امشب
بر خطوطِ بی رنگِ کاغذ
از دلتنگی یِ واژه ها نَه
از شرمِ خود
نَه از عشق وُ شادی
از انبانِ اندوه
برایِ دلِ خویش
می سُرایم
می سُرایم که:
معجزه
در دستانِ ما بود
دستانی توانا که
زمان را
به عقب برگرداند
دستانی که توانست
باغ وُ جنگل را بیابان
و
بخشکاند رود وُ دریا را
و
بسوزاند هرچه هایِ زیبائی وُ
آرزو را
معجزه
در دستانِ ما بود
که
بَر کشیدیم سیاهی را
بر نگاهِ آفتاب وُ مهتاب
و
نشستیم به تماشا
تباهی را
و
برگزیدیم
لجن زار وُ مرگ را
بر خطوطِ بی رنگِ کاغذ
از شرمِ خود
بی شرف ترین
واژه ها را
کتابی می نویسم
برایِ شما فرداییان
تا به یاد بدارید
چه ساده توانستیم ما
به عقب بر گردانیم
زمان را
و
نشاندیم بر پیشانیِ خویش
سیاه ترین کلامِ
حماقت را
07/03/2021
این شعر را از این جا بشنوید