...جیانی به منیژه گفت: خُب خانوم دکتر شراب ُ دوست داری ، خوبه ؟ نه؟
منیژه گفت: شراب و خوراکی که شما انتخاب کنین حتمن خوبه.
سودابه خانم گفت: حالا حتمن لازمه ما اظهار نظر بکینم...
جیانی گفت : البّته که لازمه ، پدرِ خانواده باید از زیر و بمِ کارا خبر داشته باشه ، ... و لیوانش را بالا برد و گفت به سلامتی مادر و دختر و لبی تر کرد و با یک " خّب " کِش دار ادامه داد منیژه جان بابا ، میگم تو که میدونی من بین دلّال های خونه و مسکن...
سودابه خانم بی درنگ حرف او را قطع کرد و گفت : آقا این چه اصراریه که شما دارین و نمیخایین بگین Agent ؟ مردم ... حداقل اونایی که ما می شناسیم ، دوست ندارن که کسی مشاورین املاک روُ " دلّال " خطاب بکنه ، این کار ِ خوبی نیست و یادت هست دامادِ دوست خودت چطوری بِهِت تذکر داد ؟!
جیانی گفت : حالا که غریبه اینجا نیس بعدشم اینا دلّالن دیگه ، باشه باحترام شما میگم اِیجِنت ، بگذریم، میگفتم ...آره دخترم من بین اینا که تو کار خرید و فروش خونه هستن ایرانی و غیر ایرانی خیلی اشنا دارم و همه جوره هم میشه از کمکشون استفاده کرد و تو هم خوشبختانه وضع کارِت یه طوریه که میشه گفت همیشه بِهِت نیاز دارن ، کرِدیت م باید عالی باشه ، چرا نمیای تا دیر نشده و جوونی یه خونه ی مناسب تو یه محله ی خوب بخری ده بیست ساله قسطشو تموم کنی و بشی صاب خونه ی خودت و تو بازنشستگی در عین جوونی خیالِت از خونه راحت باشه . من خودم هرجور کمکی لازم باشه میکنم ، خونه تو این مملکت ینی ( آمریکن دیریم )...
منیژه گفت : خیلی متشکرم پدر و کاملن درست میگید ، ولی من فعلن در فکر خونه نیستم ولی هروقت آماده باشم حتمن از شما کمک میگیرم.
سودابه خانم گفت: من البته اصرای ندارم ولی حرف پدرت روُ می پسندم .
جیانی گفت: اگه تو جوونی ِ من کسی به من یه همچی " اُپُرچونیتی" یی میداد یه لحظه م معطل نمیکردم ...
منیژه گفت: البته من حتمن در این باره بیشتر فکر میکنم . ولی فعلن میخام یه قدری از چیزهای دیگه یی تو زندگیم تا فرصت هست لذّت ببرم ،
سودابه خانم گفت : مثلن چه چیزایی دخترم ؟
منیژه گفت : هنوز لیستی نَنوشتم ، ولی حتمن پیش میآید و به وقتش باهم صحبت میکنیم.
جیانی گفت: دخترم بجای اینکه پولاتوُ خرجِ کارای بیخودی بکنی بیا یه خونه ی خوب بخر و قسطا شو تند و تند بده و راحت شو ...
منیژه گفت : پدر من نمیخام فقط بخاطر ِ اینکه خونه دارم فقیرانه زندگی کنم ، ینی نمیخام Home poor روزگار بگذرونم و همیشه تماشاچیه چیزایی باشم که دوست دارم.
سودابه خانم گفت: آقا منقل روُ روشن نمیکنی ، تا گرم بشه ...و من سالاد درست کنم و ...
جیانی ضمن نوشیدن شرابش گفت : نه نه ابدا ، هم سالاد هم استیک هم دِسِر ، هَمَش کار ِ خودمه و شما خودتو تو زحمت ننداز. و رو به منیژه گفت شرابتو نخوردی ؟!
منیژه گفت: همینقدر کافیه چون بعد شام باید رانندگی بکنم ، متشکرم.
سودابه خانم گفت: خُب حالا امشب همینجا بمون .
منیژه گفت : صرف نظر از اینکه لازمه خونه ی خودم باشم چون همه ی وسایل و لوازم ِ کارم اونجاس ، ترافیک صبح از یه طرف و اینکه حداقل ِ یه ساعت هم باید زودتر بیدار بشم بهترین دلیله که شب رو خونه ی خودم بخوابم و از آفِر شما ممنونم .
جیانی گفت : حرفت درسته و من با حرفِ حساب اصلن دعوا ندارم.
جیانی با همان شیوه و رفتار یک حرفه یی به بهترین وجه با استیک و سالاد و بعد نوعی شیرینی ایتالیایی و بستنی به عنوان دِسِر پذیرایی را به پایان برد و پیش از ترک ِ میز ِ شام پرسید کسی قهوه با کنیاک میل دارد؟ پاسخ ِ سودابه خانم مثبت بود و منیژه به نوشابه یی بسنده کرد. جیانی بعد از چند لحظه با یک سینی که دو فنجان قهوه و دو لیوان که هریک حاوی قدری کنیاک بود و لیوانی آب ِ پرتقال بازگشت و همگی روی مبل های راحت نشستند .
سودابه خانم گفت : آقا دست شما درد نکنه ، سنگ ِ تموم گذاشتین، کاش منیژه زود زود بیاد اینجا.
منیژه گفت : شما زود زود ، خونه باشین منم میآیم .
جیانی گفت: ای بابا کار و گرفتاری ِکاری مگه امون میده ... و ادامه داد شنیدم داری میری مسافرت ، اونم خارج ؟
منیژه گفت : همینطوره و خیلی خیلی هیجان دارم و خوشحالم ...
جیانی گفت : واللا همه ی مردم از همه جای دنیا میآن اینجا روُ ببینن اونوخ شما دارین میرین خارج ! دخترم تو این مملکت جاهایی هس که آدم دلش پر میکشه بره ببینه...
سودابه خانم گفت : مَثَلن کجا ها ؟
جیانی گفت : خیلی جا ها ، منکه نرفتم ، ینی فرصتش نبوده ولی یکیش همین لاس وِگاس ... و بالاخره بازم خیلی جا ها هس
منیژه گفت: حتمن همینطوره ِ که شما میگین بابا، ولی چون من هرگز غیر لُس انجلس، میامی ، و نیویورک اسمِ دیگه یی روُ نشنیدم ، خیلی از جاذبه های توریستی و دیدنی های این کشور خبر ندارم و بعدشم دلم میخاد برم جایی غیر سرزمینی که توش بدنیا اومدم و هرگز فرصتی نبوده که ازش بِرَم بیرون و این تجربه ی خوبیه برام.
جیانی گفت : بله خّب اینم یه حرفیه ، امّا اونجاهایی روُ که میخای بری مگه میشناسی ؟
منیژه گفت : من نه ، ولی ژُزِف خیلی خوب میشناسه چون هردو جا - غیر ِ ژنو - برای اون وطَن هستن، هم فرانسه هم لبنان .
جیانی گفت : اُو که اینطور ، میشه و هیچ مشکلی ام نیس . راسی ببینم بابا این آقای ژزف از تو خواسته که باهاش ازدواج کنی ، ینی به تو پیشنهاد ازدواج کرده یانه ؟
منیژه گفت : اوا چرا یه مرتبه رفتین سر ِ ازدواج!؟ ... ولی نخیر ، تا بحال نه ، و شاید هم هرگز . نمیدونم امّا به هر حال رابطه ی ما ممکنه به ازدواج برسه ،اگرَم نشد ،نشده .
سودابه خانم گفت : من فکر نمیکنم رابطه ی اینطوری خیلی خوب باشه ...
جیانی گفت : من خیلی خوشحالم که ایشون از تو تقاضای ازدواج نکرده و هردوتون کم کم متوّجه میشین که این ازدواج ، فرضن اگه بشه ، واسه هیج کدومِتون خوب نیس و تَهِش پشیمونیه
منیژه گفت : در هر حال ما فعلن به مسافرتی که قراره بریم بیشتر فکر میکنیم تا چیزای دیگه...
جیانی گفت : بهترش هم همینه ، چرا که به نظر من این جور ازدواجا که خلاف قواعد و اصوله آخرش باعث ِ پشیمونی هر دو طرف میشه ، من اِنقد از اینجور رابطه ها رو دیدم که غیر ضرر ِ مادی و معنوی چیزِ دیگه یی نبوده...
منیژه گفت : خیلی خوشحالم که فرصتی پیش اومده و در جمع خانوده می تونیم با هم حرف بزنیم ، عالیه ، پدر شما اغلب مواقع از قواعد و اصول صحبت میکنید که برای من و باتوّجه به زندگی ِ فقط خودمون نا مفهوم و سئوال بر انگیزه ، مثلن شما پدر، برای رعایت کدوم " قواعد و اصول " جیانی و ظاهرن ایتالیایی شدین ، در حالیکه ایرانی/آمریکایی ِهستین و هرگز ایتالیا نبودین؟ یا کدوم قاعده و اصلی شما رو وا داشت تا کشورِ خودِتونو همونطور که همیشه گفتین با دویست دلار پول ترک کنین و دیگه هم بر نگردین ، ؟ در ضمن در همه ی دنیا مردمی که اهل یک کشور ، یک نژاد و یک فرهنگ مشترک هستند باهم ازدواج میکنند بعضی موّفقند و بعضی نا موّفق ... کیوان یادتون رفته ، مهسا روُ فراموش کردین ؟ وضع کیوان که بقول خود شما و مامان " فاجعه بود " ،همسرش سه ماه بعد از عروسی بی خبر اینجا روُ ترک کرد و برگشت خونه ی پدرش تو ایران و اینا اینجا تا دو روز در به در ِ پلیس و کلانتری بودن و فکر میکردن گم شده .... در مقابل زندگی های بسیار خوبی هم وجود داره ... فقط چیزی که برای من مشخص نیست اینه که وقتی شما یا مامان میگین اصول ، قاعده ، رسم ما، من گیج میشم...
سودابه خانم گفت : دختر م فکر میکنم موضوع رو داری بد می فهمی ، ازدواج و این حرف ها چه ربطی به این چیزا داره ..
جیانی گفت : نه ، خیلی م مربوطه و منم جوابشو دارم ، من برای اداره کردن این خونه و زندگی هرکاری را لازم بوده کردم و بازم میکنم اصول بهتر از این چی میخای ؟
منیژه گفت : قبوله پدر ، در نتیجه اصول از نظر شما اموری هستند شخصی که اگر پای شما و منافع یا باور های شما در میان باشه عمومیت پیدا میکنن ، اینطوره ؟
جیانی گفت : دختر ِ عزیز ِ من ، اصول یعنی اینکه خودت ، زَنِت ، بچّه ات ، تامین باشن و برای این کار زحمت بکشن ، اونم هر طوری که ممکن باشه . اصول یعنی قادر باشی مخارج تحصیل دخترتو بدی که دکتر بشه و آینده ش تامین باشه ، اصول یعنی خونه ی خوب داشته باشی ، ماشین خوب سوار بشی ، خوب بپوشی خوب بخوری ... و واسه آینده ات برنامه ی درست بریزی و یادت باشه هرکسی باید با همردیف و هم شان خودش زندگی کنه ...من اهل شعر و شاعری و ادبیات نیستم ولی میدونم هرکاری یه قاعده یی داره که اگه رعایت نشه عاقبتش خوب نیس ... حالا شما هِی فلسفه بگو! دخترم زندگی تو کتاب نیس ، شما هم تحت تاثیر چند جلد کتاب و دوست و رفیقی قرار گرفتی که از قاعده ِ زندگی چیزی سرشون نمیشه ...
منیژه گفت : میتونه اینطور باشه و عیبی هم نداره که تحت تاثیر ِ کتاب یا دوستی باشم ، اگر کسی به من آموزش بده وقتی چراغ قرمزه باید ایستاد ، چه فرقی میکنه کیه اهل ِ کجاس و از کدوم نژاده؟ آدم بالاخره از کسی ، کتابی ، عمل بد و نادرستی و مقایسه با عملِ بهتری زندگی روُ یاد میگیره ، غیر اینه ؟
جیانی گفت : دِ بازَم فلسفه میگی عزیز من ، ببین دخترم من به تجربه دیدم هرکی با غیر قوم و قبیله ی خودش وصلت کرده باخته و پشیمون شده، سیاه با سفید ، آمریکایی با عرب ، ایرانی با آمریکایی ، همَش دست ِ آخر به طلاق و طلاق کشی رسیده که تازه این خوب خوبهَ شونه وگرنه کار به جا های باریکم میکشه!
منیژه گفت: جالبه که همه حرف ِ شما در رابطه با اصول بر میگرده به ازدواج ! در همین مورد یعنی ازدواج که اصلن نمیدونم چرا موضوع حرف ما شده مامان بارها و بار ها به من گفته که مامان عشرت - مادر سودابه خانم که منیژه فقط اسمش را شنیده بود - همیشه میگفته زن با چادر سفید میره تو خونه ی شوهر و با کَفَن میاد بیرون ! و سپس رو به سودابه خانم پرسید مگه نه مامان ؟!
سودابه خانم گفت : آره ، خوب مادرم از قول مادرش میگفت، ینی مادرش همیشه میگفته زن نباید طلاق بگیره ، شاید من بد گفتم و بهتر بود بیشتر توضیح میدادم...
منیژه سخن مادرش را برید و گفت : مهم اینه که چنین حرفی گفته شده و شاید ایشونم تنها آدمی نبوده که اینو میگفته و این لابد " اصل " بوده ، که برای من مهم نیست ،امّا ببینید معنای چنین سخنی اینه که ازدواج با رعایتِ چنین اصل ، خیال یا رسمی ، مراسم ِ تدفین و به خاک سپاری ِ یک زَنِه ، که بوسیله ی دیگران جشن گرفته میشه ، این وضع هر کجا و از طرف هر ملّت یا نژاد یا دینی و مذهبی و فرهنگی قابل احترام باشه من برای اون هیچ ارزشی قائل نیستم . ازدواج تا وقتی محترمه که هردو طرف با کمال میل به ادامه ی زندگی مشترک علاقه دارند، و در غیر اینصورت توافق به جدایی بهترین راه ادامه ی زندگی در صحنه ی تازه و دیگری است.
جیانی گفت : من قصدم یه چیز دیگه س و خوشبختانه هر سه مون موافقیم و اونم اینه که ایشون به شما پیشنهاد ازدواج نداده و این خیلی عالیه ... در مورد بقیه قضایا هم وقت بسیاره ...
منیژه گفت : خوبه که به شما و مامان بگم اگر ژزف از من درخواست همسری بکنه با کمال میل قبول میکنم ، چون دوستش دارم و میدونم که اونم منو طوری دوست داره که من میخام.
جیانی گفت : حالا ببینیم چی پیش میآد.
سودابه خانم به شنیدن این سخن دریافت که جیانی طرح و نقشه یی دارد ، اینکه کی آنرا به مرحله ی اجرا میگذارد و یا چه کاری در سر دارد برایش روشن نبود. با نگاهی به منیژه گفت : پس همه ی کارای سفر شده ، بلیط و لباس و وسایل و سوغاتی لازم و اینها رو تهیه کردین . تو لبنان خونه ی فامیلای ژزف می مونین؟
منیژه گفت : برنامه ی این یکماه چند بار بررسی شده و تقریبن چیزایی روُ که لازم میدونیم آماده کردیم در لبنان تو هتل خواهیم بود مثل ِ هرجای دیگه یی که قراره بریم ، در دهکده ی مادر ِ ژزف تو یه مهمونخونه ی قدیمی جا گرفتیم ، ولی به هر حال با خانواده ی ژزف بقدر ِ لازم وقت خواهیم گذروند.
جیانی گفت : گفتی 15 جولای درسته؟
منیژه گفت :همینطوره.
جیانی گفت : امیدوارم بیشتر به حرفای ما گوش کنی و تو سفرَم چشات باز باشه و همه ی چیزا رو به دقت نگاه کنی ، نه این که فقط ببینی ، بلکه خوب نگاه کنی ، خوب نگاه کردن به آدم خیلی چیز یاد میده .
منیژه گفت : درست میگین ، نهایت دقت خودمو میکنم و مراقب همه چیز هستم. تا اونموقع حتمن بازم همدیگه روُ می بینم ، البتّه مامانو مطمئنم ، شما رو هم بسته به کاراتونه .
ساعت نه ونیم بود که منیژه گفت بهتر است برود چرا که چهل دقیقه یی هم تا خانه اش باید رانندگی کند و از پدر و مادر بخاطر پذیرایی تشکر کرد و هریک را در آغوش گرفته و بوسید و به امید دیداری گفتند و جدا شدند...
جیانی به سودابه خانم گفت ، شب ِ خوبی بود ، چشمم باز تر شد و ادامه داد این لبنانیه خوب عقل ِ دخترِ ماروُ دزدیده و البّته تقصیر خود ِ ماست و بهتر ِ کاری کنیم بد تر از این نشه . سودابه خانم آخرین جرعه ی کنیاک را به آرامی نوشید و به همسرش گفت دخترش را بسی بالغ تر از آنچه تصور میکرد دیده و باور دارد که راه و روش زندگی ِ بهتر را میتواند بدون کمک ایشان یا حداقل ِ بدون ِ کمک سودابه خانم پیدا کرده و ادامه بدهد. و رو به همسرش گفت : جوادی شنیدی چی گفت ، خوب گوش دادی ؟ گفت ، ازدواج نباید مراسم کَفن و دفن باشه و واسِش جشن بگیرَن ... جیانی در حال بالا رفتن از پلّه ها گفت ظرفاروُ گذاشتم تو ماشین صُب خاستم بَرَم روشن میکنم ، و با صدایی که سودابه خانم بِشنَوَد گفت فلسفه ینی همین ...
ادامه دارد