logo





« زندگی صحنهٔ یکتای هنرمندی ماست »
در پاس داشت خاطره ماندگار حمزه فراهتی

سه شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۹ - ۰۲ مارس ۲۰۲۱

اصغر جیلو

new/asghar-jilo1.jpg
بعد از درگذشت حمزه فراهتی، دوستی از من خواست که ادای دین کنم و در موردش بنویسم. مطلب پیش رو در پاسخ به این درخواست تهیه شده‌است.

شاید، حوادث تراژیکی که حمزه فراهتی را در گرداب خود کشید، هیچ‌کدام برای وی، ویرانگرتراز "جعلی" که جلال آل احمد با همراهی و سکوت جامعه فرهنگی اپوزیسیون حکومت شاه در آن دوره اختراع کرد، نبود. اکنون نیز، درگذشت حمزه، بهانه تازه ای را برای عده ای تازه نفس، در تکرار جعل های پبشین فراهم ساخته است. دو نمونه اخیر آن‌ها چنین اند:

۱-" دوستان صمد بهرنگی مرگ وی را مائده آسمانی یافتند و به استقبال شایعه مرگ اش به عنوان اولین شهید فدایی رفتند... قهرمان شدن صمد مستلزم ضد قهرمان بودن حمزه بود... انقلاب که شد، حمزه فکر کرد، وقت درآمدن از پوستین خائن و ضد خلق رسیده است. رفقایش اما مانع شدند و از وی خواستند نگذارد خون صمد خشک شود"!

۲-"سکوت بیست ساله حمزه فراختی" در افشای دروغ جلال آل احمد...
وفاداری به حقیقت و تبیین آن از سوی دوستانش، شاید راهی برای ادای دین ما بر حمزه فراحتی باشد.

محفل تبریز و بعدا سازمان چریک‌های فدایی که دو سال و نیم بعد از مرگ صمد بهرنگی اعلان موجودیت کرد، نه مبتکر و سازنده شایعه و یا خبر دروغ کشتن صمد توسط حکومت شاه بودند، نه آن‌را در جایی رسما نوشتند، و نه هم به استقبال آن به عنوان مائده آسمانی برای گرم کردن فضای مبارزه با حکومت شاه رفتند. بی تردید این تمایل در میان مخالفین سلطنت شاه وجود داشت که هر حادثه و پیش آمد منفی را به خواست واراده شاه نسبت دهند، اما اگر چریک‌های فدایی هزار عیب داشته باشند، حداقل در این مورد، رسما چنین نکردند و نمی‌توان آن‌ها را در این رابطه مسئول شناخت.

تا انقلاب اسلامی بهمن ۱۳۵۷، هیچ کسی از بقایای محفل تبریز گرفته، تا اعضای سازمان فدایی، ادعای مکتوب و رسمی در مورد همدستی حمزه فراهتی در از بین رفتن صمد بهرنگی نکردند. تنها بعد از انقلاب بود که کسانی از بستگان صمد بهرنگی و چریک‌های فدایی به صرافت"قصاص" وی، با کمک قصابان جمهوری اسلامی افتادند.

این انتظاراز چریک‌ها در بعد از انقلاب، که باید مسئولیت جعل خبر و یا تقویت شایعه مرگ صمد بهرنگی توسط دیگران، را بر عهده می‌گرفتند داستان آهنگر بلخ و مسگر شوشتر است. انتظاری که می‌شد از آن‌ها توقع داشت چیز دیگری بود.



با توجه به حقایقی که در دسترس محفل تبریز بود و قطعا می‌توانست به چریک های فدایی هم منتقل شده باشد، آن ها اگر می خواستند، می‌توانستند دخالت حمزه را در مرگ صمد رسما تکذیب کرده و جعلی را که به دست آل احمد صورت گرفته‌بود، در دفاع از حمزه رد کنند. اما نه حمزه به واقع عضوی پیوسته به آن‌ها شده بود، نه دفاع از فرد و فردیت، در فرهنگ فدایی‌گری جایی داشت و نه این‌که این موضوع، اصولا جای خاصی را بعد از پیدایش فداییان، در میان آ‌نها به خود اختصاص داده بود.

جعل جلال آل احمد و سکوت جامعه فرهنگی وادبی اپوزیسیون شاه در برابر آن جعل، وزنش اگر بیشتر از خطای دیگران مرتبط با آن ماجرا نباشد، کمتر نیست. ادبا وشعرای به نام ما، هیچ‌وقت از این سکوت و یا همراهی خود با جلال آل احمد تبری نجستند. آن‌ها امروز اگر هنوز هستند اخلاقا مجاز به عیب‌جویی از محفل تبریز و چریک‌های فدایی نیستند و اگر هم از نسل انقلاب اسلامی‌اند، فاقد اشراف خبری و حسی لازم، برای داوری منصفانه، در مورد موضوعی که پیش از آن‌ها رخ داده، هستند.

این حقیقت ندارد که گفته شود: " انقلاب که شد، حمزه فکر کرد، وقت درآمدن از پوستین خائن و " ضد خلق " رسیده است. رفقا اما مانع شدند و بر اساس " نیازهای مبرم جنبش در مقطع فعلی " از وی خواستند فعلا نگذارد خون صمد خشک شود!". این هم از همان جعلیات نوع جلال آل احمدی است، منتهی در شکلی دیگر.اگر گفته می‌شد که چرا چریک‌ها خودشان بعداز انقلاب جعل آل احمد را تکذیب نکردند ، شاید می‌شد منطق مدعی را تا حدی درک کرد.

این هم خلاف حقیقت است که حمزه در زمان شاه با جعل جلال آل احمد در ترور شخصیت خود، به نفع مصالح مخالفت با رژیم شاه کنار آمد. حمزه بعد از مرگ صمد، به هر جا و هرکس که رسید جز حقیقت چیزی نگفت. حمزه هیچ‌گاه جعلیات جلال آل احمد را برعلیه خود و بر علیه حکومت، در مناسبات و روابط خود با دیگران تایید نکرد. حمزه شحصی بود که وقتی با کسی آشنا می‌شد به صراحت می‌گفت که وی همان افسر دوست صمد بهرنگی است و مرک صمد هم یک تصادف تراژیک بوده و دست کسی هم در آن در کار نبوده‌است.

شاید سوال واقعی می‌توانست این باشد: چرا حمزه در زمان شاه ادعای آل احمد را رسما در سطح جامعه سیاسی اپوزیسیون تکذیب نکرد؟ بعید است با در نظر گرفتن شرایط آن ایام، پاسخ ساده‌ای به این سوال موجود باشد. در جو ضد حکومتی آن زمان در محافل اپوزیسیون، چنین اقدامی از سوی حمزه، جعل جلال آل احمد را باورپذیر تر می‌ساخت و اقدامی برای تبرئه ساواک و خوش خدمتی به قدرت تلقی می‌شد وهیچ شخص و مرجع معتبری هم در اپوزیسیون در آن زمان، رسما با اقدام وی همراهی نکرده و یا از این اقدام پشتیبانی نمی‌کرد. اگر با قدری فاصله به موقعیت وی در آن هنگام نظر کنیم، وی برای یک دوره معین و نسبتا طولانی در موقعیت بسیار دشواری قرار گرفته بود. حمزه بطور طبیعی و مطابق موضع مخالف اش در برابر رژیم وقت، قبل از این‌که به فکر دفاع از دست نداشتن ساواک در مرگ صمد باشد، به فکر دفاع از حیثیت خود به عنوان شخصی که هیچ تعلق خاطری هم به حکومت نداشت، بود، چون جعل جلال آل احمد وی را همدست حکومت در مرگ صمد معرفی کرده بود. برای وی در آن شرایط، احتمالا تنها وسیله دفاعی موثر، بیان حقیقت و دفاع از خود در سطوح ارتباطات فردی اش بود، که وی در هر فرصتی که پیش می‌آمد آن را انجام می‌داد. بنا براین متهم کردن وی به سکوت، حقیقت ندارد.

در زندگی واقعی موقعیت‌های پیچیده ای پیش می‌آید که تکذیب یا تایید یک ادعا و یا یک حکم می‌تواند به بهای حیثیت و یا حتی جان انسان‌ها تمام شود.

"حق سکوت متهم" در عرصه حقوق مدرن در جوامع آزاد، یک حق اولیه و مسلم انسانی است. هیچ متهمی را نمیتوان صرفا به اعتبار سکوتش در پاسخ به پرسش مدعیانش، مقصر و مجرم شناخت. حتی در مجامع سیاسی مثل پارلمانها؛ افراد انتصابی که گاها برای پاسخ به پرسش‌های سیاستمداران انتخابی احضار می‌شوند، از چنین حق برخوردارند واگر بخواهند، می‌توانند از پاسخ گویی به برخی سوالات امتناع کنند. متاسفانه، جامعه مهاجر ایرانی از جمله بخش سیاسی آن در کشورهای غربی، علیرغم زندگی چندین ده ساله در این فرهنگ‌ها، هنوز هم با چنین مفاهیمی به شدت بیگانه است چه به رسد به آن چه که از داخل کشور می‌شنویم.

حمزه هیچ‌گاه از سازمانی که زمانی عضوش شد، هیچ حمایتی را در پاک کردن جعلیات جلال احمد و بعدها دیگران در تسویه حساب با اتهام زنندگان به خود طلب نکرد، پاکی وجدان و بلندی طبع او با چنین درخواستی بیگانه بود. اما شاید، وی چنین حمایتی را بدون این که آن را بر زبان آورده باشد، به نوعی انتظار می کشید، ولی چنین حمایتی بطور رسمی هیچ گاه به وی پیشنهاد نشد. در واقع این خود حمزه بود که به تنهایی در عمل و بعدا هم رسما، سال های متمادی به شیوه ای که مناسب وضع حال خود یافت، به مصاف ترور شخصیت خود رفت و سر فراز از آن بیرون آمد.

"هرکسی نغمه خود خواند واز صحنه رود"

در اوایل بهار ۱۳۵۸ حمزه فراهتی به همراه جواد (علی رضا اکبری شاندیز)، به ستاد سازمان چریک‌های فدایی ایران در شهر مهاباد آمدند و من برای اولین بار وی را در آن‌جا رو در رو ملاقات کردم. جواد بعد از مدت کوتاهی به تهران برگشت و حمزه، به یوسف کیشی زاده در شهر بوکان پیوست و چند ماه بعد از آن، با هجوم سراسری سپاه پاسداران و ارتش به کردستان، به همراه تعدادی از افراد تحت مسئولیتش به شهر سردشت واز آن‌جا به محلی به نام "سرشیو" در نزدیکی مرز ایران و عراق پناه برد.

من، اولین بار در نیمه دوم مهر ماه سال ۱۳۴۷ در مورد یک "افسر ارتش"، از دوستان صمد بهرنگی و شاهد ماجرای غرق شدن او در رودخانه ارس بود، نکاتی را شنیده بودم. خبر را بهروز جاویدی زنده یاد، دانشجوی دانشکده ادبیات دانشگاه تبریزکه با بعضی از اعضای محفل تبریز و محفل کتیرایی دوستی داشت، به ما، که یک محفل سیاسی کوچک دبیرستانی در زنجان بودیم، منتقل کرده بود. در همان موقع شنیدیم، که این افسر ارتش، بعد از مرگ صمد، به سختی دچار پریشانی احوال می‌شود. من بعدا دریافتم که نام این دوست صمد، حمزه فراهتی است.

شایعه ای که به ابتکار جلال آل احمد در مورد مرگ صمد ساخته شد، هم آن موقع و هم بعدها، انعکاسی جدی در سطح محافل سیاسی پیرامون ما نداشت و حتی وقتی من وارد دانشگاه تبریز شدم نیز چنین بود. خبر جعلی دست داشتن حمزه فراهتی در مرگ صمد، آن هم در اوایل، بیشتر در محافل هنری و ادبی طرح بود. چه آن موقع و چه بعدها، در میان ما، از فعالین دانشگاه تبریز گرفته تا درون خانه های تیمی، نه کسی سوء ظنی نسبت به حمزه فراهتی ابراز می‌داشت و نه سخنی به جز راستی در مورد وی شنیده نمی‌شد. ما به کسی در مناسبات سیاسی و گروهی خود بر نخوردیم که باور کند ساواک با همدستی کسی به نام حمزه فراهتی صمد بهرنگی را غرق کرد. تنها بعد از انقلاب بهمن ۱۳۵۷ بود که خبر جعلی دخالت حمزه در مرگ صمد، به ابتکار برادر صمد، دوباره بر سر زبان‌ها افتاد و پرونده‌ای در کلیبر، توسط دادستان آن شهر، برای تعقیب و محاکمه حمزه تشکیل شد که به جایی نرسید.

بعد از حمله مغول‌وار جمهوری اسلامی به کردستان و شروع کشتارهای فجیع دسته جمعی، برخی از اعضای سازمان از جمله؛ یوسف کیشی زاده و یعقوب تقدیری که از دوستان حمزه بودند، در بوکان جان باختند. بعد از این جنگ اول، یک آتش بس موقت بین حکومت و نیروهای سیاسی کردستان بسته شد. حمزه فراهتی بعد از این آتش بس، به مسئولیت تشکیلات اشنویه -پیرانشهر-نقده منصوب شد و در پیرانشهر ساکن گردید و شد یکی از خوبان شناخته شده و نقطه تماس بسیاری برای هر کار خیری که در آن منطقه از عهده او بر می‌آمد. حمزه دراین دوره گاه و بیگاه با حضور خود در مهاباد، برای دوستانش، شادی به ارمغان می‌آورد و با برگشتش به پیرانشهر، دلتنگی غریبی را نسبت به خود، در پشت سرش باقی می‌گذاشت.

"صحنه پیوسته بجاست"

گرچه خاطرات من در این قسمت کم‌تر با سرگذشت حمزه تماس پیدا می‌کند ولی برای ارائه تصویری هر چند کلی و ناقص از برخی جهات مرتبط با ما، مفید خواهد بود.

بعد از این‌که در تاریخ ۲۸ مرداد ۱۳۵۸، روح الله خمینی دستور جهاد سراسری علیه کردستان را صادر کرد، ما، در یک گروه ۷ نفره، آخرین جمع متشکلی بودیم که درست در صبح روز حمله هماهنگ ارتش و سپاه به شهر مهاباد، با یک لندرور، به سوی سر دشت حرکت کردیم. سه روز قبل از ما همه گروه‌های سیاسی دفاتر و ستادهای خود را تخلیه و شهر را ترک کرده بودند و ما در واقع آخرین آن‌ها بودیم. وقتی وارد جاده سر دشت شدیم، با صحنه ای دهشتبار در جاده سر دشت روبرو شدیم. جمعیت عظیم آواره و سراسیمه ای، مرکب از هزاران کودک و جوان و زن و مرد، با پای پیاده، با گاری، با چهارچرخه باربری، چهارپا و بزها و گوسفند ان خود و... به همراه وسایل اندک اولیه‌ای برای زنده ماندن، از وحشت حمام خونی که ممکن بود در مهاباد بعد از تسخیر شهر توسط پاسداران در انتظارشان باشد، در حال فرار بودند. ماشین ما، برای مدتی، پا به پای آن‌ها جاده را به آهستگی طی کرد. بعد از حدود نیم ساعت به دلیل تراکم و ازدحام بیش از حد جمعیت در جاده، که رانندگی را ناممکن می‌ساخت، ما برای مدتی در کنار جاده توقف کردیم تا از تراکم جمعیت در جاده کم شود، وسپس به سوی سر دشت حرکت کردیم. از این جا ببعد به تدریج در طول مسیر، از تعداد جمعیت در جاده اصلی کاسته می‌شد، اغلب آن‌ها راه خود را جدا کرده و در دهاتی که احتمالا می‌شناختند و امکانی برای ماندن و سکونت موقت خود داشتند، پراکنده می‌شدند. مقصد ما از قبل مشخص بود، ما باید خود را به دهی به نام "نشکولان" در پنج کیلومتری سردشت به سمت پیرانشهر، که آبادی کوچکی در مسیر عقب نشینی ما به سوی مرز ایران و عراق بود، م‌یرساندیم، و بعد از آن، در صورت ورود پاسداران به سردشت، راه خود را به سوی محلی به نام "خرره ی-ناوزنگ"، که تحت حفاظت و کنترل اتحادیه میهنی کردستان عراق که در منطقه ای کوهستانی در مرز ایران وعراق بود، پناه می‌بردیم. قبلا موافقت رهبر وقت اتحادیه میهنی، جلال طالبانی برای اقامت ما درآن منطقه جلب شده بود.

اقامت ما در"نشکولان" چندی روزی بیشتر طول نکشید. قبل از ما تعدادی دیگری از جمله حمزه فراهتی به اتفاق تعدادی از افراد تحت مسئولیت خود، به سوی مرز برای یافتن پناهگاه رفته بودند. بعد از این‌که سر دشت به وسیله سپاه و ارتش اشغال شد، ما، همان گروه ۷ نفره، اول صبح، این بار با یک جیب امریکایی، تا جایی که ممکن بود پیش رفتیم، و سپس با پای پیاده، راه خود را به سوی مرز ادامه دادیم. در طول مسیر، در مکان‌های متعددی به دفعات، با مهمات و سلاحهای جنگی مثل توپ و تیربار ترک شده مواجه شدیم. بعد از ظهرآن روز، بعد از پشت سرگذاشتن دو آبادی به نام‌های "مام کاوه" و "داوداوه" در دو سوی یک دره عمیق، به منطقه ای جنگلی به نام "سرشیو" رسیدیم، که به اولین محل استقرار تعدادی از افراد ما به سر پرستی حمزه فراهتی تبدیل شده بود، ولی ما در آن لحظه هنوز از وجود این پناهگاه مطلع نبودیم. در مسیر "سرشیو" به سوی خط مرزی ایران وعراق، مورد شناسایی دو هلیکوپتر جنگی که به منطقه وارد شده بودند، قرار گرفتیم که یکی از آن‌ها بعد از چرخی در آسمان، از مسیر ما دور شد. هلی کوپتر دیگر، که شبیه به یک هلیکوپتر نفربر بود و در حالی که توسط هلی کوپتر اولی حمایت می‌شد، در بالای تپه ای درآن نزدیکی فرود آمد و چند نفر از آن پیاده شده و چیزهایی را به داخل هلیکوپتر منتقل کردند و سپس هلی کوپتر بلند شده و با فاصله ای معین، در یک جهت به دنبال اولی رفت. ما در جنگل کناره کوره راه مسیر خود، که مشرف به یک دره وسیع در سمت راست مان بود پناه گرفته بودیم. هلیکوپترها، بعد از گشتی در حاشیه جنگل، راه خود را کج کرده و از ما دور شدند و بعد از رسیدن به نزدیکی یک آبادی درافق دید ما، که نامش دو-له-ته بود، چندین بار دست به حمله زده وآتش سوزی گستره‌ای را در بخشی از آبادی و مزرعه بزرگی در حاشیه آن موجب شدند. ما از دور می‌توانستیم دود و آتشی را که به آسمان بلند می‌شد، به وضوح مشاهده کنیم. بعدا فهمیدیم که مقر حزب دموکرات درآن آبادی که دارای زندان و تعدادی زندانی از نیروهای دولتی هم بوده، هدف حمله قرار گرفته، که طی آن گویا چند پیشمرگه، به همراه تعدادی از زندانیان کشته می‌شوند.

بعد از مدتی درنگ در جنگل و اطمینان از دورشدن هلیکوپترها؛ راه خود را ادامه داده و بعد از ساعتی، به چادر از پیش برپا شده خود توسط کسانی که قبل از ما در"خرره ی-ناوزنگ" مستقر شده بودند، رسیدیم. در طول مدت کوتاهی، یک ساختمان کاهگلی جادار، با بنایی یکی از دوستان، که کارش همیشه ساختن و درست کردن بود، بر پا کردیم که تیرهای سقفش از درختان سپیدار باغ یکی از مالکان کرد عراقی که می گفتند به صدام پیوسته، تامین شد. ایراد این بنای تازه ساز، چکه مرتب سقفش بود و دوست ما، بالاخره راهی یافت و با نوعی غلطک کاری این عیب را برطرف کرد. او مسئول ذخیره آذوقه جمعیت ما در منطقه، در این بنای کاهگلی نیز بود که مرتب پیام هایی را از سوی حمزه فراهتی در"سرشیو"، برای افزودن بر سهم مواد خشکبار و گرمایی مثل پتو برای افراد تازه پیوسته به کمپ خود، دریافت می کرد.

" خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد"

تامین غذا برای افراد مستقر در کوه و کمر منطقه مرزی، مبرم‌ترین کاری بود که قاعدتا باید از دهات اطراف و خصوصا بازارچه‌ای مرزی، که هفته ای چند روز در نزدیک "خرره ی-ناوزنگ" توسط روستاییان و افراد محلی دایر می‌شد، تامین می‌گردید. تدارک آذوقه و حمل آن‌ها در میزان مورد نیاز جمعی نسبتا بزرگ، بخصوص که زمستان هم در راه بود، بدون چهار پایانی چون قاطر ممکن نبود. با کمک حمزه که دامپزشک هم بود و دوستان کورد، تعدادی قاطر خریداری شد، که یکی از آن‌ها، مورد علاقه خاص حمزه بود، بطوری‌که شایع شده بود که او از این "دوست" تازه خود، مرتب با قند پذیرایی می‌کند(اسب و قاطر خیلی از قند خوششان می‌آید). این حیوان خیلی جوان وخوش هیکل بود و حمزه به ما اطمینان داده بود که قبل از خرید آن، دندان‌هایش را شمرده و حجم و سفتی عضلاتش را امتحان کرده و هیچ زخمی در هیچ جای بدنش ندیده بود. اما، این حیوان حاضر به حمل هیچ باری نبود واگر خیلی همت می‌کرد، با التماس و تشویق و تهدید حمزه و چند حبه قند، از "سرشیو" تا "خرره ی-ناوزنگ" و برعکس را بدون هیچ شتابی به آرامی طی می‌کرد، تا به قول حمزه کم کم ورزیده شده و آماده حمل بار شود. درآن‌موقع، هنوز هم خاطره "سپیدار"، اسب از دست رفته حمزه، بعد از این همه سال با وی بود و گویا این قاطر جوان تازه پیوسته به کمپ حمزه، به نحو اسرار آمیزی، به این سر حمزه پی برده و موفق شده بود خود را به جای" سپیدار" جا زده و با سوء استفاده از دل رحمی وی، خود را از حمل بار معاف و از لذت قند خوری برخوردار کند!

اما، از همان دوران کودکی و نوجوانی، گویا، سرنوشت را سر سازگاری با حمزه نبود و به هر چیز و هرکسی که دل می بست، با بیرحمی از وی گرفته می‌شد. هیچ وقت نتوانست فراموش کند، بعد از این‌که با اشتیاق، پس اندازش را برای "ویولین پشت ویترین" و سپس ثبت نام در کلاس آموزش آن صرف کرده و با علاقه ای شروع به تمرین و یاد گیری آن کرده بود، مجبور شده بود که بین والدین خود و ویولن اش، یکی را انتخاب کند. پدرش گفته بود، "یا ویولن یا ما، نمی‌شود هر دو را باهم داشته باشی" و وی مجبور شده بود با تلخی، برای سال‌ها از ویولنش وداع کند و بعد هم از شانس بدش، نوبت از دست دادن تراژیک کسانی رسیده بود که جایگزینی نداشتند. وی غصه کسانی چون صمد، بهروز، سعید، مهرداد، یوسف، یعقوب، مینه، ابراهیم، جواد و...را بدون این‌که آن را بر زبان بیاورد همیشه به خود حمل می‌کرد. وی حتی مجبور شده بود بین "دلداده‌اش" و"کردستان" دست به انتخاب سختی زده و از "سوسن" برای همیشه وداع کند. حمزه هیچ‌وقت نتوانست با از دست دادن سگ با وفایش "ساری"، که تنها غمخوارش در بعد از مرگ صمد بود و نیز مرگ "سپیدار"، اسب خوش هیکل و با وقارش، کنار بیاید. شایعه و اتهام جعلی شرکت در مرگ صمد هم، چون شمشیر داموکلس برای سال‌ها در بالای سرش قرار داشت.

هنری که حمزه برای فرار از دست همه این فشارها و دشواری‌ها در زندگی خود به خوبی آموخت، مهرورزی و شاد کردن همراهانش علیرغم هر شرایطی که در پیش پایش سبز می‌شد، بود. در آن دوره پراضطراب، که کسی به یک ساعت بعد خود هم اطمینان نداشت و هر آن خطر حملات هوایی با هلیکوپترهای جنگی می‌رفت، حمزه برای افراد تحت مسئولیت خود دوستی بود دلسوز، که با عطوفت و مهربانی، امید در دلشان می‌کاشت و با بذله گویی و شوخ طبعی، خنده بر لبانشان می‌نشاند. مهارت ویژه وی در شرایط دشوار، برای ایجاد اعتماد و مهر ودوستی متقابل با همراهانش، یگانه بود.

من بعدا نیز بارها، مسیرم با مسیر حمزه تلاقی کرد، که یکی از آن‌ها در باکو بود. در اسفند سال ۱۳۶۲، حمزه چند هفته بعد از ما، به خروج اجباری از کشور تن داد. ما شانس زندگی در یک اردوگاه واحد را نیافتیم، ولی بعد از اسکانمان در احمدلی در باکو، چند صباحی را در کنار هم به سرکردیم. وی در باکو نیز همان گونه کار و رفتار کرد که قبلا در بوکان، پیرانشهر، اشنویه، نقده و"سرشیو" از وی دیده بودیم.

"زندگی صحنهٔ یکتای هنرمندی ماست
هرکسی نغمهٔ خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته بجاست
خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد"
(از ژاله اصفهانی زنده یاد)

اصغر جیلو

اول مارس ۲۰۲۱



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد