پنجاه و هفت سال پیش، سال ۱۳۴۲، وقتی در"ده کهنه"، روستائی در کهکیلویه بویراحمدی، آموزگار سپاه دانش بودم از منصور خواستم تابستان از کارش مرخصی بگیرد و یک ماهی را با من در ده سر کند. پیش از آن در یکی دو نامه از زیبائی و شکوه کوهها و درّههای بویراحمدی فراوان برایش نوشته بودم، ازتنگ تکاب، آنجا که آریو برزن دلاور با سپاه اسکندر جنگیده و آنها را شکست داده بود و از قلهی برافراشته دنا و درختان سرسخت بلوط و بَن. همین حرفها کار خود کرد و منصورِ پایبند به شهر را وسوسه کرد به آنجا بیاید. کهکیلویه بویراحمدی آن وقتها جادهای برای عبور ماشین نداشت. منصور باید با اتوبوس خودش را به لوداب میرساند و از آنجا با من تماس میگرفت تا برایش اسب و راهنما بفرستم که به ده کهنه بیاید. لوداب یک مرکز فرماندهی پادگان ارتش و ژاندرمری داشت و آنها با ما که هفت سپاهی دانش در آن منطقه بودیم همیشه از طریق بیسیم در تماس بودند؛ برای کمک رسانی و نیز برقراری پیوند ما با اداره فرهنگ گچساران و دو گنبدان. به هرحال، روزی از لوداب به من بیسیم زدند برادرت به این جا آمده و مهمان ماست، من هم بی درنگ اسب و راهنمائی آماده کرده و به سمتش گسیل کردم. اسب انتخابی من برای آوردن منصور، اسب قزل پیری بود که خودم ابتدای آمدنم به بویراحمد سوارش شده بودم.
برای کسی که هنوز سوار اسب نشده و اسب سواری نیاموخته است، سوار شدن بر این اسب پیر و از کوه و کمر گذشتن بی خطر بود. قزل اسبی بود رام و آرام که بوی آخور و مادیانی در نزدیک به هوسش نمیانداخت ناگهانی چهار نعل بتازد. در همان روزها و ماههای ابتدای آمدنم به ده کهنه با این اسبِ پیر زیاد به این طرف و آن طرف میرفتم و بر پشت همین اسب بود که اسب سواری آموختم. در اسب سواری همان روزهایم بود که متوجه شدم اسبِ پیر وقت بالا رفتن از کوه و کمر و فرود آمدن در سراشیبیها و یا در تاختهای بلند و کوتاهش، گاه همراه نفسهای تندی که میکشد، ضرطههایی هم در میکند. بعدها به نظرم آمد یا ذهن داستان نویسم این را برای من ساخت و پرداخت، و نمیدانم کدام، هرچه بود میدیدم و بارها برایم رخ داده بود که اسب درست زمانی ضرطههایش را درمیکند که من از پوست خود بیرون آمده و سوار بر آن، با نگاه به اطراف، به ناگهان شکوه حماسه وار سواری قهرمان و افسانهای به خودم گرفتهام. همین بس که به قلهای برسم و از آنجا، قله پر برف دنا را نگاه کنم و صدای شیهه اسبانِ سواران تاریخی در گوشم بپیچد تا اسب ضرطهاش در کند و من را از عالم ذهن و وهم پرتاب کند به واقعیت وجودیام. وقتی اسب را می فرستادم برای منصور میدانستم که اسب به عادت همیشه کار خودش را خواهد کرد.
منصور بعد از چهارده یا پانزده ساعت اسب سواری، خسته و کوفته اما با شکوه تمام سوار بر اسب و همراه راهنمایش پیداش شد. من و روستائیان با آواز و رقص رفتیم به استقبالش. در آن شلوغیهای ابتدای ورود به ده و دست افشانیها تا منصور از اسب پیاده شود، چند بار اسب ضرطه در کرد، نه من شنیدم و نه صدائی به گوش کسی رسید. من و منصور چند روزی را با هم گذراندیم و من منتظر بودم همراه با تعریفهایی که او از اسب سواریش برای نخستین بار میکند و ماجراهای سفر توی راهش از لوداب تا ده کهنه، به ضرطههای اسب هم اشاره ای کند. اما او به عادت مودبانهاش هیچ نگفت. بعد از دو هفتهای اقامت در ده، زد و یکروز قرار شد با هم به دهکدهای برویم که فاصله اش با ما زیاد بود. ناچار بودیم که با اسب برویم. دو اسب انتخاب کردیم و به روال قبل، از ترس آن که اتفاقی برای منصور رخ ندهد اسب پیر قزل را به او دادم که سوار شود. از ترس این که اسب جوانم به بوئی آشنا ناگاه چهار نعل بتازد، اندیشیده، اسب منصور را جلو انداخته بودم که با آهنگ برداشتن پای قزل حرکت اسبم را هماهنگ کنم. اسب سوارها میدانند وقتی دو اسب پشت سرهم حرکت کنند، اسب عقبی به آهنگ پای جلویی پا بر میدارد. منصور جلو بود و دهنه را گرفته بود و خوشحال بود که سوار بر اسب است و هیئت سواری ماهر به خود گرفته بود و نگاه میکرد به اطراف، در پوشش و هیمنهی پر از شکوه یکی از شهسواران اعصار دور، که من از سر شانه و حس پهلوانی در وجودش از پشت میدیدم، همان حالتهائی که خودم داشتم در ابتدای سوار شدنم بر همین اسب، ماه ها پیش، که قزل اولین ضرطهاش را سر داد. منصور تکانی خورد و از آن حالت شکوهمند درآمد اما به روی خودش نیاورد. دوباره رفتیم چند گامی و گوش و هوش به پرواز عقابها و پرواز ناگهانی کبکها و دوباره در خیال رفتن منصور و همان حالتها که قزل ضرطه دومش را هم این بار محکمتر سر داد. با قاه قاه خنده من از پشت، منصور برگشت و نگاهی کرد شماتت بار به من و بعد با ریز خندهای مخصوص به خودش گفت: کاکا جان این اسبی که به من دادی خیلی باد در میکند.
یازده سال از خاموشی منصور میگذرد، اما این عروس هزار داماد شعر حافظ و خاکی که خیام نیشابوری امید داشت از دل آن سبزه وار بردمد، همچنان هست و میچرخد و اسب قزلی که منصور آن روز سوارش بود، در وجود اسب پیری دیگر و در کوه و کمری از این جهان بزرگ هنوز هست تا ما سوارانش را با ضرطههایش به دمی از توهّم درآورد و به دمی دیگر بخنداند.
نقل این خاطره را با انتشار دو شعر از او از یکی از کتابهای شعر و متنهای به یادگار مانده اش پایان میدهم.
منصور خاکسار
طرح برای نوروز آینده
آینه نور
میوه شاداب جان
پویهی آزاد و پر ترنم خورشید
زنبق ایمان
پولک شادی
موج صدا
وسرود
و نغمهی امید
ماهی گلگشت
باغ شناور
نسترن پلکهای چشمهی خورشید
نقل عقیق روشن باور
بوسه و ابریشم طلائی پیوند
هلهله نو
جنگل زیتون عشق
مخمل روشن
کاکل سرخ پرندههای غزلخوان
پرچم گل
آفتاب شانه میهن
نوروز ۶۶
آن سوی برهنگی
تنها تویی
که آن سوتر از فصول
میرویی
و چهار سوها را
وقتی که چشم به این سکون و مدار
خو کرده ست
فراختر میکنی.
آفتابی که
از پلکهای بلند تو میتراود
تنها گامهای عاشق را
بر میتابد.
و چه زیبا
به ابدیتی گمشده
راه میبرد.
تا تو را از هر صدای تهی جدا کند.
هنوز...!
چه انبوهی
درگیر تجربهی شیریناند.
آنگاه که جامه را
به روشنی از خود برگرفت
تا جهان عشقورزیاش را
برهنه
تماشا کند.
ژوئن سال ۲۰۰۰