چهره "جولیان آسانژ" مرد چهل ونه ساله ای که زیر فشار زندان و خطر استرداد و زیر بار تهمت های رسوا ( تا بلکه دستاویز قرار گرفته و استرداد او را به کشوری که افشاگریهایش را تحمل نمیکند ممکن سازد) سیمای مرد سالخورده ای بخود گرفته و غیر قابل شناسائی ست به صفحات اول تقویم امسال منگنه میکنم. اما در کنار چهره رنجدیده این مرد که فقط چیزی را افشا کرد که بدون او هم از مجاری دیگر افشا شده بود، چهره گرم و امید بخش آنهائی دیده میشود که به امید جلوگیری از رای دادگاه لندن برای استرداد او، در هوای سرد، در هوای آلوده به خطر بیماری کووید و تمام مشکلات داخلی انگلیس بعد از برگزیت، جلوی دادگاه اجتماع کردند. واقعیت است که بیشتر از چهره شان، پالتو و کلاه و دستکششان دیده میشد. اما این بی چهره گان، گرمای زمین و امید روزگار ما هستند و حضورشان در صفحات اول تقویم امسال مبارک است. دوستشان دارم.
"""""""
چهره نه ولی سخنرانی سروش بطور صوتی به اوائل تقویم مشت زده و جای پنجه، اشعار شمس تبریزی را یکریز قرقره میکند و هر چه گوش هایم را می گیرم تمام نمیکند.. سروش را بیش از ده سال پیش بعنوان اندیشمند به جلسه ای در پاریس دعوت کرده بودند. به اصرار دوست محترمی شرکت کردم که برای من در آن جلسه،( که از فرط احتیاط برای امنیت جانی مهمان افراد محدودی دعوت شده بودند)، جا گرفته بود. در این جلسه من مردی را دیدم که بنظرم به طور ناراحت کننده ای پر حرف آمد و بدون فکر حرف میزد. به مردی عراقی حاضر در جلسه، که نگران بود مبادا شرایط عراق در نهایت به یک حکومت اسلامی منجر شود، بدون درک نگرانی آن شخص (که به نوعی کمک میخواست تا این اتفاق نیفتد)، گفت: انقلاب اسلامی چه بدی دارد خیلی هم خوبست. البته سخنرانی به انگلیسی بود و کلمات دقیق یادم نیست اما مضمون همین بود. فکر میکنم برای قریب به اتفاق حاضران که گمان میکردند یک مخالف در میانشان حاضر شده و برای محافظت از او مایه گذاشته بودند، پرونده او برای همیشه بسته شد. طنز گزنده ی داستان در اینجاست که همان مرد عراقی همت کرده و اجازه استفاده از آن سالن را برای عملی شدن برنامه در محل ِ با پرستیژی گرفته بود. البته سروش این موضوع را نمیدانست ولی حال مرد عراقی را بعد از جواب سروش حدس بزنید!
من سروش را هرگز ملاقات نکرده ولی آوازه او را شنیده بودم و از مولوی شناسیش چند نفر نزد من تعریف کرده بودند. اما درجۀ بی اطلاعی او از روحیه مولانا و نداشتن تصویری حتی نزدیک به حالات او، با خواندن یکی دو مقاله از او مرا سخت رماند. ضبط صوت مانندی بود که میکساژ میکرد و واژه ها و ابیات حفظ شده را بهم میآمیخت بدون هیچ نوع خلاقیت و امضا شخصی. من که هرگز ازین روش ها نه لذت برده ام نه آنرا در زمینه شناخت جدی هنر موثر دانسته ام، حیرتم از آن بوده که چنین بلندگوئی طرفدار داشته، اندیشمند تلقی شده و پیروانی داشته باشد که امروز با سخنرانی آخرش سخت دلسرد شده اند. آخر دستگاه میکساژ مگر جز همین تولیدات گاه حیرت انگیز، گاه کمتر حیرت انگیز میتواند کاری بکند؟ زمانیکه خلاقیت فکری غائب است و استعداد کم و حساسیت به نگرانی های اساسی مردم، ناپیدا، چه تولید دیگری می تواند وجود داشته باشد وقتی گوینده به شهرت عادت کرده و بخواهد مرتب در صحنه حاضر شود.
در حیاط پر درخت ِهمسایه های پُشتی ما طوطی های متعددی گشت و گزار دارند که نگاه کردنشان از پنجره باعث وسعت روح است. از آنها عکس های متعددی گرفته ام. فکر کردم عکس یک طوطی را به این صفحه بچسبانم، دیدم حیف است. به یک عینک ذره بینی قطور و یک بلند گو در کنارش، قناعت کردم.
"""""
صفحه بعدی تقویم با عکس "کامی کوشنر" تزئین می یابد. زنی حقوقدان، که رنج ِ وارد آمده بر برادر دو قلویش در مدت زندگی با ناپدریشان، "اولیویه دو آمل"، (مردی سرشناس در عالم سیاست فرانسه را که عمرش کنار رئیس جمهور ها گذشته و رئیس بنیادی ست که بودجه دانشکده علوم سیاسی معتبر فرانسه را تامین میکند)، در کتابی بیان کرده و قفل سنگین سکوت را می شکند. برادرش از سیزده سالگی تا دو سال تحت سوئ استفاده وinceste ناپدری قرار داشته و قدرت نفوذ این مرد مانع آن شده که هیچیک از کسانی که از این موضوع اگاه بوده اند، لب به سخن بگشایند. همراه با شکستن ِاین سکوت، چیزی در میان رسانه های جمعی فرانسه هم می شکند. قدرت هیولائی و سوئ استفاده از قدرت حتی در سطح خانوادگی، سوژه بحث ها قرار می گیرد. مادر کامی کوشنر که خود همسر سابق برنارد کوشنر پزشک و وزیر سابق فرانسوی ست از موضوع اگاه بوده اما فرزندانش را برای جلوگیری از رسوائی برای همسر دومش از رسانه ای کردن موضوع باز میداشته. در واقع بعد از فوت این مادر است که کامی کوشنر، کتاب را می نویسد.
تصویر او بخاطر این به تقویم برگهای اول سال را ه می یابد، که اینجا یک برادر نیست که از خواهرش دفاع میکند، بلکه خواهری ست که از برادرش.
کنار تصویرش، یک بطری با نوشابه ای سفید رنگ می چسبانم. نمیدانم دقیقاً چیست ولی امیدوارم به او نشاط و سرزندگی ببخشد و بتواند یک زندگی تازه را با خیال راحت و آسایش ِانسانی که میداند کارش را بالاخره انجام داده و به سر رسانده، پی بگیرد.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد