logo





پنجاه سال!

شنبه ۲ اسفند ۱۳۹۹ - ۲۰ فوريه ۲۰۲۱

نقی حمیدیان



رحیم کریمیان قدیمی ترین یار دبیرستان، سیاسی و مبارزاتی من، عصر روز چهار شنبه در یکی از بیمارستان های شهر هاله واقع در شرق آلمان با زندگی وداع گفت.

چقدر تلخ است در این روزگار کرونائی، آدم نتواند در آخرین ساعات زندگی دیرینه ترین یار در کنارش باشد و به او بگوید:

یادت هست؛ پنجاه سال پیش زنده یاد احمد فرهودی یار سوم ما، درست در چنین روزهائی در جنگل های سیاهگل، با لشکر استبداد و تبعیض و استثمار مشغول نبرد بود و چند روز بعد زخمی و دستگیر شد؟.

رحیم و من دلواپس زنده یاد احمد فرهودی بودیم که اواخر مهر سال ۴۹ پس از ربودند پول های بانک ملی شعبه ونک تهران، شناخته و مخفی شده بود.

ما در تهران بودیم و در همین رابطه بازداشت شدیم ولی به دلیل فقدان مدرک، آزاد شدیم.

پلیس شهربانی (و نه هنوز ساواک) در شهر ساری ما را زیر نظر و تعقیب خود داشت تا به احمد برسد.

ما اما از بایت احمد خیالمان راحت بود چون عباس به ما پیام فرستاد که او در جای امن و مطمئنی است.

تا این که در روزنامه ها، اخبار عملیات حمله به پاسگاه سیاهکل، آن هم فقط در چند سطر، چاپ شد. رحیم و من گوش بزنگ شدیم تا بفهمیم ماجرا از چه قرار است، آیا گروه ما، گروه عباس مفتاحی؛ مسعود احمدزاده و امیرپرویز پویان، در این ماجرا دخالتی داشته است؟

آیا احمدهم در این عملیات شرکت داشته است؟

این ها فقط حدس بودند.

رحیم و من در چند هفته و ماه، زیر تعقیب بودیم با کیج و خسته کردن پلیس زمینه ایمنی برای دیدار با عباس مفتاحی فراهم شد.
پیامی رسید که عباس را شب ۲۷ بهمن، در مکانی در شهر ساری ملاقات کنیم.

ماشین برادرم مهدی را گرفتم و به اتفاق رحیم، به سراغ عباس رفتیم.

با هم به قائم شهر (شاهی آن زمان) رفتیم.
زمستان بود و هوا سرد.

باران متوسطی از چند ساعت پیش می بارید.

جائی نداشتیم سرانجام به رستوران- میکده ای در نزدیکی گونی بافی شاهی رفتیم.

سفارش غذا و مشروب دادیم.

مشروب نمی خوردیم، من سیگار را هم ترک کرده بودم.

رحیم نیز هیچ وقت سیگار نمی کشید.

همه چیزمان را در راهی بی بازگشت گذاشته بودیم.

نمی خواستیم به امور زندگی دلبسته باشیم.

فکر زن و همسر را کنار گذاشته بودیم.

می خواستیم در راه رهائی زحمتکشان میهنمان تمام موانع را برداریم و برداشته بودیم.

در ان رستوران بار باید خودمان را هم رنگ جماعت نشان می دادیم، یعنی اهل فکر و اندیشه نیستیم.

به چیزهائی بیشتر از خورد و خوراک و عیش و نوش زندگی و بی خیالی و جوانی کردن ها، نمی اندیشیم.

احمد کجاست؟

حالش خوب است؟

آیا خطری اور ا تهدید می کند؟

اینها از اولین سوآل های ما بود.

عباس برای ما طور دیگری عزیز بود.

ساده بگویم دوستش داشتیم و رهبر فکری و نمونه ای بی نظیر از صداقت و تعهد در عمل. اعتماد رفیقانه را از او آموخته بودیم.

گفت احمد حالش خوب است و در جائی است که هیچ خطری او را تهدید نمی کند!

خیال ما راحت شد.

گمان کردیم احمد را به خارح از کشور فرستاده اند.

هیچ شکی به گفته های عباس نداشتیم.

صنفی کار و از این دسته آدم ها نبود که برای رسیدن به مقصود اخلاق و شرافت را دست کم بگیرد.

اما اطمینان های عباس مصلحتی بود که آن نوع مبارزه اقتضاد کرده بود.

درست در همان روزها و شب ها، احمد در جنگل های سیاهکل بود و چند روز بعد در چهارم اسفند، زخمی و دستگیر شد.

اینک رحیم کریمیان در میان ما نیست تا این خاطره ها را به یاد هم بیندازیم و بیاد بیاوریم آن شور و حال را، آن آرمان ها و آرزوهای مان را.

ما پیر شدیم و از هر لحاظ خسته و فرسوده.

گرد سفید بر سر و صورت مان نشسته.

اما آرمان های مان، جوان مانده است و جز این دیگر هویتی برای من معنا ندارد.

با هر تصوری که از آرزوهای انسانی مان داشته باشیم خواه یکسان، خواه متفاوت، اما هم چنان جوان است و گرمابخش موجودیت و هویت ما.

رهائی مردم از یوغ استبداد از هر نوع آن و اینک از نوع حاکمان مذهبی شیعه، نجات جمهوریت از سلطه حکومت دینی، استقرار دموکراسی متعارف مانند تمام کشورهای سکولار و دموکراتیک!

امشب با بازمانده ی دیگری از آن نسل شوریده ی آرمانی، بزرگمرد «هرمز» را می گویم؛ دیدار تصویری داشتیم و به محض دیدن هم به ناگهان گریستیم.

چرا؟ و

برای چه؟

در آن لحظه ی کوتاه در پشت چهره گرد گرفته و سالخورده ی ما چه نهفته بود؟

سوسو زدن آرمان های مان!

ما تا پایانمان به آن وفادار می مانیم.

رحیم کریمیان، برای من نمونه ای از آن نسل بود که رفت.


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد