logo





وقتی قصابان گریه می کنند!

سه شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۹ - ۰۲ فوريه ۲۰۲۱

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
دوست سالیان جوانی من است. دوست سال های پرشوری که می خواستیم فلک را سقف بشکافیم وطرحی نو در اندازیم .اما فلک طرحی دیگر انداخت! طرحی که اورا سال ها قفل بند زندان کرد و من را قفل بند مهاجرتی تلخ وناخواسته.

سال ها بعد زمانی که ازاعدام های دسته جمعی جان بسلامت برد. نخستین بارکه عکسش را دیدم دیگر نشانی از آن شادابی جوانی نبود.چهره ای درهم ریخته با موهائی که بسیار زود تن به برف زمستانی سپرده بودند.اما نخستین کلامی که در تلفن گفت روح تسخیر ناپذیرش را شناختم خود او بود.

"رنج زندان من در برابر رنج مادران فرزند از کف داده، پدران قامت به درد خم کرده بسیار ناچیز است! در برابر بچه هائی که به اشاره انگشتی در چپ وراست دهلیزهای اوین ایستادند! چپ وراستی که یکی به سلولت برمی گردانید ودیگری به طناب های آماده دار.تلخی آن لحظات همیشه با من است.

رابطه سالیان بازاز طریق تلفن برقرار شد. رابطه ای که برای من حکم آبی گوارا بر لبی تشنه داشت . تمام این سال ها او برای من آئینه تمام نمای سرزمینی است که حتی شنیدن نامش قلم را به آتش می کشد وبر زبان آوردن نامش بدون لرزش دل ودهان ممکن نیست. سرزمینی که نخستین بار باپاهای کودکی رفتن در خاکی که از آن من وپدران من بود را تجربه کردم .خاکی که چون هرکول از آن نیرو می گرفتم وقدرت می یافتم. حسی از اعتماد بنفس مانند صاحب خانه ای که در حیاط خانه اش می گردد،حسی که هرگز در غربت احساس نکردم.حسی ازعشق،سرشاری،توانستن.حسی تاریخی عجین شده با نام ها ورشادت ها ،رنج ها شکست ها وپیروزی ها.

دیشب باز زنگ زد چهره ای افسره وصدائی سخت غمگین .بی مقدمه پرسید "آیا گریه قصاب را دیده ای؟"

تعجب کردم!"نه ندیده ام" خنده تلخی کرد "من امروز قصاب محلمان را دیدم که پشت پیشخوانش اشگ می ریخت!"می پرسم "همان ایوب قصاب سر کوچه مان "می گوید "بله خیلی پیر شده من هرگز گریه اورا ندیدم .اشگ در چشمش حلقه زده بود می گفت امروز وقتی مشتری ها را راه می انداختم متوجه شدم زنی رو گرفته و پیچیده در چادر مرتب از مقابل دکان عبور می کند بداخل می نگرد و می گذرد .

وقتی همه مشتری ها رفتند به آهستگی و با نوعی خجالت وارد مغازه شد. زن نسبتا جوانی بود. شناختم شوهرش را چند ماهی است بخاطر اعتیاد و کاری که نمی دانم چیست زندان کرده اند او مانده با دو بچه خردسال. با گریه گفت "آقا ایوب می شود این گوشت را از من بخرید ؟" از زیر چادرش تکه گوشتی پیچیده در کاغذ را بیرون آورد بر پیشخوان نهاد. گوئی برقم گرفته باشد بی اختیار پرسیدم چرا؟ گفت:" گوشت نذری است امروز در خانه آوردند خواهش می کنم بردارید پولش را بمن بدهید تا برای بچه ها نان بخرم ."

هرگز در تمامی این سال ها چنین مستاصل نشده بودم نمی دانستم چه باید بکنم. گفتم گوشتتان را بردارید پول نان چقدر می شود؟ دستش را دراز کرد گوشت را برداشت وگفت:" من برای گدائی نیامدم از شما خواستم این گوشت را بخرید! قصد برگشتن کرد! گفتم بدهیدش داد و گفت بکشیدش ! چهار صد گرم بود. حساب کردم و پول را بدستش دادم. گفتم فردا چه می کنید؟ نگاه تلخی کرد وگفت "این پول نان یک هفته می شود تا آنوقت هم خدا کریم است . خدا عوضتان بدهد. "برگشت به آرامی از در خارج شد. همان زنی که پیش پای تو بیرون رفت."

من بیرون آمدن آن زن را ندیدم! بیچاره گان هرگز دیده نمی شوند. می پرسد"احمد آقا آیا هرگز چنین روزی را تصور میکردی؟" چیزی نمی گویم درد مند تر از آنم که سخنی بر زبان بیاورم. هنوز گوشت نذری بر کفه ترازوست! نمی توانم نگاه کنم گوئی دو کودک بر ترازو نشسته اند.دردی در قلم می پیچد . گوشتی نمیخرم بغض کرده بیرون می آیم. با این سرزمین چه رفته است که قصابان هم گریه می کنند!

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد