logo





نوعی مردم - نوعی روشنفکر
و
«نوعی سميه» - «اولين قسمت»

"به مناسبت روز جهانی زن"

سه شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۹ - ۰۹ مارس ۲۰۲۱

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
من و سميه، درميهمانی منزل علی با هم آشنا شديم. سميه، تازه از زندان اولش آزاد شده بود و در آن شب، به غير ازعلی- که بعدا معلوم شد با سميه، عضو يک تشکيلات مخفی سياسی هستند!- بقيه ی افراد حاضر در آن ميهمانی، از جمله خود من، و حتی همسرعلی از سياسی بودن و به زندان افتادن سميه، خبر نداشتيم و ظاهر قضيه، اين بود که سميه، مدتی پيش از آن شب، اجرای تلويزيونی نمايشنامه ی ( و... هنوزهم باران می بارد) را که از شبکه ی دوم تلويزيون ملی ايران پخش شده بود، ديده بود – در زندان؟!- و بعدا که به طور تصادفی، اطلاع پيدا کرده بود که من و علی با هم دوست هستيم، از علی خواسته بود که ترتيبی بدهد که با هم آشنا شويم و علی هم ، هر دوی ما را به ميهمانی آن شب، دعوت کرده بود:

موضوع نمايشنامه ی " و....هنوز هم باران می بارد"، حول محور، زندگی زن جوانی می گشت که دراثرفقر و تنگددستی، به فحشا کشيده شده بود و تصادفا،در خيابان با هنرمند نقاشی آشنا می شود و اول به عنوان مشتری با او به آپارتمانش می رود و.... بعد از ماندن چند روز در آنجا، نقاش ازاو می خواهد که اگر جائی را ندارد که برود، می تواند برای مدتی مدل طراحی نقاش بشود و در همان خانه زندگی کند. زن جوان با آغوش باز استقبال می کند و بعد از چند هفته ای ، دوست و هم آپارتمانی نقاش هم که نويسنده و خبرنگار است، از سفر بازمی گردد و پس ازهمخوابگی با زن جوان – البته، در غيبت نقاش- به سميه قول می دهد که می تواند در مورد زندگی او داستان ها بنويسد و زن جوان هم از انجام چنان کاری استقبال می کند و از آن زمان به بعد ، هروقت نقاش را می بينيم در حال تشکيل نمايشگاه و يا فروش تابلوهائی است که از زن جوان کشيده است و نويسنده خبر نگار هم به دنبال چاپ داستانی از زندگی زن جوان و... زن جوان را هم، در خانه می بينيم در حال پخت و پز و نظافت و شستشو است و يا نشسته در جايگاه مدل طراحی برای نقاش و يا در حال تعريف کردن داستان گرفتاری هائی که با مشتريانش داشته است برای نويسنده که دارد با ولع خاصی، آنچه را که می شنود، می نويسد و... با همه ی اين ها، گهگاهی هم واگويی هائی که زن جوان در نبودن نويسنده و نقاش در خانه با خودش دارد، حکايت از خوشحالی او می کند که سقفی بالای سرش دارد و با قول و قرارهائی که با او گذاشته اند، اميدوار است که اگر شانس همسری با هيچکدام از آنها را ندارد، اما شايد روزی بيايد که او را به خواهری خودشان بپذيرند و او بتواند در آينده به تحصيلش ادامه دهد و ... اما، به مرور، از طرفی، احساس مالکيت نسبت به زن جوان و شعله ور شدن آتش حسادت نويسنده و نقاش نسبت به او، منجر به بحث و جدل و دعواها ی هر از گاهی می شود و از طرفی هم، به طور تصادفی، يکی از کسبه محل از طريق يکی از مشتری هايش راجع به گذشته ی زن جوان مطلع می شود و بعد هم از طريق او خبر به همسايه ها می رسد و اول ، صدای ساکنان آپارتمان های مجتمع در می آيد و حق خودشان می دانند که از نسبت ميان نويسنده و نقاش و آن خانم جوان سر در بياورند و قضيه ، ناموسی می شود وبه ديگر همسايه هاهم سرايت می کند و پچپچه ها شروع می شود و دايره ی مزاحمت ها ، تنگ تر تا ... سرانجام، کار به جائی می رسد که يک شب، پس از بحث و جدل و دعوائی مفصل که بين نويسنده و نقاش در می گيرد، زن بيچاره ، به اميد آشتی دادن آنها، پا در ميان می گذارد که آتش دعوا، شعله ور تر می شود و در نتيجه، همه ی تقصيرها را بر گردن او می گذارند و از او می خواهند که آنجا را ترک کند و...

در همان لحظه، از بيرون خانه هم، صدای همهمه ی همسايه ها به گوش می رسد و متعاقب آن، پرتاب سنگ و شکسته شدن شيشه ی پنجره و بعد هم، دوربين روی يکی از شيشه های شکسته شده ی پنجره، زوم می کند و تيتراژ پايانی شروع می شود و نمايشنامه به پايان می رسد!

در انتهای آن شب که اکثر ميهمان ها رفته بودند و چند نفر از دوستان نزديک ترعلی ، از جمله من و سميه، دورهم نشسته بوديم و ازهر دری سخن می گفتيم،؛ سميه ، صحبت را کشاند به نمايشنامه ی " و.....هنوز هم باران می بارد" و چون چند نفر ديگر از ميهمان ها هم نمايشنامه را از تلويزيون ديده بودند، بحث آغاز شد:



سميه، از اينکه در نمايشنامه، روشنفکران محافظه کار بی عمل را به نقد کشانده بودم، خوشش آمده بود، اما از آنکه در فاحشه شدن آن دختر، فقط تاکيد روی مشکلات اقتصادی او گذاشته شده بود، ناراضی بود و می گفت: اقتصاد، خيلی مهم است و بايد هم به آن پرداخته شود. اما به شرط آنکه عنصر مهم ديگر را که آزادی است، بی رنگ نکند. آزادی! آزادی! آزادی! بخصوص آزادی های فردی، از آب و نان هم برای ما مهمتر است. اصلا می گيريم که وضع اقتصادی اين دختر، نه تنها خوب، بلکه خيلی هم عالی باشد، اما به دليل بختک سنت و مذهبی که روی زندگی خانوادگی اش افتاده است، آيا اجازه دارد که تنها، سفر کند؟! آيا اجازه دارد که عاشق پسری شود؟! نه. سنت و مذهب، به او چنين اجازه ای را نمی دهد. ولی عاشق شدن، حق او است. نيست؟! اصلا چرا عاشق شدن؟! اصلا می خواهد برود دنبال هوا و هوس دلش! اصلا می خواهد که هرشب بغل يک نفر بخوابد! اصلا، چرا يک نفر؟! نخير! دلش می خواهد بغل هزار نفر بخوابد! زن و مردش هم فرقی نمی کند! به کسی چه ربطی دارد! حق چه کسی را ضايع کرده است؟! خوب! حالا شما به هر دليل، نخواسته ايد و يا نتوانسته ايد که اين چيزها را در نمايشنامه تان، مطرح کنيد، ولی وقتی که در آن نمايشنامه، آن نقاش و نويسنده ، رو می کنند به آن دختر بيچاره و می گويند که بايد از آن خانه برود، چرا آن دختر در مقابل آنها نمی ايستد؟! وقتی همسايه ها، با پرتاب سنگ، پنجره ی خانه اش را می شکنند، چرا بايد نمايشنامه تمام شود؟! نه! آنجا بايد اول راه باشد! جنگ بايد از همانجا شروع بشود! بگذاريد که آن دختر برود جلوی پنجره و فرياد بکشد و دردش را به زن ها و دخترهائی که ميان جمعيت ايستاده اند، بگويد. بگذاريد که به آنها بگويد کسی حق ندارد مانع آزادی آنها بشود. بگذاريد به آنها بگويد که همان سنگ هائی را که دارند به سوی او پرتاب می کنند، فردائی خواهد آمد که ديگران، به سوی آنها پرتاب کنند. بگذاريد که همسايه ها بيايند توی خانه. بگذاريد همه جا را به آتش بکشند. بگذاريد آن دختر را بزنند، بکشند. سنگسارش کنند. بگذاريد که مردم با چهره ی غير انسانی خودشان و با چهره ی سنت و مذهب وهنرمندان ترسو و بزدلشان که پشت سر همديگر قايم می شوند و وقتی پای عمل به ميان می آيد، فورا پشت قربانی های جامعه شان را خالی می کنند، آشنا شوند! ممکن است به من بگوئيد که شما به عنوان يک هنرمند، طرفدار چنان شيوه های تند و راديکالی نيستيد و می خواهيد در سطح دانش وفهم وتوان شنونده و بيننده تان حرف بزنيد و آهسته آهسته، به او آموزش بدهيد! بسيارخوب! پس با پيروی از روش و فلسفه ی خودتان هم، نبايد در نمايشنامه می گذاشتيد که آن نويسنده و نقاش، بر سر آن دختر، با هم بجنگند! مگر نه اينکه آن دختر بدبخت، هر دوی آنها را دوست داشت؟! مگر نه آنکه هر دوی آنها هم، آن دختر را دوست داشتند؟! خوب. شما می توانستيد نمايشنامه را به گونه ای بنويسيد که آن دو احمق به توافق برسند که اگر نمی توانند دختر را به خواهری بپذيرند، با هم، سه نفری، مشترکا زندگی کنند. بگذاريد، مردم بدانند که اگرتابوهای مذهبی و سنتی را به کناری بگذارند، راه حل های صلح آميزتری برای مشکلات زندگی شان پيدا خواهند کرد. آن نقاش و نويسنده ی نمايشنامه ی شما، به عنوان روشنفکر، اولا مسئول هستند که تابوهای مذهبی و سنتی را در عمل بشکنند نه در حرف !

ثانيا، مسئول هستند که راه شکستن آن تابوها را به آن دختر شهرستانی که به آنها پناه آورده است، نشان دهند. به او نشان دهند که علت همه ی بدبختی های او در پيروی از همان سنت و مذهب است. به او نشان دهند که ايده ی به خواستگاری آمدن و تعيين مهريه و عقد و ازدواج و قول و قرار و مزخرفاتی از اين دست که زن، با چادر به خانه ی شوهر می رود و با کفن بر می گردد، يک ايده ی عقب افتاده ی عصر حجری است که.......

ادامه دارد.....



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد