلوم بود که ژزف به شنیدن نام وی سلیقه ی دایی را تحسین میکند.
شب براه خود ادامه میداد و زمان سپری می شد، نیمه شب هم رسید و ژزف به دایی گفت شبی مثل امشب نمی باید به پایان برسد ، ولی چون این ممکن نیست و ایشان نیز صبح ِ فردا مسافرند باید که بدرود گفته و آرزو کنند هرچه زود تر یکدیگر را در آمریکا - منیژه همزمان گفت در اَنسی- ببینند ، حرف منیژه سبب خوشحالی Zoeشد. بامید دیدار بعدی پایان شب را اعلام کرد. دایی اصرار داشت که آنها را تا هتل با اتوموبیل همراهی کند ، ژزف گفت شبی زیبا است ، هوا عالی است، راه طولانی نیست و تازه بعد از آنهمه خوراک پیاده روی خوب است . پس ،از یکدیگر جدا شدند. ژزف تا آنجا که شدنی است بعداز نوشیدن مشروب الکلی رانندگی نمیکند. مگر فاصله ی زمانی بین نوشیدن تا راندن اتوموبیل قابل قبول باشد. آنها تا هتل پیاده روی کردند و لذّت بردند. در راه از هر چه دیده بودند سخن ها گفتند . در نزدیکیهای کازینو خیابان هنوز شلوغ بود و مردم در آمد وشد بودند و ساختمان هتل و کازینو را نورهای درخشانی آذین داده بود. قرار ایشان این بود که صبح روز بعد - نه خیلی زود- از انسی راهی لیون شوند ، شهری که باید محل توّلد سینما خوانده شود. شهر ِ برادران لومیر و بسیار دیدنیهای دیگر. شهری که سالیانی از عمر ژزف به تحصیل در مقاطع مختلف و کار در آن گذشته بود.
ساعتِ نُه صبح منیژه و ژزف هر دو آماده ی حرکت بودند. بعداز اینکه وسا یلشان را در اتوموبیل جای دادند روستا-شهر تُن را مسیر کنارِ دریاچه و شهرِ اَنسی بطرف لیون در پیش گرفتند. مسیر سفر مثل دیگر جاهای منطقه ی آلپ کوهستانی سرسبز و دیدنی بود. تا رسیدن به هتل ِ محلِ اقامتشان با توقّف کوتاهی برای نوشیدن قهوه و خوردن چیزی بین ناهار و صبحانه و پر کردن باک بنزین سه ساعتی را در راه بودند. در بدو ورود به لیون ، وجود رودخانه های عظیم اوّلین پدیده یی بود که نظر ِ منیژه را به خود جلب کرد. دیدن اینهمه رود با وسعت هایی به آن اندازه و تمامی جاری در شهر میان خیابان ها و ساختمانهای مسکونی و حضور انواع و اقسام کسبهای گوناگون در حاشیه آنها برایش دیدنی و تا حدودی شگفت انگیز بود. وقتی از پلِ بزرگی برای ورود به مرکز شهر عبور میکردند منیژه با نگاهی به نمای دو طرف رود ، شهر فرانکفورت را بیاد آورد . ولی به صدای بلند و طوری که ژزف شنید گفت، نه نه اینجا خیلی دلپذیر تر است! ژزف گفت ،متوّجه نشدم ! منیژه پاسخ داد، بلند بلند فکر میکردم ...یاد گردشمان در فرانکفورت افتادم ولی این زیبایی و گرمایی که در فضا ی این شهر هست در آنجا برایم محسوس نبود. اینجا بطرزی غیر قابل ِ توضیح احساسی خاص در من بوجود میآوَرَد.
بعد از جایگزین شدن در هتل هردو پذیرفتند که برای لذّت بردن هرچه بیشتر از زیباییها و دیدنی ها تا میشود پیاده روی کنند. هرگاه خسته شدند جایی بنشینند و لبی تر کنند و در نهایت از وسایل نقلیه ی عمومی بخصوص اتوبوس استفاده کنند . هتل ِ ایشان جایی در بخش ِ مرکزی شهر در خیابان ویکتور هوگو واقع شده بود. محله یی در نزدیکی Bellecour . این قسمت شهر میان دو رود Rhone و Saone قرار گرفته . همه جا پر است از انواع ساختمانهای زیبا با معماری فخیم و فاخر. خیابانهایی نه چندان وسیع و و بعضن سنگفرش. فراوانی انواع فروشگاه ها بیشتر یاد آور مراکز خرید است تا شهر و زندگی خانوادگی بلحاظ همین نوع نگاه منیژه از ژزف پرسید آیا محلات ِ مسکونی شهر کجا قرار دارند ؟ و ژزف توضیح داد در همین جا که هستیم تمامی این ساختمانها مسکونی هستند و خانواده هایی در آن جای ها سکونت دارند ولی هستند محلاتی که عمدتن مسکونی اند و از انبوهی اماکن کسب و کار در انها اثر ِ زیادی دیده نمیشود و در واقع به نوعی بیرون از شهر محسوب میشوند ، نه اینکه بیرون از محدوده ی شهر باشند. ژزف و منیژه گردش خود را آغاز کرده بودند و با توّجه باینکه ژزف دوران دبیرستان و سالهای دانشگاه را در همین شهر گذانیده بود ، جایی نبود که برایش آشنا نباشد. در مسیر حرکتشان وی حتّی تک تکِ رستورانها و کافه ها را میشناخت و بخوبی راه های میان خیابانهای اصلی و فرعی را به آسانی برای رفتن از گوشه یی به گوشه یی دیگر مورد استفاده قرار میداد و در هر مورد آنچه را که لازم میدانست و یا منیژه میل ِ به دانستن داشت برایش توضیح میداد و در اینکار حوصله یی کافی ، دانشی لازم و بیانی بس شنیدنی داشت. تا غروب آن روز آرام آرام میدان های زیبا و پر ازدحام و محلات ِ گوناگون را در همان اطراف بگردش گذرانیدند و یکبار هم در تراس کافه یی در دور میدانی مملو از مردم ِ گردشگر در نزدیکی میدان ِ اصلی Bellecour آبجویی نوشیده و خستگی دَر کردند. راهپیمایی و گردش تا ساعات میانی شب ادامه یافت و پس صرف شام راهی هتل شدند. هردو از اینکه روز را بخوبی و در نهایت علاقه در بخشِ زیبا و دلپذیری از شهر گذرانیده بودند ابراز رضایت میکردند . منیژه از ژزف پرسید نسبت به مدّتی که از لیان دور بوده ، در این بازگشت آیا تغییراتی بنظرش میرسد، ژزف گفت خوبست نام این شهر را "لیُ" تلفّظ کند یعنی حرف N اگر هم بگوش نَرِسَد نه تنها ایرادی نیست بلکه خوب هم هست ! منیژه با کمال ِ میل سعی کرد و موّفق هم بود و تازه در میافت هر روز بهتر از روز پیشین از عهده ی بعضی جملات فرانسه و ادای درست کلمات به آن زبان بر میآید و از این امر احساسِ رضایتی میکرد، ژزف گفت تا این لحظه فرق به چشمش نرسیده و همه چیز همانگونه است که وی بیاد دارد. منیژه گفت ، نام ویکتور هوگو را از CLIFFS NOTES مربوط به داستان بینوایان در سال آخر دبیرستان بیاد دارد و آنرا برای گذرانیدن امتحان آخر سال بخوبی خوانده ولی بیاد ندارد که خوانده باشد وی اینجا یعنی در "لیُ" ن ،زندگی میکرده! ژزف گفت نه وی اینجا زندگی نمیکرده و نام اصلی این خیابان چیزِ دیگری بوده و پس از بارها تغییر دست آخر در 1885 بنام ویکتور هوگو ثبت شده ، نوعی بزرگداشت از شاعر و نویسنده یی که از شهرتی بسزا در میان فرانسویان برخوردار است. منیژه گفت آیا مجسمه یی که در انتهای دیگر خیابان دیدند متعلق به هوگو ست ، ژزف در پاسخ گفت ، آن تندیس مربوط به فزیکدان و ریاضی دان معروف فرانسوی "آندره آمپِر" . حالا دیگر آخرین ساعات شب و ایشان به هتل رسیده بودند.

ادامه دارد...




نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد