« ازتهرون تا رامسر تخت گاز اومدیم، فقط تو پیچ هزاربیشه نهار خوردیم ویکی دوساعت استراحت کردیم. دیر راه افتادیم، حالام گرگ و میش بعد غروبه دیگه ، بچه ها خسته ی راهند و حوصله ی گشت و گردش تو کوه کمر رامسر رو ندارن. نظرتوچیه سارا؟ »
« نظر منم همینه، آرمین خسته وخواب آلود و لب ولوچه ش آویزونه. خودمم الان یه دوش آب گرم لازم دارم که کسالت راهو از تنم ببره بیرون. »
حامد گفت « بهترازاین نمیشه، از اون گذشته، از تهرون تواین هتل مشرف به دریااطاق رزروکردیم، تواین شلوغی تعطیلی پنجشنبه وجمعه ی تابستونی، معلومم نیست اطاقوبهمون بدن، اینجاسوئیس نیست که هرحرف وحدیثی سرجاش باشه
سارابااخمهای توهم، حرف حامد راقیچی کرد:
«. « بازنیفت توشعروشعار، دسته جمعی بریم تکلیف اطاق رزروشده راقطعی کنیم
شانس آوردیم، اطاق دوخوابه رابه کسی نداده بودند. من وحامدماشینهاراتوپارکینک محوطه ی جلوهتل پارک کردیم، چمدانهاولوازم بچه های من وآرمین، تنهاپسرساراوحامدرابردیم تواطاق طبقه ی همکف هتل. هتل شبیه هوستل های ارزان قیمت آمریکائی بود. اماسالن پذیرائی وبارخوبی داشت.
خانمهاکارهاشان راکردندودوش گرفتندوگردوخاک سفرراازخوددورکردند، بچه هارا شستشو دادندوسرحالشان آوردند. من وحامدهم سروصورت شستیم وریش هاراسه تیغه کردیم، دسته جمعی راهی سالن رستوران وبارشدیم. همه به توافق رسیدیم وسبزی پلوباماهی سفید خوردیم، اسمیرینف ومخلفاتش هم تنقلات بعدازشام من وحامدوسارابود. خانم از تنقلات ما فاصله گرفت، خیلی توذوقمان نزدوچندان کاربه کارمان نداشت، سارااستکانش راتعارفش کرد، گفت:
« خاله، شمام خیلی بچه هاروتروخشک ومواظبت کردی وخسته شدی، این نصف استکان براتون خوبه، خستگی تون رودرمیاره. »
خانم اخمهاش راهم کشیدوگفت « من یه معلمم، دوربرمشروب رفتن برام قبیحه.»
حامدلبخندزدوگفت « معذرت میخوام، سارام معلمه وهمیشه پابه پای مامیندازه بالا، کفرابلیس که نمیشه.»
.» « سارارومن بزرگ کرده م، شاگردکلاس خودم بوده، من که نبایدازساراپیروی کنم
گیلاسم راتوحلقم خالی کردم وگفتم « من بی می ناب زیستن نتوانم. کلیدجهنم روبازنجیر انداخته م دروگردنم. این نقدمال من واون نسیه مال شما. »
« شماهرکاردوست داری بکن، عیسی به دین خود، موسی به دین خود، منوکه توقبرشمانمیگذارن. »
شام که خوردیم، خانم بچه هارابردکه آماده ی خوابشان کند. من وساراوحامدتازه گرم وشنگول شده بودیم. سه تااستکان رابه هم زدیم وبالاانداختیم. گفتم:
« حسابی خستگی درکردیم، فردا میریم حموم معدنی اب گرم کمرکش کوهها، گشتی می زنیم. رامسرشهریتی نداره، چنتاخیابون فرعی کوچه مانندتوهمون دوراطراف آبگرم معدنی و کمرکش کوههاداره. واسه همینم قدیمااسمش سنگسربوده، ساحلشم سنگیه، واسه شنا خیلی مناسب نیست، ولی میشه شناکرد. »
ساراوحامدجوان که اولین پسرشان سه چهارساله بود، شنگول ومشغول بگوبخندونازونوازش یکدیگرشدند. گیلاس آخرراسرکشیدیم، حامدبسته ی سیگاروینستونش رادرآوردوجلوم گرفت، هرسه نفرسیگارمان راآتش ومشغول پک زدن شدیم. دودراحلقه حلقه بیرون دادم وگفتم:
« امشب رومیخوابیم، نصف روزفردارومیریم حمام آب گرم معدنی، بقیه ی پیش ازظهرم توشهر گشتی میزنیم، عصرم بابچه ها تواین ساحل سنکی قدم میزنیم وتوسینه ی دریافرومیریم وشنا میکنیم، فرداشبم توهتل میخوابیم، صبح وبعدازصبحانه، میزنیم روسینه ی جاده وگاماس گاماس، برمی گردیم طرف تهرون که شنبه سرکارامون باشیم، کسی پیشنهادی داره؟ »
سارابامن خودمانی بود، دست رودست حامدکشید، عشوه آمدوگفت:
« الان مابایدبریم بخوابیم، خسته ایم، پس فرداکه میریم، توراه چندجا، ماشینارومیرونیم کنار دریا، خودمون وبچه هاتنی به دریامیزنیم ومیگذاریم بچه هاکمی آب بازی کنن، تفریح میکنیم ومیریم، دیروبعدازنصف شبم به تهرون برسیم، ایرادی نداره، یه شب کمترمیخوابیم. »
حامدته سیگارش راتوزیرسیگاری فشاردادوگفت « من شیشدونگ بااین طرح موافقم، مارفتیم. »
معطل موافقت یامخالفت من نشدند. حامددست ساراتومشتش گرفت، نوازش کردورفتند...
*
بیش ازیکربع قرن ازآن دوشبانه روزتعطیلی وآب گرم معدنی رامسرمیگذرد، ماهم مثل چندمیلیون نفردیگرازدیاروزادگاهمان ریشه کن شدیم. ساراوحامدوآرمین سرازلندن درآوردند. من به گوشه ی دیگری ازاروپاپرت شدم. بچه هایکی ساکن غرب ودیگری ساکن شرق آمریکاشدند. یکی هم ژرنالیسته وهرروزرویک تکه خاک غرب وشرق اروپاست. هیج خط وخبری ازساراوحامدو آرمین نداشتم.
یکی ازشبهای تنهائی خفقان آورتلفن زنگ زد، خیلی کم حوصله شده م، حوصله جواب دادن فکرهاوخیال بافیهای بی کران خودم راهم ندارم دیگر، تلفن راروانسرینگ میگذارم. اتفاقی گوشی رابرداشتم، سارابود، بعدازخوش وبش های اولیه گفتم:
« چشم ماروشن! خیلی سرسنگین شدی دخمر! نگفتی تواین ولایت غربت وتنهائی مطلق چی بلاهائی سرم اومده؟ مثلاهفته ای یکی دوباردورهم جمع می شدیم، یه مرتبه رفتی، حاجی حاجی مکه؟ حالام آفتاب ازکدوم طرف درآمده که یادماکردی؟ »
صداش، دیگرطنین آن صدای سرزنده وشادرانداشت. ضعیف وبی نفس بود. سعی میکرد خودرا سرزنده نشان دهد، وضع وحالش حکایتی دیگرداشت. هرازگاه فش فش وسرش را ازگوشی دورمی کرد، حس کردم کف دستش راجلوی گوشی میگذارد. نمیتواندمثل گذشته، سلیس ورساحرف بزند. مدتی مکث کرد، پرسیدم:
« حامدوآرمین چطورند، آرمین بایدبیست پنج سی ساله شده باشد. انگارهمین دیروزبود، سه چارساله بود، رفته بودیم شمال ودریا، یک بچه لاکپشت پیداکردیم، خیلی دوستش داشت، باخودش آوردتهرون، مدتهاازش نگهداری کرد. تف به روزگار، عینهوبرق وبادگذشت، حالابچه هاآقایون وخانومائی شدن، ماپیروفروسوده وکوچیک شدیم. حامدچطوره، هنوزمثل قدیمابگرزه، یامثل من زرتش قمصورشده ؟ زندگی تون چیجوری میگذره ؟اوضاع مالیتون خوب وباب مراده ؟ تموم ایناوخیلی چیزای دیگه روواسه م تعریف کن. »
« اوضاعمون بدجوری داغونه، مثل خارج نشینای دیگه. من مریض شده م. »
« توخیلی سرحال وتندرست بودی که؟ چیجورمریضی ئی داری ؟»
« همون اوایل، نمیدونم چی شدکه کبدم ازکارافتاد. »
« این که خیلی بدجوریه، خب، چی جوری باهاش کناراومدی؟ »
« عمل کردن، درش آوردن ویه کبددیگه جاش گذاشتن. »
« ای بابا، اینهمه حوادث روسرازگذروندی، یه تماس نگرفتی ویه کلمه به من نگفتی؟ »
« اونقدرگرفتاری ودربه دری روزندگیم آوارشدکه تموم دنیاومافی هاروازیادبرده م. »
« کبدپیوندزده ایرادی نداره وباهاش راحتی؟ »
« کاش دردم فقط کبدبود، انگارهمه چی دست به دست هم داده که ازپادرم بیاره، به کمترشم رضایت نمیده. »
« مقولات دیگه چیه، حامدو آرمین رو مگه نداری وکمک حالت نیستن؟ »
« همون سالای اول باحامدبه هم زدیم،جداشدیم، حامدرفت سی خودش.»
« لابدآرمین که حالامردی شده، دست وبالتو میگیره وکمک حالته. مگه نه؟ »
« نه، مریضی اینهمه سال طول کشیده ی من که آرمین ازبچگی شاهدش بوده، اونم حساس ومریض احوال باراومده، چن وقت بامنه وچن وقت پیش حامده، تموم این حوادث تاثیرناجوری روش گذاشته، شخصیت خردشده ومتزلزلی داره، درواقع اونم به اندازه ی من مریض احواله. »
«؟ راستی وضع سکونت وخونه زندگیتون چطوره »
« « اوایل که دلارارزون بود، خونه ی تهرونموفروختم ویه خونه ی استودیومانندتولندن خریدم، حالام که وضع وحالم خرابه، خونه روبه اسم آرمین کرده م. »
« گفتی کبدتازه پیوندزدی، واسه چی وضع وحالت خرابه دیگه؟ »
« کبدپیوندی ازهمون اول مثل کبداصلی خودم نبود، لک لک میکرد، گاهی کارمیکردوگاهی نمی کرد، باهاش مدارامیکردم، روکلیه هام تاثیرگذاشت، ازکارانداخت شون، هفته ای یکی دوباردیالیزمیکردم. ده پونزده سال باهاش نیمه زندگی ئی می کردم. پارسال
جفت کلیه هام ازکارافتاد، یه ساله بادیالیزهرروزه زنده مونده م، خیلی ازپادراومده م. »
« بی مروت روزگار، واسه چی بامن تماس نگرفتی، شایدمیتونستم کاری بکنم. »
« دورادورمیدونستم شمام درگیری وگرفتاریای غربت نشینی خودتونوداری، نخواستم بارسنگینمورودوش شمابگذارم وناراحتتون کنم. »
این حرفای بچگانه چیه میزنی؟ ماهمیشه مثل یه خونواده بودیم. آدم، فامیل، دوست وآشناروواسه یه همچین روزائی میخوا، دختر...»
« الانم حس کردم دارم ازپادرمیام، خواستم این روزای آخرصداتونوبشنوم وخاطرات پرشادی گذشته ها به خاطرم بیاد...»
بدون هیچ توضیح وخداحافظی، گوشی راگذاشت. بعدهم بارهاشماره ش راگرفتم، گوشی رابرنداشت.
یک سال ازاولین وآخرین مکالمه تلفنیم باساراگذشته، دیشت توپست فیسبوک حامدخواندم:
« « سارانزدیک سال پیش مرد، آرمین پریشب توخونه واطاق مادرش خودکشی کرد...
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد