logo





یادواره‌هايی از:
غلامحسین ساعدی

سه شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۹ - ۰۹ فوريه ۲۰۲۱

رضا اغنمی

new/reza-aghnami1.jpg
با پسر شش ساله‌ام سرگرم شکل دادن به طرحی بود بر صفحه‌ي کاغذ شطرنجی و برجسته کردن خطوط بیضی شکل، روی بازوی دختر بچه‌يی که به روایت معلم نقاشی - مانند پسرها بازو گرفتن و شاخ و شانه کشیدن را دوست دارد - انگار از چانه زدن و بگومگو خسته شده بود. با دیدن من گفت: «بریم بیرون.»
بعدازظهر رفته بود دیدن دوستان به دانشکده‌ي علوم و ادبیات، و مبالغی نصیحت شنیده بود برای رستگاری‌اش. بانو می‌گفت: «نمی‌دانم چه‌کارش کرده‌اند، چی بهش گفته‌اند، از وقتی برگشته دمغ است.» پرسیدم: «چی شده؟» می‌گوید: «هم و غمشان شده پُست و مقام. چسبیده‌اند به میز، ادا درمی‌آورند که دانشمند شده‌اند گویا ... با آن کله‌هاشون، سوداگری و بساز بفروشی راه انداخته‌اند!»
یک راست رفتیم سرخیابان رودکی کافه‌ي محمود سبیل. سرپا دوسه تايی زدیم. سگرمه‌هایش باز شد. پرسید: «چرا شبها دیر وقت برمی‌گردی از سرکار؟» گفتم: «از محل کارم تا شهر ۱۳۰ کیلومتر فاصله است. دو ساعت طول می‌کشد و شلوغی راه و امثالهم.» هیچی نگفت. بعد توضیح داد که «بانو حسابی غذاخورش کرده. پس از فوت مادر، تنها غذایی که با لذت می‌خورد دست پخت بانوست» و با لبخند افزود: «عیالت سختگیری می‌کند و نمی‌گذارد روزها لب به مشروب بزنم تا تو برگردی. کلی تروخشکم کرده است»، بالأخره. دست به سبیلهایش کشید و پکی به سیگار، گفت: «بانو مثل یک خانم بزرگ مواظبمه. از روزی که آمده‌ام آب‌میوه‌گیری را گذاشته دم دست با کلی سیب و پرتقال و هویج... تا هوس مشروب می‌کنم یک لیوان آب پرتقال یا آب سیب و هویج می‌بنده به نافم.»
از میخانه بیرون آمدیم. خیابان زند شلوغ بود. چند سالی است چهره‌ي شهر عوض شده. دانشگاه نیازهای جنبی را با خود آورده بود. دختر و پسر باهم، دانش‌آموز و دانشجو روی دوچرخه و موتور، درآمد و رفت هستند. و در پیاده‌روها دست در دست هم آزادانه قدم می‌زنند و یا در دیگر مکانهای عمومی مانند کتابخانه‌ها، سینماها، رستورانها، میخانه‌ها، و در چند دیسکو درگوشه وکنار شهر؛ ازاین قبیل جاها که برای جوانان جاذبه دارند. دانشگاه و حضور هزاران دانشجو از نقاط مختلف کشور، سیمای کهن شهر را زیر و رو کرده است. چند دختر و پسر در خیابانها کنار پیاده‌روها آگهی پخش می‌کنند برای جلسه‌ي شعرخوانی و تئاتر و نمایشگاه نقاشی از این قبیل کارهای هنری که سخت مورد علاقه‌ي جوانان است. از دیدن این جنب و جوش و تکاپوها چهره‌اش باز می‌شود. توضیح می‌دهم که به روایت رحمان مدتهاست كه تئاتر آماتوری و نقاشی و موسیقی و شعر خوانی دراین شهر رونق گرفته که به همت دانشجویان هر چند یک بار درسالن مدرسه‌يی در محلات شیراز دایر می‌شود و جوانان به طور دسته جمعی با شور وعلاقه از آب و جارو گرفته تا پذیرايی از تماشاگران را برعهده می‌گیرند با چه صمیمیتی.
کنار خیابان ایستاده بود، آرام و ساکت رهگذران را تماشا می‌کرد. می‌دانستم از ذهنش چه می‌گذرد. با این نگاهها و در خود فرورفتنها آشنا هستم. گفتم: «برویم سری به حسن آبادی بزنیم.» تا "خانه‌ي کتاب" راهی نبود. چند نفری آن‌جا بودند، سلام و علیکی و حرفهايی از این طرف و آن طرف پیش آمد که کسالتبار بود. سه چهار دختر و پسر دانشجو دورش را گرفتند و از همه چیز پرسیدند. از سیاست روز گرفته تا تئاتر و کتابهای تازه. مانده بود كه به کدام پرسش پاسخ دهد. قبلاًها دیده بودم كه دانشجویان با دیدن نویسنده‌يی، شاعری و هنرمندی که از تهران می‌رسید یقه‌اش را چسبیده سؤال پیچش می‌کردند، با چه حرص و ولعی تا عرق طرف را درنمي‌آوردند رهایش نمی‌کردند. آن شب هم تا غلامحسین را دیدند به همان منوال دورش را گرفتند که خدا پدر جمشید لیاقت را بیامرزد سر رسید و نجاتش داد. جمشید با قیافه‌ي جدی روبه غلامحسین گفت:
«زود بریم که منتظرند، دیرمان شده!» قبل از خداحافظی نشانی خانه‌اش را به یکی داد و گفت فردا برای شام دور هم جمع می‌شویم و همان‌جا هر سؤالی دارید بکنید. "علی یار همه" گفت و سه نفری راه افتادیم. آن طرف خیابان میخانه‌يی بود که عرض و طول بدقواره‌يی داشت. کم عرض و دراز مثل دالانی پهن و بلند با مشتریهای جورواجور، از بنا و نجار گرفته تا معلم و هنرمند و دانشگاهی. دود خاکستری رنگ زیر سقف بلند شناور بود و سر و صدای مشتریان در پس آن می‌غلتید. بوهای کهنه و نو، با چشمانی نگران، چشم‌ در چشم هم. انگار هر دو نگران آینده. با این حال مهربان و صبور، حداقل به حرمت میخانه. هرازگاهی نیز با هم مزاح می‌گفتند و متلک می‌پراندند.
جمشید کمی نشست و عذرخواهی کرد و رفت. می‌گفت مهمان دارد. چند میز آن طرف‌تر دو سه آشنا سرگرم میگساری بودند. سری تکان دادند و آمدند سر میز ما با مآکولات و مشروبات روی میزشان، بدون آن‌که تعارفی کرده باشم. خوشم نیامد اما چاره‌يی نبود. خلوت ما را به‌هم زده بودند.
می خواستم از دلخوری روز درش بیارم. وقتی کله‌ها گرم شدند یکی از آنها که نقاش خوبی هم بود موضوع نمایشگاه استاد «سوسن آبادی» را پیش کشید و پرسید: «چرا در افتتاح نمایشگاهش حاضر نشد؟ قرار بود بیاید، می‌گویند ساواک مانع شده و ...»
آن روزها توسط فرهنگ و هنر شیراز، آن هم با پشتکار و تلاش جوانی علاقه‌مند به نام محلاتی، از استاد سوسن آبادی دعوت شده بود که نمایشگاهی درآن شهر دایر کند. استاد تعدادی تابلو به شیراز فرستاد با این قول و قرار که روز گشایش خود را به شیراز برساند. ولی نشد. دو سه روزی دیر آمد و نمایشگاه بدون حضور نقاش آغاز به کار کرد. غلامحسین در مراسم افتتاح عذرخواهی سوسن آبادی و کسالت و بستری بودن او را توضیح داد. با این حال ذهن شایعه‌سازان به‌کار افتاد که دستهایی مانع آمدن سوسن آبادی به شیراز شده‌اند.
دنباله‌ي این شایعه را در میخانه، همانها گرفتند و با طعنه به غلامحسین گفتند: « ما از همه چیز آگاهیم و می‌دانیم و متوجه هستیم و ...». و او توضیح داد که سوسن آبادی فردا می‌آید و کسالت ایشان باعث شده که به‌موقع نرسند. باز اصرار داشتند که ساواک مانع شده. ساعدی گفت: «اگر ساواک می‌خواست این کار را بکند از اول اجازه نمی‌داد کارهایش را بفرستد و سالن بگیرند و تابلوها را رو در و دیوار بچینند و اعلام کنند، و نمایشگاه هم دایر شود. سوسن آبادی اهل توپ و تفنگ نیست. هنرمندی است شایسته‌ي احترام، پشت امجدیه در زیر زمینی با مناعت طبع زندگی می‌کند. عجبا امروز هم در دانشكده‌ي ادبیات همین شایعه را با آب و تاب تعریف می‌کردند. آن چنان‌که گويی با آمدن نقاش به شیراز شورشی برپا خواهد شد. حتي مرا نصیحت می‌کردند كه تا دیر نشده شیراز را ترک کنم!».
یکی از آن سه نفر با قیافه‌يی عصا قورت‌داده بادی به غبغب انداخت، تلخ و کنایه‌وار گفت: «ما می‌دانیم شما زندان کشیده و شکنجه دیده‌اید حق دارید محتاط باشید و قضایا را با مماشات توجیه کنید.» غلامحسین با بی‌میلی گفت: « این نظر شماست. اما ربطی به‌هم ندارد و...» که سر و صدای عده‌يی از انتهای سالن بلند شد. چند نفر با دستهای پر از آشپزخانه بیرون آمدند رو به در خروجی ازپس دودهای شناور، پشت سرهم درحرکت بودند، هریک دیگ و قابلمه‌يی در دست. سید جلال جلو و کاظم پشت سرش. کاظم آهنگر خبره و جوانسالی بود که می‌گفتند دو بار از طبقه‌ي چندم ساختمان افتاده پايین و مرگ از بیخ گوشش گذشته. عده‌يی می‌گفتند نظر کرده است! سید جلال تا چشمش به من افتاد دیگ را که به سختی حمل می‌کرد رو زمین گذاشت. پریشان بود. کاظم را نگاه کردم، دیدم اشک رو صورتش پهن شده، با چشمهای ورم‌کرده گریه می‌کند و می‌لرزد. پرسیدم: «چه شده کاظم؟» صورت اشک‌آلودش رو شانه‌ام چسبید. نالید. دوستان مات و مبهوت تماشا کردند. غلامحسین بلند شد و جایش را داد به سید جلال که بنشیند، اما او بوسه بر شانه‌ي غلامحسین زد و گفت: «باید برویم». غلامحسین قاشقی ماست و خیار گذاشت بین دولب او. کاظم چشمایش را بست و بالا انداخت. مقداری پنیر برداشت و مزه کرد و با کف دستش دورلبها و اشک صورتش را پاک کرد. همه منتظر بودند ببینند چه شده است؟
کاظم، دو سه بار آب گلو را قورت داد. نتوانست حرف بزند. انگار استخوان توی گلویش گیر کرده. بریده بریده گفت:
«امروز خواهر... هشت ساله‌اش توی... چاه مدرسه افتاده و خفه شده... و حالا امشب شام غریبان گرفته‌اند!» گره در گلویش منفجر شد و های های گریست. فریاد ناله‌اش آن جمع را متوجه او کرد.
آواری از غم و اندوه بر دلها نشست. همه، مات و مبهوت به همدیگر نگاه کردند؛ و سکوتی دردآور، که باور کردنش مشکل بود. مدرسه و دختر هشت ساله و خفه شدنش در چاه، در شهر بزک شده‌يی که عروس شهرهای ایران لقب گرفته بود.
پرسیدم: «کجا؟»
گفت: «توی قبرستان.»
از نگاهم فهمید که منظورش را نفهمیدم. اهل کلفت گويی نبود. صادق و روراست بود. مطمئن بودم كه راست می‌گوید.
گفت: «خانه‌ي ما در قبرستان کهنه است. زندگی ما توی قبرهاست.»
ضربت دیگری بود که فرود آمد. سکوتی سنگین و نگاه همه به دهان کاظم با چشمهای ناباور.
غلامحسین سرش را تکان داد. از ذهنم گذشت که می‌شناسد آن‌جا را.
کاظم که جمع را درانتظار دید گفت:
«گفتم که در قبرستان کهنه زندگی می‌کنیم! چرا این جوری مرا نگاه می‌کنین؟» رو کرد به آن دو سه نفر:
«مگه شما مال این شهر نیستین کاکو؟»
صدایش خشمناک بود.
یکی پرسید: «کجا اتفاق افتاده؟»
کاظم گفت: «توی مدرسه، تو چاه مستراح خفه شده!»
«تو زرگری؟»
«آره، پس شما شنیده‌اید؟»
«نه، در سابق معلم بودم آن‌جا. گوشه‌ي غربی حیاط نشست کرده بود، می‌گفتند زیرش چاه است. دو سه بارهم نامه نوشتند به مالکش، گویا دراین باره!»
بقچه‌ي نان و دیگها را پشت ماشین گذاشتند. همگی رو به قبرستان تا درشام غریبان شرکت کنیم.
درجنوب شهر از "شاهچراغ" گذشته آن طرف خیابان وارد قبرستان کهنه شدیم که قدیمیها می‌گفتند: «قبرستان شاه داعی الله». شب همه‌جا پهن بود، و چراغهای شهر از روزن تاریکی چشمک می‌زدند. خطی مه‌گرفته سیاهی قبرستان را از شهر جدا کرده بود. درتاریکی توی زباله‌ي کنار قبرها هر دو ماشین را نگه داشته پیاده شدیم. رفتیم طرف عده‌يی که ایستاده بودند مانند اشباح هولناک درسایه‌ي لرزان چند شمع و فانوس. سایه‌ها، با وزش باد بزرگ و کوچک می‌شدند و در اشکال هولناک روی قبرها تکان می‌خوردند. چند نفری هم دور چاله‌ي قبری حلقه زده به سر و سینه‌ي خود می‌کوبیدند و اشک می‌ریختند. مردی با آهنگ دشتستانی روضه می‌خواند، و چه صدای گیرا و مایه‌داری داشت. ناله و فغان زن و مرد چنان پریشانم کرد که اشکم سرازیر شد.
شب تب‌آلودی بود با شولای تیره و بلند به درازای تاریخ تیره‌بختان این سرزمین.
چشمم به سیاهی عادت کرده بود. اطرافم را می‌دیدم و گودال قبرها را، انگاری پوزه‌ي مردارخواری بود با دهن باز، در بستری از ظلمت و نکبت. بوی گند زباله‌ها و عوعوی سگها و هق هق جانسوز عزاداران که سیاهی فقر و بی‌عدالتی را، تا اعماق آسمان وطنِ به خواب رفته جولان می‌داد.
از درون چاله‌ها حرکت و نجوا به گوش می‌رسید. عده‌يی توی قبرها دراز کشیده با آنها که دربیرون بودند حرف می‌زدند. کاظم که گیجی مرا دید گفت:
«خواهرم درهمین قبرستان چشم به دنیا گشود و در چاه مدرسه از دنیا رفت. سالهاست در همین جا زندگی می‌کنیم. درمیان استخوان مرده‌ها و قبرها با این زباله‌ها...»
از غیبت ساعدی وحشت کردم. تاریکی و ظلمت وحشت‌آفرین بود و همهمه‌ها در خاموشی که از چهار گوشه‌ي قبرستان به گوش می‌رسید. و صدای نابهنگام درویش و آن صحنه‌ي هراس یادم آمد که دو سه روز بعد از آمدن غلامحسین به شیراز، درویشی در خانه را زد به قصد نیاز با صدای زیر آواز سر داده بود:
«زمن گو صوفیان با صفارا / خداجویان معنی آشنارا / غلام همت آن خودپرستم / که با نور خودی بیند خدارا.»
باقی حرفهای درویش را نشنیدم. دیدم غلامحسین حیرت‌زده شد و هراس روی صورتش دویده. با پریشانی وترس چشمان همیشه نگرانش را به دیواری دوخت که صدای ضعیف درویش پشت آن گم می‌شد. وحشت کردم. غلامحسین رو به راهرو از بالای دریچه کوچه را به قصد دیدن درویش برانداز کرد. از پله‌ها سرازیر شدم. در را باز کردم. نبود. غیبش زده بود. کوچه خلوت بود. تا سر کوچه رفتم ندیدم. در برگشتن دختر همسایه‌ي دیوار به دیوار را دیدم. که شنیده بودم در بیمارستانی پرستار است. چند بار هم دیده بودم که از آمبولانس بیمارستان پیاده می‌شود. پرسیدم: «شما درویش را ندیدید؟» گفت: «نه.» و بلافاصله پرسید: «حال مهمانتان چطوره؟» از سؤالش لحظه‌يی سکوت کردم و دقیق شدم به چشمهایش. نگاهش مهربان بود. گفتم: «کدام مهمان خانم؟» پاسخ داد: «همان که از تهران آمده. پریروزها آمده بود بیمارستان، نزد دکتر بهرام دیدمشان.» گفتم: «حالشان خوب است.» با نگاهی به اطراف آرام گفت: «شنیدم قرار شده ببرندش جهرم. انگار داستان گذشته تجدید می‌شود!» بی خداحافظی رفت توی خانه و در را بست. از شنیدن خبر وحشت کردم. آمدم تو دیدم توی راهرو قدم می‌زند. پرسید: «پیداش کردی؟» گفتم: «نه!» بانو که روی زمین پشت چرخ نشسته و سرگرم دوختن بود، گفت: «دیروز هم آمد در زد پولی دادم رفت.» از شکل و شمایلش پرسیدم گفت: «سی ساله به نظر می‌رسید با انبوهی ریش و چشمهای دریده و بی‌حیا!» و بی‌حوصله افزود: «چند ساله توی این محل درویش ندیده بودم. تحفه تازگیها پیدا شده.» گفتم: «آن دفعه هم با درویش شروع شد دیگر!»
غلامحسین نگاهی به من کرد و دست برد به سبیلهایش، که بر اثر ضربه‌های مشت مردی به ظاهر پاسبان - در حوالی خانه‌اش درآن نیمه‌شب تاریک - زیر آن بریدگی و شیاری به‌جا مانده بود. حادثه در چند قدمی خانه‌اش در امیرآباد رخ داده بود. ناهید خواهرش، داد و فریادکنان برای نجات برادرش از توی رختخواب پریده بود بیرون و توی کوچه با پاسبان گلاویز شده بود و بعد تن غرقه به خون غلامحسین را برده بود به بیمارستان و خدا پدر دکتر هیئت را بیامرزد که با شنیدن خبر، نصف‌شبی خود را به بیمارستان می‌رساند و جراحات تن آش و لاش او را دوخت و دوز می‌کند. چندی نگذشت که سر از زندان درآورد.
گفتم: «حاضر شو، بریم بیرون.»
انگار فهمیده بود که کجا دارم سیر می‌کنم.
به بانو گفتم: «مواظب این درویش باش.»
ازغلامحسین پرسیدم:
«این خانم همسایه را ازکجا می‌شناسی؟ سراغت را از من می‌گرفت.» گفت: « اصلا نمی‌شناسم نمی‌دانم کیست.» بانو خندید و گفت: «از فلان خانم شنیده است که مأمور مخفی است. اما دو سه بار که باهاش برخورد کرده‌ام نمی‌یاد آن کاره باشه! دختر مهربان و مؤدبی دیدم.» گفتم: «پس مطمئن باش که دروغ است. این صفتها با این شغل سازگار نیست!». غلامحسین گفت: «رژیم کاری کرده که آدم به سایه‌ي خودش هم شک می‌کند، چه رسد به همسایه!» بانو گفت: «باید مواظب همه چیز بود. این‌جا پر از مأمور است.»
آمدیم بیرون برای قدم زدن. عیال سفارش کرد سر ظهر برگردید ناهار همگی با هم باشیم. ثبوتی هم قرار شده بیاد دیدن غلام.
گفتم: «پس ناهار نگهش دار.»
راه افتادیم طرف قصر دشت.
پرسیدم: «داستان جهرم چیست؟»
گفت: «دکتر... پیشنهاد کرده چند روزی با عده‌يی مهمانش باشیم. گویا آن‌جا باغ آبادی دارد.» گفتم: «همان که ریش بزی دارد و اهل آن طرفهاست؟» گفت: «نمی‌دانم اهل کجاست. ولی آن‌جا باغ و آلاف و الوف دارد حتماً که اهل آن‌جاست که این همه چیز دارد.» دید جواب ندادم. به طعنه گفت: «چه مزخرفی می‌گم من. وکیل جنوب در شمال مزرعه و پنبه‌کاری و ساختمانی ییلاقی به‌هم زده، که جلال وقتی زنده بود می‌گفت این بار احتمال دارد از شمال به وکالت مجلس انتخاب شود.»
گفتم: «نرو.»
ایستاد و بر و بر نگاهم کرد.
«چرا؟ خبری شده؟»
«دختر همسایه گفت داستان سمنان تجدید می‌شود!»
«همان دختر که عیالت گفت مأمور مخفی است؟»
«آره. ولی مأمور نیست. نه مخفی نه آشکار. گمان کنم... آن روز که برای دیدن بهرام رفته بودی تو را دیده.»
فکری کرد و پرسید: «آن دختر سبزه که لبهای کلفتی دارد؟»
گفتم: «دخترهای شیرازی بیشتر سبزه‌رو هستند، مثل همین دوسه دختری که از رو به رو می‌آیند.»
نگاهی کرد و گفت: «هیچكدام اینها لب کلفت نیستند!» و خندید. ایستاد و با نگاهی به آن طرف خیابان سر تکان داد.
در چند قدمی خانه‌ي بهرام بودیم. یکی از ما گفت: «از خودش بپرسیم بهتر است.»
بهرام گفت: «دختر نامزدی دارد که جوان جاه‌طلب و بلندپروازی است. سر و سری با بعضیها دارد. شاید از آنها شنیده است. حرفش را قبول کن و نرو.»
آن شب، در قبرستان وقتی ساعدی را ندیدم لحظه‌يی به نظرم رسید که نکند همه‌ي اینها توطئه بوده برای... از وحشت چنان فریاد زدم که سیدجلال دست مرا گرفت و گفت: «آرام باش، نشسته با بی‌بی تبارک صحبت می‌کند. حواسم هست!» و برای این‌که خیالم را راحت کند مرا نزد آنها برد. از فریادم عذرخواهی کردم.
سید جلال گفت: «حال تو را می‌فهمم. همه قاطی کرده‌ایم. هرلحظه خیال می‌کنیم كه تله‌يی زیر پایمان گذاشته شده! ده ماه بی خود و بی جهت تو عادل آباد حبسم کردند. تازه دو هفته است که خلاص شدم.» پرسیدم: «به چه جرمی؟» گفت: «به شهرداری نامه نوشتم و سی خانوار هم امضاء گذاشتند پاش که یک لوله‌ي انشعابی بکشند با یک شیر آب توی قبرستان. حتي بی‌بی تبارک انگشت زد، اما یک بیلاخ هم تحویلم داد! که: کور خواندی عامو! آب بی آب! کاظم برد داد دفتر شهردار. همان شب آمدند سراغم و مرا بردند زندان. اتهام من نوشتن تومار و جمع آوری امضاء علیه مقامات تلقی شد.»
غلامحسین نشسته بود کنار بی‌بی تبارک که پیرزنی بود از طوایف و ایلات (بِزن) با صدای مردانه و صورت خشن و استخوانی. پیرزن می‌گفت: «از تو خجلم. آن روز بجا نیاوردم. دواها حالم را بهتر کرده. خدا عمرت بدهد. این عینکیهای اطواری گاه‌گاهی میان این‌جا با پز وافاده، مصاحبه می‌کنن که مثلن می‌خوان خونه بهمون بدن. ارواح ننه شون. چندبار از این کارا کردن. دلقکهای بی‌آبرو! بارها بهشون گفتم و حالام می‌گم این لنگه پاچه‌ام به آن جای آن كه بالابالا نشسته. اگر شرف و ناموس داشت یکهزارم آن پولا رو که خرج جشنها کرد، خانه و مدرسه می‌ساخت. این همه بدبخت تو قبرها زندگی نمی‌کردند و بچه حسرت به دل تو چاه خلا خفه نمی‌شد! سری به آن مدرسه بزنین اونوقت ببینين چی می‌گم. یک ساختمان کلنگی زوار دررفته. از بو گند و رطوبت آدم عُقش می‌گیره. حیاط تو گودی یه. مثل زندونه با دیوارهای بلند. دیوث بلده با آن آبجی همه‌کاره و ننه‌ي... دریده‌اش دار و ندار ملتو بالا بکشه و قر و قر اسلحه و جِت مِت بخره! اون‌جا را نیگا کن ببین چه خبره!»
با دست اشاره کرد به پایگاه هوايی که چراغهای بزرگ گردان و پرنور با رنگهای بنفش و سبز و سرخ و سفید از برجها، دل تاریکی را می‌شکافت و به‌سرعت محو می‌شد. فریاد کشید:
«مگه ما تبعه‌ي زنگباریم؟»
سیدجلال برگشت با چند کاسه پلو خورشت دستش. کاسه‌يی به او داد. پیرزن گرفت و شروع به خوردن کرد. آرواره‌های فرورفته‌اش حکایت داشت که دهانش بی‌دندان است. رفتم طرف ماشین. بطری را برداشتم و چند قلپی سرکشیدم بعد آوردم دادم به غلامحسین. سیگاری روشن کرد.
بی‌بی تبارک می‌گفت: «سگ پدر از بلايی که سر پدرت آوردند عبرت بگیر! دیدی پدرت را چه جوری بردند آفریقا استخوانهاشو پس دادند! روزی هم نوبت تو می‌رسه. یه گوشه‌ي دنیا جونت را می‌گیرن و دودمانت را برباد می‌دن!» از خوردن باز ایستاد. رو به غلامحسین کرد.
«اگه جرأتش را داری برو حرفای منو تو روزنومه‌ات بنویس!»
با هم رفتیم نزد مادر کاظم.
در اطرافش چندتایی روی زمین نشسته کاسه به دست مشغول خوردن بودند. کنار مادر روی زمین چمباتمه زدیم. صورتش دیده نمی‌شد. با هرضجه و ناله‌ي او شعله‌ي فانوس روسرش پس و پیش می‌رفت و سایه‌های سیاهی دور سرش می‌چرخیدند. متوجه حضور ما نبود. با احمقانه‌ترین رسم جاافتاده سرسلامتی گفتیم. چه دردی را دوا می‌کند! کاظم آمد که مادر... سربلند کرد و با نگاهی غریبه متوجه ما شد. نور زرد فانوس رو صورتش ایستاد. چشمان درشت و وحشی داشت. شعله‌ي خشم و کینه‌ي کهنه‌يی بود انگار که با مرگ دختر سرریز می‌شد و از آن دو حفره خون گرفته فریاد می‌کشید. نگاهم را در تاریکی دزدیدم. زبانم یخ زد. نتوانستم چیزی بگویم.
می‌گفت: «کاش نمی‌مرد و زنده می‌ماند. بزرگ می‌شد با کینه‌يی که از این ظلم و ستم داشت انتقام می‌گرفت.» کاظم گفت: «مادر، خواهرکم کینه به دل نداشت. پاک و معصوم بود و خالی از کینه.» مادر شنیده و نشنیده رو سینه‌اش کوبید و نفرین کرد: "وای بچه‌ام" گفت و فریاد کشید: «مگه خوابی خدا؟»
از ناله و نفرین مادر داغدار دلم لرزید. صدایش ماسید رو شبِ تیره. نور چراغهای گردان پایگاه را از هم درید. و فریاد هولناکی در دوردستها پیچید. از عمق سیاهی، سیلی ویرانگر راه افتاد طرف ما. در کابوس وحشتناکی فرو می‌رفتم.
تو راه پرسیدم: «آن زن را از کجا می‌شناسی؟»
گفت: «هفته‌ي پیش دوبار رفتم، مرا راندند. بار سوم اکبر فتحی مرا برد آن‌جا. این رفیقت آدم جوانمردی‌ است. بی‌بی تبارک از او به نیکی یاد می‌کند. ماهی یکی دوبار در تاریکی بهشان سر می‌زند با دست پُر. همچنین هر شب عید با عده‌يی می‌روند دیدنشان. با کمک فتحی با آدمها حرف زدم. حدود سی خانوار توی قبرها زندگی می‌کنند. تعدادی مانند سیدجلال و پسرخاله‌اش کاظم کارگرانی هستند که با کار شرافتمندانه روزگار می‌گذرانند. چند نفری نیز آفتابه دزد و هروئین فروش و قالپاق دزدند. همان جوان که روضه می‌خواند، قالپاق دزد معروف شهر است. چند شاگرد ریز و درشت دارد در نقش ماشین پا توی خیابانها ولو هستند. مستأجرهای قبرستان، بیشتر رانده شده از دهات‌اند. مانند سیدجلال و دیگران.»
شب از نیمه گذشته بود. خسته و کوفته رفتیم میدان قصردشت، کافه‌ي رمضان که معمولاً تا صبح باز بود و میخانه تنها مفری بود برای رفع پریشانی و دلتنگیهای آن جمع.
همان جوان که به ساعدی گفته بود ما می‌دانیم شما زندان‌کشیده و شکنجه دیده‌اید حق دارید محتاط باشید، گریه سر داد و گفت:
«بزرگ شده‌ي این ولایتم. اگر این صحنه‌های تکان‌دهنده را امشب ندیده بودم باور نمی‌کردم که بیخ گوش ما موجوداتی به نام آدمیزاد توی قبرها زندگی می‌کنند، عشقبازی می‌کنند، بچه به دنیا می‌آورند و شادی و عزایشان درکنار استخوانهای پوسیده‌ي مردگان... نمی‌توانم باور کنم وضع آن دختربچه‌ي معصوم را که کنار قبر و توی قبرستان درس و مشق مدرسه‌اش را حاضر می‌کند! چگونه باید فریاد کشید و این ظلم و ستم عریان را به گوش مردم رساند. چرا اینقدر بی‌غیرتیم!»
بغض در گلویش گره خورد. گریه امانش نداد تا باقی حرفهایش را بیرون بریزد. اشک بود که بر صورت اندوهناکش ماسیده بود و خشم دل جوان را فریاد می‌زد. غلامحسین خواست آرامش کند. سیگاری روشن کرد و داد دست او گفت:
«بی‌خانمانهای زیادی در سراسر ایران پراکنده‌اند بی کس و کار، بی فریادرسی.»

آدمهای قبرستان، صدای روضه‌خوان، سینه کوبیدن عزاداران در سیاهی شب و فریاد نفرین مادر در گوشم می‌پیچد: آهای... مگه... خوابی... خدا!

شیراز پائیز ۱۳۵۶

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد