ضیافت دیوانگان
نویسنده: جلیل محمدقلی زاده
برگردان: یونس اسکندری
نشر پامس. کلن
نمایشنامه: 80 صفحه
«دلیلر»، این اثر کمنظیر را سالها پیش، خانم هما ناطق بانام «دیوانهها» ترجمه کردند و در شمارۀ نخست الفبا، در زمستان 1361 در پاریس که به همت زندهیاد غلامحسین ساعدی منتشر میشد به چاپ رسید.
امتیاز ترجمۀ اخیر، علاوه بر چاپ مستقل کتاب، پیشگفتاری است که مترجم با نگاهی ژرف به گذشته، خوانندگان را با حوادث آن سالها آشنا میکند و بدون اشاره به غفلتها از تباهی آرزوهای دیرینۀ مردم سخن میگوید. سایۀ سهمگین تاریکاندیشیها را یادآور میشود. بادلی آکنده از درد و اندوه عاملین عقبماندگی جامعۀ غرقه در اوهام را معرفی میکند.
اسکندری، در معرفی "ملانصرالدین"، روزنامۀ پرتیراژِی که در طلوع نوخواهی مشروطیت، وحشت مرگ به جان سنتگرایان انداخته، پرده از باورهای دیرینه سال مردمی برمیدارد که تا بن و استخوان در گنداب غفلت به نیایش جهل سرگرماند.
دریغم آمد که قبل از شروع بررسی این اثر پرمغز، فرازهایی از پیشگفتار کتاب را نقل نکنم:
«کاریکاتورهایی که "روتر" و "شمرلینگ" آلمانی و"عظیم عظیمزادۀ آذربایجانی"
و دیگران برای روزنامه مینگارند نقشی یگانه در محبوبیت آن میان تودههای مردم دارد. در پیشانی شماره نخست ملانصرالدین، کاریکاتوری از "شمرلینگ" ملت مسلمان را جملگی در خوابسنگین و دیر سال غفلت نشان میدهد که در آن، تنها یکدو نفر خمیازهکشان گویی خوابوبیدارند. "ملای گردنکلفت" و "سید زبردست" مضامین اغلب کاریکاتورهاست و هم ایشاناند که "حکم تکفیر" ملانصرالدین را صادر میکنند.»
نخستین شماره ملانصرالدین در هفتم آوریل 1906 در قفقاز منتشر میشود. «... اینزمانی است که چهار ماه از صدور فرمان مشروطیت در ایران میگذرد.»
الف. رحیم در مقاله سودمندی در الفبای شماره یک دراینباره مینویسد:
«... در 1908 به ایران آمد. هشت شماره روزنامه را در تبریز انتشار داد. نمایشنامۀ مردهها را در همین شهر به اجرا گذاشت. » با این روایت احتمال زیاد میرود که شماره 25 ملانصرالدین در تبریز منتشرشده است.
در این صدسال بر ما چه گذشته؟ چه تحول فکری در سیر اندیشۀ ما رخداده؟ پاسخ اگرچه بهظاهر ساده و آسان است و میتوان تحولات آموزشی و بهداشتی و رفاه و پیشرفتهای اقتصاد و قضا را برشمرد، اما، ازنظر گاه تفکر اجتماعی، جامعه در کلیت همان است که صدها سال پیش بود. در تجدد نیز با شیفتگی در چنبرۀ فرهنگ بدوی، سینهزنی با کراوات بود و ذکر مصیبت امام حسین با مقداری از هگل و مارکس، با افکار پریشان، غرقه در اوهام، در انتظار سوار و اسب سفیدش، و تقدیس غل و زنجیر اسارت برای زدودن عقل و شعور. رنگآمیزی پرستشگاههای گذشته، در همنوایی با مشروطه، بهمنظور صیانت از میراثهای جاهلیت بیگانگان!
اینکه مردم در هر خیزش هرازگاهی، با فلاکتی تازه ازلون تازهای گرفتار میشود، از آشفتگیهاست. از چیرگی افکاری است که فرمان لایزال "تکفیر" را در آستین دارند و همین شمشیر تکفیر است که بستر رشد و قدرت اندیشۀ سالم عقل و خرد را در وجود این مردم خشکانده. ذهنیت اجتماعی از بیم و وحشت دار و طناب دچار گسیختگی و مبتلای بیتفاوتی شده و درماندگی فکری را بهصورت یک عادت نهادی شده پذیرفته است.
این روایت، دیرگاهی است که زیر چتر شوم و سیاه سنت خرافی، سرنوشت این مرزوبوم را رقم میزند:
«... ملانصرالدین در سیمای روزنامه منطقهای ظاهر شد که در کانون دقت و توجه آن "پروبلم" دو نهاد همسرشت دین و سلطنت، بهویژه روایت شیعی ـ ایرانی آن قرار داشت. از منظر ملانصرالدین و نویسندگان آن حاصل جمع دو نهاد برابر بود با "فاناتیزم" و"دیسپوتیزم" دیرپای ملل شرق اسلامی، که تحقق مقال تجدد و ترقی و تأسیس مشروطیت در روایت غربی آن را در منطقه محال میساخت. گذار از "امت اسلامی" به ملتی کنشگر و بالفعل را "ملانصرالدین چی"ها زمانی ممکن میدانستند که این دو نهاد از نهاد سیاست یکسره خلعید شوند.» صص8- 7
«ملانصرالدین بر آن است که تجدد و ترقی و سعادت کشورهای مسلمان بدون آزادی زن از قید رسومات و آئینهای کهن حقارت آمیز امری است محال. تبلیغ "رسوم آزادی" و "حقوق مساوی زنان با مردان" بر پایۀ "اعلامیۀ حقوق بشر" موضوع کانونی ملانصرالدین است.» ص 9
در جنبش مشروطیت، و قبل از آن، در ورود فرهنگ نوخواهی غرب به کشور، کمتر اهل فکر و اندیشمندی را میتوان سراغ گرفت که بهاندازۀ گروه "ملانصرالدینچی"ها و شخص محمدقلی زاده، از نیروی ویرانگر و سنگین جهل که عامل عقبماندگی جامعههای بشری در شرق اسلامی است شناخت دقیق و درستی داشته باشند.
همانگونه است پیگیری آنها دربارۀ آزادی زنان، که در زمانۀ خود کمتر روزنامهای بهاندازۀ ملانصرالدین پیگیر ماجراست و خواستار جدی آزادی این طیف عظیم بشری را از اسارت تحقیرآمیز مردان پرمدعا و سلطهجوی بوده باشد. راه انداختن نهضت بزرگ اجتماعی، به تکان آوردن مردم برای تحقق آزادی و برابری زنان از اساسیترین خواستهها و نیازهای اجتماعی ملانصرالدین است.
استقبال مردم از انتشار ملانصرالدین در آذربایجان نیز در آن سالها شنیدنی است:
«در فاصلۀ سالهای 1906 تا 1911،بیش از 15 نشریه به تأسی از ملانصرالدین در تبریز، ارومیه و خوی انتشار مییابد. روزنامه "آذربایجان" که اول دسامبر1906در تبریز از فلاخن چاپ رها میشود، در اسلوب، شکل و مضمون شاگرد ملانصرالدین است.انتشار این روزنامه چنان شوری در ستارخان برانگیخت که او انتشار آن را"عید ملی آذربایجان" نامید و اشک شوق ریخت.» ص11
من اولبار بود که این خبر را از زبان دوستی در کافهاش شنیدم. در کلن. میگفت ستارخان با دیدن روزنامۀ آذربایجان اشک شوق ریخت و گفت "هرسال امروز را باید عید گرفت." و با تأسف اضافه کرد "آنوقت آن سید در همان هفتههای اول رهبریاش گفت "بشکنید این قلمها را" ببین فرق یک بیسواد با فراست و با شعور را با این سید که میگوید مجتهد است!" و بعد رو کرد به باقر از او پرسید: «کدامیک از اینها آدمترند؟ "
باقر که استکان دستش بود، در نیمهراه نگهداشت و با لبخندی گفت:
«هر دو آدماند. یکی مال زمانه است و یکی دیگه برآمده از زمانۀ عمر و شمر!»
حالا بعد از سالها میفهمم که تشبیهات باقر چقدر بجا و درست بوده است! یادمان باشد که سابقۀ این هشدارها عمر دراز دارد. هزار سال پیش فردوسی گفته:
چو با تخت منبر برابر شود
همه نام بوبکر و عمر شود
سعیدی سیرجانی نیز در "ای کوته آستینان" با اشاره به غزل حافظ مینویسد:
«این مظهر نبوغ رندی ایرانی در ظلمات وحشت خیز قرن هشتم چه کشیده است و اینهمه فریادی که از شعبدۀ زرافان زمانه و ریای شریعت سوز زاهد نمایان روزگار و درازدستی کوته آستینان عصر خودسر داده محصول چه عواملی بوده است» به نقل از"قدرت روشنفکران باقر استعدادی شاد. ص 94 نشر باران 2002 "
در سراسر این دفتر، انگار مردم به اغما فرورفته و از تکانهای اطراف خود بیخبرند و خواننده در کمال بهت و تأسف، هرچه پیش میرود، صمیمیت و پیام اصلی نویسنده را بیشتر و بهتر حس و درک میکند. مفهوم نمایشنامه را درمییابد. علت ذاتی تکفیر روشن میشود و معنایش، برای خواننده و نسل امروزی، تاریخ فکری سراسر سیاهاندیشی سنتگرایان را توضیح میدهد.
از ترکیب بازیگران و آفریدههای او در این نمایشنامه، پیداست که زمان، زمان والی گری حاج مخبرالسلطنه هدایت در آذربایجان است. و از آنجائی که موضوع حفظ زبان مادری برای نویسنده از عمدهترین دلمشغولیهای او در دوران دگرگونی و تحولات اجتماعی ـ سیاسی است ـ بنگرید به کتاب «آنامین دیلی» - میتوان حدس زد که از نخستین صحنۀ این نمایش، لزوم طرح مسئله زبان بهضرورت دیدگاه ویژۀ او در بقا و حفظ استقلال کشور چندملیتی ایران، احساس آیندهنگری او را نیز روایت میکند.
در این نمایش همه طبقات جامعه شرکت دارند. اولین جلسه حاجیها - بازاریها هستند که به دستور حاکم (حضرت اشرف) جمع شدهاند،
حاجی نایب: [رو به حاضران] حاجیها! حضرت اشرف از برای امری واجب حضرات را به اینجا دعوت فرمودهاند. اما شما را سوگندتان میدهم به بازوان بلند حضرت ابوالعباس، اگر ممکن شود ترکی صحبت نفرمایید چون حضرت اشرف به بنده نا مقدار خشم میگیرند.
حاج جعفر کمپانی: [به حاجی نایب] حاجیآقا، شما را قسم به پنجتن آل عبا، این بار ما را ببخشایید و مطلب را به زبان خودمان بیان فرمایید تا سر دربیاوریم، چون همانگونه که مستحضرید، به زبانی که حضرت اشرف فرمایش میفرمایند هیچکس از ما آشنا نیست. از ترس صدایش را اندکی پائین میآورد. به پیغمبر قسم، جسارت میباشد، ما از زبان حضرت اشرف هیچ نمیفهمیم. بنابراین منبعد قول میدهیم که در حضور حضرت اشرف لامتاکام چیزی نگوییم. هان، آهان. با دست چپ محکم دهان خود را میبندد.» صص26-27
دیگران نیز در تائید او میگویند چیزی نمیگوییم و با دست جلو دهانشان را میگیرند.
جروبحثها در دارالحکومه ادامه دارد. دکتر لالیبوز، حکیم معالج دیوانگان هم بین آنهاست. زبان ترکی نمیداند. حاج محمدعلی، با اینکه بیسواد است و کلمهای فارسی نمیداند، اما ایرادهایش درست و منطقی است. محکم حرف میزند و درست. میگوید:
این نابغه وقتی زبان ما را نمیداند چگونه میخواهد دیوانهها را معالجه کند؟ میگوید «اگر یک مرض دیگری بود زیاد اشکالی نمیداشت. اما همانطور که حاج نایب آقا فرمودند اینجا قضیه روح در میان است. . . . . احوالات دیوانگان در میان است.... حاجی نایب میگوید: مگر حضرت اشرف زبان ما را میدانند؟ حاج محمدعلی پاسخ میدهد. . . . . کار حضرت اشرف توفیر دارد. ایشان حاکم تشریف دارند و وظیفهشان فقط حکم کردن و امرونهی فرمودن است. اینجا اصلاً و ابداً لازم نمیشود که زبان بیگانهای را بدانند! اما حکیم اگر اندکی بدانند چه اشکالی دارد؟» ص29
تجار که از شنیدن مبلغ بیست هزار تومان خود را باختهاند، با ترفندهایی، معالجۀ دیوانهها را به مشیت خدا و دعای جوشن کبیر و صغیر احاله میدهند که حضرت اشرف سرش را از اندرونی تو آورده فریاد میزند:
پول! پول!
و حاجیها هراسناک میشوند.
شمرعلی فراش وارد میشود.
حاجیها با دیدن شمرعلی دستپاچه شده سرکیسهها را شل میکنند. و آنچه را که حاکم خواسته تقدیم میکنند.
طنز قوی و گزندۀ دیالوگها در سراسر این اثر از توانائی و چیرگی نویسندهای آگاه خبر میدهد. همچنان از هوش و نقش کاسبکارانۀ تجار و بلاهت و حرص و آز والی!
منظور از احضار تجار این است که والی در نظر دارد یک آسایشگاه برای دیوانهها بسازد. برای این منظور تجار را خواسته تا بیست هزار تومان از آنها بگیرد و میگیرد.
در این میان، شریعتمدار شهر به نام فاضل محمد فتوا میدهد که زنهای دیوانهها باید صیغۀ دیگر مردان شوند. پیداست که مؤمنان از این عمل خیر! با سرفرازی استقبال میکنند و برای ماهعسل! عازم زیارت عتبات میشوند.
فاضل محمد برادری دارد به نام ملاعباس که ظاهراً دیوانه است اما نیست. زنش صونا شلخته، زن زیبایی است که هم لوند است و هم خوب میرقصد. بالباسهای پارهپوره بیشتر اعضای بدنش در منظر دید مردان نامحرم است. فاضل محمد شریعتمدار نظرش او را گرفته و سخت دلبستۀ صوناست و میخواهد او را تصاحب کند. صونا که از تمایلات فاضل محمد به خودش آگاه است " با حرمتی آرام درحالیکه گیسوانش روی شانههایش ریخته است در مقابل فاضل میخرامد" و میرقصد و میگوید من میخواهم زن امام زمان بشم!
در صحنهای در خانه فاضل دکتر وارد میشود و دیوانهها را معاینه میکند. صونا شلخته با التماس به دکتر میگوید:
"ای حکیم، ترا به خدا، دور سرت بگردم به این داداش فاضل منم دوا بده تا سر عقل به یاد و اینقدر منو نیشگون نگیرد!»
غیر از دکتر و فاضل همه میزنند زیر خنده.
فاضل سرش را بلند کرده باخشم داد میزند دروغ نگو بیحیا!
صونا میخواهد گریه کند. وای وای. دروغ چرا بگم ایناش پس اینها را کی نیشگون گرفته. جای نیشگون را در بازو و بدن خود نشان میدهد.» ص47
دکتر که زبان نمیداند و از حرفهای دیگر آنهم سر درنمیآورد، با شم حرفهای حوادث را فهمیده از رفتار مؤمنان و تاجران و مأموران حکومتی به تردید افتاده، به ظن قوی در دیوانگی دیوانهها شک میکند.
چاوش عازم عتبات است با باری از استخوان مردهها. زائران در کجاوه نشستهاند.
«دکتر درمانده است که چه بکند... پیش چاوش میرود که هنوز زارزنان بر سر میکوبد. دکتر عرقچین او را برمیدارد و به شیارهای فرق سرش مینگرد که یادگار قمههای روز عاشورا است، و سپس در چشمان او خیره میشود... سراغ حاجی بغداد میرود که او نیز همچنان ورد میخواند و چشمانش در آسمان به دنبال خداست. در چشمان او نیز خیره میشود. رستم فراماسیون و حیدر سرسام میخندند. مؤمنان ناراضیاند و کفری این بار دکتر به سراغ کبلائی تربت میرود که او نیز وردگویان چشمانش در جستجوی خداست. در چشمان او نیز باریک میشود. دیوانهها از خنده غش و ریسه میروند. دکتر باهمان شیوه پیشین به محمدمکه هم زل میزند. آخرسر از جیب خود کتاب لغت درمیآورد.... بهسختی هجی میکند «دیوانه». دیوانهها میخندند. مؤمنان ناراضی و پکرند. "این دیگر چگونه حکیمی است..." صداها هرچه بیشتر اوج میگیرد. شمرعلی فراش، با شلاق دیوانهها و عاقلها را ساکت میکند.» ص 77
چاوش آواز میخواند. جماعت صلوات میفرستند. زنها بهسوی کجاوه میروند فاضل، یکیک صیغۀ زنها را با صدای آهسته میخواند.
.... فاضل، صونا را بازور بهسوی کجاوه میکشد. صونا فریاد میزند. دیوانهها بهسوی فاضل و مؤمنان هجوم میبرند. فاضل و جماعت هراسناک فرار میکنند. دیوانهها دنبال آنها میدوند. ملاعباس صونا را در آغوش میگیرد، اطراف را میپاید و آنگاهکه مطمئن میشود کسی آنجا نیست روی زانو بر زمین میافتد و شروع میکند به بوسیدن دستان صونا: چندین سال است که خودم را به این حال انداختهام تا تو در میان دیوانهها تنها نباشی . . . .بریم ما پیش دوستان خودمان. . . .
... دیوانهها میخندند. صونا میگرید. مصطفی جنی مشت بهسوی زوار گرفته و فریاد میزند. پرده میافتد. ص80 - 79
خواننده در تمام مدتی که سرگرم مطالعه است بااحساس صمیمیت همراه نویسنده به قلب جامعۀ صدسال پیش میرود، با گشتوگذاری آشنا مردم را میبیند سرگردان، که جملگی به خوابند و هنوز هم به خواب! جز آن دو نفر که ملانصرالدین گفته. صدسال پیش گفته. درست گفته و حالا همان هشتصد نفر بر تخت سلطنت نشسته حکمرانی میکنند و بازیگران نیز همانها هستند، با کفشها و لباسهایی که عوضشده. اما، نجوای آرام و خاموشی در جوششی مدام جریان دارد که بیم و وحشت زندانبان را با ضربآهنگی سنگین در توسل به چوبه دارهای روزانه نوید میدهد.
داوری دربارۀ نقش بازیگران، را باید به اهلفن واگذاشت. اما به نظر میرسد نقش صونا شلخته و ملاعباس در این اثر بیشتر واقعبینانه و درعینحال دیوانهوار است. صونا در نقش دیوانه و یک زن سادهاندیش، حرکات و رفتارش باصفای ذاتیاش هماهنگ است. بهدرستی، مثل یک زن عامی حرف میزند. به شوهرش وفادار است. ملا عباس را دوست دارد. ریاکاری و توطئههای پشت پردۀ مؤمنان و ثروتمندان متظاهر به مذهب را برملا میکند. فاضل محمد مجتهد را رسوا میکند. و در همان حال، رفتار احترامآمیزش باهمو نشان میدهد که از عقوبتهای مذهبی در بیم و هراس است. و سرانجام، شخصیت انسانی ملاعباس که در پایان پردۀ آخر بهتر میدرخشد.
و کلام آخر اینکه: جلیل محمدقلیزاده در ضیافت دیوانگان، تاریخ تیرهبختی ملت باستانی را روایت میکند که در چنبرۀ فرهنگ بدوی بیگانه، هویت انسانی خودرا تباه کرده هنوزهم غرقه دران دست وپا می زند.
من نیز در میان بهت و حیرت این دفتر پرمحتوا و سودمند را میبندم.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد