logo





نقد و نظری کوتاه بر سه رمان

کتاب خوانی‌های من در این دوره چند ماهه‌ی کرونایی

يکشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۹ - ۲۱ فوريه ۲۰۲۱

نسيم خاكسار

قرنطینه شدن ما به خاطر شیوع کرونا در هلند از اواخرماه مارس شروع شد. خواندن کتاب یکی از کارهای همیشگی من است. از خواندن کتاب‌های فلسفی می‌گذرم، چون بدون خواندن چند ورقی از آن‌ها، روزم سپری نمی‌شود. در این دوره چند رمان خواندم. یکی رمان بلند دو جلدی تسخیرشدگان از داستایوسکی به ترجمه علی اصغر خبره زاده، که نقد و نگاهی به آن را بعد از پنجاه سال که از خواندن اولم از این کتاب می‌گذرد به وقت دیگری می‌سپارم .همین طور نقد و نگاهم را روی رمان پاک کن ها از آلن روب گریه به ترجمه پرویز شهدی، و نگاهی کوتاه می کنم به سه کتاب: اول، رمان "طاعون" از آلبرکامو، دوم رمان "سفرکرده ها" از حسین نوش آذر و سوم، رمان "علی و نینو" از قربان سعید به ترجمه کوشیار پارسی .

این سه کتاب هرکدام از جهاتی نکته‌ها و لحظه‌های داستانی ناب و گیرایی داشتند که برایم بسیار جالب و تامل برانگیز بودند.



۱

طاعون. آلبرکامو. ترجمه به فارسی. رضا سید حسینی. انتشلرات نیلوفر. تهران. چاپ دهم. ۱۳۸۶

اران، یکی از شهرهای الجزایر دچار طاعون می‌شود. دکتر ریو نخستین کسی است که با خوردن پایش به لاشه موشی مرده در پاگرد پله‌ی خانه‌اش متوجه این بیماری می‌شود. کامو این کتاب را بعد از پایان جنگ جهانی دوم نوشته است. طاعون در این کتاب نمادی برای همه آن نیروهایی هستند که علیه بشریت برخاسته‌اند: فاشسیم است و انواع دیکتاتوری ها و از این قبیل. کامو در دوره‌هایی از زندگی‌اش در مبارزه سیاسی علیه فاشیسم شرکت داشت و در حزب کمونیست نیز فعالیتهایی می‌کرد، بعدها در امر مبارزه برای آزادی بشریت به تفکری رسید که آن را در کتاب طاعون بازتاب می‌دهد. تفکر او در این دوره در واقع ادامه همان تفکر و تردیدی است که شکسپیر در وجود هاملت و جهان نگری او از آن سخن می‌گوید. هاملت در این فکر است چگونه علیه قتل و جنایت برخیزد و خود مرتکب قتل نشود. اگر در تردیدهای هاملت در عمل کردن؛ آن هم برای یافتن حقیقت، مرگ اوفیلیا و قتل پولونیوس ( پدر اوفیلیا ) توسط هاملت و بعد مرگ لایرتیس و خود هاملت پیش می‌آید و این نوع جستجوی اخلاق گرایانه در عدالت خواهی، در عمل شکست می‌خورد، اما آلبرکامو در رمان طاعون‌اش با خلق شخصیتی چون دکتر برنار ریو و عمل او چون پزشک تلاش می‌کند راهی در این راه بن بست بگشاید. او که در یکی از نمایشنامه‌های خود به نام "عادل ها" که درباره یک گروه سیاسی است که قصد کشتن گراندوک، عموی تزار را دارند، مسئله اخلاق و عمل را پیش کشیده است، در طاعون، عمل درست مبارزه علیه بی عدالتی را که به هیچ گناه و قتل دیگری نمی‌انجامد، در وجود دکتر ریو و عمل پزشکی او می داند. اگر در عمل سیاسی و مبارزاتی عدالت خواهانه، امکان خطا در داوری وجود دارد، در کار پزشکی هدف نه نابودی فرد یا افرادی بلکه شفای مردم عمده است. دکتر ریو فقط بیماران را مداوا می‌کند و علیه طاعون به مدد شهروندان برای شفایشان برمی‌خیزد. جایی در کتاب دکتر ریو در پاسخ به پرسش رامبر، خبرنگاری که در انتها پذیرفته با گروه دکتر ریو برای نجات بیماران و مردم شهر از این بیماری همراه شود و به آن‌ها کمک کند می‌گوید:

" آه، انسان نمی‌تواند در عین حال هم درمان کند و هم بداند. پس با آخرین سرعتی که ممکن است درمان کنیم. این ضروری‌تر است."( ص ۲۴۲)

در این راه ژان ترو، یکی از کسانی که به تصادف به آن شهر آمده بود، آستین بالا می‌زند و تا لحظه مرگ همراه و یار دکتر ریو در کمک به شهروندان می‌ماند. شخصیت او در این رمان برجستگی زیادی دارد. او در کودکی همراه پدرش که شغل دادستانی داشته است شاهد محکوم شدن آدمی به اعدام توسط پدرش بوده است. دیدن چهره نزار آن محکوم او را از همان کودکی به بیزاری از پدر و عمل دادستانی یا داوری درباره گرفتن جان دیگری کشاند و خانه را ترک کرد و زمانی برگشت به خانه و نزد مادرش، که پدر مرده بود. در زندگی و شخصیت اوست که کامو دراین کتاب نگاه اخلاق گرایانه‌اش را در امر عدالت جویی صورتی مجسم می بخشد. برخورد او و دکتر ریو با رامبر و کمک به او برای فرار از شهر که ناراحت از بسته شدن مرزهای اران، نمی‌تواند شهر را ترک کند، نشان می‌دهد تا چه اندازه آنان اخلاق را در همان زمان که سخت درگیر مبارزه و تلاش برای نجات مردم از بیماری طاعون بودند رعایت می‌کردند. برای آشنایی بیشتر با فضا و جهان حسی و اندیشگی رمان سطرهایی از این کتاب را در زیر می‌آورم.

در این سطرها، ریو از اضطراب‌هایش از شیوع طاعون می‌گوید:
" ریو وقتی شهر خود را که تغییر نکرده بود از پنجره نگاه می‌کرد، تازه پیدایش آن دلهره را که اضطراب نامیده می‌شد در خود احساس می‌کرد. می‌کوشید در مغز خود، آنچه را که از این بیماری می‌دانست گردآوری کند. ارقام در حافظه اش موج می‌زد و با خود می‌گفت قریب سی طاعون بزرگ که تاریخ به خود دیده در حدود صد میلیون نفر را کشته است.

اما صد میلیون مرده یعنی چه؟.... دکتر ریو، طاعون قسطنطنیه را به خاطر می‌آورد که به گفته پروکوپیوس( مورخ بیزانسی در اواخر قرن پنجم) در یک روز ده هزار کشته داده بود. ده هزار کشته یعنی پنج برابر جمعیت یک سینمای بزرگ. این است آن چه باید کرد: مردمی را که از پنج سینما خارج می‌شوند باید یک جا جمع کرد و به یکی از میدان‌های شهر برد و آن جا دسته جمعی کشت تا این رقم کمی روشن‌تر دیده شود. ( ص ۷۳)

ژان تارو گفتگوی جالبی دارد با رامبر، خبرنگاری که در اران گیر افتاده و به دلیل بسته شدن مرزها نمی‌تواند از اران بیرون برود و به نامزدش که همدیگر را خیلی دوست دارند ملحق شود. وقتی ژان تارو که همراه دکتر ریو سخت درگیر مداوای بیماران شهر است خبر می‌شود که رامبر موفق شده راهی برای بیرون رفتن از شهر پیدا کند به او می‌گوید:

- از موفقیت او خوشحال است و رامبر باید مواظب خودش باشد.
(رامبر با شنیدن این حرف، با توجه به این که در واقع او حس می‌کند از قبول مسئولیت برای کمک به دکتر ریو و مردم کنار کشیده) از او می پرسد: در این حرفتان صمیمی هستید؟
تارو شانه هایش را بالا انداخت و گفت: در سن و سال من آدم اجباراٌ صمیمی است. دروغگویی خیلی خسته کننده است.( ص ۲۳۸)

صحنه مرگ ژان تارو، تراژیک ترین بخش این کتاب است. کامو هنگام نوشتن آن از زبان شعر و نمایش استفاده کرده تا مرگ حماسی این قهرمان دوست داشتنی کتاب را از زبان دکتر ریو توصیف کند.

"تارو ناگهان به سوی دیوار برگشت و با ناله‌ای تو خالی جان داد؛ چنان که گویی در گوشه ای از وجود او سیم حساسی پاره شد."
و بعد ادامه می دهد

"شبی که به دنبال آن آمد، دیگر شب نبرد نبود، بلکه شب سکوت بود. در این اتاق بریده از دنیا بر فراز این جسد که اکنون لباسی به تن داشت، ریو گسترش آن آرامش حیرت‌آور را احساس کرد که چندین شب پیش، در روی تراس بر فراز طاعون و به دنبال حمله به دروازه‌ها برقرار شده بود. از هم اکنون به همان سکوتی می‌اندیشید که در بستر خالی مردگان احساس می‌شد. همه جا همان وقفه، همان فاصله با شکوه و همان آرامشی بود که به دنبال نبردها می‌آمد. و این سکوت، سکوت شکست بود. اما این سکوتی که اکنون دوست او را در برگرفته بود، متراکم‌تر بود. و با سکوت کوچه‌ها و شهر آزاد شده از طاعون چنان تطبیقی داشت که ریو احساس کرد این بار شکست نهایی است، همان سکوتی که جنگ ها را پایان می‌دهد و از صلح و آرامش، عذاب علاج ناپذیری می‌سازد. دکتر نمی‌دانست که آیا تارو به هنگام مرگ به آرامش دست یافته است یا نه. اما دست کم در این لحظه می‌دانست که دیگر برای خود او آرامشی امکان نخواهد داشت، همان طور که برای مادر جدا شده از فرزند یا برای مردی که دوستش را کفن می‌کنند آرامشی وجود ندارد. در بیرون همان شب سرد بود و ستارگان یخ زده در آسمان روشن و منجمد.( ص ۳۲۲)



۲

سفر کرده ها. حسین نوش آذر. چاپ دوم. انتشارات پیام( گوته حافظ). آلمان. سال انتشار۲۰۲۰

برای ارائه خلاصه‌ای از ماجرای این رمان سطرهایی را می‌آورم از یادداشت ناشر که پشت جلد این کتاب آمده است: "وقایع این رمان در فاصله تابستان تا پائیز ۱۳۳۲ بعد از کودتای ۲۸ مرداد در خانواده یک نماینده مجلس شورای ملی( خسرو پور داوود) و از دریچه چشم و از درون ذهن اعضای خانواده او و یک زن آلمانی( ماری لوئیس باخ) که به ایران سفر کرده اتفاق می‌افتد. بیگانگی، از خود بیگانگی، سرخوردگی‌های اجتماعی، تبعیض و خود فریبی مجموعه‌ای از وقایع را رقم می‌زند که حاصلی جز ویرانگری ندارد." (از پشت جلد رمان)

این کتاب چند شخصیت اصلی دارد. ماری لوئیس، زنی آلمانی، که به جستجوی شوهر باستان شناسش به ایران سفر کرده است. او به دعوت پور داوود که در راه سفرش در باکو با او آشنا شده در خانه بزرگ پورداوود اقامت دارد. خسرو پورداوود، نماینده مجلس شورای ملی که زندگی، کار و رفتار خصوصی، اجتماعی و سیاسی او محور اصلی ماجرای این رمان است. پوری، همسر پور داوود، سحر، دخترشان و سهراب، پسر دوم پور داوود، عزت که باغبان خانه پور داوود است و همسرش و پسرش یاور. دست آخر کاظم، شوفر یا راننده پورداود.
ماجراهای این رمان همان طور که در این خلاصه آمده از زبان اعضایی از این خانواده بزرگ روایت می‌شود. فرم این روایت‌ها جز روایت یاور، از زاویه دید سوم شخص است، زاویه‌ دیدی که گاه خیلی نزدیک می‌شود به زاویه دید اول شخص؛ برای کمرنگ کردن نگاه دانای کل. برای نمونه، نگاه کنید به این سطرها در توصیف لحظات بازگشت پورداوود از سفر باکو.

پور داوود از کشتی پیاده شده و نشسته است در ماشینی در حال حرکت و به سمت تهران. راننده‌اش سید کاظم رانندگی ماشین را به عهده دارد. ماری لوئیس نیز همراه آن‌هاست. پورداوود عجله دارد هرچه زودتر برسد به خانه. زاویه دید در این بخش به طور مشخص سوم شخص است و ازدید ناظری بیرونی، صحنه روایت می‌شود. اما به محض آن که پورداود خاطره مشاجره با زنش را به یاد می‌آورد ما از زاویه نزدیک به اول شخص و بسیار درونی ماجرا را در برابر می‌بینیم

" پور داود گفت: بوق بزن مرد. جانم به لبم آمد. بس که دود به خوردمان داد."

سید کاظم بوق زد اما اتوبوس کنار نکشید. پورداوود شتاب داشت. حرف پوری را به یادآورد که ربط و بی‌ربط می‌گفت: تو در هر کاری عجولی، مرد. مثل این است که وحشت داری از این که زبانم لال اجل سراغت بیاید.

پور داوود می‌ گفت: من از آن‌ها نیستم که تو بتوانی سرم را بخوری.

و پوری به تلخی جواب می داد: می دانم. دستم آمده که با چه ارقه‌ای طرفم.

بعد مشاجره شروع می‌شد و کار بالا می‌گرفت و پوری شروع می‌کرد به الدرم بلدروم کردن‌هایش، پورداوود از ترس آبرو به باغ می‌رفت و گل‌هاش را تماشا می‌کرد و از دیدن انواع میمون‌ها، گل‌های ناز، مریم‌ها، نرگس‌ها و بنفشه‌های بنفش و سفید حظ می‌برد." (ص ۶۲ و ۶۳ کتاب.)

روایت‌های "یاور" پسر باغبان، تنها روایت‌هایی هستند که همه از زاویه دید اول شخص بیان می‌شود. او بیشتر وقت‌هایش را روی پشت بام خانه و در بازی با کبوترهایش می‌گذراند و از همان بالا نظاره‌گر وقایعی است که در خانه و بیرون از خانه می‌گذرد. در روایت اوست که احساس تنهایی سحر و رابطه عشقی و نهانی بین او و ماری لوئیس به گونه‌ای رمز گونه بیان می‌شود: " من صدای زنجره‌ها رو دوست دارم. صدای باد و صدای بال زدن کبوترهام رو هم دوست دارم. صدای پای سحر خانم رو اما بیش‌تر از صدای باد و صدای زنجره‌ها و حتی صدای بال زدن کبوترهام دوست دارم. به‌خصوص وقتی که این شب، از آن دور دورها، به گوش برسه. صدای پای سحر خانم با صدای پای خانم آلمانیه یک جوری قاطی پاتی می‌شه. جوری که آدم خوشش می‌آد. شب‌ها، این موقع‌ها، سحر خانم و خانم آلمانیه می‌آن توی باغ. ارباب خبر نداره. پوری خانم هم خبر نداره. یعنی تقریباٌ هیچ کسی خبر نداره، الا من که از این بالا همه جا رو می بینم و پیش کسی هم مقر نمی‌آم." (ص ۱۸۹ و ۱۹۰)

رمان واقع گراست با نگاهی به تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران در دهه۱۳۳۰و موقعیت زمین دارانی که حالا شهرنشین شده‌اند اما ریشه‌هاشان هنوز در روستاست؛ با همان مناسبات خان خانی و فئودالی. خسرو پورداوود، هم پوری را دارد چون زن رسمی‌اش، هم آرات، دختر زیبا و جوان ننه زیور را در کرمانشاه، چون یک زن صیغه‌ای، آن هم در ازای پیشکش کردن چند بز و گوسفند به مادر فقیر او و پوشاندن یک رخت پولک دار به رنگ سبز مغز پسته‌ای به تن دختر که زیباترش کند برای او؛ وقتی می‌رود سراغش.

خانه‌ی بزرگ خسرو پور داوود، با توصیف‌های دقیقی که از زوایای آن می‌شود و حوادثی که در آن صورت می‌گیرد، در رمان حالتی نمادین پیدا می‌کند. این خانه را یاور، پسر باغبان خانه در پایان رمان آتش می‌زند یا ویران می‌کند. حرفی که از جهاتی انقلاب سال ۵۷ را در ساختاری رمانی باز تعریف می‌کند. یاور جوانی است بی شیله پیله و نگاهی ساده و از جهاتی کودکانه به جهان اطرافش دارد، اما ظلم و بیدادهای ارباب خانه، خسرو پورداوود و همسرش پوری خانوم را روز به روز به چشم دیده است. به چشم دیده است شلاق خوردن پدرش را و تحقیری را که در طول این سالها بر او و خانواده اش رفته است. به این نمونه رفتاری که سهراب پسر کوچک پورداوود با او داشته است از زبان یاور توجه کنید: "روزهایی که آقا، کاظم رو می‌فرستاد پی کاری، به من امر می‌کرد کیف آقازاده رو تا مدرسه ببرم. یک روز بارون آمده بود، راه گل و شل بود. سهراب خان با دوتا از همکلاسی‌هاش جلو می‌رفت، من هم دو سه قدم عقب تر، از پی شون می‌رفتم که سهراب خان وایستاد. به همشاگردی ‌هاش گفت: این یاور نوکر ماست. آقام گفته هرکاری که بخوام انجام می‌ده.

و رو به من کرد و به من امر کرد که کونم را بگذارم توی آبی که در چاله‌ای جمع شده بود. وقتی به خانه رسیدم، خانم جانم نشسته بود توی حیاط، چادرش رو به کمرش بسته بود، توی طشت مسی، رخت می‌شست. مرا که دید با آن شلوار خیس، گفت: الهی به زمین گرم بخوری پسر! و با دسته جارو افتاد به جونم." (ص ۷۱)

خشم یاور از دیدن همه این بی‌عدالتی‌ها در این خانه و دست آخر از سر به نیست شدن کبوترهایش به دستور پورداوود، یک نمونه است از خشم هزاران یاور دیگر که از میان حاشیه نشینان شهرهای بزرگ برخاستند و خانه‌ای را که بر بنیاد جور و غفلت بنیاد گذاشته شده بود از بنیاد ویران کردند یا به آتش کشیدند. این که نتیجه این نوع ویرانی وقایعی است که در این چهل سال بعد از انقلاب بر ما گذشته و ما را وصل می‌کند به آثاری ادبی از این نوع که ادامه این تاریخ را در این دوره بازتاب داده اند، خود نیازمند بررسی هایی دیگر است، اما آن چه این رمان می‌گوید و مربوط می‌شود به ماجراهای آن، این است که این خانه از بنیاد آتش گرفته است.

تصویر این ویرانی و آتش گرفتن خانه را با تعقیب ماری لوئیس در آن ساعت و حالات او که از ترس به خیابان گریخته است در این چند سطر ببینید: "در راه فکر می‌کرد شاید اصلاٌ به ایران سفر کرد که در شیشه ویترین مغازه‌ای آن‌چه را که واقعاٌ بود ببیند. با این حال، ترس خورده و بهت زده بود. مثل این بود که همه آن ماجراها برای کس دیگری اتفاق افتاده است. از خودش می‌پرسید آیا واقعاٌ این زنی که در خیابان‌های تهران با این وضع سرگردان است، خود من هستم؟ از این فکر به وحشت می‌افتاد. تلاش می‌کرد به هیچ چیز و هیچ کس فکر نکند. با این وجود تصاویری از پیش چشمانش می‌گذشت. تصویر خانه‌ای سوخته. تصویر دره‌ای چوپانی که نی می‌زند. تصویر شن‌زارهای کویر و تصویر گورستان."( ص ۳۶۶)

گرچه ماری لوئیس در این سفر موفق به یافتن شوهرش نمی‌شود، اما شاهدی می‌شود از بیرون که تصویر خانه را در حال سوختن از نزدیک دیده است..

با یک دیالوگ بسیار با معنا از این رمان، به بررسی کوتاه این کتاب پایان می‌دهم

فواد گفت: شنیده‌ای که اعلیحضرت دستور داده‌اند که یک ضریح برای حضرت مسلم درست کنند.

پور داوود نشینده بود. در این مدت کوتاه از وقایع دور افتاده بود. نگفت نشنیده‌ام. گفت: چیزهایی شنیده‌ام.

کاک فواد گفت: به دستور نخست وزیر یک هیئت بیست و پنج نفره از نظامیان به ریاست تیمسار ضرغام ماموریت پیدا کرده‌اند که ضریح را از راه قزوین و همدان به عراق ببرند. به روزنامه ها هنوز اطلاع نداده‌اند (ص ۱۴۹)



۳

علی و نینو. قربان سعید. ترجمه‌ی کوشیار پارسی. نشر آفتاب. سال انتشار. ۱۳۹۹

به نقل از پسگفتار کتاب، از "تام ریس" Tom Reis، که پژوهشی گسترده برای دستیابی به نام نویسنده داشته است "این کتاب زیبای هیجان انگیز، داستان رومئو و ژولیت واره‌ی اشراف زاده‌ی جوان مسلمان و دختر تاجر مسیحی است که در آذربایجان می‌گذرد. شرقی‌ترین مرز اروپا به زمان انقلاب روسیه و سرگذشتی شگفت‌ آور از هر رمانی در سده‌ی قرن بیستم."

"کتاب نخستین بار در ۱۹۳۷ در وین منتشر شد و زود از پُر فروش‌ترین کتاب‌ها شد.... زیرا موضوع آن ممنوعه به شمار می‌رفت. عشق در آن سوی مرزهای قومی، اما رسوایی بزرگ‌تر می‌توانست زمانی باشد که نام اصلی نویسنده افشا شود. تنها نامی که همه می‌شناختند، نام مستعار عجیبی بود: قربان سعید"

راز پشت این نام بیش از پنجاه سال نهفته ماند تا به کوشش این پژوهشگر مشخص شد که نام اصلی نویسنده "لو نوسیم باوم"Lev Nussimbaum یک شخص یهودی بوده است.

تام ریس در ادامه این پسگفتار می‌نویسد: لو نوسیوم باوم (نویسنده این کتاب) روزی عاشق دختر جوانی روسی زیبایی شد که شبی در آپارتمان پاسترناک( نویسنده کتاب دکتر ژیواگو) دیده بود و یک سال تمام دنبال او بود. دختر اما دست رد به عشق او زده و با رقیب‌اش ازدواج کرد. اما لو عشق نخست اش را هرگز از یاد نبرد: سال ها بعد، به زمان استفاده ازنام قربان سعید، از این زیبا روی روسی ساکن برلین برای پرداختن شخصیت داستانی نینو سود جست و رمان علی و نینو را نوشت، با پایانی خشن و غم انگیز برای علی.

این چند سطر که با تغییراتی اندک از پسگفتار آورده‌ام چه بسا کافی باشد برای خوانندگان کنجکاو رمان علی و نینو، که پی‌جوی چگونگی کشف شدن نام واقعی نویسنده و چگونه فراهم شدن این رمان هستند. این کتاب نکته‌های فراوان و بسیار گیرا و آگاهی دهنده‌ای از فرهنک و تاریخ سرزمین ما در آن سالهای دوره مشروطه خواهی دارد. نویسنده با نگاهی موشکافانه و ظریف، دوره‌ای از تاریخ معاصر و سنت و تمدن اسلامی و مسیحیت را با همه دبدبه و کبکبه‌هایی که برای ما دارند برابرهم می‌گذارد. ظرافت کار در این جاست که نویسنده همه این نکته‌ها را نه در بحث و نظرهای کلی بلکه در ساختاری داستانی و ایجاد موقعیت‌هایی برای شخصیت‌های رمانش خلق می‌کند. چنین است که کتاب تاریخ به صورت زنده و در هنگامه‌ها و ورطه‌هایی که شخصیت‌های رمان در آن افتاده‌اند برابر چشم ما ورق می‌خورد. اوراقی که هم ریشه‌های فقر فرهنگی‌مان را در برخوردهای ساده دو آدم، دو خانواده نشان می‌دهد و هم کوشش‌های ابتدایی‌مان را برای عبور از موانعی که ساحت دیدمان را برای دیدن افق‌های گشوده تنگ کرده یا بسته است.

به این گفتگوی بین بهرام خان و علی خان که هردو پسرعموی هم هستند توجه کنید. بهرام خان آشناست با فرهنگ اروپا و جهان مدرن و علی خان به سنت نظر دارد. بهرام خان در تهران زندگی می‌کند و علی‌خان برای مدتی به ایران سفر کرده و مهمان آن‌هاست.
"از ایران خوشت می‌آد؟

- آره. خیلی

- چند وقت می‌خوای این جا بمونی؟

- تا وقتی که ترک‌ها باکو رو تسخیر کنند.

- پشت یه مسلسل نشستی و اشک تو چشم دشمنارو دیدی. شمشیر ایران زنگ زده. افتخار می‌کنیم به شعری که فردوسی بیش از هزار سال پیش نوشته و خوب می‌تونیم تفاوت شعر دقیقی با رودکی رو تشخیص بدیم. اما کسی از ما نمی‌دونه چه جوری باید جاده بسازیم یا چه جوری دستور سازمان دولتی رو اجرا کنیم.

و چند سطر بعدتر

گفتم: بهرام خان، وقتی به هدف‌ات رسیدی، جاده‌های اسفالته و قلعه ساختی و شاعرهای بد رو تبدیل کردی به مدرن ترین مدرسه... روح آسیا کجا می‌ره؟

لبخند زد: روح آسیا؟ پشت میدان توپخانه یک ساختمان درست می‌کنیم. روح آسیا رو می‌ذاریم زیرش: مناره‌ی ‌مسجدها، دست نوشته‌ی شاعران، مینیاتورها و غلام بچه‌ها. چون اینا هم روح آسیا هستن. رو سر درش هم به خط زیبای کوفی می نویسیم: موزه. (ص ۱۷۷ و ۱۷۸)

نویسنده در یک ساز و کار داستانی، نشان می‌دهد بخشی از فرهنگ ما که تجلی دارد در آداب غذا خوردن، ازدواج، مراسم عزاداری، احترام به بزرگان و بزرگترها، وقتی آمیخته می‌شوند با مذهب، در این جا مذهب شیعه، چگونه روی یک ملت و روی یک نسل جوان، علی و دوستان مسلمانش: محمد حیدر و سید مصطفا تاثیرهای عمیقی می‌گذارند. کتاب با بازنمایی این فرهنگ و تناقض‌های آن از یک سو، شخصیت علی خان را می‌سازد و از سویی دیگر در بطن بزرگ خود که به نحو روشنی از فرهنگ ایرانی اسلامی بهره گرفته است و نزدیک است به سنت فرهنگ اروپایی- مسیحی یا مسیحی- اروپایی، شخصیت نینو را خلق می‌کند. علی، در پایان رمان به مقام شهادت نائل می‌شود و نینو، همراه دخترش می‌رود به عروس شهرهای جهان، پاریس، که دخترش را در آن جا و در دل یک فرهنگ پیشرفته بزرگ کند. علی خان زندگی آن جهانی می‌یابد و نینو زندگی این جهانی. علی در وجودش قیامت یک ملت را شکل می‌دهد و نینو آینده و قامت ایستاده یک ملت را. هردو در عین حال و آشکارا، چون زن و شوهر، به هم گره خورده‌اند.

برای آشناتر شدن خواننده با صحنه های دلنشین و پر معنای این کتاب سطرهایی در پایین می‌آورم.

در این تکه، نینو و علی به ایران سفر کرده‌اند. روزی در ایام ماه محرم، شور حسینی، علی خان را چنان درخود غرق می‌کند که می‌پیوندند به گروه سینه زن‌ها و زنجیر زن‌ها.

از زبان نینو که به تصادف شاهد این صحنه است و بعد با علی در خانه روبرو می شود، می‌خوانیم:

" نگاه کردیم بیرون و یه درویش درب وداغونی دیدیم که خودشو انداخته بود زیر سم اسب، بعد کنسول یکی رو نشون داد و با تعجب گت: اون! اون!

جمله‌شو تموم نکرد. نگاه کردم و دیدم یه مردی با قبای ژنده وسط دسته مثل دیوونه‌ها می‌کوبه به سینه‌ش و با زنجیر می‌زنه به شونه‌هاش. این مرد تو بودی علی خان! از فرق سر تا نوک پا شرمنده بودم."( ص ۱۴۴)

البته این صحنه به همین گلایه‌ی نینو ختم نمی شود و در ادامه از زبان علی خان می آید

" از دورصدای طبل عزای امام حسین به گوش رسید. دست نینو گرفتم و زود بردم‌اش داخل و پنجره‌ها را بستم. گرامافون و تیز ترین سوزن برداشنم. صفحه گذاشتم و صدای کر کننده بم بلند شد و آواز آریا از فاوست ژان فرانسوا گونو. بالاترین صدا بود که شنیده می‌شد، در حالی که نینو ترسان به من چسبیده بود صدای مفستیو چیره شد بر ضربه های طبل و آواز کهنه‌ی " شاه حسین... وای حسین"ص ۱۹۴

و این هم یک تکه‌ی پُر معنایی دیگر: " نشستیم به خوردن از انواع غذاها. هرکسی به نوبت از آن‌چه دوست می‌داشت. به عادت تند می‌خوردیم. چون تند خوردن تنها کاری است که ایرانی به سرعت انجام می‌دهد. بخار از کوهی از برنج در وسط سفره بلند می شد و ملا دعا خواند." ص ۱۷۶

جا دارد از ترجمه این کتاب نیز سخنی گفته شود که با نثر شیوا و روانی به فارسی ترجمه شده است و نیز این شگفتی که چگونه نویسنده‌ای اروپایی توانسته این چنین دقیق و روشن فرهنگ مردم کشورهای آسیایی را بشناسد.

اوترخت. سپتامبر ۲۰۲۰

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۶


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد