حال مرا تو نمی دانی
از سر تا پا پشیمانی
از سرم عرق سرد می ریزد
بدنم یخ زده کوجوانی
دست من بالا بود به مرگ
عمر زیر پا چه حیرانی
من صدا زدم نور را
نور گفت = برو! شاید زمانی !
تو از غرورو قهر آمده ای
مرا رها کن ... پریشانی !
هر چه کرده ای و میکنی
نمی آیم به راهت چو دانی
دست زده ای برای شب
من نورم چرا ظلمانی ؟
ظلمت به سرای توست
اگر مرا خواهی توانی
در همهء جهان من آزادم
هست سیاهی در برم فانی
تو خنجر زدی بر قلبت
میخواهی که بدهم تاوانی ؟
فاصله گرفته ای با من
آسمان را بنگر نیست نورانی !
اگر خواهی که با تو باشم
سیاهی را برکن به آسانی
از عقل نگهم کن نه از چشم
بگذار جلوه کند نه پنهانی
تو انسان را فریب نده
نخواه که بگریزد اصل انسانی
هر وقت که من مانده ام در راه
از خورشید بگیر مرا گر بخوانی
آنگاه ز خورشید انسان شوی
بر گیر راه من تو بمانی
دست خواهم کشید بر زمین
نو بخواه به فراوانی .
2017 02 11
شهاب طاهرزاده
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد