logo





چشمه بش قارداش

جمعه ۵ دی ۱۳۹۹ - ۲۵ دسامبر ۲۰۲۰

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan6.jpg
سروته داستان را در خاطر ندارم. زندگی که سروته ندارد. « نسلی می آید و نسلی می رود، و خورشید همچنان میدرخشد‌». پدر مادر من کجا رفتند؟ کجاهستند؟ چشم هم بزنم، بچه های من هم همین را می گویند. پس فردا بچه های بچه های من هم همین را می گویند. دیروزرفته، نیست، فردای نیامده هم وجود دارد. باید همین حال و همین دم و همین امروز را زندگی کرد.
از آنجا به خاطر می آورم که کنار چشمه ی بش قارداش بجنورد بودیم. تشنه و عطش زده بودیم، ماشین را تو محوطه ی خاکی وسیع کنار چشمه پارک کردم. پیاده شدیم، رفتیم کنار چشمه، آب زلال از زیر سینه ی کوه غل غل می کرد و بیرون میزد و توحوضچه دوران می گرفت. ماهی های قزل آلای به بزرگی ماهی سفید، همراه آب، از زیر سینه کش کوه بیرون می آمدند. تو حوض میرقصیدند وباآب دوران می گرفتند...
با آب سرد زلال چشم، سروروئی شستیم، گرمای بعدازظهر تابستان را از خود دور کردیم، خنک شدیم.
در اطراف راوارسی کردم، با فاصله ی کمی، چوپانی گوسفندهایش را روی زمین گردآورده و خوابانده بود. اجاقی سنگی درست کرده و آتشی افروخته و کتری آفتابه مانند چایش را رو آتش های جامانده، گذاشته بود. پیاله ی چای رانرم نرم می نوشید. دید که با خواستگاری نگاهش میکنم، لبخند زد و گفت:
« افتخار بدید و از چای فقرا بنوشید، می بینید که مزه ی چای آب چشمه ی بش قارداش، سالای آزگار یادتون میمونه. »
تعارف چوپان، با لحن وشگردی بودکه اگرقبول نمی کردیم وچایش رانمی نوشیدیم، بهش آهانت کرده بودیم. رفیتم وکناراجاق وکتری آفتابه مانندش نشستیم. توبره پشتیش رابازکردودوپیاله سفالی درآورد، توآب چشمه، تمیزشست. یک جفت چای ریخت وجلومان گذاشت، باچهره ی شکفته ازشادی گفت:
« خیلی شادم کردین، شهریهامعمولاتعارفم راندیده میگیرن ودورمیشن، فکرنمی کنن منم ازخودشانم، فقط آستین شوخگینم کهنه ست. »
پیاله های چای رانوشیدیم، نمیدانم چه معجونی توش ریخته بود. چای یکی دوتاقل زده، باآب چشمه ی بش قارداش حومه ی شهر بجنورد، مزه وطعمی داشت که تاهنوزهم روی زبانم حسش میکنم. گفتم:
« معرکه ست، چی توش ریختی؟ میشه یه جفت دیگه م مهمونمون کنی؟ »
« روی چشم، نصفش چای معمولی ونصفش آویشن همین کوه پایه های چراگاه گله مه، خیلی خوشحالم که باب مذاقتونه. »
چای هاراکه نوشیدیم، گفتم‌ « ماازصبح هیچ چی نخوردیم، میتونی یه فکریم به حال شکمای گشمه مون بکنی؟ »
یک کیسه نایلکس پرجگرازکناراجاقش برداشت وگفت:
« پیش پای شوماازقصابه گرفتم. گاهی یه بخته ی پرواربه قصاب این محله میفروشم، دل وقلوه وجگرشو، درسته واسه خودم ورمیدارم. دل وجگردرسته ی امروزم قسمت شماست، هیچکس نمیتونه قسمت دیگری روبخوره، بفرمائید، کباب ونوش جون کنین. »
« نه، همینجوری که قبول نمیکنم. همون چای که مهمونمون کردی وخوشمزه ترین چای دنیابود، کافیه. اگه پول شونگیری، امکان نداره قبول کنم. »
« ازقرارمعلوم، کاریش نمیشه کرد، هرچی همت عالیه، قبول می کنم. »
یک اسکناس پشت قرمزگذاشتم کف دستش.
گفت « زیاده، باخودم پول دارم، بگذاربقیه شوپس بدم. »
« مزه ی چای وصفای سلوکت، خیلی بیشترازاینامیارزه، مرد.»
ماشین راسوارشدیم، جاده ی سرازیر ی فرعی طرف شاهرودرا، هشت ده کیلومتررفتیم، کنارجاده رودخانه ی پرآب ودرخستانی پیداشد. ماشین راکناررودخانه وزیردرختهاراندم وپارک وهیزم جمع کردم، شاخه هائی کندم، دل وجگررابه سیخ های چوبی کشیدم وروی اجاق وآتش آماده شده کباب کردم وخوردیم. بعدازنهار، زیردرختها، کناربه کنارهم، یک ساعتی خوابیدیم. بلندشدیم، کناررودخانه، سروصورت شستیم وخنک شدیم. سوارشدیم ودوباره زدیم روسینه کش جاده.
به شهرشاهرودکه رسیدیم، نزدیک نیمه های شب بود. ماشین راتومحوطه ی پارکی، پارک کردم. چادرمسافرتی کوچک راازصندوق عقب درآوردم وروچمن سبزوخرم برپاداشتم. شب رادورازهمه ی سروصداوهیاهوی دنیاومافیها، توچادرکوچک مان، باهم خوابیدیم
صبح زود، زدیم به سینه کش جاده ی سرازیری. طرف کجا؟ توخاطرندارم...




نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد