۱
تاکنون شده است خودت را از نگاه دیگری ببینی!؟. دیگری ای که با او برخورد می کنی. دیگری ای که گذری می بینی. دیگری ای که با تو برخورد می کند. مردی را می بینی یا زنی را در جایی به مناسبتی یا حتی بدون مناسبت!؟ شده است خودت را از نگاه جنس مخالف خودت ببینی!؟
وقتی بتوانی از نگاه دیگری خودت را ببینی، نقاط ضعف و قوت خودت را بهتر ارزیابی می کنی. حتی بهتر و راحت تر برخورد می کنی. این خوددیدن از نگاه دیگری ترا از یک حسِ خودبینی آزار دهنده دور می کند. ترا وا می دارد دیگری را در ارتباط با خودت بهتر بفهمی. کمتر آسیب پذیر می شوی. حداقل اینکه می توانی از نگاه دیگری به خود، خودت را بشناسی. آنچه که در ذهن خودت می گذرد یا فرهنگی به نوعی با آن قوام یافته ای و در تار و پودِ آن تنیده شده ای، خواه ناخواه در نگاه تو و حتی به چگونگیِ نگاهت تاثیر می گذارد. مثلاً اگر در یک فرهنگ مردسالارانه بزرگ شده باشی، همیشه با هر ویژگی ای که باشی از نگاه فاعل به مفعول، برخورد می کنی. اصلاً شده است از نگاه دیگریِ مفعول به خودِ فاعل، خودت را ببینی!؟
چنین بحثی شاید با همۀ سادگیش پیچیده یا با همۀ پیچیدگیش ساده بنظر برسد اما مهم است. هر جور که ببینی مهم است. مهم برای خودت و مهم برای دیگری ای که با او برخورد می کنی. یک راحتیِ برخورد را پیش می گیری، اگر بتوانی.
شده است بازجو داشته باشی!؟ بازجویی که از سوی یک حکومت با تو برخورد می کند. مسئولیت و وظایفی تعریف شده و پذیرفته از سوی خودِ بازجو با تو برخورد می کند. چیزهایی از پیش در رابطه با تو دارد. و تو او را بازجو، مزدور، نواله گیر، حتی دشمن می بینی. اما یک لحظه سعی کرده ای خودت را از نگاه یک بازجو ببینی!؟
سخت است. بسیار سخت!. برای من که کمتر پیش آمده خودم را از نگاه دیگری ببینم. خوب! دلیلش شاید یک فرهنگ، یک شخصیتِ جا افتاده، در من باشد. هر چه باشد با فرهنگی بزرگ شده ام یعنی بزرگ هم نه بلکه پا گرفته ام که همه چیز را از بالا ببینم! همین از بالا به همه چیز نگاه کردن مرا از آنچه که هستم بسیار دور داشته است. همیشه برای پاسخ گفتن به حرفها گوش داده ام. همیشه نگاه دیگری را با نگاه خودم و شناخت خودم از خودم دیده ام. و این چقدر خودخواهانه است! نیست!؟
خود را از نگاهِ دیگری دیدن شاید پیش پا افتاده باشد اما کاری بسیار دشوار است. حتی هنر آدم شاید این باشد که عادت کند خودش را از نگاهِ دیگری ببیند. بفهمد که دیگری او را چطور می بیند. درک کردنِ دیگری اولین گام در داشتنِ تحمل و حتی تحمل شدن است.
فراوان دیده و می بینیم بخصوص این سالها که نه درجای خودم نه در خاک خودم نه در مناسبات خودم هستم. عادت کرده ام وقتهایی که آزاد هستم، یعنی درگیر کار و روزمرگیهای روزمره نیستم، می روم قدم بزنم. می روم با خودم باشم. می روم با همه چیزِ غیر از روزمرگی باشم. گاه به تناسب زمانی که می روم انبوه آدمها را می بینم، گاه چنان می شود که هیچ موجود دوپایی پیدا نمی شود. هر چه هست پرنده ای شاید پر بکشد و هواری بزند در شهر خاموشی که از سنگ صدا در می آید و از آدمهایش نه. و در همین رفتنها و خلوت کردنهای خودم با خودم، او را دیده بودم با هر بار دیدن چنین می شد که با خودم از او می گفتم و به عبارتی ارزیابیِ دورادور می کردم.
او را می دیدم که همیشه در خودش بود. تا کنون نشده بود حتی یک بار هم با کسی بوده باشد یا با کسی حرف زده باشد. همیشه تنها بود. موهایش آشفته بود. لباسش آشفته تر از موهایش، وقتی از نزدیک می دیدمش، طوری به نظرم می آمد که نه خودش رنگ حمام دیده بود و نه لباسش رنگ آب! بیشتر به بی خانمان خیابانخواب می خورد تا کسی که سرپناهی می داشت یا جایی و مکانی که دستی به سر و گوشش می کشید. ریش نداشت. صورتش صاف و بی ریش بود اما موهای آشفته اش که گاه دیوانگیِ باد آشفته ترش می کرد، روی صورتش را چنان می پوشاند که انگار یک من ریش داشت.
اسمش پدرو گارسیا ناوارا[۱] بود. اسمش را تا وقتی که با هم حرف نزده بودیم، نمی دانستم. طوری بود که هر کسی هم با او حرف نمی زد، برخورد نمی کرد، شاید هم نزدیک نشده از او فاصله می گرفت.
چه کسی می داند که در درون آدم چه می گذرد!؟، چه دارد با چه کلنجار می رود!؟. آدمها از ظاهر آدم می فهمند یا داوری می کنند این که آدم چگونه آدمی هست. وقتی هم که پریشان و آشفته باشی، کمترین حالت این است که بی تفاوت از کنارت بگذرند و وقتی گذشتند نیم نگاهی از روی کنجکاوی یا شاید دلسوزی یا شاید نفرت بیاندازند. دلسوزی از روی حس انسانی شان و نفرت از روی بدخوییِ درونی شان که چنین آشفته و پریشانی در شهرشان بسر می برد. غریبه هم که باشی ماجرا دو چندان بدتر می شود. پدرو یکی از همین هاست همینهایی که هر کسی ببیندش نمی داند چه بارش است چه دارد یا داشته است یا حتی درد و اندوهش چیست.
برای من پدرو یک آدم خاصی بود. نه اینکه من آدم خوبی باشم نه! بلکه با شناختی که از پدرو بدست آورده بودم در من جای خاصی یافته بود. او خودش بود که خود را در من شناسانده بود. او عاشق بود. عاشقی که باید می شناخاتی تا می فهمیدی.
فکر می کنم که عشق را هم هر کسی نمی تواند بفهمد. کسی که به زرق و برق روزگارش نظر دارد و در دو دوتا چارتای روزمرگیش دل بسته است چه می داند عشق چیست احساس چیست دلِ دیوانه چیست سرگشتگی آدمی برای عشقش چه هست چگونه است. تازه اگر هم بخواهد خودی نشان دهد نه از روی درک عشق است بلکه ادایش را در می آورد. یک جور خودارضائیِ انسان نمایانه است. اما وقتی که با آدمیتِ آدمی سر و کار داری یعنی در درون تو به این پایه بیشتر گرایش داری ماجرا فرق می کند. همین بود که پدرو را می دیدم بخصوص وقتی از
ماریایش می گفت. با هر حرفش از ماریا یک دنیا حس خوب انسانی در آدمی بیدار می کرد، تداعی می شد آدم بیشتر آدم می شد. پدرو با همۀ پریشانی و سرگشتگی و آشفته بودنش، هنگام گفتن از ماریا، پیراسته و آراسته و خواستنیتر می شد. پدروی ماریا کس دیگری بود و ماریای پدرو هم ماریای دیگری.
پدرو آنقدر که از ماریایش می گفت از مادر و پدرش نمی گفت. یعنی همیشه هر چه که می گفت از ماریا بود. آنقدر گفته بود که هم به آن حسش حسودیم می شد هم به عشقی که داشت. وقتی از ماریایش می گفت حالت چهره اش تغییر می کرد. نگاهش برق می زد، جوانتر و تازه تر بنظر می رسید. گل از گلش باز می شد.
خوشخوشانه ترین موضوعی که با او می گفتم ماریایش بود. آنقدر برایم از ماریایش گفته بود که انگاری تصویری از او در ذهن من درست شده بود. کسی که با اسمش در ذهنم پیدایش می شد. او نمی دانست که ماریایش در ذهن من جا خوش کرده بود. من هم ماریای او را در خودم داشتم. اما وقتی پدرو از ماریا می گفت چیز دیگری بود. حس دیگری بود. ماریای پدرو دوست داشتنی تر بود. یعنی حتی زیباتر بود. ولی طوری شده بود که من هم خوشم می آمد از ماریا[۲] می گفت. با حرفهایش ماریای ذهن من هم پیدا می شد با من و او گام به گام می آمد. گاه حس می کردم دست در دست ماریا با پدرو می رفتم. این را هنوز به پدرو نگفته بودم. می ترسیدم به او می گفتم او هم می رفت دیگر پیدایش نمی شد. می رفت چون حس می کرد که رقیبش شده بودم. می رفت چون می دید که من هم ماریایش را دوست داشتم. آن وقت من از ماریا چگونه می توانستم حرفی می شنیدم یا در خود می داشتم!؟
مدتی بود که پدرو را می دیدم ولی از کنارش و حتی گاهی با فاصله گرفتن از او، می گذشتم. فاصله گرفتنم از او نه بخاطر این که از او بدم می آمد یا خودخواهانه از او فاصله می گرفتم بلکه می ترسیدم یک جوری به من گیر می داد و من نمی دانستم با او چگونه برخورد می کردم.
۲
ماجرای من هم با پدرو از آن روز آغاز شده بود. همان روزی که او مانند هر روز نبود.
آن روز مثل هر روز زود بیدار شده بودم. ناشتایی مانند هر روز آماده کرده بودم. گاه به گاه پرنده ای روی نرده می نشست و نگاهی می کرد و پر می کشید، می رفت. ناشتایم را خورده بودم. اولین پیپ روزانه را بار کردم. دودش را هوا دادم و گشتی در خیال با آن زدم انگار مانند دود پیپ پیچاپیچ! به هر گوشه از فکر و خیال و باد و نمِ باران، سرک می کشیدم. پیپ تمام شده و نشده، خوراک پرنده ها را در پیشدستی آماده کردم. برایشان ریختم. روزم در یورش گرسنگان با سر و صدایی که شاید همۀ محله را از خواب بیدار می کرد، آغاز شد. تِم آرام بامدادیِ موسیقی که تنها شونده اش بودم، وسوسۀ دریا را به جانم انداخت. بلند شدم. لباس دریا و باد و باران بودن را پوشیدم. رفتم.
شهر خفته بود انگار. هیچ خبری نبود. خیابان خلوت، دراز دراز تا نزدیکای دریا کشیده شده، لم داده بود. هنوز نیمه ای از خیابان را طی نکرده بودم که چشمم به یک نفر افتاد. تعجب کردم. او را تقریباً هر روز می دیدم اما این وقت صبح عجیب می نمود چون فکر می کردم زمانیست که او می بایست هفت پادشاه را خواب می دید! او به نگاهم جوانی می آمد که بیشتر وقتها آرام و رام سر به کار خودش داشت و به راه خودش هم. طوری که حس می کنی آزارش به زمین و زمان که هیچ بلکه به هیچ پرنده و چرنده و رونده ای هم نمی رسد. یعنی نمی رسید و من هم هر بار او را می دیدم با کمی فاصله می رفتم نکند یک وقت به من گیر بدهد چون نمی دانستم با چه زبانی می بایست با او بگویم اصلاً چه می گفتم!؟
وقتیکه دیدمش جا خوردم چون آشفته داشت به زمین و زمان فحش می داد اما صدایی از او نمی شد شنید چه فحشی به چه کسی می داد لبهایش مانند کسی که تنداتند حرف بزند و اصلاً به این نباشد که کسی به حرفش گوش می داد یا نه، می گفت و می رفت. گاه می شد حرکت دستهایش را دید که مانند نیزه های دون کیشوت سوی آسیابهای خیالیش هوا می درید و چیزکی تصور می شد. خواستم از راهم برگردم و از راه دیگری می رفتم اما به خودم گفتم با من که کاری ندارد! برای خودش دارد به هر آن کس و ناکسی که در خیالش هست فحش می دهد دستهایش هم حتمن به آنها مشت و سیلی حواله می کنند!
از کنارش رد شدم. به روی خودم نیاوردم. انگار نه انگار سر به راه خودم داشتم. دیدم پشت سرم راه افتاده است. به خودم نهیب زدم که بی خیال او باشم اما همۀ حواسم به هر حرکت او بود. خودم را آماده کردم اگر کاری کند بتوانم واکنش نشان دهم. آدم هم وقتی در چنین حسی باشد همۀ سناریوهای بد و خطرناک را تصور می کند. بی آن که قدمهایم را تند یا آهسته کنم رفتم. به جایی رسیدم که یک پلکان خیابان را به سطحی پایین تر تا کنار رودخانه وصل می کرد. پله ها دو ردیف بودند طوری که یک طرف می شد برای کسی که پایین می رفت و طرف دیگر برای کسی که بالا می آمد. یک نرده فلزی هم دو ردیف را از هم جدا می کرد. میان پله ها لحظه ای ایستادم. به چشم انداز شهر خفته و خانه هایی که در یک ردیف رودخانه بودند چشم دوختم. پرنده ای میان آب با موجهای آرامی که بود تاب می خورد و هر از گاهی سر زیر آب می کرد. بی آن که به پشت سر نگاه کنم پایین رفتم. از آخرین پله پا روی زمین گذاشتم که به من رسید. نگاهم کرد. نگاهش فرق می کرد. نگاهی نبود که بخواهد به هیچ یک از آن تصورات بیهوده ام ربط می داشت. لبخندی زدم. او هم بفهمی نفهمی لبخندی زد اما هیچ نگفت. در ذهنم دنبال چیزی می گشتم که سر حرف را با او باز کنم اما هر چه زور زدم هیچ چیز به ذهنم نرسید. فکرم کار نمی کرد حتی این که صبح بخیری بگویم یا حداقل سلام کنم. با لبخندی که به لب داشتم سر تکان دادم. او هم سری تکان داد و کنارم راه افتاد.
میانۀ راه هر حدود صد یا دویست متر یک نیمکت بود که
می شد روی آن رو به رودخانه نشست. نمی دانم چند نیمکت را پشت سر گذاشتم که رسیدم به بالابلندی راهی که می رفتم. نیمکتی پای چند درخت بود و بارها از آن عکس گرفته بودم بویژه در برگریزان پاییز یا هوای ابری و برف و باران. هر کدامشان هم به حسی و فکری بود که به همان لحظه در من جان گرفته بودند. کنار نیمکت ایستادم. یک وقت به خودم آمدم که روی نیمکت نشسته و به پلی خیره شده بودم که در آن سوی رودخانه کشیده شده بود و از روی آن ماشینی هر از گاهی می گذشت. او هم نشست. بی آنکه حتی بپرسد مزاحمم هست یا نه. به روی خودم نیاوردم. خودم را کمی جمع و جور کردم که برای او هم جا باشد. با انگلیسی شکسته و ناشیانه ای گفت:
تو هم تنهایی؟ همیشه می بینمت.
با خوشرویی نگاهی به او انداختم گفتم:
آره. ترا هم می بینم همیشه تنهایی!
سر تکان داد. پرسیدم:
هلندی بلدی؟
بی هیچ مکثی گفت:
نه. فقط چند کلمه. مثل انگلیسیم!
هنگام گفتن این کلمات پوزخندی هم به لب داشت. گفتم :
ولی من می فهمم چی میگی.
خندید. از خنده اش من هم خنده ام گرفت. دستم را بسویش دراز کردم گفتم:
پس می تونیم دوست باشیم.
او هم دستم را گرفت. هیچ نگفت اما داشت فکر می کرد. با کمی مکث گفت:
پدرو هستم آمیگو!
سپس نفس تازه کرد و گفت:
پدرو ناوارا
پرسیدم:
اهل کجایی؟ از کجا میای؟
پرو[۳]
پرو!؟
آها!
امریکای لاتینه. نه!؟
آره. تا حالا پرو رفتی؟
نه ولی مکزیک رفتم.
پس آن طرفها سفر کردی!
سفر کردم ولی از فقر اونجا خیلی دلم گرفت. مکزیک خیلی فقیر بود!
در همه جای امریکای لاتین فقرهست بولیوی کولمبیا اکوادور گواتمالا....
آنجاها را ندیدم ولی فقر فقره چه امریکای لاتین چه آسیا چه افریقا...
گرسنه ها یک جور فریاد می کنند انگار. گریه هاشان هم مثل همه.
تو هم کمونیستی!؟
خندید چنان خنده ای که خوشم آمد انگار حرف درستی زدم! پرسید:
تو نیستی؟
نمی دونم. دیگه به همه چیز شک دارم هیچ چیز واسه من درستِ مطلق نیست!
خودت مشکل داری! مشکلت با خودته!
هیچ چیز اینطور سیاه و سفید نیست! چیزی که دیروز درست بوده امروز نیست.
سرش را به نشانۀ موافق بودن با حرفهایم تکان داد هیچ نگفت. پرسیدم:
پناهنده ای؟
گفت:
نه!
پرسیدم:
مهاجری؟
گفت:
نه.
تعجب کردم. چطور می شود نه پناهنده باشد نه مهاجر اما به این فکرم پوزخندی زدم. به خودم گفتم مگر نمی شود که شهروند هیچ کجای این جهان بود!؟ با این فکر بخودم قبولاندم که باید غیرقانونی اینجا بوده باشد. بی آنکه چیزی از این فکر بگویم گفتم:
می فهمم. ولی خیلی سخته. نیست؟
هیچ نگفت. ساکت شد. من هم نگاهم را از او برگرفتم و سعی کردم به جایی غیر از او خیره شوم. براستی هم خیره شدم. خیره شدنم بیشتر از فکرم به او ناشی می شد تا جایی که در واقع هیچ جا نبود، زل می زدم. لحظه ای به همان حالت گذشت. تا بخواهم چیزی بگویم که سکوت را بشکند، بلند شد. به طرف نردۀ پرچینیِ کنار رودخانه رفت. به آب چشم دوخت. من هم دنبال نگاهش را گرفتم اما هیچ چیز غیرعادی ندیدم یعنی رویۀ آب رودخانه بود و تصویر آسمان که در آن آینه وار دیده می شد. ناگاه راه افتاد و رفت.
خواستم صدایش کنم. خواستم حتی اعتراض کنم بی خداحافظی کجا می رفت اما هیچ حرفی نزدم. بهتر دیدم او را به حال خودش بگذارم. حرف زدنهای او را هم بگذارم به حساب همین دیدنهای گذری و گپی و دیگر هیچ که بارها برایم پیش آمده بود. نگاهم به او بود. داشت مانند روحِ در حال حرکت، می رفت. سایه ای که کشیده می شد. حس کردم یک سرِ سایه اش به من است. سایه ای کشیده که از من دور می شد اما به من پیوسته بود.
هرچند که پدرو راهش را گرفته و رفته بود اما به خودم گفتم فردا هم همین ساعت از این راه می گذرم حتمن می بینمش.
او رفته بود و من بی آنکه حواسم باشد، گاه به گاه فکرم به او می رفت. نمی دانم چرا آنقدر به او فکر می کردم. فردای آن روز، سرِ همان ساعت از همان مسیر گذشتم اما از پدرو خبری نبود. چند روزی به همین ترتیب گذشت و از آن راه گذشتم و نشانی از پدرو نیافتم.
۳
یکی از همین روزهایی که دیگر کمتر فکرم به او می رفت، روی همان نیمکتی دیدمش که نشسته بود. با دیدنش انگار دنیا را به من داده باشند، خوشحال شده بودم. احساس کردم گمشده ام را یافته ام. نمی
دانم چرا اینقدر به او فکر می کردم و دلم به او می رفت.
از دور سرش را به طرف من گرداند. نگاهم می کرد. نزدیک و نزدیکتر می شدم. هنوز به نیمکتی که او نشسته بود نرسیده بودم که خودش را کنار کشید و با دست اشاره کرد، کنارش بنشینم. و نشستم هم. با تعجب پرسیدم:
کجا بودی پدرو پیدات نبود!؟
انگار سوالم را نفهمیده باشد، نگاه گیجی به من انداخت. هیچ نگفت، فقط لبخند زد. من هم خوشرویانه نگاهش کردم. در همین لحظه بود که گفت:
من هم همینطور[۴] آمیگو!
هلندی و انگلیسی گفته بود. به روی خودم نیاوردم. هنوز صحبت کردنِ با او یادم مانده بود. می دانستم که مانند من نمی دانست به چه زبانی حرف بزند، همه را قاطی کرده بود. می گویم مانند من چون بارها پیش آمد که هنگام ترجمه برای افغان که مترجمش بودم هلندی می گفتم و برای هلندی فارسی، فقط زمانی می فهمیدم که قاطی کردم هلندی با شگقتی نگاهم می کرد چه ام شده بود و چه می گفتم که به اشتباهم پی می بردم. با لحن خودمانی پرسیدم:
پدرو! چه کار می کردی؟ دلت برای پرو تنگ نشده؟ برای خانواده ات!
طوری نگاهم کرد که جا خوردم، انگار ناسزا گفته باشم. با حالتی که فقط برای این که حرفی زده باشیم پرسیدم منظوری نداشتم، به او چشم دوختم.
پدرو سیگار پیچ[۵] را در آورد. یک سیگار پیچید. به من اشاره کرد:
می خوای؟
گفتم:
سیگار نمی کشم.
سرش را به نشانۀ اینکه چه خوب که سیگاری نیستی، تکان داد. سیگارش را پیچید و آن را گیراند. دود سیگارش را هوا می داد که می گفت:
فکر نمی کردم اینقدر پوست کلفت باشم! کاش بی پروایی یا شهامت آن را داشتم عطای این روزگارِ جاکش را به لقایش تُف می کردم!
در حالیکه نگاهم به او بود پرسیدم:
نفهمیدم چه گفتی.
باصدایی که از ته چاه بیاید گفت:
مهم نیست. با خودم حرف می زدم.
ساکت ماند. چند لحظه ای بعد گفت:
- برای کار آمده بودم لیما ولی آواره تر شدم. آنجا هم آواره بودم. فکر می کردم شهر بیایم بهتر از روستایم می توانم کار گیر بیاورم پول جمع کنم و با ماریا عروسی کنم. ماریا را خیلی دوست دارم او هم مرا دوست دارد. با هم قرار گذاشته بودیم که من بروم لیما یک مدتی کار کنم پول جمع کنم بعد او بیاید و با هم عروسی کنیم. ولی نشد. آنقدر بیکار و بی پناه سرگردان شدم تا این که یک روز در بندر سر از یک کشتی باری در آوردم که به من کار داده بودند. آنقدر خوشحال بودم که کار گیر آورده بودم به هیچ چیز دیگر فکر نمی کردم. کارگر کشتی شده بودم بی آنکه بدانم. اولین بارم بود که در یک کشتی به آن بزرگی بودم. باور کن اولین بارم بود کارگر یک کشتی پرویی بودم. دریانوردی نمی دانستم. حتی اولین بار بود که در دریا بودم. در انبار کشتی که برایم به اندازۀ یک زمین فوتبال بود مشغول بودم. سرگرم کار بودم. از تمیز کردن و جارو کشیدن بگیر تا جعبه هایی که سنگینتر از خود من بودند جابجا می کردم یک وقت به خودم آمدم که عرق از همه جای من می ریخت. داشتم سخت کار می کردم تا بتوانم در آن کار کنم یعنی کار داشته باشم. از حقوق هم هیچ حرفی نزدم یعنی هر چه می دادند قبول می کردم چون میزان حقوق اصلاً برایم مهم نبود. من حتی پول خوراکم را هم نداشتم. گرسنگی مرا به زانو در آورده بود. آنقدر که به این که کاری گیرم آمده بود و جایی هم، حواسم نبود که کشتی از بندر حرکت کرده بود یک وقتی به خودم آمدم که روی عرشه کشتی داشتم استراحت می کردم و چشم انداز دریا با آن گستردگی بی انتهایش که برایم تازگی داشت ناگهان مرا به وحشت انداخت کجا بودم و چه می کردم اما نه سرکارگری که به من کار داده بود جواب می داد نه کارگرانی که با من بودند یعنی آنها کارگر نبودند بلکه ملوانهای کشتی بودند که کارشان کار در کشتی بود من تنها کسی بودم که سر از هیچ چیز کشتی و دریا و دریانوردی در نمی آوردم. روی دریا می رفتیم. حالم چند بار بهم خورد. دزدکی می رفتم و در دریا استفراغ می کردم. هر چه می خوردم حتی نمی خوردم هم بالا می آوردم تا این که برایم عادی شد. چقدر روی دریا می رفتیم نمی دانستم یک وقت دیدم که چراغهای یک شهر بزرگ در کرانۀ دریا پدیدار شد. وقتی به شهر که در واقع بندر بود رسیدیم، سر و صداها زیاد شد. در یک جایی کشتی پهلو گرفت. من به انبار کشتی برده شده بودم تا در آنجا برای تخلیه بار حمالی می کردم.
کشتی که خالی شده بود. همه دست و رویی شسته بودند. من هم در انبار کشتی چیزی می خوردم که صدای سینیور رامیرِز[۶] را شنیدم. او صدایم می کرد.
سینیور رامیرز چه کاره بود؟
اون به من کار داده بود. تمام راه هم فقط با اون سر وُ کار داشتم.
سرم را تکان دادم. طوری نگاهش کردم که به حرفش ادامه
دهد. اما ساکت شده بود. نمی دانم به چه فکر می کرد. چندمین سیگارش را پیچیده بود، نمی دانستم. وقتی سیگارش را روشن کرد ادامه داد که فکر کردم بروم روی عرشه هوایی بخورم. روی عرشه بودم که دیدم چند نفر با هم دارند از کشتی پیاده می شوند. هر چه نگاه کردم سینیور رامیرز را ندیدم. تا بخودم بیایم دیدم با بقیه راه افتاده بودم. از چند جا رد شدیم. تا اینکه سر ایستگاهی سوار اتوبوس شدیم. به شهر آمدیم. هیچکدامشان چیزی نپرسیدند. من هم هیچ چیز نمی گفتم ولی با خندۀ آنها می خندیدم و با سکوتشان سکوت می کردم. طوری بود که هم با آنها بودم و هم نبودم. شاید هم محلم نمی گذاشتند یا اصلاً برایشان فرق نمی کرد که بودم، چه بودم، با آنها ربط داشتم. آنها مرا در انبار کشتی دیده بودند ولی کارشان با کارِ در انبار فرق می کرد. من زیاد کنجکاوی نمی کردم. راستش دلم می خواست از خستگی سفر و دریا و کارِ سخت در انبار کشتی، کمی دور می شدم. از طرفی خیلی به دلم می نشست که روی خشکی راه می رفتم، پا می گذاشتم. می دانی وقتی به دریا عادت نداشته باشی، دلت برای این که روی زمین راه بروی، تنگ می شود. من هم دلم خیلی می خواست روی زمین راه می رفتم. در واقع بیش از این که از کار در انبار کشتی خسته شده باشم، از بودن روی آب خسته شده بودم. از طرفی دیدن شهر هم برایم خیلی تازگی داشت.
دلم برای ماریا خیلی تنگ شده بود. در انبار کشتی به او فکر می کردم. بار روی شانه ام بود، از سنگینی بار هن هن می کردم او در فکرم بود. بار را زمین می گذاشتم به او فکر می کردم. می نشستم به او فکر می کردم. همیشه جلوی چشمم بود. ماریای من با من بود. تنهایم نمی گذاشت.
ماریا!؟
آره.
ماریا که بود!؟
سرش را پایین انداخت. در همان حال فکر کرد. دستهایش را مشت کرد. سر بلند کرد. به آسمان خیره شد. چشمانش سرخ شده بود. رنگ چهره اش فرق کرده بود. چشمم به او بود. تعجب کردم چه اش شده بود. با صدایی که از ته چاه بیاید گفت:
ماریا عشق منه. ماریا همه چیز منه. ماریا! آه ماریا همۀ دنیای منه. ماریا ماریا....
با حالتی که اشکش را پنهان کند، سرش را از من برگرداند. به روی خودم نیاوردم. تا بخواهم چیزی بگویم بلند شد و با عجله از من دور شد. خواستم صدایش کنم اما بهتر دیدم او را به حال خودش بگذارم. طوری نبود که می توانستم کاری کنم. لحظه ای چهرۀ سرخ شده اش را تجسم کردم. ماریا! عشقِ ماریا به گریه اش انداخته بود. برای عشقش می گریست. اما چرا؟
۴
بی آنکه بخواهم به پدرو فکر می کردم. به اندوهش به عشقش به اشکهایش. برایم معمایی شده بود در عین حال نمی خواستم به او فکر کنم. هرکسی مسئول نخست شرایطیست که گرفتار می شود. زندگی هر کسی در وحلۀ نخست به خودش است. از قربانی نمایی بیزارم. نمی شود آدم خودش را قربانی بداند. خودقربانی دانستن یا خودقربانی نمایی از اینکه گناهش همیشه به گردن "اگر"هاییست که نمی شد، چنان به سرش نمی آمد. مسئله بدشانسی یا حادثه یا تحمیل شرایطِ ناخواسته، بحث دیگریست. آدمی همیشه در ویرانگیش نقش دارد. چه ویرانگی آشکارش چه ویرانگی پنهانش. هر کسی در رابطه با آنچه که تصمیم می گیرد مسئول است. مسئولیت تصمیم و پیامدهای ناشی از آن را نباید با قربانی نمایی لاپوشانی کند. خودش را قربانی بداند. این درست نیست. ضعف هر کسی هم می تواند به قدرت دیگری منجر شود. این ضعف را باید پذیرفت نه اینکه خود را قربانی دانست. هزار جور با خودم بالا و پایین می کردم و تئوری می بافتم. کلافه شده بودم از این که این همه با خودم کلنجار می رفتم. نمی دانم چرا حس خوبی نداشتم! اما چرا!؟ بیش از اینکه دلم برای پدرو بسوزد خشمگین بودم. اما از دردی که پدرو می کشید شرایطی که او در آن بود، من چرا حس خوبی نداشتم!؟
برنامۀ کاریم تغییر کرده بود. نمی توانستم هر روز سر همان ساعتی که پدرو را می دیدم، می رفتم. نیمروزها که عموماً به آفتاب نشینِ روز می رسید، می رفتم قدم بزنم و در گرگ و میش غروب بی آنکه بخواهم پدرو در نظرم می آمد، به او فکر می کردم. به خودم نهیب می زدم باز ساعتی که پدرو را می دیدم، بروم. همین کار را هم کردم. بامداد که شد مانند همیشه خودم را آماده کردم بروم.
داشتم می رفتم و میان راه همیشه چشمم به همه چیز بود تا پدرو را ببینم اما خبری از او نبود. در همین ناامیدی از دیدن پدرو بودم که حس کردم کسی دنبالِ من می آمد. به پشت سر نگاه نکردم تا وقتی که صدای پدرو، آوارۀ عاشق و ماجراجوی من، به گوشم خورد:
هی! اتفاقی افتاده!؟
خوشرویانه لبخندی زدم و گفتم:
تو هنوز اینجایی! فکر کردم برگشتی پرو!
به من زل زد اما هیچ نگفت. پیش از این که حرفی بزند، گفتم:
همینطوری گفتم واسه اینکه حرفی بزنم. مهم نیست. حالت خوبه!؟
سرش را تکان داد و گفت:
مثل همیشه. یه چیزی همیشه گم کرده ام. چیزی که انگاری هیچ جا دیگه نیست.
به سرتاپایش نگاه کردم. آشفتگیِ کمتری داشت. موهایش مثل گذشته زیاد پریشان نبود. لباسش هم همینطور. کاپشینش را جمع و جور کرده بود. جیبهایش باد نکرده، یقه اش مرتب، زیپ کاپیشین نیمه باز، دستهایش در جیب کاپشین، در مجموع یک نظمی در او می دیدم. بی آنکه حرفی از ظاهرش بزنم، پرسیدم:
چند روزی پیدات نبود!
آره. گاهی میرم آمستردام دیگه اونجا مثل اینکه گم بشم، گیر می کنم.
پس گم شده بودی!
یه جورایی آره.
تو که....
حرفم را قطع کرد و گفت:
من همیشه گم هستم!
با ماریا میشه پیدات کرد! نه!؟
آه... ماریا! خوب گفتی. فقط با ماریا پیدا هستم! ماریا رو اگه ببینی منو می بینی!
اینقدر ماریا می گی که ترو ماریا می بینم. باورت میشه!؟
خندید. لحظه ای به حال خنده و فکر کردن به گامهایش خیره شد. سپس گفت:
تنها چیزیه که درست می دونم چی به چی هست. با ماریا خودمو نگه می دارم. ماریای من...
ماریای تو چی؟
ماریای من....
باز هم به فکر رفت و هیچ نگفت. مانند یک نقاش که طرحی در سرش باشد و روبروی بوم نقاشی ایستاده باشد. قلم مو دستش، گاهی به بوم خیره می شود و گاه به رنگهایی که برای آغاز طرحی که در سر دارد، چشم می دوزد کدام را برگزیند. جستجویش را کاملا حس می کردم. حس می کردم که چطور داشت برای بیان آنچه که فکر می کرد دنبال کلمه می گشت. بخودم گفتم چقدر سخت است یک دنیا حرف برای گفتن داشته باشی و زبانت بند آمده باشد. زبانت گویا نباشد. زبان ندانی. شاید اگر به زبان اسپانیایی حرف می زد الان هزار حرف زده بود اما من اسپانیایی بلد نبودم و او هم همۀ آنچه می بایست فوران می شد، به زبان هلندی انگلیسی و ایما و اشاره می جست تا به زبان بیاورد. گفتم:
گاهی خیلی عصبانی می شوم وقتی نمی تونم فکرم رو بگم. یعنی.....
یعنی چی؟
یعنی حتی از هر چه زبان ناآشنا، کلمات ناآشنا خسته شده ام.... گاهی دلم تنگ می شود بی فکر کردن بی تمرکز حرفی را بفهمم یا بگم!
الان من اینطوریم. می دونی!
می فهمم.
ساکت بود. هیچ نمی گفت و پا به پای هم می رفتیم. من هم سعی می کردم حرفی نزنم و منتظر بمانم تا هر وقت خودش خواست حرف بزند. می ترسیدم چیزی بگویم که او را از حس و فکری که داشت در بیاورم. شاید سکوتم بهترین همصحبتی بود.
به کنار رودخانه رسیدم. همان رودخانه ای که از کنارش می رفتیم و روی نیمکتی که با هم نشسته بودیم. هنوز به آن نیمکت نرسیده بودیم که درختِ بالابلندِ تنومندِ کنارِ رودخانه مرا بطرف خود کشاند. عادت داشتم دستی بر تنۀ سخت و ایستایش بکشم. نگاهش کنم. گاه حتی پشت به آن تکیه می دادم و چشمانم را می بستم. آرامش عجیبی به من می داد. گاهی می شد پایش می ایستادم و به شاخته های افشانش چشم می دوختم. گاهان بارانی سایه من، چترِ من می شد. یا شاید بهتر است بگویم با هم خیس می شدیم.
به طرف درخت رفتم. به پدرو گفتم:
می دونی این درخت، شاهد روزهای زیادیست که خیلی در خودم هستم!؟
لبخند زد. گفت:
باید جنگلهای پرو را ببینی با آن کوهای پوشیده اش!
کوههای آند[۷]
ها!؟ آره! همون! دیوانه کننده اند!
لبخندی زدم و سر تکان دادم. گفت:
کاندُورها[۸] را می بینی با آنها پرواز می کنی انگار با اونها داری روی کوهها.....
ساکت شد. لحظه ای به همان حال ماند. سپس دستهایش را از جیب در آورد. دستی به موهایش کشید. دوباره دست در جیب کاپشین برد. سیگارپیچش را در آورد. یک سیگار پیچید. آن را گیراند. پُکی به آن زد. دودش را داشت هوا می داد که با دهان پر از دودش گفت:
یه لحظه اینجا روی این علفها بشینیم.
ادامه داد:
همیشه سنگ به پای برهنه بیشتر می خوره.
پابرهنه ها پاشون بزرگتره! می دونی!؟ جون می ده واسه لگد زدن! فقط سنگ خوردن که نمیشه! میشه!؟
چنان خنده ای کرد که تمام هیکلش از خندهایش می لرزید. خنده ام گرفت ولی فکر نمی کردم حرفم خنده دار بود.
روی علفها نشست. اشاره کرد من هم بنشینم. در حالیکه دقت می کردم جای تمیزی باشد می نشستم گفتم:
مواظب باش روی امضاء سگها ننشینی. اینجا سگها
روی علفها امضاء می کنند.
با شگفتی پرسید:
چی!؟ امضاء!؟
خنده ام گرفت. گفتم:
منظورم خراب کاری سگهاست. می دونی که!
آها! حالا فهمیدم منظورت از امضاء چیه!
داشتیم می خندیدیم که بانوی جوانی با لباس تن نمای چسبنده و ورزشی، موهایی افشان بر شانه ها، سینه ها جلو داده، سرفرازانه از راه رسید. نگاه عجیبی به ما انداخت. سر تکان داد. سرتکان دادنی که چندان انسانی و متمدنانه نمی نمود. سپس به راهش ادامه داد اما تا از نگاه ما دور شود، هر از گاهی سر بر می گرداند و باز نگاه می کرد. پدرو گفت:
می شناسیش؟
نه!
ترو می شناسه شاید!
فکر نمی کنم!
چرا فکر نمی کنی!؟
چون اگه منو میشناخت تا حالا خواهرش هم عروس شده بود و چندتا بچه داشتند!
بچه!؟
منتظر توضیح یا حرفی از من نماند. باز هم چنان خندید که تمام تنش از خنده می لرزید. موهایش جلوی صورتش را گرفت. با دست موهایش را کنار می زد اما طوری بود که انگار چشمانش از خنده پر از اشک شده باشد و پاک کند، موها را کنار زد. لبخندی به این حرف خودم و واکنش او زدم اما هیچ نگفتم.
لحظه ای به همان حال ماندیم. سعی کردم هیچ نگویم و منتظر باشم او بگوید. دانستن از او وسوسه ای بود که دیگر دست خودم نبود. تا همنیجایش حس می کردم که از بدِ حادثه به اینجا پرتاب شده بود و درونش چیزهایی پنهان بود که همان مرا وا می داشت او را بشناسم. برایم مانند کلافِ سردرگمی می آمد که کنجکاوانه می خواستم آن را از هم وا کنم.
ناگهان گفت:
با تو راحت حرف می زنم. فکر نمی کردم به این راحتیها بتونم با کسی حرف بزنم.
چیزی نگفتم. یعنی مانده بودم چه بگویم. پاسخی نداشتم. او هم انگار منتظر پاسخ از سوی من نبود و من فقط نگاهش کردم. گفت:
من از کار در بندر یا کشتی اصلاً هیچی نمی دونستم هنوز هم نمی دونم. من فقط دنبال این بودم که پولی جمع کنم ماریای من هم بیاد دو نفری زندگی کنیم. ولی شهر به سادگی روستا نیست. پول در اوردن هم به این راحتیها نیست. من....من...
هنوز نگاهم به او بود. ساکت به حرفهایش گوش می کردم که حرفش را قطع کرد. نگاهم به او بود که ادامه داد:
بد جوری نیاز داشتم. هیچی نداشتم. وقتی نیاز داشته باشی دیگه به چون و چرای کار فکر نمی کنی. یه همچین حالی داشتم که صدام کرد. منظورم سینیور رامیرزه. من هم رفتم. گفت دنبال کار می گردی من هم سر تکان دادم. با اون رفتم.از چند پلکان فلزی گذشتیم بعد رسیدم به یه جای خیلی بزرگ، مثه زمین فوتبال حتی بزرگتر. اون وقت به من گفت همینجا کار کن. با کسی حرف نزن هرچی خواستی فقط به من بگو.
هیچ مدرکی یا کارت شناسایی چیزی از تو نخواست؟
نه. اون هیچی نگفت من هم نگفتم. راستش هیچ
هم نداشتم تازه برام مهم بود که کار گیرم بیاد. کار که گیرم اومد دیگه چی می گفتم!؟
حقوق چی؟
هرچی! یه سول[۹] هم واسه ام پول بود.
سول؟
آره. پول پرو!
آها
کار سیاه؟
چی!؟
هیچی! مهم نیست.
می خواستم بپرسم چرا می خواست در لیما زندگی کند چرا در همان روستایش نماند و کار نکرد اما طوری که همزمان به یک نکته فکر می کردیم، گفت:
هم پدرم هم مادرم، یک روز هم نفس راحت نمی کشیدند. دو نفر از صبح تا شب کار می کردند پدرم خیلی فرسوده شده بود. مادر بیچاره ام که دیگه نگو. از وقتی که برادر بزرگم تو جنگلا کشته شد مادرم انگار کمرش شکسته شده بود. مادر من هم دلش نمی خواست من هم مثه برادرم با قاچاقچیها برم سر به نیست بشم. پدرم هم می خواست باهاش تو روستا بمونم تازه اگه می موندم هم می شدم پدرم. پدرم آینه ام بود. خودمو توش می دیدم که آخرم اونطوریه. و من نمی خواستم. ماریای من هم نمی خواست. ماریای من می گفت ما که سنگ نیستیم یه جا بمونیم. آدمیم آدم! برویم شهر هر چی شد شد. قرار شد اول من بیام لیما دنبال کار بگردم جایی خانه ای پیدا کنم بعد ماریای من بیاد. ماریای من هم هر چی داشت به من داد. من هم راه افتادم.
دو تا برادر بودید؟ خواهر چی؟
فقط ما دوتا بودیم.
مادرت ماریا رو دیده بود؟
آره. ولی از ماریای من خوشش نمی اومد می گفت اون منو ازش می گیره. واسه همین هم دلش نمی خواست با ماریای من باشم. حیف.
ماریا چی؟
ماریای من!؟ آه.....
ساکت شد. هیچ نگفت. از دور دو نفر می آمدند. یک زن و یک مرد بودند که با سگشان می آمدند. سگشان بازیگوشی می کرد. زن را گاه به گاه می کشید. مرد به سیگارش پُک می زد طوری که برایش فرق نمی کرد زنش سگ را می کشید یا سگ زنش را. داشتند می آمدند. پدرو دنبال نگاه مرا گرفت. به زن و مرد نگاه کرد. آهی کشید بلند شد. دستی برایم تکان داد و رفت.
من مانده بودم چرا بلند شده بود رفته بود. گاهی به او نگاه می کردم گاهی به آن زن و مردی که داشتند نزدیک می شدند. یک لحظه به فکرم رسید نکند پدرو با دیدن آنها رفته بود. اگر اینطور بود چه چیزی میان پدرو و آنها بود. دهنم بند آمده بود. به خودم گفتم که مهم نیست باز هم پدرو را می بینم. من هم بلند شدم اما دنبال پدرو نرفتم. راهی که رفته بودیم برگشتم. فکرم به هزار راه می رفت. گاه به پدرو، گاه به پدر و مادرش گاه به ماریای پدرو، گاهی به خودم می رسیدم و روزی که مثل هر روز نبود.
۵
از دریا برمی گشتم. رسیده بودم به کنار رودخانه که راه باریکه ای از کنار رودخانه تا خیابان نزدیک خانه ام کشیده شده بود. راه با ریکه ای که هر نقطه از آن به فکری و خیالی و خلوتهای من با خودم پیوند داشت. طوری که در هرجای آن مانند پاره ای از یک موسیقی چیزی از یادم می گذشت و در سکوتِ هزار فریادم تداعی می شد. داشتم به بلندترین نقطۀ کنار رودخانه می رسیدم که نیمکتِ در آن جایی بود که با پدرو می نشستیم و او می گفت و من گوش می دادم. سایه کسی که روی آن نشسته بود بنظرم رسید فکر نمی کردم پدرو باشد اما خودش بود. پدرو روی نیمکت نشسته بود داشت سگارش را می پیچد. به او رسیدم. پاهایم درد می کرد بدم نمی آمد لحظه ای روی نیمکت می نشستم. هنوز چند قدم مانده بود و داشتم به او نزدیک می شدم که گفتم:
آهای پدرو! اینجایی!؟
طوری صدایش کردم که انگار رفیق سال و ماه من بود.
خودم هم از لحن صدازدنم خنده ام گرفت. او لبخندی زد و سر تکان داد. گفتم:
می دانی اینجا پیرمردی می دیدم که روی صندلی چرخدار می نشست به آن سوی رودخانه خیره می شد! مدتهاست که دیگر او را نمی بینم.
گفت:
آدما میاند میرن! تو هم یه روز می ری، یکی که اصلاً نمی شناسیش میگه که از تو خبری نیست. می دونی ما آدما بخشی از این طبیعت هستیم. طبیعت خودش رو تازه می کنه می سازه حتی داغون میشه شکل عوض می کنه آدمها هم اینطوری عوض میشند یکی میره یکی دیگه جاشو می گیره!
لبخندی زدم و به حرفهایش فکر می کردم که ادامه داد:
حالا تو اون پیرمردِ روی صندلی چرخداری یا شاید من باشم. تنها فرقش اینه که روی پا خودمون هستیم هنوز کارمون به صندلی چرخدار نکشیده....
بهتر!
چرا بهتر!؟
واسه اینکه آدم تا وقتی روپاش هست بمونه بهتره بعدش نبودنش بهتر از بودنشه.
نمی دونم شاید تو درست میگی. به این چیزا زیاد فکر نمی کنم.
بهتر!
چرا بهتر!؟ مشکلت اینه که زیادی فکر می کنی!
نه پدرو زیادی فکر نمی کنم فکره که زیادی سراغم میاد ول کن هم نیست!
همه مون یه جوری سرِکاریم آمیگو!
بی هیچ مقدمه ای، بی هیچ زمینه ای، ناگهان پرسید:
تو هیچ وقت عاشق بودی!؟
خنده ام گرفت ولی او جدی می پرسید و اصلاً نخندید. نگاهم کرد و منتظر پاسخم بود. به خودم گفتم چطور من انتظار دارم او از ماریای خودش بگوید بعد من نگویم!؟ با صدای گرفته ای گفتم:
وقتی مدرسه می رفتم عاشق یه دختر بودم. دختری که تو محله ام زندگی می کرد....
حرفم را قطع کرد پرسید:
اسمش چی بود آمیگو؟
ها!؟
اسمش!
نمی دانم چرا جا خوردم. حسی داشتم از این که واردِ جایی یا چیزی شده باشم و گیر افتاده باشم.
دوباره پرسید:
اسمش چی بود آمیگو!؟
پری.
پاری؟
لبخندی زدم گفتم:
آره. همون!
به عشقت رسیدی؟
نه!
چرا نه!؟
خوب نشد.....
نمی خواستم تمامش را بگویم یعنی بیان خاطراتش آن هم از پی این همه سال چنگی به دل نمی زد اما حرفی زده بودم نمی توانستم جمع و جورش کنم برای همین هم طوری که متقاعد شود، گفتم:
اون وقت خیلی جوون بودم. موهایی بلند درست مثه تو داشتم. شب و روزم با فکر اون می گذشت.
یه روز دل به دریا زدم رفتم به اون بگم که دوسش
دارم. اون داشت با دوستش می رفت. جلوشو گرفتم گفتم من دوستت دارم.
بعد چی گفت؟
هیچی! گفت که میخواد درس بخونه نمی خواد عاشقش باشم.
به همین سادگی!؟
آره به همین سادگی. حس کردم خیلی خراب شدم. دستپاچه شدم انتظار نداشتم به من نه بگه. از اون وقت دیگه سراغش نرفتم ولی همیشه دوستش داشتم.
هنوز هم!؟
شاید هنوز هم. عشق دوران نوجوانی عشقی نیست که بمیره یه جورایی با تو هست! نیست!؟
ها! چرا! همینطوره!
داشتم فکر می کردم که گفت:
ماریا یه روز به من گفت که دوستم داره! از اون روز همه چیز یه جور دیگه شد. ماریا یه جور دیگه بود.
از اون وقت به بعد تو هم دوستش داشتی؟
آه... آره. انگار یه چیزی توو خودم پیدا شده بود که
نمی دیدم. ماریا....ماریا واسه من همه چیز شده بود. یه دامن گلدار می پوشید یه کاموا با یه کلاه لبه دار که خودش روش گل گذاشته بود. وقتی راه می رفت انگار الکاپا[۱۰] داره رو صخره ها راه میره. طوری که انگار می رقصید. ماریای من خیلی....خیلی...
خیلی چی؟
خیلی زیباست. می دونی؟ چشاش درشت، موهاش بلند سیاه لَخت، وقتی کلاهشو بر می داره باد افشانش می کنه درست مثه این که....
یه جور داری میگی که انگار همینجاست!
آه...آره....آره. ماریا همیشه با منه!
می تونم یه چیز خیلی خصوصی ازت بپرسم!؟
با شگفتی به من زل زد. موهایش را مرتب کرد. گفت:
بپرس اشکالی نداره.
پرسیدم:
هیچ وقت با ماریا عشقبازی کردی!؟
روی نیمکت خودش را جابجا کرد. سر گرداند. به فکر فرو رفت. طوری بود که حس کردم از دو حال خارج نیست یا می خواهد به من ناسزا بگوید یا حرف بزند. اما هیچ نمی گفت. بلند شد. کمی این طرف آن طرف قدم زد. در حالیکه اشک در چشمانش بود گفت:
چرا پرسیدی!؟
از تو اجازه خواستم. خودت گفتی بپرس!
می دونم ولی واسه چی پرسیدی!؟
نمی دونم. هینطور ناگهان به فکرم رسید پرسیدم. نباید می پرسیدم؟
در حالیکه دست روی دست می سایید گفت:
مالدیتا سِه آ[۱۱]....
اصلاً نمی فهمیدم چه می گفت. چند بار با خودش تکرار کرد اما معنیش را نمی فهمیدم. حس می کردم چیزی مثل ناسزا گفتن باشد اما چه می گفت نمی دانستم. پرسیدم:
فحش نده! منظوری نداشتم. میتونی جواب ندی پدرو!
فحش ندادم آمیگو. گفتم لعنتی!
همین!؟
خندید. و همین شگفتی من و تاکیدی که کرده بودم او را
به خنده انداخت و از آن حال در آمد. گفت:
نه. عشقبازی نکردم. یعنی من می خواستم ولی ماریا نمی خواست می گفت براش خیلی مهمه که اولین عشقبازیمون یه موقعیت خاص باشه یه جور..... آخه چطور بگم!؟
هر جور که دلت میخواد!
ساکت شد. ساکت شدنی که هزار حرف داشت. سرش را تکان می داد. چیزی زمزمه می کرد که اصلاً مفهوم نبود. درست طوری که می دیدمش. همان روزهایی که می دیدمش چیزی زمزمه می کرد و گاه دستها را به اعتراض یا در پیوند با زمزمه هایش تکان می داد. من هم ساکت به اطراف خیره می شدم و هیچ نمی گفتم اما فکر می کردم.
با صدای خفه ای گفت:
حالا که دور از ماریام هستم اون چی می کنه!؟ اگه...... اگه....
دوباره ساکت شد. کمی به این سو و آن سو چشم دوخت. بطوری که با خودش بگوید، گفت:
اگه ببیمنش چی!؟ اگه همه چیز جور دیگه ای باشه چی!؟.... اگه.....
به زمزمه هایش فکر کردم. به حرفهایی که بزور می توانستم بفهمم. گفتم:
مگه دوستت نداره!؟
نگاه شگفت انگیزی به من کرد. با نگاهش گویی حرف می زد اما همانطور ساکت نگاهم کرد.
پرسیدم:
از چی می ترسی!؟
می ترسم اگه ببینمش همه چیزی که بوده یه جور دیگه ای شده باشه. می ترسم ماریای من..... ماریای من....
حس غم انگیزی هر دو نفر ما را در خود گرفت. چهرۀ او گُر گرفته بود. نمی دانم چرا زبانم بند آمده بود. در همان حال که نگاهش می کردم، نا خودآگاه گفتم:
تا دیر نشده برگرد. واسه چیزی که نیستی، نجنگ. این جنگ بسیار سخت تر از اونه که واسه چیزی هستی می جنگی. الان خودت هستی. شهرت همون شهره، محله ات همون محله. آدمهایش همون آدمهاییند که می شناسی. زیاد دور بمونی، در غربت به سر ببری، همه چیز عوض می شه. همونطور که خودت هم عوض می شی. دیگه نه خودت همونی که بودی نه شهرت همون شهر نه محله ات همون محله و نه حتی خونه ات که همون بود. همه چیز عوض می شه. دیر برگردی، هرچی هم داشته باشی اون نمی شه که ازدست داده ای. تا دیر نشده برگرد. برگرد به خاکت، به شهرت، به محله ات، به خونه ات.
تو چرا بر نمی گردی؟
می ترسم!
از چه می ترسی؟
از غربت در اونجا می ترسم.
اینجا چی؟
اینجا عادت کرده ام. اینجا در خاک غریب غریبه ام. غربت در خاک آشنا جانفرساتره.
تا حالا به این فکر نکردم!
فکر نکن. مهم نیست فکر کنی. تا دیر نشده برگرد.
ساکت شد. دیگر هیچ حرفی نزد. فکر کردم اصرار نکنم که برایم بیشتر بگوید. حس کردم با این حرف زدنها یعنی نه حرف زدنهای من بلکه کنجکاوی من آزرده می شد. بهم می ریخت. یعنی بیشتر بهم می ریخت. او همانطور هم بهم ریخته بود و با این کارم ویرانتر می شد. بله. همین درست است ویران تر می شد.
من کنجکاویم باعث می شد او برایم بگوید و همین گفتن هزار حس و اندوه و دلتنگی را در او تازه می کرد. او درد می کشید، من تن به کنجکاویم داده بودم. حس می کردم خودخواهانه است. خودخواهانه از اینکه کسی را به رنج وا دارم تا کنجکاویم ارضاء شود. یک جور خودراضائیِ انسان نمایانه می نمود. خودم هم از آن خوشم نمی آمد. حس کردم که می خواهد برود. من هم خستگی در کرده، باید می رفتم. انگار که از پیش با هم یک فکر کرده باشیم، بلند شدیم. او در سمت چپ راه رفت و من در سمت راست. پشت به هم از هم دور می شدیم. به خودم گفتم:
هیچ وقت با هیچ کسی بخاطر کنجکاویم حرف نزنم. همسویی و همدردی با کسی یک چیز است کنجکاو بودن یک چیز دیگر. نه! اهل این کار نیستم.
۶
انبوهی از آدمها جمع شده بودند. هر کسی چیزی می گفت. سر وُ صداها در هم آمیخته چنان بود که هیچ نمی فهمیدم. نه فقط چیزی نمی فهمیدم بلکه هیچکدام از آدمها را هم نمی شناختم. حس می کردم چیزی روی سینه ام فشرده شده است. هر چه دست از هم باز می کردم، سینه پس و پیش می دادم تا نفس بکشم، بی فایده بود. هوار می زدم که دارم خفه می شوم، هیچکس گوش به هوار من نمی داد.
ازدحام عجیبی برپا بود. هرکس دستی دراز کرده می کوشید کاری کند اما گویی که یک کوه بر سرم آوار می کردند. کسی گوشش به فریادهای من نبود. ناگاه حس کردم دستی از زیر پای انبوه آدمها مرا به بیرون این ازدحامِ خفه کننده می کشید. چنان کشیده می شدم که انگار راه باریکۀ کنار رودخانه تا دورهای نگاهم کشیده شده در یک جا به نقطه ای تبدیل می شد وقتی سرتاپایم از ازدحام بیرون کشیده شد تمام جان من از عرق خیس بود. به دستهایی که مرا می کشید و از ازدحام خفه کننده رهایم می کرد، چشم دوختم. در کمال بهت زدگی دیدم دستهای پدرو بود. ماتم برده بود. مانده بودم چطور پدرو در آن انبوه آدمها پیدایش شده بود. هنوز انبوه آدمها همچنان خم شده بر روی منی که بیرون کشیده شده بودم سر و صدا می کردند. خیس عرق با حسی که می توانستم نفس تازه کنم از خواب پریدم.
دستی به سر و روی خود کشیدم. چشم گرداندم سقف اتاق در روشنای بامدادی سایه روشنی از بیدارخوابی به نگاهم نشاند. کمی به سکوت دل دادم و به خوابی که دیده بودم، لبخندی زدم.
داشتم ناشتای بامدادی آماده می کردم و دستی به سر و روی خود می کشیدم که به پدرو فکر می کردم. تمام تمرکزم را پدرو گرفته بود. همۀ من پدرو شده بود. هیچ نمی دیدم و هیچ نمی اندیشیدم جز پدرو که در انبوه آدمهایی که نمی شناختم، پیدا شده بود.
چه پیوند مشترکی با او داشتم که آن همه در فکرم جا خوش کرده بود!؟ نه گریزش، نه عشقش، نه حتی آوارگیش! شاید تنهاییش، شاید غربتش!، شاید هم وا دادن روز و روزگاری که دیگر چگونگیِ چرخشِ آن چنگی به دل نمی زد!. حس کردم کنکاشهای بیهوده ای در من داشت شروع می شد. به خودم نهیب زدم امروز هر طور شده پدرو را ببینم اما هیچ نشانی ای که بتوانم با او تماس بگیرم نداشتم جز همان راهی که روزانه می رفتم و او نیز هر از گاهی در آن راه پیدایش می شد با همان هیبت موهای آشفته و لباسهای آب ندیده و روی نشسته. آواره ای که به آوارگیِ محض تن داده بود تا گم شود، بی نشان و بی نام و بی جا و مکانی. کسی که گاه فکر می کردم دستش از هر چیزی کوتاه شده از خود انتقام می گرفت گاه به خود نهیب می زدم که باید او را در کلاف سردرگمی که گرفتار آمده بود کمک کرد تا خود را برهاند. اما از چه می رهاند!؟ آیا همان انتخابش نبود!؟ آه که حالم بهم می خورد از این انسان نمایی های تحمیلی، از این برخوردهای روشنفکرنمایانه ای که چه می شد!؟
با همۀ بالا و پایین کردنهای آن چه در من می گذشت، دلم می خواست کاری می کردم. دلم می خواست کمکش می کردم. دلم می خواست پدرو به خاک خودش بر می گشت. بودنش در این شرایط نامعلوم و بی هدف آن هم تن دادن به هزار اما وُ اگرهایی که فکر می کردم هر چه بیشتر می گذشت مانند خوره ای به جانش می افتاد چنان که کار از کار گذشته باشد. با خودم فکر کردم و فکرهایم را مرور می کردم اما پدرو نیامد. نیامد وُ من با خود شاید هزار بار گفته بودم:
حالا که دلم می خواهد ببینمش پیدایش نیست.
روزها از پی هم می گذشتند و از پدرو خبری نبود. به خودم قبولانده بودم که پدرو هم مانند کسان بسیاری، شده بود بخشی از خاطرات وُ یادهایی که دیگر در همان محدودۀ یاد و خاطره مانده اند.
دلم می خواست به بندر می رفتم و می دانستم کارکنان خارجی چطور از بندر خارج می شدند. به کشتیهای خارجی می رفتم می پرسیدم کارگرانش را چطور به کار می گرفتند، مدارکشان را چه می کردند. می خواستم یک کشتی پرویی پیدا می کردم نشانی می دادم شاید چیزی از پدرو می یافتم. ولی پدرو بخاطر کار سیاه و ارزان در کشتی، مدارکی هم برایش نبود. کارگری که شاید اتفاقی و ناگهان در یک فرصت ضروری به کار در کشتی گماشته شده بود. او کسی را نمی شناخت، کسی هم او را نمی شناخت. نه کشتیرانی، نه بندر، نه دولت، نه سفارت. اگر هم می خواستم آن سینیور رامیرز را با همۀ سماجت و پیگریهای هر روز و هر هفته و هر ماه گیر می آوردم بعنی از خوش شانسیهایی که کمتر سراغم می آید، پیدا می کردم و از او سراغ پدرو را می گرفتم یا چه می دانم از آن راه برای پدرو کاری می کردم. اما وقتی پدرو کارگر سیاه وُ بی مدرکِ شناسایی بود، او هم رد نمی داد او هم نمی شناخت. او هم اصلاً مرا از سرش وا می کرد.
خوشخیالیهایم در من شده بود دنیای کارتنی که همه چیز امکانپذیر بود. آنقدر خوشخیالی می کردم که به هیچ مشکلی به هیچ احتمالی به هیچ واقعیتِ حتی تلخی که پدرو هم شاید یکی از قربانیانِ آن بود، فکرم راه نمی داد.
یک لحظه که انگار چیزی به سرم خورده باشد و مرا از دنیای خوشخیالیم در آورده باشد، ناگهان حسی در من جان گرفت. چرا باید دنبال این شناسه ها می رفتم!؟چرا باید تصویر پدرو در خودم را خراب می کردم!؟ چرا باید تا آخرِ دانستن از پدرو پیش می رفتم!؟ مگر همینهایی که حضور پدرو در من را گواهی می دادند کافی نبودند!؟
اگر تا آخرش می رفتم، این حضور خراب نمی شد!؟ پدرو خودش باید برای ماریا تلاش می کرد و می خواست می رفت. برای این پیوستن نمی بایست یک نفرِ بیرونی دخیل می شد. می بایست درونی و از خودش و خودشان می شد. هر چه بود مانند یک نقاش که از طرح و نقاشی اش خوشش نمی آمد، همۀ نقشه های خیالیم را وا دادم. به همانهایی که از پدرو داشتم، بسنده کردم. برایم فرق نمی کرد چه بود چه می کرد چه می کند حتی! همچون سایه ای مانند در روشنای روزی آفتابی با من بود و حالا نبود. رفته بود. نه پدرو نه ماریا نه پرو.... همینهایی را که با پدرو پیوند خورده بود یاد می کردم!.
۷
گاهی طوری می شود که حس می کنی حتی از مرده ها هم خبری نیست چه رسد به زنده ها!، یعنی در گذار یک زمان ایستا و روزگارِ سوک و یکسانیِ تکرار، مرده و زنده ات فرق نمی کند. حالا فرق نمی کند که در گورستانی گرفتار آمده باشی یا در انبوه ازدحامی که بود و نبودشان چنگی به دل نمی زند. تنها زور زدنهایت برای بودن به اینِ تو بسته است که نمی توانی ریق رحمتت را سر بکشی و عطای این زمانه و روزگارش را به لقائش ببخشی. با چنین حس و حال و هوایی روز به شب و شب به روز می رسانی. و همۀ بودنت را به سرسختیِ زندگی ستودن و زیستن انسانی پیوند می زنی.
چند وقت گذشته بود، یادم نبود. هر از گاهی هنگام که دل به راه باریکۀ کنار رودخانه می دادم و خیالی که با یادهای دور و نزدیک پیوند داشت، پدرو هم گاه به گاه در نگاه من نقش می زد. سایه ای مانند از تابش آفتابی که انبوه ابرهای در گذر از تابیدنِ مدام آن بکاهند و طوری که در جدال آفتاب وُ ابر آسمانی در نظرگاهم بنشاند، رو می کرد اما دیری نمی پایید که محو می شد. شاید هم تنها پیوند پدرو با من همان پیاده رفتنهای من بود و جای جای راهباریکه ای که او بود و من و حرفهای هر از گاهیِ مان.
در یک از همین روزها قرار داشتم. رفته بودم آمستردام. آن هم روزی که انگار همۀ مردم را به آن شهر کشانده باشند.
خیابانها شلوغ و مرکز شهر پر از انبوهِ در آمد وُ شد بود. برخی خیابانهای مرکز شهر را بسته بودند و نمی شد با ماشین رفت. دنبال جایی و پارکینگی می گشتم که ماشین را پارک کنم و گشتی در خیابان شلوغش در مرکز شهر که فروشگاههای آن پر بود از مردمی که می خریدند و نمی خریدند، می زدم.
هر طور بود جایی در یکی از خیابانهای مرکز شهر که ماشینی از پارک درآمده بود پیدا کردم و ماشینم را پارک کردم. برای دو ساعت پارک کردن به دستگاه خودکار پارکینگ پول پرداختم و رفتم.
هنوز به میدان دام آمستردام نرسیده بودم که میان جمعی از مردم، صدای موسیقی امریکای لاتین به گوشم رسید. موسیقی ای که خاص همانجاهاست. موسیقی ای که سرخپوستان می نوازند. موسیقی که به کوه نشینان آند می خورد. یعنی من اینطور فکر می کردم و این موسیقی را در حافظه ام جا داده بودم. موسیقی ای که با موسیقی دیگر جاهای جهان فرق داشت. هر چه بود بی اختیار به سمت آن کشدیم شدم. میان مردمی که جمع شده بودند دیدم جوانکی طبل و فلوت امریکای لاتینی و سنج داشت و کلاهی گِرد و لبه دار بر سر با لباسی که بیشتر به همان دیارِ پدرو، امریکای لاتین، سرخپوست، پرو، بله پرو، همان پرویی که پدرو از آنجا آمده به تن داشت. موسیقی امریکایی که برایم بیشتر موسیقی سرخ پوستان را تداعی می کرد می نواخت و می رقصید[۱۲].
کن یه پدرو[۱۳]؟
ایک بن پدرو![۱۴]
یه بن پدرو[۱۵]؟
یا[۱۶]
هو کان دات! دی پدرو دات ایک کن، ایز نیت سو یانگ الس یای! ماین پدرو ایز بیچه اودر دان یای[۱۷]!
با نگاهی گیج به من چشم دوخت. حالت چهره اش طوری شده بود که بخوبی می شد حس کرد که نشانۀ خوشایندی در او نبود.
حس کردم چیزی در کله اش می گذرد که به زبان نمی آورد. نگاهش می کردم و تا بخواهم چیزی بگویم صدایی آشنا به گوشم خورد. همچنانکه برابر پدروی نوازندۀ جوان بودم، سر برگرداندم. زیبای مهربانم را دیدم که از میان انبوه آدمها دست تکان می داد. رو به پدروی جوان کردم. با لحنی خوش به حالانه گفتم:
گاد لاوز می یونگه! مای سوییت هارت فاند می! لاکی تایم[۱۸]!
حالت چهره اش فرق کرد. لبخندی زد. وقت استراحتی که داشت تمام شده بود و باید دوباره می رفت تا سازهای یکدستِ نامتقارنش!، از سنج گرفته تا سازدهنی و طبل..... را بنوازد.
او رفت و من در افکار خود غرق بودم. افکاری که از هزار یاد و خاطره شکل می گرفت و به هیچ هم بند نبود. براستی آدمی تا چه حد با یاد و خاطراتش سر می کند!؟ از کجاها به کجاها کشیده می شود. کدام از کدام در جان و جهان آدمی رو می شود و باز چنانکه به تازگیِ هر لحظه ای که در آنی، وا می نماید. هر چه بود به خود نهیب زدم که باید بیاموزم حافظه ام را نیز بتوانم از برخی یادها و خاطرات پاک کنم. یادها و خاطراتی که گاه آتش برپا می کنند و تا آدمی به خودش بیاید در رقص شعله های آن از همه چیزِ کنونیش دور می شود.
چه خوب بود آدمی می توانست یادها و خاطراتی که از آن رنج می برد، از حافظه اش پاک کند.
یاد کردن از یادمانهای گذشته را طوری به خودم قبولانده ام که مرا در خود غرق نکند، مرا چنان در خود نگیرد که حاکم بر حال و هوای خواب و بیداریم شود. نمی خواهم بگویم که گذشته گذشته است اما نباید در گذشته غرق شد. گذشته را نمی شود دوباره نوشت. در خود با خود بی آنکه کلامی بزبان آورم می پرسیدم آیا پدرو ی آوارۀ عاشق هم به این نتیجه رسیده بود!؟ اگر یک زمانی به نادرستی این آن می رسید، چه می کرد!؟
همین
گیل آوایی
سه شنبه ۱۷ تير ۱۳۹۹ - ۰۷ ژوييه ۲۰۲۰
پ.ن.
آواره ای در شهرم هست که او را گاه گاهی می بینم. در واقع آوارۀ آواره هم نیست اما طوری که در شهر می گردد بی شباهت به آواره نیست. طوری به نظر می رسد که تعادل روانی ندارد اما برای دیگران هم بی خطر است. اینطور فهمیده بودم و حدسم این بود که اگر برای دیگران خطری داشت رهایش نمی کردند و باید در تیماریستان می بود. او را هر از گاهی می دیدم. پس از پدرو، او بطرز عجیبی پدرو را تداعی می کرد. لباسش همیشه یکسان بود یعنی یک کاپشین بلند سبز رنگ می پوشید، شلوارِ تنگِ این زمانی هم می پوشید که اصلاً به کاپشینش نمی خورد. موهایش گاه مرتب بود، گاهی هم انگار کاه را به دست باد داده باشند آشفته می نمود. هر وقت او را دیدم با خودش حرف می زد. یک ریز هم حرف می زد اما اینکه چه می گفت نمی فهمیدم. از وقتی که از آوارۀ عاشق پدرو خبری نبود او را باز در خیابانی که به مرکز شهر راه می داد، دیدم. به سرم زد از او عکس بگیرم. آنقدر با خود کلنجار رفتم اما نتوانستم از وسوسه ای که به جانم افتاده بود، بر آیم. با هزار تردید بسویش رفتم. به او رسیدم و شاید با صمیمانه ترین و بی دست و پاترین لحن به او گفتم که می خواهم یک عکس از او بگیرم اگر مایل باشد می توانم عکسی با هم بگیریم. چنان نگاه خشماگینی به من انداخت که حس کردم همین الان است که یقه مرا بگیرد و بزرگترین تکه ام گوش من باشد! راهش را گرفت و تنداتند از من دور شد و من فقط می توانستم کلمه " کلوتزاک[۱۹]" را بفهمم.!
.
«توجه» این داستان در مجموعه ای با فورمات پی دی اف منتشر شده است. برای دریافت/دانلود کردن آن به نشانی زیر مراجعه فرمایید:
______________________
[۱] Pedro Garcia Navarra
[۲]2 María Pedraza
[۳] Peru
[۴] Me ook ( me too)
[۵] سیگارپیچ نوعی توتون ارزان است که کاغذ سیگار را جدا گانه می شود خرید و توتون را در آن پیچید و کشید. در هلند به این توتون شِگ( Shag ) می گویند
[۶] Señor Ramirez
[۷] Andes
کوهها یا رشته کوههای آند، درازترین رشتۀ کوههای دنیاست( 7000کیلومتر) که در بخش غربی آمریکای لاتین قرار دارد.( ویکیپدیای انگلیسی)
[۸] کاندُور یا کُندُور=condor = کرکس امریکایی
[۹] Sol سول= بیست و پنج سنت( یورو)
[۱۰] Alpaca
[۱۱] maldita sea
[۱۲] این عکسها تزئینیند و آنها را از اینترنت برگرفته ام و فقط برای بیان منظورم در اینجا آورده ام.
[۱۳] Ken je Pedro? پدرو را می شناسی
[۱۴] Ik ben Pedro من پدرو هستم
[۱۵] Je ben Pedro!? تو پدرو هستی؟
[۱۶] Ja بله
[۱۷] Hoe kan dat! Die Pedfro dat ik ken is niet zo als jij! Mijn Pedro is een beetje ouder dan jij!
چطور ممکن است! پدرویی که من می شناسم مانند تو نیست. پدروی من کمی بزرگتر از توست!
[۱۸] God loves me jonge( youbg man) my sweet heart foubd me! Lucky time!
خدا دوستم دارد جوان! عشقم مرا یافته. زمان خوشیست!
[۱۹] Klootzak ( هلندی)حرامزاده