logo





پزشک ِبخشِ اِمِرجِنسی

بخشِ بیست و یکم

يکشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۴ مارس ۲۰۲۱

بهمن پارسا

...صبح وقتی منیژه بیدار شد اوّلین حرکتش بعداز بیرون آمدن از تخت این بود که پنجره ی اتاق را باز کرده و به مناظر بیرون نگاهی بکند و با کمال تعجّب مشاهده کرد تمامی کوه ها و جنگلها و حتّی دامنه های بسیار پایین و نزدیکتر به محیط شهر در مِهی غلیظ و ضخیم فرو پوشیده و هیچ چیز از آنهمه بلندی ها و جنگل های انبوه پیدا نیست. ژزف هنوز خواب بود . افزون بر خستگی ِ روز گذشته دیشب نیز دیر خوابیده بود. منیژه بآرامی و بیصدا دوشی گرفت و سر وروی خود را آراست و وقتی برای پوشیدن لباسی مناسب باتاق آمد ژزف نیز بیدار شده بود. پس از روز بخیر و شادباش منیژه به ژزف گفت : بیرون را دیده ای؟
ژزف گفت: دیدم، چنین وضعیتی در این مناطق کاملن معمولی است، گاهی بعداز اینکه دمای هوا بالا تر رفت آفتاب درخشانتر از همیشه خواهد تابید و بعضن نیز ممکن است یکی دو روزی به طول انجامد! آیا گزارش هوای امروز را نگاه کردی؟
منیژه گفت: نه ، ولی میتوانم هم اینک ببینم. اینرا گفت و تلفنش را برداشت و نگاهی کرد و گفت :
علایم تصویری نشان میدهد تمامِ روز اینطور خواهد بود، ولی از باران نشانی نیست.
ژزف گفت : خوب است ، خیلی هم خوب ،امّا فکر میکنم خنک تر از یکروز ِ تابستانی باشد.
منیژه با نگاهی مجدد به صفحه ی تلفن گفت : قرار است بین 68 و 55 نوسان داشته باشد.
ژزف گفت : یعنی چیزی حدود ِ بین 20 و 15 درجه ی سانتیگراد! بد نیست ، فقط باید قدری گرمتر بپوشیم.
منیژه گفت: در اینصورت خوبست من از جایی بالا پوشی مناسب تهیه کنم.
ژزف گفت : فکر خوبی است و وقتی به Annecy رسیدیم از فروشگاهی چیزی مناسب تهیه میکنیم.
پس از اینکه هردو آماده شدند تا آنجا که ممکن بود یکی دو لایه بیشتر از معمول لباسی بر تن کرده و راهی بیرون شدند. مقصد ِ آنروز دیدار از شهر اَنسی بود. شهری که آنرا "ونیز"ِ آلپ لقب داده اند. میان Thones , و اِنسی فاصله ی چندانی نبود. چیزی حدود بیست کیلو متر . راهی باریک و سرسبز که در قسمتی در نزدیکیهای اَنسی در امتداد دریاچه یی پیش میرفت. مِه غلیظ سطح دریاچه را کبود بنظر میرسانید. جاده خلوت بود. در کنار دریاچه نیز از ازدحام و شلوغی نشانی نبود. بخشی برای اینکه هنوز ساعات اولیه ی روز بود و بخشی دیگر نیز شاید ناشی از هوای اندکی خنک و اخمو! دیده میشد بعضی مردم از هر رده ی سنّی مشغول ِ پیاده روی و دو چرخه سواری هستنند و شمار دو چرخه سواران بیش از پیاده ها بود. منیژه نمی دید که کسی لباسی گرمتر از معمول به تن داشته باشد و به فراست در میافت که برای مردم بومی چنین اب و هوایی عادی است .
نیم ساعتی بعد آنها در بخش قدیمی شهر بودند - Anncey le vieux - به سختی جایی را برای توّقف اتومبیل پیدا کردند و راهی دیدار شهر شدند. از همان قدم های اوّل منیژه با خود اندیشید اگر این روز آفتابی می بود مسلّمن این شهر بسی زیباتر بنظر می رسید. وی به تازه گی ژنو را تجربه کرده بود و از فرانکفورت نیز تصاویری در ذهن داشت . بیروت و اطراف آنرا تا حدود ممکن و در حدّی وسیع برای یک سفر کوتاه دیده بود، ولی آنچه در همین چند دقیقه ی اوّلین به نظر او میرسید بسیار متفاوت بود با همه ی آنچه در ذهن داشت. با هرقدم که پیش تر میرفتند دمای هوا که در بدو پیاده روی اگر نه سرد ، ولی خیلی خنک بود حالا تحت تاثیر زیبایی غیر قابل مقایسه و واقعن نافذ ، چنان هیجانی ایجاد میکرد ، چندان آزار دهنده نبود. منیژه در نهایت کنجکاوی و شیفتگی به بنا های بسی قدیمی نگاه میکرد و غرق لذّت بود. در میان تمامی آن بنا های کُهن ، فراوان بودند کسب و کار های گوناگون از هر قبیل . در یک نقطه که میدانی زیبا و کلیسایی قدیمی و با شکوه قرار داشت ژزف به منیژه پیشنهاد کرد بهتر همانجا نسبت به خرید لباسی گرمتر برای وی اقدام کنند و راحت تر به گردش خود ادامه دهند. منیژه پذیرفت و از فروشگاهی لباسی مناسب و گرم تهیه کرد و پس از پوشیدن در یافت که فکر ِ خوب و به موقعی بوده و گرمای ایجاد شده در اثر پوشیدن آن بالا پوش نوعی راحتی را سبب شد.
آنها در کوچه های تنگ و باریک و بعضن قدری پهن تر در میان شهری که به تصاویری تبلیغاتی می مانست میرفتند و در هر جا ژزف در مورد آثار ِ موجود آنچه را میدانست برای منیژه توضیح میداد. در نقطه یی منیژه متوّجه جریان رودی پر آب شد، رودی که آب جاری آن از هر آبی شفاف تر بود و به شکل پیچ در پیچی در میان شهر کهنه جریان داشت و در نقاط مختلف پل هایی روی آن قرار داشتند که واسطه ی عبور و مرور در دو جهت رود بودند. در این قسمت حضور مردم بیشتر بود . بناهای کنار رودخانه به تمامی مربوط به قرون گذشته بودند و هر یک حامل بخشی از تاریخ اَنسی . در سراسر مسیر رود همه جا می شد مرغابی ها را بطور پرشماری شناور بر بستر رود دید. پرنده های بسیاری در لابلای درختانی که به وفور در همه جا و کنار رود جاری قرار داشتند سر و صدایی بر پا میداشتند. منیژ از ژزف در مورد رود پرسشها میکرد و او نیز پاسخ میداد و حسّ کنجکاوی منیژه را راضی میکرد. ژزف گفت که نام رودخانه Thiou است و معروف است که پاک ترین یا نا آلوده ترین رود ِ اروپا است . البتّه رودی است بس کوتاه ، شاید 3 کلیومتر یا اندکی بیشتر و پس از عبور از شهر به همان دریاچه یی که دیدند فرو می ریزد، دریاچه ی Annecy. دو طرف رودخانه پر بود از فروشگاه ها و رستورانها . در بعضی نقاط ساختمانهای تازه و نوسازکه هیچ تناسبی با بافت شهر کهنه نداشتند ، و به نظر میرسید بیشتر ساختمان های مسکونی و مشتمل بر آپارتمانهای متعدد میباشند. وقتی منیژه چنین برداشتی را با ژزف مطرح کرد او گفت که حق با منیژه است . اشاره کرد که دایی اش در همین نزدیکی ها دفتری دارد و در همین شهر در یکی از همین ساختمان ها در آپارتمانی زندگی میکند و افزود جمعیت این شهر خیلی زیاد نیست و بسیاری از این قبیل جای های مسکونی متعلّق به مالکینی است که اساسا در انسی زندگی نمیکنند و آنها را برای کسب در آمد در اختیار آژانسهای ملکی قرار داده اند تا به اجاره داد شود و دایی او کارش همین است. وی گفت این شهر از آخرین ماه پاییز تا اوایل زمستان اغلب پوشیده از برف است و در آن هنگام دیدنی تر از هر وقت دیگری است. در این گفتگو ها به نقطه یی رسیدند که پلی بزرگ بر روی رودخانه قرار داشت و آنجا را به میدانگاهی تبدیل کرده بود، اینجا دیگر جمعیت انبوه بود. به هر طرف نگاه میکردند مردم گردشگر بودند و فروشگاه های فروشنده ی یادگاری های خاص این شهر از هر قبیل که در نظر آورده شود. در اینجا میان رودخانه و بر بستر آب جاری بنایی بس کهنه قرار داشت که عکسهای آن در همه فروشگاه ها به فروش میرسید ، بنایی دیدنی شبیه قلعه های عصر ِ فئودالی . ژزف برای منیژه قدری در مورد تاریخ آن بنا سخن گفت . این بنا را Le Palais de L'ile میگفتند. گاهی حاکم نشین بوده ، گاهی زندان ، گاهی جایی برای پذیرایی مجروحین جنگها و اینک نیز موزه یی است. منیژه و ژزف بی آنکه دانسته باشند سه ساعتی بود که در کوچه های تو در توی شهر گردش میکردند . دیدن آنهمه فروشگاه محلّی ، بازارچه های مملّو از فروشندگان انواع میوه های محصول همان حوالی ، سبزیجات تازه ، گوشت و مرغ و و صد البّته فروشگاه های اختصاصی پنیر و شراب . پنیر در انواع مختلف تا حدّی که سبب سرگیجه می شد. شراب تا آنجا که باور کردنی بنظر نمی رسید. منیژه فروشگاهی را دید که از انواع میوه های خشک شیرینی های آب نبات واری درست کرده و بقول معروف سرش سوت کشید. در جایی فروشگاهی بود که فقط انواع بس مختلفی از صابونهای ساخت آن مناطق را با بوی های متفاوت عرضه میکرد.
اینها همه در دل ِ شهری چندان کهنه و چشم نواز و دلفریب واقعن دیدنی بود. در یک لحظه منیژه و ژزف هردو با هم گفتند که " هوا خیلی هم بد نیست!" ، هنوز ابری کدر و ضخیم شهر را تاریک میداشت ولی زیبایی های استثنایی و غیر قابل مقایسه سبب بود تا ترشرویی ابر ها را به چیزی نگیرند و بعد هردو اذعان کردند که قدری خسته و خیلی گرسنه اند و بهتر است جایی را برای خوردن و نوشیدن و استراحتی انتخاب کنند. در حال پیاده روی در کنار رود - در همه جا بستر رود از سطح پیاده رو ها خیلی پایین تر بود - با نگاهی جستجو گر در پی یافتن ِ جایی مناسب که مشرف بر رودخانه باشد بودند. تراس ِ کافه ها و رستورانها پر بود از مردم . منیژه در بعضی جای ها متوّجه شد که به چیزی بشکلِ یک بخاری برقی کوچک تکّه یی پنیر چسبیده و در حال فروریختن به بشقابی است که در آن بعضی خوراکی ها قرار دارد. در یک نقطه در این مورد از ژزف پرسشی کرد و ژزف در پاسخ گفت ، قبل از هرچیز خوب است بدانی این خوراک یا غذا مخصوص زمستانهای سرد این منطقه و در کلّ غذای خاصّ این مناطق از فرانسه و سوییس است. این غذا را Raclette میگویند. که تاریخچه ی قدیمی و ویژه ی خود را دارد. واژه یی که به عنوان نام این غذا بکار میرود در واقع عبارت است از ساییدن یا رنده کردن پنیرو در سوییس پنیری نیز با همین نام به بازار عرضه میشود . آنچه دیدی و می بینی از اینقرار است که یکی از انواع پنیر را بسته به سلیقه ی شخص به وسیله ی گرم کننده یی شبیه آنچه روی بعضی میزها هست و انواع متفاوت دارد که به هر حال یک کار را انجام میدهند و آنهم ذوب کردن آرام و آهسته ی پنیر است ، پنیر ذوب میشود و نرم نرمک به بشقابی که زیر آن قرار دارد می ریزد ، در این بشقاب میتواند سیب زمینی پخته و چند نوع گوشت سرد مثل انواع ژامبُن، سوسیس ، و هر چیز از آن خانواده بعلاوه ی خیار شور و پیاز های ریز و شور و قدری سبزی قرار داشته باشد که با پنیر مذاب و گرم مخلوط کرده و معمولن همراه شراب - بازهم بسته به سلیقه ی افراد -میخورند و مینوشند. منیژه با قدری تعجّب گفت ولی حالا که زمستان نیست!؟ ژزف گفت ، اینها هم مردم این منطقه نیستند! منیژه گفت منظورت چیست و ژزف در پاسخ گفت ، کافه ها و رستورانها از شهرت این خوراک در بین مردمان جای های دیگر خبر دارند و با توّجه باینکه هوا اینجا قدری خنک تر از هرجای دیگر است ، آنرا تقریبن در تمام فصول عرضه میکنند و مشتری خاص خود را نیز میابند. منیژه گفت ، به عنوان توریست و برای ارضای حسّ کنجکاوی هر جا که دیدی این غذا را سِرو میکنند در صورتیکه تو هم مایل باشی بنشنیم و امتحان کنیم! ژزف گفت ، من در هر فصلی این خوراک را خورده ام و دوست میدارم. منیژه پرسید آیا پنیری خاصّی را ترجیح میدهد ؟ ژزف گفت،نوعی پنیر بُز که پدر بزرگش نیز تولید میکند و مطمئن نیست که در این رستورانها همه آنرا داشته باشند البته خواهد پرسید. پس جایی در تراسِ رستورانی نشستند، کسی برای گرفتن سفارش ایشان آمد و ژزف از وی پرسید آیا پنیر Tomme de chevre de Svoie هم دارند؟ شخص یاد شده گفت، حتمن که داریم ، پس خوراکی برای دونفر سفارش دادند . آن خوراک ، آن شراب ، و قهوه ی بعد از آن هرگز از ذهن منیژه بیرون نرفت.
بعد از غذا با توّجه به خستگی پیاده روی طولانی و اینکه مجبور بودند تا رسیدن به اتو موبیل نیز قدم زنان بروند تصمیم گرفتند به محض سوار شدن به اتوموبیل برای استراحت و تعویض لباس و آماده شدن برای شبی که در منزل پدر بزرگ و مادر بزرگ ژزف در پیش داشتند به هتل بروند. آن روز عصر خاله ها و دایی ، و فرزندان و بعضی از دوستان خانوادگی در خانه ی پدر بزرگ گرد می آمدند تا پس از چند سال با ژزف و دیداری تازه کنند . آیا می دانستند که ژزف با منیژه همراه خواهد بود ؟ حتمن ، اوّل اینکه ژزف پیش از آمدن از طریق تماس با دایی اش دیگران را در جریان قرار داده بود و بعد اینکه مارگُریت مادر ژزف در این مورد خواهر ها و برادر را آگاهی داده و حتّی سفارشاتی نیز کرده بود.
در مسیر باز گشت ژزف به منیژه گفت خیال میکند ، آن عصر و آنشب برای منیژه چندان آسان نباشد به دلیل اینکه غیر از دایی او که به مناسبت حرفه اش با زبان انگلیسی تا حدود قابل ِ ملاحظه یی اشنایی دارد - یکسالی را برای آموختن هرچه بهتر این زبان در ایرلند و لندن گذرانده بود - دیگر اعضاء فامیل و دوستان به هیچ وجه با انگلیسی آشنایی ندارند و همین امر شاید سبب نوعی آزردگی وی شود ولی او امید وار است منیژه از عهده آن چند ساعت برآید! منیژه گفت خیال میکند میتواند به هر ترتیبی هست وضع را کنترل کند و به هیچ وجه لازم نیست که ژزف در این مورد نگران باشد و افزود هیچ فرصتی بهتر از این برای تمرین زبان فرانسه و آشنایی با مردم این زبان و فرهنگ آن از نزدیک و نه به عنوان ِ یک توریست ، وجود ندارد.
وقتی به هتل رسیده و داخل اتاق خود شدند ژزف گفت قصد دارد چّرتی بزند ، منیژه گفت در این صورت وی نیز میرود در اطراف گردشی میکند و پرسید نیم ساعت کافی است یا بیشتر ، ژزف گفت در همین حدود ، عالی است و افزود یعنی تو خسته نیستی . منیژه گفت ، تودیشب دیر و کم خوابیده یی و نیاز باین چّرت داری ، من خوب خوابیده ام و میروم تا خود را سبک کنم و برای خوردن و نوشیدن جا داشته باشم ! اینرا گفت ژزف را بوسید و رفت تا در همان میدان کوچک و اطراف آن گردشی بکند. وقتی به خیابان وارد شد جالبِ توّجه ترین چیز برایش دیدن نشانه های آفتاب بود که در بعضی نقاط از پسِ ابرها سرک میکشید ، بلافاصله تلفنش را جیب بیرون آورد و با نگاهی به صفحه ی آب و هوای موجود درآن دریافت روز بعد هوا سراسر آفتابی خواهدبود و این سبب شد تا خود را سر حال تر احساس کند.ضمن قدم زدن با مادرش سودابه خانم تماس گرفت و از آنچه می دید و تجربه میکرد سخن ها گفت و افزود هرجا رفته به یادش بوده البتّه این تماس ها در اغلب روزها بر قرار بود امّا فقط با سودابه خانم زیرا جیانی مثل همیشه گرفتار Business بود Business، واژه یی که گویی جزء جدایی ناپذیر از وجود جیانی بود . منیژه ولی هردفعه از مادرش میخواست که مهر و علاقه ی وی را به پدرش برساند. در میان صحبتها گاهی سعی منیژه براین بود تا دریابد مادرش تا چه حدود در پیش بردن طرح هایش برای تعمیرات و تغییرات خانه موّفق بوده ولی در هر دفعه متوّجه می شد که سودابه خانم از پرداختن به آن موضوع خود داری میکند و سخن را به مسیری دیگر می برد و او نیز اصراری در ادامه ی بحث نمیکرد . سودابه خانم هر بار به منیژه میگفت درهر لحظه خود را در خوشی های او سهیم و شریک میداند تا آن حد که اگر خودش به چنین سفری میرفت تا همین حد سرخوش می بود. و همواره از عکسهایی که منیژه تقریبن به طور روزمره میفرستاد تعریف کرده و ابراز سپاسگزاری میکرد. منیژه می پرسید پدرش نیز عکسها را دیده یانه و سودابه خانم میگفت وی تک تک عکسها را برایش میفرستد و خیال میکند که او هم خوشحال میشود. برای منیژه این یعنی که پدرش در این زمینه حرفی نزده .
بیش از نیمساعت بعد منیژه در هتل بود. بیصدا و آرام داخل اتاق شد ، ژزف در جا روی تخت پهلو به پهلو شد و گفت ، من بیدارم ، و هروقت کار تو با حمام تمام شد بگو تا من هم دوشی بگیرم و راه بیفتیم...
ادامه دارد...

عکس ِ ضمیمه : پزشک ِبخشِ اِمِرجِنسی
بخشِ بیست و یکم
بهمن پارسا

...صبح وقتی منیژه بیدار شد اوّلین حرکتش بعداز بیرون آمدن از تخت این بود که پنجره ی اتاق را باز کرده و به مناظر بیرون نگاهی بکند و با کمال تعجّب مشاهده کرد تمامی کوه ها و جنگلها و حتّی دامنه های بسیار پایین و نزدیکتر به محیط شهر در مِهی غلیظ و ضخیم فرو پوشیده و هیچ چیز از آنهمه بلندی ها و جنگل های انبوه پیدا نیست. ژزف هنوز خواب بود . افزون بر خستگی ِ روز گذشته دیشب نیز دیر خوابیده بود. منیژه بآرامی و بیصدا دوشی گرفت و سر وروی خود را آراست و وقتی برای پوشیدن لباسی مناسب باتاق آمد ژزف نیز بیدار شده بود. پس از روز بخیر و شادباش منیژه به ژزف گفت : بیرون را دیده ای؟
ژزف گفت: دیدم، چنین وضعیتی در این مناطق کاملن معمولی است، گاهی بعداز اینکه دمای هوا بالا تر رفت آفتاب درخشانتر از همیشه خواهد تابید و بعضن نیز ممکن است یکی دو روزی به طول انجامد! آیا گزارش هوای امروز را نگاه کردی؟
منیژه گفت: نه ، ولی میتوانم هم اینک ببینم. اینرا گفت و تلفنش را برداشت و نگاهی کرد و گفت :
علایم تصویری نشان میدهد تمامِ روز اینطور خواهد بود، ولی از باران نشانی نیست.
ژزف گفت : خوب است ، خیلی هم خوب ،امّا فکر میکنم خنک تر از یکروز ِ تابستانی باشد.
منیژه با نگاهی مجدد به صفحه ی تلفن گفت : قرار است بین 68 و 55 نوسان داشته باشد.
ژزف گفت : یعنی چیزی حدود ِ بین 20 و 15 درجه ی سانتیگراد! بد نیست ، فقط باید قدری گرمتر بپوشیم.
منیژه گفت: در اینصورت خوبست من از جایی بالا پوشی مناسب تهیه کنم.
ژزف گفت : فکر خوبی است و وقتی به Annecy رسیدیم از فروشگاهی چیزی مناسب تهیه میکنیم.
پس از اینکه هردو آماده شدند تا آنجا که ممکن بود یکی دو لایه بیشتر از معمول لباسی بر تن کرده و راهی بیرون شدند. مقصد ِ آنروز دیدار از شهر اَنسی بود. شهری که آنرا "ونیز"ِ آلپ لقب داده اند. میان Thones , و اِنسی فاصله ی چندانی نبود. چیزی حدود بیست کیلو متر . راهی باریک و سرسبز که در قسمتی در نزدیکیهای اَنسی در امتداد دریاچه یی پیش میرفت. مِه غلیظ سطح دریاچه را کبود بنظر میرسانید. جاده خلوت بود. در کنار دریاچه نیز از ازدحام و شلوغی نشانی نبود. بخشی برای اینکه هنوز ساعات اولیه ی روز بود و بخشی دیگر نیز شاید ناشی از هوای اندکی خنک و اخمو! دیده میشد بعضی مردم از هر رده ی سنّی مشغول ِ پیاده روی و دو چرخه سواری هستنند و شمار دو چرخه سواران بیش از پیاده ها بود. منیژه نمی دید که کسی لباسی گرمتر از معمول به تن داشته باشد و به فراست در میافت که برای مردم بومی چنین اب و هوایی عادی است .
نیم ساعتی بعد آنها در بخش قدیمی شهر بودند - Anncey le vieux - به سختی جایی را برای توّقف اتومبیل پیدا کردند و راهی دیدار شهر شدند. از همان قدم های اوّل منیژه با خود اندیشید اگر این روز آفتابی می بود مسلّمن این شهر بسی زیباتر بنظر می رسید. وی به تازه گی ژنو را تجربه کرده بود و از فرانکفورت نیز تصاویری در ذهن داشت . بیروت و اطراف آنرا تا حدود ممکن و در حدّی وسیع برای یک سفر کوتاه دیده بود، ولی آنچه در همین چند دقیقه ی اوّلین به نظر او میرسید بسیار متفاوت بود با همه ی آنچه در ذهن داشت. با هرقدم که پیش تر میرفتند دمای هوا که در بدو پیاده روی اگر نه سرد ، ولی خیلی خنک بود حالا تحت تاثیر زیبایی غیر قابل مقایسه و واقعن نافذ ، چنان هیجانی ایجاد میکرد ، چندان آزار دهنده نبود. منیژه در نهایت کنجکاوی و شیفتگی به بنا های بسی قدیمی نگاه میکرد و غرق لذّت بود. در میان تمامی آن بنا های کُهن ، فراوان بودند کسب و کار های گوناگون از هر قبیل . در یک نقطه که میدانی زیبا و کلیسایی قدیمی و با شکوه قرار داشت ژزف به منیژه پیشنهاد کرد بهتر همانجا نسبت به خرید لباسی گرمتر برای وی اقدام کنند و راحت تر به گردش خود ادامه دهند. منیژه پذیرفت و از فروشگاهی لباسی مناسب و گرم تهیه کرد و پس از پوشیدن در یافت که فکر ِ خوب و به موقعی بوده و گرمای ایجاد شده در اثر پوشیدن آن بالا پوش نوعی راحتی را سبب شد.
آنها در کوچه های تنگ و باریک و بعضن قدری پهن تر در میان شهری که به تصاویری تبلیغاتی می مانست میرفتند و در هر جا ژزف در مورد آثار ِ موجود آنچه را میدانست برای منیژه توضیح میداد. در نقطه یی منیژه متوّجه جریان رودی پر آب شد، رودی که آب جاری آن از هر آبی شفاف تر بود و به شکل پیچ در پیچی در میان شهر کهنه جریان داشت و در نقاط مختلف پل هایی روی آن قرار داشتند که واسطه ی عبور و مرور در دو جهت رود بودند. در این قسمت حضور مردم بیشتر بود . بناهای کنار رودخانه به تمامی مربوط به قرون گذشته بودند و هر یک حامل بخشی از تاریخ اَنسی . در سراسر مسیر رود همه جا می شد مرغابی ها را بطور پرشماری شناور بر بستر رود دید. پرنده های بسیاری در لابلای درختانی که به وفور در همه جا و کنار رود جاری قرار داشتند سر و صدایی بر پا میداشتند. منیژ از ژزف در مورد رود پرسشها میکرد و او نیز پاسخ میداد و حسّ کنجکاوی منیژه را راضی میکرد. ژزف گفت که نام رودخانه Thiou است و معروف است که پاک ترین یا نا آلوده ترین رود ِ اروپا است . البتّه رودی است بس کوتاه ، شاید 3 کلیومتر یا اندکی بیشتر و پس از عبور از شهر به همان دریاچه یی که دیدند فرو می ریزد، دریاچه ی Annecy. دو طرف رودخانه پر بود از فروشگاه ها و رستورانها . در بعضی نقاط ساختمانهای تازه و نوسازکه هیچ تناسبی با بافت شهر کهنه نداشتند ، و به نظر میرسید بیشتر ساختمان های مسکونی و مشتمل بر آپارتمانهای متعدد میباشند. وقتی منیژه چنین برداشتی را با ژزف مطرح کرد او گفت که حق با منیژه است . اشاره کرد که دایی اش در همین نزدیکی ها دفتری دارد و در همین شهر در یکی از همین ساختمان ها در آپارتمانی زندگی میکند و افزود جمعیت این شهر خیلی زیاد نیست و بسیاری از این قبیل جای های مسکونی متعلّق به مالکینی است که اساسا در انسی زندگی نمیکنند و آنها را برای کسب در آمد در اختیار آژانسهای ملکی قرار داده اند تا به اجاره داد شود و دایی او کارش همین است. وی گفت این شهر از آخرین ماه پاییز تا اوایل زمستان اغلب پوشیده از برف است و در آن هنگام دیدنی تر از هر وقت دیگری است. در این گفتگو ها به نقطه یی رسیدند که پلی بزرگ بر روی رودخانه قرار داشت و آنجا را به میدانگاهی تبدیل کرده بود، اینجا دیگر جمعیت انبوه بود. به هر طرف نگاه میکردند مردم گردشگر بودند و فروشگاه های فروشنده ی یادگاری های خاص این شهر از هر قبیل که در نظر آورده شود. در اینجا میان رودخانه و بر بستر آب جاری بنایی بس کهنه قرار داشت که عکسهای آن در همه فروشگاه ها به فروش میرسید ، بنایی دیدنی شبیه قلعه های عصر ِ فئودالی . ژزف برای منیژه قدری در مورد تاریخ آن بنا سخن گفت . این بنا را Le Palais de L'ile میگفتند. گاهی حاکم نشین بوده ، گاهی زندان ، گاهی جایی برای پذیرایی مجروحین جنگها و اینک نیز موزه یی است. منیژه و ژزف بی آنکه دانسته باشند سه ساعتی بود که در کوچه های تو در توی شهر گردش میکردند . دیدن آنهمه فروشگاه محلّی ، بازارچه های مملّو از فروشندگان انواع میوه های محصول همان حوالی ، سبزیجات تازه ، گوشت و مرغ و و صد البّته فروشگاه های اختصاصی پنیر و شراب . پنیر در انواع مختلف تا حدّی که سبب سرگیجه می شد. شراب تا آنجا که باور کردنی بنظر نمی رسید. منیژه فروشگاهی را دید که از انواع میوه های خشک شیرینی های آب نبات واری درست کرده و بقول معروف سرش سوت کشید. در جایی فروشگاهی بود که فقط انواع بس مختلفی از صابونهای ساخت آن مناطق را با بوی های متفاوت عرضه میکرد.
اینها همه در دل ِ شهری چندان کهنه و چشم نواز و دلفریب واقعن دیدنی بود. در یک لحظه منیژه و ژزف هردو با هم گفتند که " هوا خیلی هم بد نیست!" ، هنوز ابری کدر و ضخیم شهر را تاریک میداشت ولی زیبایی های استثنایی و غیر قابل مقایسه سبب بود تا ترشرویی ابر ها را به چیزی نگیرند و بعد هردو اذعان کردند که قدری خسته و خیلی گرسنه اند و بهتر است جایی را برای خوردن و نوشیدن و استراحتی انتخاب کنند. در حال پیاده روی در کنار رود - در همه جا بستر رود از سطح پیاده رو ها خیلی پایین تر بود - با نگاهی جستجو گر در پی یافتن ِ جایی مناسب که مشرف بر رودخانه باشد بودند. تراس ِ کافه ها و رستورانها پر بود از مردم . منیژه در بعضی جای ها متوّجه شد که به چیزی بشکلِ یک بخاری برقی کوچک تکّه یی پنیر چسبیده و در حال فروریختن به بشقابی است که در آن بعضی خوراکی ها قرار دارد. در یک نقطه در این مورد از ژزف پرسشی کرد و ژزف در پاسخ گفت ، قبل از هرچیز خوب است بدانی این خوراک یا غذا مخصوص زمستانهای سرد این منطقه و در کلّ غذای خاصّ این مناطق از فرانسه و سوییس است. این غذا را Raclette میگویند. که تاریخچه ی قدیمی و ویژه ی خود را دارد. واژه یی که به عنوان نام این غذا بکار میرود در واقع عبارت است از ساییدن یا رنده کردن پنیرو در سوییس پنیری نیز با همین نام به بازار عرضه میشود . آنچه دیدی و می بینی از اینقرار است که یکی از انواع پنیر را بسته به سلیقه ی شخص به وسیله ی گرم کننده یی شبیه آنچه روی بعضی میزها هست و انواع متفاوت دارد که به هر حال یک کار را انجام میدهند و آنهم ذوب کردن آرام و آهسته ی پنیر است ، پنیر ذوب میشود و نرم نرمک به بشقابی که زیر آن قرار دارد می ریزد ، در این بشقاب میتواند سیب زمینی پخته و چند نوع گوشت سرد مثل انواع ژامبُن، سوسیس ، و هر چیز از آن خانواده بعلاوه ی خیار شور و پیاز های ریز و شور و قدری سبزی قرار داشته باشد که با پنیر مذاب و گرم مخلوط کرده و معمولن همراه شراب - بازهم بسته به سلیقه ی افراد -میخورند و مینوشند. منیژه با قدری تعجّب گفت ولی حالا که زمستان نیست!؟ ژزف گفت ، اینها هم مردم این منطقه نیستند! منیژه گفت منظورت چیست و ژزف در پاسخ گفت ، کافه ها و رستورانها از شهرت این خوراک در بین مردمان جای های دیگر خبر دارند و با توّجه باینکه هوا اینجا قدری خنک تر از هرجای دیگر است ، آنرا تقریبن در تمام فصول عرضه میکنند و مشتری خاص خود را نیز میابند. منیژه گفت ، به عنوان توریست و برای ارضای حسّ کنجکاوی هر جا که دیدی این غذا را سِرو میکنند در صورتیکه تو هم مایل باشی بنشنیم و امتحان کنیم! ژزف گفت ، من در هر فصلی این خوراک را خورده ام و دوست میدارم. منیژه پرسید آیا پنیری خاصّی را ترجیح میدهد ؟ ژزف گفت،نوعی پنیر بُز که پدر بزرگش نیز تولید میکند و مطمئن نیست که در این رستورانها همه آنرا داشته باشند البته خواهد پرسید. پس جایی در تراسِ رستورانی نشستند، کسی برای گرفتن سفارش ایشان آمد و ژزف از وی پرسید آیا پنیر Tomme de chevre de Svoie هم دارند؟ شخص یاد شده گفت، حتمن که داریم ، پس خوراکی برای دونفر سفارش دادند . آن خوراک ، آن شراب ، و قهوه ی بعد از آن هرگز از ذهن منیژه بیرون نرفت.
بعد از غذا با توّجه به خستگی پیاده روی طولانی و اینکه مجبور بودند تا رسیدن به اتو موبیل نیز قدم زنان بروند تصمیم گرفتند به محض سوار شدن به اتوموبیل برای استراحت و تعویض لباس و آماده شدن برای شبی که در منزل پدر بزرگ و مادر بزرگ ژزف در پیش داشتند به هتل بروند. آن روز عصر خاله ها و دایی ، و فرزندان و بعضی از دوستان خانوادگی در خانه ی پدر بزرگ گرد می آمدند تا پس از چند سال با ژزف و دیداری تازه کنند . آیا می دانستند که ژزف با منیژه همراه خواهد بود ؟ حتمن ، اوّل اینکه ژزف پیش از آمدن از طریق تماس با دایی اش دیگران را در جریان قرار داده بود و بعد اینکه مارگُریت مادر ژزف در این مورد خواهر ها و برادر را آگاهی داده و حتّی سفارشاتی نیز کرده بود.
در مسیر باز گشت ژزف به منیژه گفت خیال میکند ، آن عصر و آنشب برای منیژه چندان آسان نباشد به دلیل اینکه غیر از دایی او که به مناسبت حرفه اش با زبان انگلیسی تا حدود قابل ِ ملاحظه یی اشنایی دارد - یکسالی را برای آموختن هرچه بهتر این زبان در ایرلند و لندن گذرانده بود - دیگر اعضاء فامیل و دوستان به هیچ وجه با انگلیسی آشنایی ندارند و همین امر شاید سبب نوعی آزردگی وی شود ولی او امید وار است منیژه از عهده آن چند ساعت برآید! منیژه گفت خیال میکند میتواند به هر ترتیبی هست وضع را کنترل کند و به هیچ وجه لازم نیست که ژزف در این مورد نگران باشد و افزود هیچ فرصتی بهتر از این برای تمرین زبان فرانسه و آشنایی با مردم این زبان و فرهنگ آن از نزدیک و نه به عنوان ِ یک توریست ، وجود ندارد.
وقتی به هتل رسیده و داخل اتاق خود شدند ژزف گفت قصد دارد چّرتی بزند ، منیژه گفت در این صورت وی نیز میرود در اطراف گردشی میکند و پرسید نیم ساعت کافی است یا بیشتر ، ژزف گفت در همین حدود ، عالی است و افزود یعنی تو خسته نیستی . منیژه گفت ، تودیشب دیر و کم خوابیده یی و نیاز باین چّرت داری ، من خوب خوابیده ام و میروم تا خود را سبک کنم و برای خوردن و نوشیدن جا داشته باشم ! اینرا گفت ژزف را بوسید و رفت تا در همان میدان کوچک و اطراف آن گردشی بکند. وقتی به خیابان وارد شد جالبِ توّجه ترین چیز برایش دیدن نشانه های آفتاب بود که در بعضی نقاط از پسِ ابرها سرک میکشید ، بلافاصله تلفنش را جیب بیرون آورد و با نگاهی به صفحه ی آب و هوای موجود درآن دریافت روز بعد هوا سراسر آفتابی خواهدبود و این سبب شد تا خود را سر حال تر احساس کند.ضمن قدم زدن با مادرش سودابه خانم تماس گرفت و از آنچه می دید و تجربه میکرد سخن ها گفت و افزود هرجا رفته به یادش بوده البتّه این تماس ها در اغلب روزها بر قرار بود امّا فقط با سودابه خانم زیرا جیانی مثل همیشه گرفتار Business بود Business، واژه یی که گویی جزء جدایی ناپذیر از وجود جیانی بود . منیژه ولی هردفعه از مادرش میخواست که مهر و علاقه ی وی را به پدرش برساند. در میان صحبتها گاهی سعی منیژه براین بود تا دریابد مادرش تا چه حدود در پیش بردن طرح هایش برای تعمیرات و تغییرات خانه موّفق بوده ولی در هر دفعه متوّجه می شد که سودابه خانم از پرداختن به آن موضوع خود داری میکند و سخن را به مسیری دیگر می برد و او نیز اصراری در ادامه ی بحث نمیکرد . سودابه خانم هر بار به منیژه میگفت درهر لحظه خود را در خوشی های او سهیم و شریک میداند تا آن حد که اگر خودش به چنین سفری میرفت تا همین حد سرخوش می بود. و همواره از عکسهایی که منیژه تقریبن به طور روزمره میفرستاد تعریف کرده و ابراز سپاسگزاری میکرد. منیژه می پرسید پدرش نیز عکسها را دیده یانه و سودابه خانم میگفت وی تک تک عکسها را برایش میفرستد و خیال میکند که او هم خوشحال میشود. برای منیژه این یعنی که پدرش در این زمینه حرفی نزده .
بیش از نیمساعت بعد منیژه در هتل بود. بیصدا و آرام داخل اتاق شد ، ژزف در جا روی تخت پهلو به پهلو شد و گفت ، من بیدارم ، و هروقت کار تو با حمام تمام شد بگو تا من هم دوشی بگیرم و راه بیفتیم...

ادامه دارد...

عکس ِ ضمیمه :Palais De Lile , Annecy-France



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد