logo





پزشکِ بخشِ اِمِرجِنسی

بخشِ هجدهم

جمعه ۸ اسفند ۱۳۹۹ - ۲۶ فوريه ۲۰۲۱

بهمن پارسا

...خانم سلیبا منیژه و ژزف را مورد خطاب قرار داد و گفت ، بیایید صبحانه حاضر است , htc,n در حال حاضر هیچ چیزی دلپذیر تر از پیپ های تازه و وسایلش برای " میشل " وجود ندارد. میشل نام آقای سلیبا است. منیژه و ژزف مشغول خوردن صبحانه همراه با قهوه ی بسیار خوشمزه ی خانمِ سلیبا شدند و آقای سلیبا هم به ارزیابی پیپهای تازه وارد مشغول بود و با حرکاتی کاملن کارشناسانه که حکایت از تجربه یی طولانی در استفاده از پیپ داشت آنها را وارسی میکرد و پایه ی مخصوص پیپ را گاهی روی میز مقابل مبلش قرار میداد و بعضن نیز میگذاشت در کنار دیگر پیپ ها و در این کار ها علاقه یی خاصّ از خویش نشان میداد. همینکه از خوردن صبحانه فارغ شدند منیژه در کار جمع آوری میز با مارگُریت به همکاری پرداخت و ژزف بسوی پدرش رفت و پرسید چه موقع برای حرکت به طرف ِ "متین" مناسب است ، آقای سلیبا گفت ، مارگُریت بهتر می داند زیرا برنامه روز را وی طراحی کرده و هر وقت او مناسب بداند راهی خواهند شد و سپس پدر و فرزند مشغول صحبت شدند که بیشتر در مورد موقعیت شغلی و وضع زندگی ژزف در آمریکا دور میزد و و او به پدرش میگفت از کاری که کرده راضی است و خیال میکند موقعیت های حتّی بهتری نیز در سر راه است ، بخصوص از اینکه تابعیت آمریکا را کسب کرده بود خوشحال بود . آنها گرم صحبت بودند که منیژه و خانم سلیبا نیز آمدند و نزدیک آنها نشستند. مارگُریت رو به میشل گفت ، کتابهای مرا ببین و هر سه جلد کتاب را روی میز مقابل وی قرار داد. آقای سلیبا نگاهی به کتابها کرد جلدی را که مربوط بود به معرفی رهبران نامدارِ ارکستر در قرن بیستم بود برداشت اوّلین نکته یی که نظرش را جلب کرد " CD " ضمیمه به کتاب بود که گویا قطاتی را به نمونه از هر رهبر در برداشت کاملن معلوم بود که باین سلیقه با دیده ی تحسین می نگرد و سپس رو به همسرش گفت مطالعات خوبی در پیش خواهی داشت و افزود با بعضی از مقالات نویسنده ی کتاب " کریستیان مِرلَن " آشنا ست. مارگُریت در پاسخ گفت ، حُسن کار در این است که تو میتوانی از خواندن ِ این کتابها لذّت ببری و در شادی من شریک باشی ، ولی برای من چنین امکانی در لذّت بردن از هدایای اختصاصی تو وجود ندارد، همگی خندیدند و منیژه در دل نکته سنجی و ظرافت در گفتارِ خانم سلیبا را ستود. دقایقی بعد خانم سلیبا گفت خوبست راه بیفتند ، هرچه زودتر برسند برای منیژه فرصتی خواهد بود تا شهر و روستا را قدری گردش کند و خودش نیز مشغول آماده کردن همه چیز خواهد بود برای رسیدن دیگر بستگان و آشنایان و افزود البتّه مثل همیشه میشل بهترین یاور من خواهد بود.
بهنگام رفتن به سوی "متین" منیژه در کنار خانم سلیبا که رانندگی میکرد نشسته بود و با بعضی جملات فرانسه با وی گفتگو میکرد و همواره نیز از طرف وی مورد تشویق قرار میگرفت. مارگُریت برای منیژه از روستا-شهر خودش در فرانسه می گفت و سعی میکرد وی را به نوعی با فضای کوهستانی و زندگی مردم آنجا آشنا کند و باو میگفت از بستگان وی چه کسانی هنوز آنجا هستند و چه جاهایی برای دیدن مناسبند و غذا های خوب و مورد علاقه ی مردم چیست. منیژه از اینهمه شاید فقط در صدِ کمی را در میافت ولی خوشحال بود از اینکه از زبانی دیگر که تا ماه ها قبل هیچ چیز از آن نمیدانست اینک سر در میآورد. ساعتی بعد به " متین " رسیدند و از آنجا به روستایی کوچک با باغهایی به غایت زیبا و پست و بلند هایی سرسبز رفتند . خانه ی پدر بزرگ ژزف جایی در نقطه یی بلند مشرف بر روستا قرار داشت ،البتّه این تنها خانه در آن بلندی نبود. از آنجا منظره ی اطراف بسیار دیدنی بود و از همه بارز تر ساختمان کلیسای شهر بود. برای منیژه ساختمان کلیسا های مختلفی که می دید فرقی نداشت ، کلیسا ، کلیسا بود! هرچند که مدلِ ساختمانی آنها اشکارا با یکدیگر فرق میداشت منیژه به باوری که هریک از آن کلیسا ها نماینده آن بود اعتنایی نداشت و شاید بهتر باشد که گفته شود اطّلاعی نداشت. ژزف منیژه را برای گردشی در اطراف میان زیتون زاران و باغها و مزارع برد و ضمن گردش برایش از انواع مذاهبی که در همانجا حضور داشتند حرفها زد و کم کم هر کلیسا معنایی دیگر یافت و مناره یکی دو مسجد نیز خود نمایی کردند. حدود یک بعداز ظهر وقتی آنها به باغ خانه ی پدر بزرگ بازگشتند دوستان و آشنایان همه رسیده بودند و باغ پر بود از صدای گفتگوی بلند و پراز شادی و خنده هایی که فضا را دلپذیر تر میکرد. منیژه بعضی از آنان را در میهمانی پیشین دیده بود و بیاد داشت بدون آنکه اسامی آنها در خاطرش مانده باشد . بعضی دیگر را برای برای اوّل بار می دید که ژزف و یا مارگُریت به وی معرفی میکردند این مرتبه بین میهمانان زنی در حدود سنّی منیژه بود که به هنگام معرفی ِ وی رابا عنوان " دکتر " یاد کردند، دکتر Elza. و متقابلا منیژه را نیز به او دکتر منیژه معرفی کردند. در خلال صحبت ها معلوم شد آن خانم متخصص بیماریهای خونی است و منیژه نیز توضیح داد که پزشک ِ بخشِ اِمِرجِنسی است. این مکالمه بیش از این بطول نیانجامید و با پیوستن به جمع گرم و پرشوری که همه مشغول نوشیدن و خوردن لذّت بردن از موسیقی بلندی بودند که پخش می شد روز را به شادی ادامه دادند. منیژه با همه به احترام و خونگرمی سلوک میکرد در رفتارش هیچ اثری از افراط و تفریط نبود و در کمال متانت و وقار توازن حضور خویش را در جمع حفظ می نمود. هیچکس بیش از آقای سلیبا در رفتار و کردار منیژه دقّت نداشت و هر چشم تیز بینی میتوانست ببیند که هیچ حرکت منیژه از دید آقای سلیبا پنهان نیست و هر چه روز پیشتر میرود دید گان وی نیز در نگاه به منیژه از احترامی بیش از لحظه ی پیشین سرشار میگردد. بیشتر حاضرین براحتی با منیژه به انگلیسی سخن میگفتند و صحبتها عمومن بر مقایسه ی زندگی آمریکا بنا بود با هرجای دیگری که منیژه دیده بود و او به سادگی پاسخ میداد اوّل بار است که از آمریکا خارج شده و فرانکفورت برای چند ساعت اوّلین جایی است که بیرون آز آمریکا دیده بوده است و بعد هم بیروت و اطرف آن و بسیار زود است تا وی بخواهد مقایسه یی از هرقبیل بنماید. در یکی از این مکالمات آقای سلیبا نزدیک جمع بود و گفتگو را می شنید و پاسخهای منیژه را با حرکات سر و صورت در نهایت ِ وتحسین می ستود. میز هایی که در دو طرف باغ و زیرِ سایه بانهایی از پارچه های ظریف چیده شده پر بود از انواع میوه جات و خوراکی ها و غذا های سرد و گرم و نوعی کباب دنده ی های گوسفند نیز که بویی بس اشتها بر انگیز داشت و ژزف و پدرش روی آتش آماده میکردند و همکاری این دوتن برای منیژه از هر صحنه ی دیگری در آنروز زیبا تر بود. منیژه یکی دوبار سعی کرد به کمک ِ مارگُریت برود ولی وی از مهربانی او سپاسگزاری کرد و گفت که امروز را به اندوختن خاطرات ِ دیگری با دوستان صرف کن و تا میتوانی چمدان ذهنت را فشار بده تا بیشتر جذب کند و نگهدارد ، این چیز ها در آینده گیر نمیآید و در آنروزها که سر راه هستند با چمدان خالی و یا سبُک سفر کردن پر از رنج و ملال خواهد بود. منیژه از شنیدن اینگونه حرفها از مادر ژزف و با نگاه در کردار پدر او در میافت ژزف محصول چنین تربیتی است و در تمامی سکنات وی آثار حرکات آن پدر و گفتار این مادر پیداست. این سببِ شادی آرامبخشی بود برای منیژه . آنروز همه چیز خوب بود، هوای گرم گویی هیچکس را رنج نمیداد ، کسی دلگیر و بی حوصله نبود، هیچکس به سبب اینکه روز دوم هفته است و به سر کار نرفته گله مند نبود، و این روش و رفتار آسان گیرانه ی مردم در تمامی روزهایی که منیژه در بیروت به اینسوی و آنسو رفته بود بسیار چشمگیر بود.
منیژه به سادگی در میافت زندگی مردم تا آنجا که وی می فهمد آسان و سهل نیست و شاید مثل ِ هرجای دیگر دنیا مشکلات ِ متعددی مرد را آزار می دهد که بارز ترینش برای وضعیتی بود شبیه به جنگ زدگی در بعضی جای ها که در سفر به " جیه " و " بعلبک " در دهکده های بین راه دیده بود و چند کلامی نیز با ژزف گفتگو کرده بود. در بازار مرکز شهر مشهود بود که مردم ثروتمند نیستند نگاه به ظواهر آنها که چرخهای زندگی را میچرخاندند و یا با چرخهای زندگی مچرخیدند نشان میداد که هرکسی دچار گرفتاری خاصّ خویش است و در همان موقع نیز میشد دید همان مردم به واقع می خندیدند ، یعنی تظاهر به خندیدن نمیکردند و دلیلی یا دلایلی برای خندیدن داشتند و آنرا از دست نمیگذاشتند. کافه ها پر بود از مردم ، کافه های مدرن همانقدر پر ازدحام بود که کافه های - شاید قهوه خانه - سنّتی ، همه جا مردم بی مزاحمتی و یا اینکه مورد سرزنش قرار بگیرند دود میکردند. سیکارت، سیگاربرگ، پیپ، شیشه - قلیان - همه چای بسی پر رنگ و غلیظ می نوشیدند و قهوه ها به هیچ روی مثل قهوه هایی که وی در آمریکا می شناخت نبودند. فضای بازار مرکزی و محله ی اطراف بوی خاصی داشت که منیژه را وا میداشت آنرا عمیقن در سینه فر بَرَد و باور کند که این بو سبب نوعی فرح انگیزی است.
آنروز در باغ با نگاه به دیگران با خود می اندیشید چرا همیشه خیال میکرده مردم عرب - شاید آنها که به عرب معروفند - باید سبزه ی تند یا سیه چرده باشند؟ حال آنکه بیشتر ِ مردمی که وی با ایشان بر خورد کرده و در این چند روزه در تماس بوده روشن پوست ، چشم عسلی ، موی روشن هستند. مردمی با پوستی تیره تر نیز دیده میشوند ولی ابدا شباهت به تصاویری که وی در ذهن داشت که آنهم محصول بی تجربگی بود نبودند و نیستند. گاهی خیال میکرد در قبال ِ ایشان و در مقام ِ مقایسه شاید او سبزه است! منیژه با یکی از مردان فامیل که شوقی عمیق به زندگی در آمریکا داشت و دوبار سفر ِ توریستی به میامی و لس آنجلس را نیز تجربه کرده بود گفتگو میکرد که طبق معمول بیشتر شنونده تا گوینده که ژزف با بشقابی حاوی چند تکه کباب دنده و فلفل سبز ِ کبابی و دیگر سبزیجات رسید و به مرد جوان گفت ، حتمن باز هم از آمریکا و شوق به زندگی آمریکا میگویی ؟ مرد جوان گفت دقیقن همینطور است ، آیا عیبی دارد، تو که میدانی من دوبار آمریکا بوده ام ... که ژزف حرفش را برید و گفت و من هم هر بار به تو گفته ام ، مرخصی حتّی در جهنم نیز بی نظیر و دلپذیر است و خوش می گذرَد، بشقاب حاوی خوراکی ها را به منیژه داد و گفت دوست داری سر میز بنشینی و یا همینجا خوب است ؟ منیژه برای اینکه نسبت به مرد جوان کم احترامی نشده باشد گفت همینجا راحت هستم. ژزف به مرد ِ جوان گفت ، ژان خواهش میکنم بنشین و بگذار منیژه هم بنشیند و به راحتی چیزی بخورد. منیژه دریافت ژان و ژزف با هم صمیمیتی دارند.
غروب آنروز وقتی زمان خداحافظی ها رسید یک یک دوستان و آشنایان آرزو کردند که منیژه در این سفر از همه چیز لذّت برده باشد و باری دیگر برای مدّتی طولانی به بیروت برگردد و لبنان را بیشتر گردش کند. ژان از گوشه یی به صدای بلند گفت امیدوار است بار بعدی را وی در عروسی آنها در آمریکا به دیدارشان برود و این حرف او همهمه یی از جملات ِ فرانسه و عربی برانگیخت و او سرخوشانه و رو به منیژه و ژزف گفت ، چرا که نه ها؟ چرا که نه؟ بعداز اینکه همه رفتند منیژه و ژزف به همراه آقا و خانم سلیبا و ودوتن از اهالی روستا اوضاع و احوال ِ بعداز میهمانی را در باغ تا آنجا که شدنی بود سر وسامانی دادند و بطرف بیروت حرکت کردند. در مسیر بازگشت به خانه پدر ژزف به منیژه گفت که از دیدار و آشنایی با او بسیار خوشحال شده و آرزو دارد در صورت امکان بازهم بتوانند یکدیگر را ببینند. گفت که تمام سفر ها هرچقدر طولانی ،کوتاهند و زود به پایا ن میرسند ولی تا امید به دیداری دوباره هست نباید دلتنگ بود. خانم سلیبا نیز جملاتی در همین زمینه گفت و منیژه نیز صمیمانه از ایشان و مهمان نوازی گرم و دلپذیرشان نهایت سپاسگزاری را به عمل آورد . در مقابل هتل همگی از اتوموبیل بیرون آمده و یگدیگر را در آغوش گرفته و بوسیدند. هم منیژه هم خانم سلیبا احساسات خویش را با برقِ اشکی در چشمها به نمایش گذاشتند و آقای سلیبا آرزوی روزهای خوب و بهتری برای ایشان کرد و با صدای بم و دلنشین خود و به زبان فرانسه به منیژه گفت J'allumerais mon pipe en pensant a vos aimables souvenirs، و از یکدیگر جدا شدند. ژزف نگاهی به منیژه که آشکارا تحت تاثیر موقعیت بود کرد و سپس دستی به نشان بدرود به سوی پدر و مادر تکان و گفت ، روز ِ خوبی بود امیدوارم به تو خوش گذشته باشد ، منیژه گفت عالی بود ولی تا دیر نشده بپرسم آیا میتوانی جمله ی آخر مسیو سلیبا را برایم به انگلیسی بگویی ؟ و ژزف گفت ، پدرم گفت که وی پیپ اش را با خاطرات دوست داشتنی تو روشن خواهد کرد! در این موقع منیژه گریست و ژزف به نوازشی وی را تسکین داد و گفت برویم برای فردا صبح و سفری که میتوانست بسیار کوتاه تر باشد آماده شویم ! منظور ژزف پرواز به سوی ژنو بود که ساعت 8:20 بامداد روز بعد از بیروت به استانبول و پس از توقّفی 5 ساعته به شهر ِ ژنو در سوییس میرفت. حدود 11 ساعت ، برای فاصله یی که میشد در 4 ساعت پیموده شود.
روز بعد آنها ساعت 5 بامداد در لابی هتل بودند. صبحانه یی خوردند و با استفاده از سرویس هتل که مینی بوسی بود به فرودگاه رفتند و و پس از 11 ساعت - با احتساب توّقف در استانبول - در ساعت 5:30 بعداز ظهر به وقت محلی در فرودگاه ژنو بودند. در هواپیما شنیده بودند که هوا چندان خوش اخلاق نیست و اخمو و عبوس است و دارد می بارد و دما نیز چیزی حدود 18 درجه ی سانتیگراد است. یعنی حدود 60 درجه ی فارنهایت ! منیژه به شنیدن این گزارش در هواپیما به ژزف گفت ، این که خیلی سرد تر از فصل ِ تابستان است ، بیشتر اواخر پاییز را به یاد میآورد! وقتی اتومبیل اجاره یی خود را در فرودگاه تحویل گرفته و وارد جاده شدند هوا برای منیژه و حتّی ژزف خنک بود. باران ریز و به تندی می بارید. هوا تاریک نشده بود و لی گرفته و کِدِر بود. ژزف گفت نه باران و نه خنکای هوا هیچکدام قرار نیست سبب شوند که انها از سفر خود لذّت نبرند و ادامه داد شاید باور نکنی فردا میتواند روزی بسیار آفتابی و زیبا باشد در کوهپایه ها از اب و هوا غیر از تازه گی و طراوت توّقع دیگری نباید داشت . منیژه داشت به صفحه ی تلفنش نگاه میکرد و دنبال وضع هوای دوروز بعدی در ژنو بود و بعد از لحظاتی به ژزف گفت ، حق با تو است فردا روز زیبایی در پیش خواهیم داشت. ژزف ضمن راندن اتومبیل نام خیابانها و بعضی بنا ها را برای منیژه توضیح میداد و در جایی به وی گفت که اینجا را محله ی بانکها میگویند و در حالیکه از پلی بر روی رودی پر آب میگذشتند گفت این رودخانه ی Rhone است . خیلی طول نکشید که به هتل رسیدند و در طول را به خواهش منیژه تهویه ی اتومبیل را طوری تنظیم کرده بود که حرارتی ملایم ایجاد کند ! منیژه واقعن احساس خنکی میکرد ، بخصوص که از سرزمین گرم و پر آفتابی میآمد. هتل آنها جایی نزدیک روخانه بود و وقتی وارد اتاقشان شدند منیژه از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و از سرسبزی محیط مقابل چشمانش و بلندیهای پیش رو و رودی که از زیر پلهای متعددی جاری بود دچار لذّتی توام با تحسین شد و به ژزف گفت آیا این همان رودخانه است ؟ و ژزف گفت نه، این رودی است کوچکتر به نام Arve که در نهایت هرد ودر نزدیکیهای همان پلی که بار اوّل عبور کردند به یکدیگر می پیوندند...

ادامه دارد...





نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد