عمو خلیل باغ وچندتکه زمین مرغوب کشاورزی داشت، اوایل ازکاریز این اواخر از چاه عمیق، بیش از اندازه ی کافی سهمیه آب داشت. گاوخروگووسفندداشت. دست خانوادهاش به دهنشان میرسید، دست خیلی از دست به دهن و افتاده ها را هم می گرفت. سالهای آزگار
در اطراف باغ و مزاره خیام و عطار، وزنه ای بود، پیش اهالی دور و نزدیک عزت و احترامی داشت. نامش به نیکی یاد می شد. زن، پسر و دو دخترش، به چشم بزرگ خانواده نگاهش می کردند، کمتر رو حرفش اما و اگر میاوردند. بچه ها بزرگ شدند و رفتن دسی خودشان، تنها همراه عمو خلیل، زنش بود.
عمو باغ کوچک و خانه ی خشتی قدیمی را برای زندگی خود و زنش گذاشت و بقیه ملک و املاکش را بین بچه ها تقسیم کرد در اختیارشان گذاشت. مدتهابازنش توی باغ کوچک وخانه ش، باچندگاو وگوسفندش سرگرم بودندوزندگی مختصردونفرشان رااداره می کردندوروی پای خودشان ایستاده بودند، چهاردیوارئی داشتندواستقلالی. زن پابه سن گذاشته ی عمو خلیل ناغافل فوت کرد...
وضع عمو، به سرعت راه سرازیری گرفت و تعریفی نداشت. تنهائی، پیری وفرسوده گیش را تشدیدکرد. صبح ها خر نیمه کورش راسوارمی شد، لک لک می کرد، خود رااز خانه ی رهاشده به حال خود، به باغش که هنوز چند تک درخت و مقداری رز و موی انگور عسگری و خلیلی داشت، می کشید. سراسر باغ را علف های هرزه پوشانده در خود گرفته بود. عمو خلیل انگار تمام دست آویزهای زندگی را کنار گذاشته بود. کنار کلبه، تو سینه کش آفتاب، رو یک شانه، رو علف ها دراز می شد، خاطرات شیرین گذشته را مرورمی کرد و در اندوه تنهائی غوطه میخورد.
عمو خلیل در این حال وروز بود که یک روز به دیدارش رفتم. میانه من و عمو خلیل خیلی حسنه بود، بیشتر از بچه هاش به من علاقه داشت. بچه که بودم، عمو خلیل جوان یلی بود، دائم روی کولش بودم. منهم از عمو خلیل بیشتر از خانواده ی خودم خاطره داشتم ودارم.
پیکانم را تو جاده ی خاکی کنار باغ و کلبه ی عمو خلیل پارک کردم. کنار کلبه ش که رسیدم، بازحمت بلندشد، توآغوشم گرفت وروسینه ی خودفشرد، حدقه هاش خیس شدند، مثل گذشته ها، باشوخی وخنده وخوش حالی پذیرایم نشد، احوالش خیلی پراکنده بود.گفت:
« خوب کردی به دیدنم آمدی، بعداززنم، زندگی برام زهرمارشده . هیچیم نیست، امااین کله ی لامصبم شباتاخروسخوان، اصلاوابداخواب نداره. این همه زمین وزمان راهم زدم، آخرش شدم هیچ! پس فردامیافتم وخوراک مارومورمیشم! انگارنه انگارکه خلیلی آمده،زمین خورده، شانه زیراینهمه ناملایمات داده ودنده خردکرده. الفاتحه!...»
خوش وبشمان که تمام شد، نگذاشت حرفهام راادامه دهم، صورتم رابوسید، هردودستم راتوکف دستهای چغرویک عمرکارکرده ش پوشاند، به تک درختی اشاره کردوگفت :
« این تنهادرخت قطره طلائی بازمونده ست، بریم،بقیه ی حرفارو زیردرخت میزنیم»
خودرازیردرخت یله دادیم، تعدادی قطره طلائی ازدرخت کندوتودامن پیرهن کرباسیش جمع کرد. دامن پیرهنش رابازکردوجلوم گرفت، گفت:
« بخور، مخصوص تونگاهشان داشته م، تویادگاربرادربزرگم وخانواده سردارهستی، دیگرهم رانمی بینیم، پرت وپلانمی گم، خواب دیده م...»
دوسه تاقطرطلائی ازدامنش برداشتم ونشسته، خوردم، توچهره ی پرچروکش دقیق شدم وگفتم:
« پهلوان، خیلی باریک میرسی، انگارفوت زنت پاک ازپادرت آورده، چرابه نوبت نمیری چند روزی توخانه ی پسرودوتادخترات بمانی که اینجوراحساس تنهائی نکنی؟ »
« ای بابا، دست روزخمای دلم مگذار. »
« سردرنمیارم پهلوان، میشه بیشرتوضیح بدی ؟ »
« رفتم پیش دختربزرگم، خیلی مواظبم بودو برام زحمت می کشید، امابه چشم یه آدم به معنی واقعی نگام نمی کرد. »
«نمی فهمم، یعنی چی ؟ بیشترروشنم کن. »
« خوب گوشاتوبازکن، بعدازمن به دردت میخوره، تمام دنیاومافیهابه یک روزمستقل زندگی کردن نمیارزه. دخترم به چشم یک آدم برابرخودش نگام نمی کرد، یه حیوون به حسابم میاورد، بابدترین کلمات بهم بی احترامی میکرد، دهن که بازمیکردم تادوکلام درددل کنم، باانواع بدترین اصطلاحات، دهنم رامی بست وساکتم می کرد، به چشم یه گربه، یاحداکثریه بچه هفت هشت ساله نگام می کردکه بایدهمیشه نصیحتش کنه وپندواندرزش بده...»
« خب این که خیلی ساده ست، بروخونه ی دختردیگه ت. »
« ای بابا، خیلی خوش خیالی. »
« یعنی چی، پهلوان؟ »
« دامادبیسوادالدنگ شاگردبنگاه چی هزارچهره م، جلوی دخترم ودیگرون، برام خوش رقصی میکرد، اما زیرزیرکی زشت ترین اهنتارابهم میکردوسعی میکردهرچی زودترواداربه فرارم کنه.»
« بازم سردرنمیارم، پهلوان! »
« خلاصه ی کلام، گذشت روزگاری که پیرهاتوخانواده واطرافیاعزت واحترامی داشتند. دنیاو آدما عوض وزیروروشده ن ،روزگاریست که ایمان فلک رفته به باد. من وتوهنوزتوهمون زمان قدیم زندگی وقضایاراساده نگاه میکنیم. این قصه سری درازداره، بگذریم، خودگذرزمان، خیلی قضایاروروشن میکنه...»
۲
اینجاگورستان خانوادگی ماست. تپه مانندی وسط گندمزارهابالارفته. انگارابتداهم سطح گندمزارهابوده، قرنهامرده هاروهم تنلنباروشده این تپه مانند. این گورعموکربلائی حسن، آن گورعموحسین، آن یکی گورعمه هاجروآن دیگری گورعمه فاطمه است. حالاهم که ازشهردیر رسیده ام، تدفین عموخلیل تمام شده. عموخلیل آخرین پسرسرداربود. اینهاهمه بچه های سرداربودندوحالاهیچ اثری ازهیچکدامشان روی کره ی خاکی نمانده. روزگاری اسم سرداروبچه هاش، پشت امنیه هاوتمام گردن کش های ولایت رامی لرزاند. من سرگردان سراسرجهان هم ، مثلانوه همین سردارم. سردارپدرپدرم ومیراخوروبرادرش پدرمادرم بود. پدرو مادرم دخترعمو پسر عموبودند، روزگاری وصف عشق وعاشقی های این دخترعموو پسرعموورد زبان بیشترمردم ولایات بود...
گورپدرم وپسربزرگ سرداردرته خیایان مشهد، توگورستان گلشوراست. گورمادرم توگورستان باغ نونیشابوربودوگویاصاف وصوف وپارکش کرده اند، من ازاین طرف دنیا، ازکجادقیقش رابدانم؟ تواین جهان هشلهف!
گلوله خاکی این اینجابرآمده وسنگی روش، گلوله ای به همین شکل آن طرف تر، گلوله ی دیگرروسینه کش سرازیری به طرف گندمزارها. ده هاگلوله ی خاکی برمده، بدون هیچ نشانه واسم ورسم ونامی راگورستان روستاهای اطراف می نامند...
اهالی محلی به آنهامیگویندگورکن، شکل موش صحرائی، امادوسه برابرآنها هیکل دارند. موجوداتی بین موش صحرائی وخرگوشند، روی دوپامی ایستند، نیشهای بلندجلوی دهنشان رامی نمایانندو صدائی سوت مانندوگوش خراش بیرون میدهند. لابه لای گندمهای نیمه زردشده پراست ازگورکن. یکریزجفتک اندازی می کنندوازکنارگندمزارسرک می کشند، درانتظارفاتحه خوانی ورفتن ما، ناآرامی ولحظه شماری می کنند. انگارهم رابه سورچرانی امشب خبرکرده اند. روسروکله هم می پرندوشادی می کنند. اهالی محل تعریف می کننداین گورکن هاماهرترین نقب کن های زمینند، مثل برق، زمین راازچندطرف وهمزمان سوراخ میکند، گروهی خودرابه گورومرده میرسانندوسفره ی سورمی گسترانند. آن غروبگاه وشب هم نوبت عموخلیل بودکه سالهای آزگارپهلوان تمام ولایت بودوپشت دههاپهلوان رادرکشتی سالانه ی روزسیزده بدرپای تپه های کنارقبرخیام، به خاک مالیده بود...
هنوزده روزهم نمی گذشت. عموخلیل روصندلی عقب ماشینم نشست که ببرمش تهران تاباجناقم که دکتربود، معاینه ودوادرمانش کند. دحتربزرگش، ازکنارشیشه جلو، سرش راکنارگوشم گذاشت وآهسته پچپچه کرد:
« دردبابام شیکم چرونیشه. دکترامیگن چربی بدخونش سربه فک زده، این بیمروت دنبه رو پلوش میگذاره ومی لمبونه، گوشش به حرف هیچ احدالنسایم بدهکار نیست. فقط بایداین قضیه روتوکله ش فروکنی. مرض اصلیش همین یکیه، اگه چربی نخوره ویه کم مراعات کنه، چربی بدخونش میادپائین. دستم به دامنت، پسرعمو!...»
پیش دکترکه بردمش، پرسید « عموجان دردت چیه، کجاهات علت داره ؟ »
عموخلیل گفت « آقای دکتر، شباانگارتوتنورم، ازداغی تاصبح پرپرمیزنم. گاهی قلبم مثل چغوک پرپرمنه!...»
دکترروبه من کردوباتعجب پرسید « مثل چغوک پرپرمنه! چی میگه؟ من زبون زرگری بلدنیستم که!...»
خندیدم وگفتم « میگه قلبم مثل گجشک پرپرمیزنه. » »
دکترگفت « عموجان، آزمایش خونت نشون میده کلسترل ال.دی. الت چندبرابراندازه ی معموله. بایدلب به چربی وغذاهای چرب نزنی. »
عموخلیل هاج واج نگاهم کردوپرسید« کلستر...چی چی؟ »
گفتم « دکترمیگه چربی بدخونت خیلی بالاست، نبایداصلاچیزای چرب بخوری. »
بازهاج واج نگاهم کردوگفت « خب، مردحسابی، اگه قرارباشه هیچ غذای چرب وخوشمزه نخورم که میمیرم، پس واسه چی زنده م! »
روبه دکترکردم وگفتم « دختراش میگن، دنبه میگذاره روپلوومشت میکنه ومیخوره، گوشش به حرف هیچ کسم بدهکارنیست. »
دکترروبه عموخلیل کردوگفت « میگن دنبه میگذاری روپلوت وتاخرخره ت می خوری، داری خودکشی میکنی، بااین کارت، بعدازاین قدغن میکنم به هیچ جور چربی لب نزنی، حالیته چی میگم، عموجان! »
عموخلیل بازهاج وج نگاهم کردوگفت « اصلن وابدن این کارونمی کنم. »
دکترباتعجب پرسید« چرااین کارونمی کنی، عموجان؟ »
عموخلیل باهمان لبخندولحن طنزآمیزش همیشگیش گفت:
« کی گفته من تموم سال گوسفندروچاق وچله وپروارکنم، دیگرون گوشت وچربیشونوشجون کنن ومن کنارسفره بشینم وتماشاکنم؟ »
دکترگفت « دکتربهت میگه تونبایدهیچ چیزخوشمزه وچرب بخوری، وگرنه میمیری، عموجان. »
اخمهای عموخلیل توهم رفت وگفت « میدونی چیه، من میخوام باغذاخودکشی کنم، دیگه حرف وحسابت چیه، آقای دکر؟ »
دکترعصبانی شد، روبه من کردوگفت « انگارماروگرفتی، فلانی!چرااین مریضوپیش من آوردی؟...»
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد