logo





پزشکِ بخشِ اِمِرجِنسی

بخشِ شانزدهم

دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۵ فوريه ۲۰۲۱

بهمن پارسا

...با بلند شدن هواپیما از روی باند سفر آغاز شد. سفری که مدّت زمانی بود بیشترین توّجه و حواس منیژه را به خود اختصاص داده بود. پروازی آرام و بدون واقعه یی خاص که حدود هشت ساعت بعد در یکروز ملایم و نیمه ابری در شهرِ فرانکفورت فرود آمد . تا پرواز بعدی به مقصد بیروت ، منیژه و ژزِف نُه ساعتی فرصت داشتند ، تصمیم گرفتند با استفاده از قطارِ در فرودگاه برای گردشی کوتاه به مرکز شهر ِ فرانکفورت بروند. برای منیژه این اوّلین بر خورد بود با دنیای بیرون از آمریکا بطور عینی و عملی. با مترو و سفر با مترو بیگانه نبود ولی وقتی به ایستگاه مرکزی قطار رسیدند آشکارا از انبوه جمعیّت و وسعت ایستگاه و تعدد سکوّهای سفر دچار نوعی شگفتی توام با تحسین شد. دیدار شهر فرانکفورت با آنهمه معماری ِ متنوّع مدرن و قدیمی در کنار هم ، بناهای بس مستحکم و پر صلابت کهنه بسی پرسشها در ذهن منیژه بر می انگیخت و با چشمانی پژوهشگر و جوینده هیچ چیز را از نظر دور نمی داشت و در درون خویش در همین اوّلین قدمها احساس رضایت خاطر خوبی داشت. بسادگی در میافت که در ژزف هیچ اثری از تعجب و یا رفتاری که حاکی از تازه گی محیط برای او باشد دیده نمی شود، به همین دلیل از وی پرسید آیا پیش از این در این شهر بوده است و ژزف پاسخش مثبت بود. ضمن ِ گردش به رودخانه یی پر آب و عظیم رسیدند که شبیه آن در آمریکا نیز هست ،امّا این رود در آن قسمت از دلِ شهر عبور میکرد و ساختمانهای جدید و قدیم در دو جانب آن خودنمایی میکردند و منظره یی بدیع چشمان را می نواخت. ژزف برای منیژه توضیح داد که این رود شاخه یی است از رود معروف " Rhine " که در آنجا " Main " نامیده میشود. در طرف دیگر رود بخش ِ قدیمی تر فرانکفورت واقع شده بود که با سَمت جنوبی فرقی چشمگیر داشت . بعداز گردشی کوتاه، در تراس ِ رستورانی غذا خوردند و شراب نوشیدند. ساعات به تندی می گذشت و آنان از گردش خود نهایت لذت را می بردند و منیژه به واقع خوشحال بود. ساعت شش و نیم بعداز ظهر با استفاده از همان قطاری که به شهر آمده بودند به فروگاه بازگشتند تا اینکه ساعت هشت غروب راهی بیروت شوند.
وقتی هواپیما در فرودگاه بین المللی بیروت به زمین نشست ساعت یک بامداد (بعد از نیمه شب) بود . آنان پس از انجام تشریفات گمرکی با استفاده از تاکسی مخصوص فرودگاه راهی هتل محل ِ اقامتشان شدند . همینکه در تاکسی جایگزین شدند منیژه با استفاده از تلفن همراهش با مادرش تماس گرفت و ورودشان را به بیروت به مادر خبر داد و گفت بازهم در مواقع مناسب با او او در تماس خواهد بود. هردو خسته بودند دوزاده ساعت پرواز و نّه ساعت توّقف ، خسته کننده هم بود. به محض ورود در اتاقشان بدون معطّلی رفتند که بخوابند. در واقع هردو به نوعی بیهوش شدند. منیژه وقتی چشمانش را باز کرد از میان پرده های نیم باز پنجره ها متوّجه نور سخاوتمندانه ی خورشید شد و رفت و پرده ها را گشود در مقابل چشمانش بخشی از بیروت را که در کنار مدیترانه ی آبی لَم داده بود دید و با احساسی ناشناخته که نمیدانست کُجا را به یاد وی می آورد نفسی عمیق کشید و به آرامی در رو به بالکن را گشود و رفت روی ایوان ، نسیم نه چندان خُنک صبح جان و تنش را نوازش کرد و مشامش از بوی هایی ناشناخته ولی بس دلپذیر پر شد. حسّ میکرد این بوی ها را جایی دیگر نیز استشمام کرده باشد و بی آنکه اراده کرده باشد آپارتمان ژزف در آمریکا به یادش آمد. آری بعضی از این بوی ها را آنجا شنیده بود. به اتاق بازگشت و متوّجه شد جای ژزف خالی است ، دریافت که وی مشغول ِ استحمام و آماده شدن است برای روزی که در پیش دارند. میخواست ساک و چمدان سفرش را باز کند که متوّجه شده ژزف پیشاپیش و بطرزی بس مرتب و آراسته ترتیب همه چیز را داده و قفسه های موجود کمد اتاق را به خوبی بین وسایل او و خودش تقسیم کرده. بی اختیار و به زبان فرانسه به صدایی که خودش هم شنید گفت Sacre Joseph! .
آنروز را برای دیدار از پدر و مادر ژزف به محل ِ سکونت ایشان که آپارتمان ِ وسیعی بود در یکی از محلات بیروت به نام الحمرا در جایی معروف به راس بیروت رفتند. کوتاهی فاصله هتل و محل زندگی خانواده ی ژزف برای منیژه جالب بود. شهر بسی زیبا و دوست داشتنی بنظرش میرسید ولی در طول مسیر قدری دچار نگرانی بود . نمیدانست احساس خودش را چگونه ارزیابی کند ولی میدانست تا کنون چنین حسّی نداشته و با پرسشهایی که چندان ربطی به موقعیت نداشت بر نگرانیهایش سر پوش میگذاشت و ژزف بخوبی از عهده ی آرام کردن او بدون اینکه تظاهر به چنین کاری کند بر میآمد.
بالاخره رسیدند ، ساختمانی با معماری بسی چشم نواز و زیبا که ترکیبی بود از سنّت معماری خاص محیط و آنچه از آن به مهندسی نوین میتوان یاد کرد. آپارتمان پدر و مادر ژزف در طبقه ی هفتم قرار داشت. منیژه پیشاپیش میدانست پدر ژزف را Monsiuer Saliba خطاب میکنند. این نام خانوادگی وی بود و چون همسرش فرانسوی بود و خودش نیز تحصیل کرده ی آنجا بود و معمولا هم به فرانسه صحبت میکرد هم به عنوان نام خانوادگی هم به عنوان خطابی محترمانه اورا " مسیو سلیبا "لقب داده بودند . مادرش را نیز " مادام سلیبا " می خواندند. وقتی در باز شد آقا و خانم سلیبا هردو در آستانه بودند و با آغوشی به مهربانی و گرمی گشاده و چهره هایی بس خوشایند ابتدا به منیژه خوشامد گفتند و او را بگرمی در آغوش گفته و هرکدام گونه های او را سه بار بوسیدند. و سپس نسبت به پسرشان ابراز احساسات کردند. این برخورد قدم بزرگی بود در زایل کردن بخش ِ عمده یی از دلهره های پیشین منیژه. آقای سلیبا ضمن راهنمایی آنها به داخل آپارتمان به شیرینی و با تلفظی زیبا به منیژه به زبان انگلیسی گفت " منیژه خانم ( منیژه را بدرستی تلفظ کرد) خوش آمدید، راحت باشید، شاید ژزف برایتان گفته باشد ، Marguerite انگلیسی صحبت نمیکند ، و رو به ژزف افزود درست میگویم؟!" منیژه بلافاصله و به فرانسه گفت : Je le sais ,pas de problem! این برای خانم و آقای سلیبا موجی از شادی در فضا پراکند. لهجه ی منیژه به هنگام گفتن ِ این کلمات بطرز ِ شدیدی آمریکایی بود و همین سبب می شد به قول ِ معروف با نمک بنظر برسد. مارگُریت از همه دعوت کرد تا برای صرف صبحانه به سر ِ میز بروند. میز صبحانه بسیار دیدنی بود ، دو جور نان و بعضی شیرینی جات و چند نوع خوراکی و منیژه به سادگی دریافت که سلیقه و میل ِ او را به خوبی در نظر گرفته اند و این همه باعث میشد تا او احساساتی شده و گاهی بغضی از سرِ شادی گلویش را بفشارد. این برخورد اوّلیه احترامی عمیق در وی نسبت به آقا و خانم سلیبا ایجاد کرد. وی شنید که ژزف پدرش را "پاپا" و مادرش را " مامان " خطاب میکند. صبحانه در بهترین وضع ممکن صرف شد . و بعد برای ادامه صحبتها و نوشیدن چای و قهوه یی دیگر به سالن نشمین رفتند. سالنی که پنجره های بزرگش رو به دریا بود در دور دست ، ولی نه چندان دور. همه چیز در این آپارتمان به زیبایی و نوعی سلیقه ی خاص و هنر شناسانه ترتیب داده شده بود . این چیدمان و هماهنگی بین تمام چیزها برای منیژه بسی تحسین بر انگیز بود.
در ضمن حضور در آن جمع کم کم منیژه دریافت مادر ژزف خانمی است کم حرف و آرام با رفتاری بس احترام بر انگیز که گاهی سبب می شد مغرورانه و یا متکّبر به نظر برسد و در واقع چنین نبود و بعد تر دریافت که بر عکس او بانویی است فروتن و خویشتن دار. مسیو سلیبا برای وی یاد آورنده یکی از محترمترین آموزگاران ِ دوره تحصیلش در دانشگاه بود، دکتری که روانشناسی عمومی را درس میگفت . منیژه همواره از او بعنوان قابل ِ احترام ترین استادش یاد میکرد. البتّه وی تنها دانشجویی نبود که چنین احساسی درباره آن آموزگار داشت. در طول ِ گفتگو های آن ملاقات آقا یا خانم سلیبا هرگز از منیژه چیزی نپرسیدند که مربوط به زندگی خصوصی و خانوادگی او باشد. در یک مقطع مسیو سلیبا رو به منیژه گفت : شما فرانسه هم میدانید، یا بهتر است به انگلیسی گفتگو کنیم؟
منیژه گفت: مسلّمن برای من انگلیسی بهتر است، ولی پاره یی جملات را به فرانسه نیز میداند.
آقای سلیبا گفت: خوب است خیلی خوب، به مرور بهتر هم خواهد شد، و سپس ادامه داد ، نام زیبایی دارید و من با داستان " بیژن ومنیژه " آشنا هستم!
منیژه گفت: می بخشید ولی من با چنین داستانی آشنایی ندارم!
آقای سلیبا گفت: در اینصورت شما مرا ببخشید.
منیژه گفت: اینرا نگویید ، ولی حالا علاقه مند شدم با این داستان آشنا بشوم ،اگر شما میل داشته باشید..
خانم سلیبا به فرانسه گفت: فکر نمی کنی سبب ناراحتی او شده باشی؟!
آقای سلیبا گفت: ابدا چنین قصدی نداشته و رو به منیژه گفت، اشتباه از من بود مرا ببخشید..
منیژه گفت : ابدا ناراحت نیستم وخیلی خوشحال میشوم بدانم داستان ِ بیژن و منیژه چیست..
ژزف گفت: پدرم نسبت به ادبیات جهان عمومن علاقه مند است ، بخصوص در مورد داستانهای عاشقانه ی ملل . در این مورد اغلب ماجرا های عاشقانه ی تراژیک را می شناسد و شاید این یکی به نوعی با اسم تو مربوط است و رو به پدر گفت اینطور نیست - N'est-ce pas -
آقای سلیبا گفت : بله ،البتّه . ولی آنچه سبب این سخن شد اینکه ، منیژه خانم ایرانی هستند و این قصّه نیز ایرانی است. این قصه ایست که در ادبیات حماسی ایران در کتاب معروف فرودسی آمده ... بگذریم ، بازهم پوزش میخواهم
منیژه رو به جمع گفت: این برای من بسیار خوشحال کننده است که شما با ادبیات ایران اشنا هستید . باور کنید دوست دارم برایم از آن داستان حرف بزنید.
آقای سلیبا با لحنی متین و آرام که انگلیسی را با لهجه ی عربی-فرانسوی، و با صدایی بم و گوشنواز بکار میگرفت بطور فشرده داستان بیژن و منیژه را آنگونه که میدانست تعریف کرد که سبب تحسین منیژه شد و او به عنوان قدر شناسی بسوی آقای سلیبا رفت و ضمن در آغوش گرفتن وی گونه هایش را بوسید. خانم سلیبا رو به جمع گفت که آنروز غروب برای گردشی در شهر و صرف شام اگر دوست داشته باشند میتوانند باهم باشند که همگی موافقت کردند و سپس ژزف به مادر و پدرش گفت با توّجه باینکه تا غروب وقتی باقی است او و منیژه میروند تا در همین محله ی خودشان گشتی بزنند و بعد برای استراحتی کوتاه به هتل رفته و باز میگردند، آقای سلیبا پیشنهاد کرد که اتوموبیل او را مورد استفاده قرار بدهند و ایشان ترجیح دادند تا میشود پیاده روی کنند و درنهایت تاکسی ، یا از دیگر وسایل نقلیه ی اینترنتی استفاده کنند و با امید دیدار خانه را ترک گفتند.
ضمن گردش منیژه از محیطی که در آن بود بیشتر لذّت می برد و در موارد مختلف از ژزف پرسش میکرد و او هم توضیح لازم را میداد. همه چیز دلپذیر به نظر می رسید ولی گرمای هوا تا حدودی آزار دهنده بود و سبب شد تا به هتل باز گردند و تنی بآب بسپارند . استخر هتل در محیطی آرام جای خوبی بود برای استراحت بعد از ظهر.
عصر آنروز را با خانم و آقای سلیبا به گردشی در کنار دریا سپری کردند و شام را در رستورانی که ویژه ی اغذیه لبنانی بود صرف کردند. غذا هایی از قبیل سَمبوسه، فتوش، تبوله و نوعی کباب مخصوص گوسفند و سپس شیرینی های ویژه ی آنجا. براستی گردشی خوب و شامی عالی بود. دیروقت بود زمانی که آقا و خانم سلیبا آنها را به هتل محل اقامتشان رسانیدند. پیشاپیش نیز قرار گذاشته بودند که عصر ِ روز بعد یکدیگر ملاقات نمایند، پس شب بخیر وبامید دیداری گفتند و جدا شدند.
روز ِ بعد منیژه و ژزف به دیدار محلی که موزه بیروت قرار داشتند رفتند ابتدا ساعاتی را در موزه سپری کردند و سپس گردشی کوتاه در همان اطراف و از همانجا راهی دیدار دانشگاه آمریکایی بیروت شدند. به هر حال جایی بود برای دیدن و تجربه یی تازه. گرما عاملی آزار دهنده و منفی بود ولی برای توریست بودن بد نبود و می شد کنار آمد. حدود ساعت دو بعدازظهر هردو پذیرفتند بهترین جا هتل است و کنار استخر و نوشیدن نوشابه و خوردن میوه های طبیعی محصول محل. عصر آنروز به دعوت ِ عموی ژزف به روستایی نه چندان دور از بیروت رفتند . روستایی بسیار دیدنی با بناها یی قدیمی و معماری بیاد آورنده ی کلیساهای ارتدکسی و کاتلیکی، روستایی سر سبز با باغهایی زیبا و خانه هایی عمومن با معماری سنّتی. خانه ی عموی ژزف باغی بود نسبتن وسیع با درختانی از انواع مختلف و ساختمانی کاملن متفاوت با آنچه منیژه در آمریکا دیده بود. در میان باغ استخر مدوّری قرار داشت و تمامی محیط را گلها و گیاهان بسیاری زینت بخشیده بود. غیر ژزف و منیژه و آقا و خانم سلیبا نفرات دیگری نیز بودند و تا پیش از شروع مراسم شام تعداد مهمانان بیست نفری می شد که اغلب جوانانی بودند در سنین ژزف و منیژه . اینها تمامی اعضاء خانواده ی پدری ژزف بودند . همه نسبت به منیژه ابراز محبت میکردند، همه به زبان انگلیسی حرف میزدند و مشکلی در برقراری ارتباط وجود نداشت . مهمانی تا پاسی از شب گذشته دوام یافت و تقریبن شب به نیمه رسیده بود که کم کم وقت بدرود رسید و حاضرین یک به یک محل را ترک کردند . منیژه و ژزف نیز بهمراه پدر و مادرش به هتل بازگشتند و آقای سلیبا یاد آور شد که فراموش نکنند سه روز آخر هفته را به ساحل ِ " جیه " خواهند رفت. روزهای بعد را منیژه و ژزف به دیدار از اماکن ِ دیدنی و تاریخی بیروت گذرانیدند . محله و بازار قدیمی بیروت بیش از هر جای دیگر توّجه منیژه را بخود جلب کرد و تقریبن یکروز تمام را بدون اینکه متوّجه گذر زمان شده باشند در انجا سپری کردند. جایی که برای منیژه چندان قابل توّجه به نظر نیامد " سوق بیروت " بود که بخشی جدید بود از شهر که تقلیدی بود از شیوه ی بر پایی مرکز ِ خریدِ بزرگ و وسیعی مثل مراکز معروف به " Sopping Mall " در شهر های آمریکا ، که شاید با توّجه به زرق و برقی که داشت در آن شهر برای مردم جذّاب و جالب بود. غروب ها را برای گردش به سواحل نزدیک میرفتند و ساعات خوبی را به گفتگو در هر زمینه یی سپری میکردند. نکته یی که توّجه منیژه را بعداز شب ِ میهمانی در منزل ِ عموی ژزف به خود جلب کرده بود این بود که ، با دقت در مکالمات ِ آنشب وی در یافته بود مردم به ایران دید گاهی منفی دارند. شبی بالاخره بهنگام قدم زدن منیژه علّت این امر را جویا شد و ژزف بطور خلاصه نقش ایران را در حمایت از شعیان لبنان و تسلیح و تحریک ایشان بایجاد اختلافات و جنگهای داخلی بخصوص علیه نیرو های مسیحی توضیح داد. وی یاد آور شد که حمایت ایران از نیروهای معروف به حزب الله سبب رنجش عمومی مردم است چرا که آنان نیروهایی مرتجع ، تمامیت خواه، و سلطه طلب هستند که در جنب تمام نکات ِ منفی مورد نظر ِ مردم لبنان ، قصدشان اِعمال قواعد و فرایض مبتنی بر باور های اسلامی منبعث از بینش های شیعه گری است که به شدّت خلاف زندگی مدرن و امروزی است و از بیخ و بّن با رسوم زندگی روز مره مردم در تضاد است. ژزف گفت که این توضیح مختصر تمامی ماجرا نیست و برای آگاهی از جزییات نیاز است تا فردی مطلع و مسلطّ به امور سیاسی و تاریخی به وی توضیح بدهد و یا به کتابهای وقایع لبنان در جریان سالهای متمادی مراجعه نماید، ولی میتواند به او بگوید که روابط لبنان و ایران در سالهای دور خوب بوده است و تنها پس از ظهور حکومت اسلامی حزب الله در ایران وضع رو به وخامت گراییده. با همه ی خلاصه گویی های ژزف ، منیژه از شنیدن سخنان وی راضی بود و پیش خود می اندیشید " پیاده یعنی من " . در همان موقع در بخش یادداشتهای تلفن همراهش میافزود مطالعه در مورد لبنان و ایران فراموش نشود! ظرف فقط چند روز ِ کوتاه تعداد پنجره های گشوده ی ذهنش به مناظر نادیده بیشر و بیشتر شده بود. از روز جمعه با آقا و خانم سلیبا راهی جایی در ساحل ِ جیه شدند . ساحلی بر دریای مدیترانه . روستا - شهری زیبا و دلپذیر با انبوهی از فروشگاه های محلی و رستورانها و بازار سنتی، و ساحلی که در تنوّع وازدحام مردمی از هر قبیل زیبا و دو ست داشتنی بنظر میآمد و آنان سه روز فراموش نشدنی را در آنجا سپری کردند و منیژه ظرف آن چند روز با مادر ژزف بسی بیشتر نزدیک شده بود و با تلاشی خستگی ناپذیر بی آنکه مایوس و نا امید گردد تمام آنچه را از زبان فرانسه آموخته بود برای بر قراری ارتباط با مارگریت بکار میگرفت و هرکسی که در این رابطه دقّت میکرد میتوانست دریابد ، آندو واقعن از مصاحبت یکدیگر لذّت می برند و شاید مارگریت در این میان حظّ بیشتری می برد. آقای سلیبا نسبت به منیژه علاقه یی پدرانه بهم رسانیده بود ولی همواره وی را منیژه خانم خطاب میکرد. منیژه نیز در وی باحترامی کامل مینگریست . طرفین ضمن بهره گیری از فضای دوستانه و محیط شهر و روستا و دریا و ساحل یکدیگر را ارزیابی نیز میکردند ، هر یک به روش خویش . از صحبتهای آقای سلیبا و ژزف می شد دریافت که وی منیژه را نسبت به سنّ اش بسیار پخته و خردمند ارزیابی کرده و وقار و متانت و رفتار خالی از تظاهر و متین وی را می ستاید. آقای سلیبا میگفت با گذشت زمان منیژه بانویی سخت " محتشم " خواهد بود . این سخنان پدر سبب غرور و سربلندی ژزف بود. البتّه مسیو سلیبا هرگز و اختصاصن در این زمینه اظهار نظر نکرده بود. ایشان از آندسته مردمی نبود که بخود اجازه میدهند در مورد هرکس و هرچیز ابراز عقیده کنند ، بلکه بر عکس حتی المقدور از گفتن سخنی در باره کسی دوری می جست. ولی در خصوص منیژه به مناسبتهای متفاوتی بکوتاهی نکته یی گفته بود که ژزف در خاطر خویش جمع داشت. نظر مارگّریت نیز جز این نبود با این فرق که وی با عملکردش نشان میداد چه برداشتی دارد و کمتر سخنی بر لب میراند.
سفرِ کوتاه سه روزه به پایان رسید و آنها به بیروت بازگشتند. منیژه و ژزف هردو به شدت رنگ گرفته بودند ، پوستها بر افروخته و بقول منیژه " شکلاتی شده بود . آنها روز دوشنبه راهی بعلبک بودند برای دیداری یکروزه و روز سه شنبه را قرار بود با آقا و خانم سلیبا و چندتن از بستگان در خانه ی پدری مسیو سلیبا در روستا باشند و چهارشنبه روز ترک بیروت بود...
ادامه دارد




نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد