logo





نسلی دیگر

يکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹ - ۰۷ فوريه ۲۰۲۱

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
آبدارچی چای راروی میزکه گذاشت، گفت:
« دروببند، بگذاریه ربع ازشرسیل ارباب رجوع آسوده باشیم وباهمکاربیست وهفت هشت ساله م، نفسی تازه کنیم، باخیال راحت یه چای بنوشیم وگپی بزنیم. »
آبدارچی گفت « روچشم، سرکارخانوم. »
قیافه ورفتارش جوری بودکه ازآبدارچی تاحوزه ی مدیریت عامل، ناخودآگاه براش احترام قائل بودند.
اهل فرهنگ وسوادوپرمطالعه بود، کتاب ازدستش نمی افتاد. گاهی باتحکم وبرتری برخوردمی کرد. ناراحت نمی شدم، قبولش داشتم، میدانستم ازمن بیشترخوانده وتجربه دارد.
چای راکه نوشیدیم، یک جفت سیگار بایک کبریت آتش زد، یکی راگذاشت بین لب های خوش فرمش، یکیش راطرفم درازکرد. سیگارراگرفتم وبه نشانه ی احترام، ملایم، روپشت دستش دست کشیدم، قلقش دستم بود، میدانستم سرخوش میشودونطقش گل می کند. تخت پشتش رابه صندلی گردان تکیه داد، دستهاش رابافراغ بال، ازدوطرف تاحدامکان، بازوبلند کرد، چندنفس عمیق کشید، انگارخودرااززیرباری سنگین خلاص وراحت کرد، بی صدا، باتمام وجود خندید. خنده ی دلچسبی داشت، دندانهای سفیدویکدست ردیفش، بافاصله ی بین دونیش بالائیش، دلربابودند. آه پرحسرتی کشیدوگفت:
« روزگاربدکردار!انگارهمین دیروزبود، وحشتناک زودگذشت. جفتمون هفته ی پیش ابلاغ بازنشستگیمون روگرفتیم. تف به روی گذشت زمان! ازمجلس عروسی واردحجله که شدیم، اولین حرف آرام این بود: عزیزم، قیافه ت عینهومونالیزاست، نمی دونم بااینهمه قشنگیت، چیکاربکنم. بایه چشم هم زدن، شدیم اینی که هستیم. بایدبه حال آدمیزادزارزارگریست. »
ته سیگارم راتوزیرسیگاری له کردم وگفتم « شماکه ازصدتاگلت، هنوزیکیش نشگفته، من که زرتم قمصورشده چی؟ »
« داری دلداریم میدی وهندونه زیربغلم میگذاری. پستون راستم رفته وسرطان رفته سراغ پستون چپم، ماموگرافی هفته ی پیش، اینونشون داد. بدترازهمه این که لنفای زیربغلمم گرفته، دیگه هیچ کاریش نمیشه کرد. »
نگذاشتم واردمقولات غم آلودشودواشکشهاش سرازیرشود، حرفش راقطع کردم، پرسیدم
« « ازدوستم آرام چه خبر؟ مدتیه توجلسات فرهنگی وادبی ندیده م وخبری ازش ندارم. کمابیش میدونی، دوسه ساله رفته یه استودیوخریده وتنهازندگی میکنه. باهم خوبیم، گاهی میاد، سری به من ودخترم میزنه، گرفتاریامونو رفع ورجوع میکنه، مقداری ازمایحتاجومی خره ومیاره ومیره. میگه توسکوت وتنهائی میشه نوشت وکارهنری کرد. پسرم سال پیش رفت انگلیس، دخترم چشم دیدنشونداره. باهاش بدرفتاری میکنه، گاهی توخونه راهش نمیده، هر چی میگم: من وبابابات بهترین روزای جوونی وزندگیمونوباهم داشتیم، کنارهم که هستیم، کلی روحیه میگیرم، دردومریضی هام روفراموش میکنم، اون روزای خوشمون دوباره توذهنم زنده میشه. یه نصف روزکه بابابات هستم، ازتموم اینهمه قرص وکپسول، برام شفابخش تره، هردوتامون کلی خوشحال وسرزنده می شیم. تواین وضع وحال ناجورامروزیم، دیدن وبابابات بودن، برام دوادرمون وآرام بخشه. خیلی نصحیت ودلالتش میکنم...»
آبدارچی تقه رودرزد، لای دررابازکردوگفت « می بخشین سرکارخانوم، آخروفته، بیشترهمکارا رفته ن، اگه اجازه بفرمائین، منم برم، آبدارخونه روجمع وجورکنم وبرم ، بایدبرم کلی خریدکنم. »
*
دوره ی بازنشستگیش به پنج سال هم نرسید. هرازگاه میرفتم سراغش، دخترش شلوارکی تنکه مانندمی پوشید، همه جاش رابیرون می انداخت، باعشوه واداواطوار، طوری روی کاناپه، دررویم می نشست که شرمنده می شدم. ازاین سنخ دخترهابود. یک دختر فرانسوی بلوندترکه ای سفیدراباخودمی آوردبه چندانجمن ادبی وفرهنگی که هرازگاه میرفتم. بچه هاازش بدمی گفتند، معروف بوددخترفرانسوی رابه محافلی خاص میبردوازش سوء استفاده میکندوسعی میکندخودراتومحافل جابیندازد، شهرتکی هم دست وپاکرده. هرازگاه توانجمن های ادبی میدیدمش، فاصله می گرفتم، به احترام پدرومادرش، بهش بی اعننائی نمی کردم، ازدور لخندمیزدم ودستی تکان میدادم.
سعی میکردم تنهانروم خانه شان، آرام دستان نویس کارکشته وخوش ذوقی بود. باهم توجلسات هفتگی داستان خوانی خیابان حقوقی بودیم. آرام سوگلی مدیرجلسه بود. مدیرتائیدحرفهاش رااغلب ازآرام می پرسید. ارام ماشین نداشت، مسیرمان نزدیک به هم بود. آن شب، بعدازجلسه، باپیکان می بردمش، آرام گفت:
« خیلیهااصراردارندباهم بریم، من خیلی بدقلقم، خلق وخوی ناجوری دارم، هرکس رانمیتوانم تحمل کنم، باتوهم که میام، به خاطرماشینت نیست، ازنفس ومرامت خوشم میاد، حس میکنم وجوه مشترک زیادی داریم. خانومم، خیلی تعریفت راکرده، میگویدتنهاهمکارش هستی که سالهاباهم دوستی محترمانه داشته اید. هم انجمن که شدیم، دیدم خانومم پرهم بیراه نمی گفته. »
آن شب خبرم کردکه غروب روزبعد، به دیدن خانمش میرود، شایدهم ازترس بی احترامیهای دخترش، خواست باهم برویم وازخانمش دیدن کنیم، گفت:
« خانومم اغلب سراغتو میگیره، میگه به دوستت بگودلم براش تنگ شده،بی مرامی نکن، زندگی خیلی کوتاه وبی وفاست، چشم هم بزنی رفتی اونجاکه عرب نی انداخت. این روزها هردوتاتون بیشترچشمموروشن کنین. »
زمینگیرشده بود. شده بودیک مشت پوست واستخوان، به اندازه ی یک بچه شده بود. سخت وزیرلبی حرف میزد. مثل قدیمها، پشت دستش رانوازش کردم، حدقه هاش به اشک نشست، لبخندزدم، ناخودآگاه ازخاطرم گذشت که دیگرکارش تمام است.
یک خانم دیگرازهمکارهامان که تواداره باهم دوستهای درازمدت وصمیمی بودند، داوطلبانه، توخانه پرستاریش رابه عهده گرفته بود، نظافت وترتمیزش میکرد. غذاش راآماده میکردوبهش میداد، دیگرنمیتوانست خودش غذابخورد. دوستش تعریف کرد:
« تموم روزتقریبابیهوش وگوش بود، یه کلام حرف نزده بود، آقای آرام وشماکه آمدید، انگارجون گرفت، داره حرف میزنه ودوراطرافونگاه میکنه. خیلی به آقای آرام معتاده، بادیدنش کلی زنده میشه. منتهی دخترشون. »
فاصله گرفتم که آرام برودکنارتختش، آرام کناردست وصورتش، روچارپایه نشست. رفتم تونخشان، عینهودودلداده، هم رانازونوازش میکردند، روگونه ی هردونفرشان اشک راه برداشت. ازریشه دگرگون شدم، صورتم رابرگرداندم ،به سرنوشت شقاوت پیشه آدمیزاد، فکرکردم. ازخودبیخودشدم، نفهمیدم چه مدتی گذشت، دوستش گفت:
« می بخشین، من رفتم، دخترشون اومد، تحمل بی احترامیهاباپدرشوندارم. »
دخترشان درورودی خانه راپرسرصدابه هم کوفت، کناردرورودی اطاق ایستاد، مثل همیشه، ازدورسرتکان داد، بفهمی نفهمی، بامن خوش وبش کرد. دستهاش رابه کمرش زدوپرصدا گفت:
« اوهوی! تاپس یخه تونگرفته م وننداختمت بیرون، خودت بروبیرون! این بارآخرتم باشه داخل این خونه میشی. یااله، گورتوگم کن!...»
آرام باحدقه های پرآب، درهم شکسته، نگاهم کرد، زنش دوباره اززبان افتادوبی حرکت ماند. آرام گفت:
« شایدحرف شماروبفهمه، بهش بگوبه جون این خانومم، من هیچ چشم داشتی به این خونه وزندگی ندارم، واسه همینم قبلابه اسم زنم کرده م، تنهابه این خاطرمیام اینجاکه من وخانومم بهترین خاطرات زندگی روباهم داریم. منوکه می بینه کلی انرژی پیدامیکنه، انگارپروبال در میاره...»
« موعظه موقوف! اگه به احترام این همکارمامانم نبود، الان بالنگ کفش انداخته بودمت بیرون! یااله! بزن به چاک!...»
آرام درهم شکسته وخردشده، سروصورت خانمش رانوازش کردوخارج شد. گرهی راه گلوم راگرفته بود، خفه می شدم. به تخت نزدیک شدم، برای آخرین بار، پشت دستش رانوازش کردم، دیگرچیزی حالیش نبود، عکس العملی نشان نداد. رفتم طرف دروگفتم:
« « حالاکه اینجورشد، منم میرم...
باهم ازدرخانه بیرون زدیم، آرام رودربایستی راکنارگذاشت، قطرات درشت اشک روگونه هاش راه برداشت، هردونفررفتیم وتوسیاهی شب گم شدیم...


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد