چندی قبل در چهملین سالگرد انشعاب اقلیت-اکثریت در سازمان فدائیان خلق مقالات خواندنی و تاملبرانگیزی در مورد مقوله انشعاب و سکتاریسم در جنبش چپ ایران نوشته شد. یکی از موضوعات مورد بحث گرایش قوی به انشعاب و تفرقه و عدم درک ضرورت وحدت در جنبش چپ بود. مسلماً این نکته قابل تاملی است. میتوان به چند مثال اکتفا کرد: سازمان فدایی در حدود ۲۰ انشعاب، راه کارگر ۵ انشعاب، حزب توده حداقل ۳ انشعاب بزرگ رسمی (بدون در نظر گرفتن نزاعهای متفرقه دو دهه اخیر)، حزب کمونیست کارگری سه انشعاب... اما باید توجه داشت که سازمانها و احزاب چپ فقط تجربه انشعاب را از سر نگذارانده بلکه بسیاری از انها درگیر یک یا چند وحدت بوده است. سازمان چریکهای فدایی از وحدت دو گروه قبل از انقلاب تشکیل شد. پس از انقلاب تلاش برای وحدت با حزب توده موجب حداقل یک انشعاب رسمی از سازمان اکثریت گشت.جناح چپ این سازمان در سال ۱۳۶۰ با اقلیت وحدت نمود. پیروان بیانیه ۱۶ اذر با بخشی از اقلیت در سال ۱۳۶۵ متحد شدند و سازمان فدایی را تشکیل دادند. در سال ۱۳۷۳ سازمان فدایی با شورای عالی سازمان چریکهای فدایی اتحاد فدائیان را ایجاد نمودند. در سال ۱۳۹۷ حزب چپ با وحدت فذائیان خلق اکثریت، اتحاد فدائیان خلق-طرفدار وحدت و کنشگران چپ تشکیل شد.
سازمان پیکار که پس از انشعاب در مجاهدین خلق شکل گرفت، طی سالهای اول انقلاب برای وحدت در میان گروههای خط ۳ تلاش نمود، در نهایت پس از ضربات سال ۱۳۶۰ ، بخشی از باقیماندههای این سازمان به کومله و اتحاد مبارزان کمونیست پیوست و انها حزب کمونیست ایران را تشکیل دادند. در سال ۱۳۶۳ راه کارگر با «سازمان راه فدائی» وحدت کرد....
بنابراین میتوان نتیجه گرفت، در کنار انشعابات مختلف تلاش برای وحدت نیز یکی از ویژگیهای گروههای مختلف چپگرای ایران بوده است. با این حال نمیتوان فقط به خاطر این تلاشها، واقعیت تلخ تفرقه جاری در میان چپگرایان را نادیده گرفت. تقریباً در همه انشعابات یک سده اخیر جنبش چپ، نیروهای رقیبِ درون حزبی یا سازمانی، خود را نماینده طبقه کارگر و طرف مقابل را دارای گرایشات «خردهبورژوایی»، «بورژوایی»، «غیرپرولتری»، «رفرمیستی»، «غیرانقلابی»، «ضدانقلابی»، «رویزیونیستی»، و .. متهم کرده است.
اگر به لیست انشعابات در سازمانهای چپ ایران نگاهی انداخته شود، این موضوع جلب توجه میکند که اسلحه انشعاب در گروههای کوچکتر با سرعت بیشتری به کار گرفته میشود تا گروههای بزرگتر. آیا اندازه گروه، سطح تجربه نیروهای رهبری یا سرخوردگی از عواقب ناخوشایند انشعاب،به مانعی در برابر انشعابات مجدد بدل میگردد؟ چرا گروه کوچکی چون راه کارگر که خود را بری از بیماریهای چریکی میدانست دچار انشعابات بیشتری نسبت به فدائیان اکثریت شده است؟
تا قبل از فروپاشی سوسیالیسم واقعاً موجود اکثریت قریببالاتفاق احزاب، سازمانها و گروههای چپگرا خود را مارکسیست-لنینیست قلمداد میکردند. آنها اگر چه در برخی از تحلیلهای خود تلاش مینمودند از متدهای «مارکسیستی» استفاده کنند اما در عرصه سازماندهی، رابطه حزب و طبقه و برخورد با انقلاب و نیروهای آن به تئوریهای لنین پناه میبردند. از این رو امروز، در زمانی که بیش از هر چیز در مورد پراکندگی چپ و ضرورت اتحاد چپگرایان صحبت میشود، در نگاه به گذشته گاه نوک تیز حمله متوجه استالین و لنین میگردد، چیزی که باید به آن به طور جداگانه پرداخت. اما اکنون که بسیاری خود را بری از استالینیسم و یا لنینیسم میدانند، چرا باز در بر همان پاشنه گذشته میچرخد؟ مثلاً چرا با وجود تغییرات زیاد و مثبت برای رعایت دموکراسی درون تشکیلاتی در راه کارگر، امروز دو «سازمان راه کارگر» و «سازمان کارگران انقلابی ایران» که دارای مواضع کم و بیش یکسانی هستند، وجود دارد؟ به طوری که بسیاری، از جمله این قلم، همیشه در تشخیص مواضع این دو سازمان-کمیته مرکزی و هئیت اجرایی- دچار اشتباه میشود؟
آقای محمدرضا شالگونی، چهره پرسابقه چپ ایران و از بنیانگذاران «راه کارگر»، در چند مصاحبه نظرات خود را در مورد اوضاع جنبش چپ و بحرانهای درونی راه کارگر بیان کرده است. او نظرات تاملبرانگیزی در مورد علل بحران چپ عنوان کرده که نگارنده در اینجا به گوشههایی از آن میپردازد. آقای شالگونی در این مصاحبهها، از جمله مصاحبه در باره «حزب چپ ایران(فدائیان خلق)» و نظرات آقای محمد رضا نیکفر در مورد مسائل چپ (مصاحبه با رادیو پیام ازادی)، «تجدید آرایش چپ»(گفتگو با رضا سپیدرودی) ، «جامعهشناسی سیاسی اپوزیسیون ایران» (تلویزیون رنگینکمان با جلال ایجادی) و مصاحبه صادق افروز با وی «در باره گذار به سوسیالیسم و دولت کارگری» به موضوعات بسیار جالب، متعدد و مهمی اشاره میکند که این قلم در بسیاری از موارد با وی همراه است. اما نگارنده در مورد موضوع وحدت، اتحاد و همکاریهای حزبی ، تفاوتنظرهای اشکاری با آقای شالگونی دارد، چیزی که موضوع این نوشته است. آقای شالگونی در این مصاحبهها از جمله به موارد زیر اشاره میکند:
اول، برای جبران خطاهای تئوریک گذشته باید به مارکس بازگشت.
دوم، در مورد دیدگاههای آقای محمد رضا نیکفر نسبت به بحران جنبش چپ : «حزب چپ» چپ نیست و «ان چه نمیتوان از نیکفر پذیرفت این است که چرا تا این حد اینان[یعنی «اکثریت»] را جدی میگیرد، ...اکثریت اینهای نیست که بتوان چپ را در آن دید. کسی چون نیکفر را نمیتوان بخشید که اکثریت را به عنوان جریان مهم چپ، و الگوی چپ قرار میدهد و از این طریق نظراتش را در باره چپ بیان میکند.»
سوم، «وحدتطلبی اصولی چیز بسیار خوبی است و هیچ آدم عاقلی را نمیتوانید پیدا کنید که مخالف آن باشد...اما برای اینکه به اتحادهای واقعاً موثری دست یابیم، باید اختلافاتمان را به رسمیت بشناسیم« زیرا به گفته «لنین ...«برای آنکه متحد شویم و پیش از آنکه متحد شویم، باید اختلافاتمان را بشناسیم»».
چهارم، او مخالف جبهه وسیع است.
پنجم، در مقابل این پرسش، آیا در تیرماه سال ۱۳۵۸ دلیلی برای تشکیل سازمان جداگانهای به نام راه کارگر وجود داشت؟( و یا آنکه امروز دلیل قابل قبولی برای وجود سازمانهای متفاوتی که گاه خود نیز در توضیح اختلاف مواضعشان قاصر هستند وجود دارد؟ ) به چند نکته از جمله فاشیسم اشاره کردند.
حال میتوان توصیه اول او را اویزه گوش کرد و به در مورد مسائل سازمانی به مارکس رجوع کرد.
مارکس و اتحادیه کمونیستها
چندی قبل یکی از شخصیتهای بزرگ چپ ایتالیا، «رفیقی از میلان» روسانا روساندرا در سن ۹۶ سالگی ، درگذشت. او که از بنیانگذاران المانیفستو بود در دهه شصت در مورد رابطه حزب و طبقه خواهان بازگشت به مارکس شد. مشکل اینجاست که مارکس و انگلس به طور مشخص در مورد طبقه و حزب کمتر صحبت کردهاند. با این حال در برخورد با این دو مقوله اختلاف فاحشی وجود دارد، زیرا در نظر همه متفکران بعدی طبقه و مبارزه طبقاتی پیوند ناگسستنی با مارکسیسم دارد. یکی از علل چنین اتفاقنظری در مورد طبقه، حضور روح طبقه در بسیاری از آثار و تحلیلهای انان است. اما در رابطه با درک انان از نقش سازماندهی به طور عام و حزب به طور خاص رجوع مستقیم به آثار انان مشکل است. در مورد برخود مارکس و انگلس با مسأله حزب باید مشارکتهای سیاسی انان در طول حیاتشان را مطالعه نمود.در حالی که با رجوع به آثار لنین، از جمله «چه باید کرد؟« میتوان به راحتی به کنه نظرات او در مورد ساختار حزبی و رابطه حزب و طبقه پیبرد.
مارکسیسم در شرایطی شکل گرفت که جنبش کارگری در اروپا دوره رشد و تعالی خود را میگذراند. درست به همین دلیل، بنا بر یکی از پایههای مارکسیسم یعنی ماتریالیسم تاریخی جنبش کارگری مقدم بر ایده مارکسیسم تلقی میشود. در دهه ۱۸۴۰ ، مارکس و انگلس سعی نمودند به طور مشخص بر تجربه و وضع طبقه کارگر در انگلیس به مثابه پیشرفتهترین بخش طبقه کارگر جهانی توجه کنند. در این زمان انان در درجه اول به کمونیسم نه به عنوان یک اندیشه فلسفی بلکه جنبش طبقاتی واقعی نگاه میکردند. آنها ضمن تجزیه و تحلیل جامعه سرمایهداری، نقش طبقه کارگر در انقلاب بورژوا دمکراتیک پیش رو، و مسأله اتحادها، بر یک نکته کلیدی تأمل جدی نمودند: چگونه میتوان مبارزه متفرق گروههای مختلف طبقه کارگر را به شکل یک مبارزه واحد در اورد؟
نکته مرکزی ایده مارکس در مورد تشکیلات غلبه بر دو مشکل، یکی انچه او «حزب سیاسی عملی» مینامید، در این شکل حزب واقعیت را به هزینه فلسفه در آغوش میکشید و به تئوری پشتپا میزد .دیگری در مقابل «حزبی که منشاء آن فلسفه بود» ولی قادر به درک حرکت واقعی تاریخ نبود. حزبی که از تئوری شروع میکرد ولی قادر به دیدن واقعیت نبود. آنچه مارکس میخواست این بود که تئوری نمیتواند برنامه و طرح خود را بر واقعیت تحمیل کند. او در پی ایجاد امیزه جدیدی بود که بتواند بر این یک سویهنگریها غلبه کند.
قبل از تجزیه و تحلیل برخورد مارکس با حزب کارگری باید به یک نکته توجه داشت. در زمان آغاز فعالیت مارکس حزب طبقه کارگر وجود نداشت و حزب پدیدهای کاملاً جدید بود. در آثار اولیه مارکس و انگلس میتوان چنین برداشت نمود که احزاب سیاسی «کم و بیش بیان سیاسی مناسبی برای ..طبقات و پارههای طبقات» بودند. مارکس در فرانسه احزاب سلطنتطلب را گروههایی با منافع طبقاتی مختلف تلقی میکرد، اما او هیچگاه اختلافات حزبی را به منافع اقتصادی مختلف تقلیل نداد. احزاب مختلف میتوانستند به خاطر عاملهای ایدئولوژیک هم، در تقابل با یکدیگر قرار گیرند.ضمنا باید این موضوع را در نظر داشت که اولین حزب مستقل کارگری اروپا، سالها پس از انتشار مانیفست کمونیستی در آلمان در سال ۱۹۶۴ توسط فردینالد لاسال تشکیل شد.
مارکس از آنجا که در پی تغییر و نه تفسیر جهان بود، قصد داشت در سازماندهی مبارزات کارگران مشارکت کند. او در سال ۱۸۴۵ همراه با رهبر چارتیستهای انگلستان به توافق رسیدند تا یک سازمان بینالمللی از نیروهای دموکرات طبقهکارگر برای مبادله اطلاعات تشکیل شود و بزودی « انجمن دموکراتهای برادر» ایجاد شد، اما او در آن نقشی ایفا نکرد.
ایده اصلی مارکس در این زمان تأکید بر ایجاد یک حزب مستقل کارگری متکی بر ایدههای انقلابی و انترناسیونالیستی بود.اما مشکل آنجا بود که در آن دوران تعداد کمونیستها بسیار کم بود و ایده کمونیسم در آن زمان در میان پیشهوران بیشتر نفوذ داشت تا کارگران صنعتی. درست در این دوران مارکس به این نتیجه رسید که برای توسعه دموکراسی بایستی با دموکراتهای پیشرو بورژوایی همکاری کرد. از نظر او تلاش برای آزادی مطبوعات و استقرار یک قانون مدرن در کشور میتوانست راه را برای تبلیغات کمونیستی و آگاهی بیشتر کارگران باز کند. مسلماً مارکس نگران این موضوع بود که تأکید زیاد بر پتانسیل انقلابی بورژوازی بویژه بورژوازی محافظهکار آلمان، میتواند موجب درغلتیدن جنبش نوپای کارگری به رفرمیسم گردد.
مارکس برای غلبه بر مواضع تنگنظرانه ملی پیشنهاد تشکیل «کمیته مکاتباتی کمونیستی» را در سال ۱۸۴۶ داد. کمونیستهای بلژیکی، چارتیستهای انگلیسی و «اتحادیه دادگران» آلمانی به رهبری ویلهلم وایتلینگ حاضر به همکاری بودند. مارکس با آنکه اختلاف شدیدی با پرودون داشت اما در مورد ایجاد مرکز همکاری انقلابیون در بروکسل برای او نامهای فرستاد و پرودون در پاسخ نامه نوشت که ایده ایجاد کمیته مکاتباتی بسیار جالب است اما نباید آن را به مرکزی برای فلسفهبافیهای دگم و «لوتربازی»های آلمانی تبدیل کرد مارکس به نامه پرودون پاسخ نداد، کمی بعد پرودون پاسخش را در کتاب « فقر فلسفه» گرفت.
اتحادیه دادگران که در ابتدا «اتحادیه متمردین» نام داشت، عمدتا از پیشهوران آلمانی مهاجر(معمولا خیاط و نجار) در پاریس تشکیل میشد که خواهان ایجاد «حکومت خدا» بودند، درست به همین خاطر شعار گروه «همه برادرند» بود، انها حامی یک جامعه اتوپیایی بودند. این گروه که در پاریس در حدود ۱۰۰ عضو داشت به قول انگلس تنها یک فرق با گروههای مشابه کمونیستی فرانسوی داشت و آن اینکه اعضای گروه مهاجرین آلمانی بودند. گروه مزبور نیز مانند گروههای مشابه، انجمنی مخفی، و متاثراز سنت سیمون و چارلز فوریه بودند . ضمناً وایتلینگ خود را «لوتر اجتماعی» میخواند که مخالف مالکیت خصوصی بود. گروه در شورش ۱۹۳۹ بلانکی در فرانسه از او حمایت کرد و به همین خاطر اعضای ان از فرانسه اخراج شدند. از این رو ، اکثر انان به لندن مهاجرت نمودند. پس از اخراج از پاریس، کارل شاپر یکی از رهبران گروه بشدت نسبت به اقدامات انقلابی بدبین بود در حالی ویلهلم وایتلینگ وقوع یک انقلاب اجتماعی بزرگ در آلمان را نزدیک احساس میکرد، در عین حال وایتلینگ معتقد بود که انقلاب سیاسی بورژوایی در آلمان شانس کمتری دارد. وایتلینگ نویسنده ماهری بود و مارکس قبلاً در نوشتههای خود که برای جراید مینوشت از او تعریف کرده بود.
او نیز متقابلا از طرح مارکس برای ایجاد «کمیته مکاتباتی کمونیستها» حمایت کرد زیرا در آن شانسی برای جمعاوری نیرو برای شورش اجتماعی خود میدید. وایتلینگ به بروکسل آمد و در جلسهای به طرح مفصل نظرات خود پرداخت. اما همه چیز طبق نقشه او پیش نرفت. مارکس در پی چند پرسش و پاسخ کوتاه از وایتلینگ ، در پی یک انفجار خشم ناگهان محکم به میز کوبید و گفت «حماقت هرگز به کسی کمک نکرده است!» این اظهار نظر تاسفبار-با وجود درستی نظر مارکس در مورد عقاید چپگرایانه وایتلینگ- همه را میخکوب کرد و نقطه پایانی بر دوستی این دو گذاشت.
اما چندی بعد مارکس نامهای از سوی چند تن از دیگر فعالین اتحادیه دادگران از جمله کارل شاپر و جوزف مول دریافت کرد که از او برای آموزش اعضای اتحادیه دعوت به عمل آورده بودند. در مکاتبه با شاپر مارکس ماجرای برخورد غضبالود با وایتلینگ در بروکسل را تعریف میکند. شاپر ضمن ترسیم اوضاع کارگران فصلی انجمن خود، و نیز خیاطان مهاجر المانی که تحت شرایط بسیار سختی در لندن زندگی میکردند، از مارکس مجدداً برای تعلیم آنها دعوت به عمل اورد. شاپر معتقتد بود تعلیم و آموزش «حرف رمز» پیروزی بود. مارکس در این زمان بیشترین امید خود را به جورج جولیان هارنی رهبر چارتیستها دوخته بود. اما در سال ۱۳۴۷ ژوزف مول با یک وکالتنامه از سوی اتحادیه دادگران برای جلب همکاری به بروکسل آمد و توانست رضایت دو دوست را جلب کند. چند ماه بعد اتحادیه کنفرانسی در لندن تشکیل داد که مارکس- به خاطر مخارج سفر- نتوانست در آن شرکت کند اما انگلس در آن حضور یافت. در اتحادیه درگیری میان گروههای مافوق چپ طرفدار وایتلینگ و میانهروها ادامه داشت و آنها از مارکس برای شرکت در کنگره خود کمک خواستند. مارکس و انگلس در نهایت به کنگره میروند و در آنجا قول نوشتن مانیفست را میدهند.اتحادیه قول میدهد که انجمن مخفی را کنار گذارد. شعار اتحادیه را به «پرولتاریای جهان متحد شوید» تغییر دهد. و فعالیتهای خود را برای یک اقدام عمومی و سازمانیافته تنظیم کند.
به عبارت دیگر مارکس از سویی خود را درگیر مشارکت در اختلافات داخلی یک سازمان کمونیستی مسیحی کرد، گروهی که رهبری آن در دست کسانی بود که همچنان در پی اجرای یک شورش فوری انقلابی بودند، و هر گونه اتحاد با نیروهای طرفدار یک انقلاب سیاسی در آلمان رد میکردند. از سوی دیگر مبارزه تئوریک را در سطحی وسیعتر با ایدههای پرودن (کتاب فقر فلسفه) و ضرورت یک انقلاب سوسیالیستی را به طور همزمان پیش برد. این به معنی آن نبود که او همه چیز را در این راه به نحو احسن انجام میداد، اما او پروژه تشکیلاتی خود را مبتنی بر این ساخته که چشماندازهای سازمانی خویش را بر اساس ایدههایی گذارد که متناسب با واقعیت موجود و آنچه در دسترسش بود، قرار دهد.
اما پیام تشکیلاتی مانیفست چه بود؟ اول، کمونیستها خود را به عنوان یک حزب مجزای کارگری که ادعای رهبری دیگر احزاب کارگری را داشته باشند و یا خود را در مقابل انان قرار دهند نمیدانند. «کمونیستها یک حزب خاص در مقابل دیگر احزاب کارگری نیستند.»
دوم، تنها تفاوت کمونیستها با دیگر نیروهای جنبش کارگری این است که «روشنبینی» بیشتری نسبت به «شرایط، مسیر و نتایج عمومی حرکت پرولتاریایی» دارند. آنها «در مراحل مختلف رشد مبارزه میان پرولتاریا و بورژوازی،.. همواره منافع مجموعه جنبش را نمایندگی میکنند.»
اتحادیه کمونیستها که مارکس و انگلس زمانی در آن فعالیت داشتند به گفته انگلس متشکل از دو جنبش بود، «یک جنبش یکدست کارگری» و یک جنبش نظری متشکل از برخی از پیروان فلسفه هگل.در این زمان مارکس با توجه به جنبش چارتیستها در انگلیس به این نتیجه رسیده بود که کارگران ابتدا خود را در اتحادیههای کارگری متشکل میکنند، سپس در طی مبارزه و با گسترش تشکیلات خویش در سطح ملی، خود را در مقابل طبقه حاکم قرار میدهند و در یک مبارزه تمامعیار ملی به میدان مبارزه کشیده خواهند شد. در اروپا در برخی از کشورها ، نمایندگان کارگران و خردهبورژوازی خود را در یک حزب متشکل کرده بودند، مثلاً در فرانسه کمونیستها به سوسیالدموکراتهای فرانسه، و در آلمان به حزب دموکراتیک پیوسته بودند. تنها جنبش بزرگ کارگری مستقل ، جنبش رفرمیستی چارتیستهای انگلیس بود. مارکس و انگلس کمونیستها را بخشی از جنبش طبقه کارگر در کنار جنبشهای دیگر تلقی میکردند و نه در مقابل ان. با این حال آنها وظیفه تاریخی خاصی را بر عهده کمونیستها قرار دادند. در نظر انان، کمونیستها پیشروترین بخش جنبش هستند، آنها «منافعی جدا از منافع طبقه کارگر ندارند» و اصولی را مطرح نمیکنند که بخواهند طبقه کارگر را در چهارچوب تنگ آن قرار دهند. آنها فقط منافع مشترک همه کارگران را در نظر میگیرند و از این رو نماینده کل جنبش کارگری میباشند. از آنجا که در عرصه نظری میتوانند تصویر بهتری از مسیر حرکت پرولتاریا به دست دهند، بخش آگاه جنبش کارگری تلقی میشوند. بنابراین میتوان نتیجه گرفت، مارکس و انگلس در این دوران با اگاهی از قدرت کم جنبش کمونیستی، در پی رساندن صدای کمونیستها از طرق مختلف به گوش طبقه کارگر بودند و کاملاً از انزواطلبی کمونیستها حذر میکردند.
به عبارت دیگر وظیفه سوسیالیستها درک شرایط تاریخی ، و انطباق خود با میزان رشد جنبش کارگری با هدف گسترش آن جنبش است. این به معنای نادیده گرفتن هدف و یا ناگفته گذاشتنن اهداف بلندمدت آنها نیست، بلکه تأکید بر درک این مطلب است که نباید در رؤیاهای دور و دراز خود غرق شوند.
مارکس پیام دیگری نیز داشت...
عدم دلبستگی
مارکس بلافاصله پس از شروع انقلاب ۱۸۴۸ در فرانسه و آلمان به کلن رفت. وی به این نتیجه رسیده بود که اتحادیه کمونیستها سازمان ضعیف و ناشناختهای در آلمان است. در این زمان او از سوی دوست خود ورت دعوت شده بود تا به کلن برود تا در آن شهر به مصاف اندریاس گوتشالک، پزشکی که با موفقیت توانسته بود عده زیادی از کارگران را در «باشگاه کارگران کلن» سازماندهی کند، برود. گوتشالک برخلاف مارکس بر این نظر بود که نجات آلمان منوط به استقرار سوسیالیسم و پریدن از روی مرحله بورژوا دمکراتیکی است که مارکس طرفدار آن بود. مارکس در این زمان به این نتیجه رسید که برای پیشروی اهداف انقلاب بورژوایی باید تمام نیروی خود را صرف انتشار یک روزنامه کند: نویه راینیشه تسایتونگ (روزنامه راین جدید).شکل سازمانی اتحادیه تغییر کرد. کارل شاپر نیز به آلمان بازگشت. مارکس همزمان «جامعه دموکراتها» را به منظور گرداوری همه نیروهای دموکرات از چپ تا راست تشکیل داد.
عنوان فرعی روزنامه «ارگان دموکراسی» بود. به عبارت دیگر هدف کمونیستها در این زمان گسترش ازادیهای دموکراتیک از طریق اتحاد با نیروهای مترقی بورژوازی و خردهبورژوایی بود. آنها بر ضعف جنبش کارگری در آلمان تأکید داشتند. درواقع روزنامه در جناح چپ و رادیکالِ جنبش دموکراسیطلبی قرار داشت. زمانی که پرولتاریا ضعیف است اهداف جنبش کارگری باید از طریق جنبش دموکراسیطلبی پیش رود. اما آیا مارکس هدف اصلی خود را فراموش کرده بود؟ نه. او در شماره آخر در ماه مه ۱۸۴۹ نوشت: «اخرین کلمه همیشه و همه جا این خواهد بود: آزادی طبقه کارگر».
در طی انتشار روزنامه، خط مشی آن بیش از پیش رادیکالتر شد. بورژوازی محافظهکار مایل به سازش با حاکمین پروسی بود. سیاست محتاطانهای که مارکس از ابتدا در نظر داشت غیر قابل اجرا بود. وظیفه روزنامه دفاع از آزادی مطبوعات در هر شکلی بود. روزنامه به یکی از پرفروشترین روزنامههای آلمانی زبان در آن زمان بدل گشت. زمانی که ضدانقلاب در اروپا در حال پیروزی بود، او بتدریج به این نتیجه رسید که «تاریخ هیچ مضحکه شرماورتر و تحقیرامیزتر از بورژوازی آلمان به چشم ندیده است». مدتها قبل گفته بود که ما المانیها « هرگز خود را همدل و همنشین آزادی نخواهیم یافت، به جز یک بار: روز تدفین ازادی» او در این زمان دهقانان را متحد کارگران قلمداد نمود.
در جریان انقلاب آلمان بین رهبران اتحادیه کمونیستها اختلاف جدی پیش امد.در زمان انقلاب و شورش مردم، انگلس خود در بادن در مبارزه شرکت داشت. در این زمان یکی از اعضای مبارز اتحادیه کمونیستها اگوست ویلیش بود. او بعدها به امریکا مهاجرت کرد و در جنگ داخلی آمریکا شرکت فعالی داشت و به خاطر رشادت خود به درجه ژنرالی رسید-انگلس و دیگر اعضای اتحادیه تحت نظر او در جنگ شرکت کردند. در جریان مبارزه دوست مارکس ژوزف مول به قتل رسید. زمانی که شورش مردمی آرام گرفت کارل شاپر و اگوست ویلیش خواهان آغاز یک شورش مسلحانه توسط اتحادیه کمونیستها شدند. مارکس با چنین شورشی بشدت مخالفت نمود و آن را غیرعقلانی خواند. ویلیش و شاپر تمکین به «عقل» را در شرایط پیروزی ضدانقلاب نادرست خوانده و «تحریک تودهها» را مجاز شمردند . مارکس در دوران شکست رفتار آنها را غیرمسولانه خواند. علت مخالفت مارکس مشخص بود: تا زمانی که مردم در صحنه بودند آنها میبایستی از صمیم قلب از شورش کارگران دفاع میکردند، اما زمانی که دیگر شانسی برای نجات انقلاب وجود نداشت وظیفه پیشرو آغاز یک شورش جدید نبود. مارکس از جمله گفت «از نظر این آقایان انقلاب فقط به معنی سرنگونی حکومت موجود است. پس از آن «پیروزی» کسب شده است». اما انقلاب وظیفه ساختن داشت و نه فقط برانداختن. مارکس در زمانی که ضدانقلاب با خیانت بورژوازی به پیروزی رسید، نتیجه گرفت که احزاب انقلابی باید به تئوری انقلابی مسلح شوند.
او در ۱۸۵۰ در خطابهای به اتحادیه کمونیستها درسهای انقلاب را جمعبندی کرد. از نظر او بورژوازی و خردهبورژوازی به انقلاب پشت نمودند.در چنین شرایطی وظیفه کارگران انقلاب مداوم است. کارگران باید «با به عهده گرفتن وظیفه انان و با ایجاد یک حزب مستقل در اسرع وقت، فریفته عبارات ریاکارانه خردهبورژوازی دموکرات در مورد عدم ایجاد یک حزب مستقل پرولتری نشوند. فریاد نبرد انان باید این باشد: ماندگاری انقلاب.» اما همه این گفتهها به معنی به راه انداختن سوسیالیستی نبود. خیانت بورژوازی و خردهبورژوازی به معنی پشت کردن به انقلاب دموکراتیک نبود. او به این نتیجه رسیده بود که طبقه کارگر میبایستی به روی پای خود بایستد و نه آنکه انقلاب سوسیالیستی در استانه در باشد. بعدها این تئوری در اوایل فرن بیستم در میان انقلابیون روسیه زنده شد. طبقه کارگر میتوانست به مثابه یک نیروی مستقل در یک انقلاب دموکراتیک شرکت کند و انقلاب را به پیش راند.
بعد از شکست انقلاب، راه مارکس و انگلس از اتحادیه کمونیستها جدا شد. آنها به این نتیجه رسیدند که باید شکل دیگری از تشکیلات را به پیش ببرند. «حزب مارکس» شکل و شمایل دیگری به خود گرفت. ضرورت مبارزه در یک تشکیلات بینالمللی بیش از پیش احساس میشد.
برای مارکس بسته به ضرورت مبارزه پرولتاریا تغییر سازماندهی ویا تعویض تشکیلات چیز عجیبی نبود. عملکرد اتحادیه کمونیستها در طی انقلاب آلمان در عرض مدت کوتاهی کاملاً عوض شد. برای او تمرکز در یک روزنامه رادیکال دموکرات با محتوایی که بتواند خوانندگان بیشماری بیابد، امری طبیعی بود. البته روند حوادث سیاسی به آن شکلی که او تصور میکرد پیش نرفت، و او درسهای این شکست را اویزه گوش نمود. وی پس از ارزیابی مجدد به این نتیجه رسید که در شرایط جدید ، جنبش کارگری از طرفی نیاز وافری به یک تحلیل علمی از عملکرد جامعه سرمایهداری دارد. چیزی که او باقیمانده عمر خود را صرف این کار کرد. از سوی دیگر وی در شرایط جدید به دنبال اشکالِ نو تشکیلاتی بود. اتحادیه کمونیستها پاسخگوی نیازهای جنبش کارگری نبود.
حال در ایران کنونی، آیا میتوان از رهبران احزاب و سازمانهای چپ انتظار داشت که پس از سالها مبارزه و شکستهای متفاوت، پایگاههای سنتی خود را برای لحظهای ترک کنند و اشکال دیگر تشکیلاتی را بیازمایند؟ برای مدتی خود را تودهای، فدایی، راهکارگری، حزب کمونیستی ...نشمرند و برای پیشبرد منافع جنبش چپ ایران، پا را از کفش قدیمی بیرون اوردند؟
انترناسیونال اول
شکست انقلابات اروپا در سال ۱۸۴۸ موجب نزول قدرت جنبش کمونیستها شد. پس از اختلاف در میان اتحادیه کمونیستها و جدایی عملی مارکس وانگلس از اتحادیه ، آنها استقلال نوشتن را بر فعالیت حزبی ترجیح دادند. در این زمان حتی انگلس گفته بود «حزب برای ما که به شهرت تف میاندازیم چه فایدهای دارد؟» باید توجه داشت که این فقط دوره کوتاهی از زندگی انان بود. مارکس نیز به فرای لیگرات در سال ۱۸۶۰ نوشت که «هرگز بار دیگر به انجمن مخفی یا علنی باز نمیگردد» و معتقد بود که تمرکز او بر پروژه بزرگ خودش، «نفع بیشتری برای طبقه کارگر دارد تا شرکت در انجمنهایی که عمرشان در قاره اروپا به سر رسیده است» از نظر او اتحادیه کمونیستها همچون صدها انجمن دیگر «که همه جا در جامعه مدرن به شکل خودجوش به وجود میایند، حادثه کوچکی بیش نبود.»
انترناسیونال اول در جریان اعلام همبستگی کارگران انگلیسی و فرانسوی با مبارزه آزادی ملی لهستان و حمایت از شمالیها در جنگ داخلی آمریکا شکل گرفت. بعد از آنکه کارگران پاریس به سازمانی برای متحد کردن همه کارگران خوشامد گفتند، تشکیل انترناسیونال در سپتامبر ۱۸۶۴ در لندن کلید خورد. ویلیام راندال کرمر یکی از رهبران اتحادیههای انگلیسی با مارکس تماس گرفت و از او خواست تا چند نفر از فعالین مهاجر آلمانی را معرفی کند. مارکس دوست خیاط خود در اتحادیه کمونیستها، یوهان گئورگ اکاریوس را معرفی کرد، اما با آگاهی از اینکه افراد مصممی قصد به راه انداختن یک پروژه بینالمللی را دارند خود نیز در جلسه شرکت نمود. مارکس به نمایندگی از کارگران آلمانی برای نوشتن یک پیشنویس انتخاب شد.
بنابراین ایده تشکیل انترناسیونال برخلاف برخی از نوشتهها، از جمله ویکیپدیای فارسی، متعلق به مارکس نبود. اساساً با توجه به زمان بسیار زیادی که او صرف نوشتن کاپیتال میکرد وقتی برای او باقی نمیماند. حتی انگلس نیز در این زمان او را از مشارکت در انجمنهای کارگری برحذر میکرد. مارکس در ابتدا با شک و تردید کار با انترناسیونال را پذیرفت اما به زودی به مهمترین چهره آن بدل گشت. او نه آن را بنا کرد و نه قصد رهبری آن را داشت. کار در یک سازمان بینالمللی بسیار متفاوت از کار در اتحادیه کمونیستها بود. با این حال او هنگامی که مسئولیت نویه راینیشه تسایتونگ را داشت به خوبی نشان داده بود که میتواند گرایشات بسیار مختلف و متفاوت را در یک مسیر کانالیزه کند. برای اولین بار یک سازمان بینالمللی کارگری قصد داشت بر موانع ملی غلبه کند و بر اساس گرایشات متفاوت سیاسی و ایدلوژیک مبنای مناسبی را برای تصمیمات مشترک پیدا کند. او وظیفه انترناسیونال را «ترکیب و تعمیم جنبشهای خودانگیخته طبقات کارگری، و نه تحمیل و دیکته کردن یک دکترین» میدانست.
در عرض ۱۴۰ سال گذشته، بسیاری مارکس را به عنوان یک تئوریسین میشناسند. آثار مهمی چون کاپیتال، گروندریسه، و نوشتههای فلسفی او هنوز توسط بسیاری خوانده میشوند. آنچه که خواننده امروزی و بسیاری از چپگرایان فراموش میکنند این واقعیت است که مارکس در زمان حیاتش قبل از هر چیز به عنوان یک سیاستمدار شناخته میشد. این نکتهای است که برخی از مورخین معروف از جمله ولفگانگ شیدر بر آن تأکید کردهاند. وی در دورههای اوج مبارزه دموکراسیطلبی و عدالتخواهی در سه دهه ۱۸۷۰-۱۸۴۰ ، نه فقط در دوران انقلابهای بورژوایی، بلکه در انترناسیونال نیز بسیار فعال بود.
در انترناسیونال این دستهبندیها وجود داشت. اول، اتحادیههای انگلیسی، که نیروی محرک ایجاد چنین تشکلی بودند، گرایشات اقتصادگرایانه داشتند. آنها وظیفه خود را بهبود وضع کارگران در چهارچوب نظام سرمایهداری میدانستند. برای آنها انترناسیونال گاه حکم ابزاری برای کنترل اعتصابات را داشت. گروه بزرگ دیگر انترناسیونال، طرفداران پرودون بودند که «همیاران» (Mutualists) خوانده میشدند که بیشتر در فرانسه و بلژیک طرفدار داشتند. آنها مخالف هرگونه فعالیت سیاسی طبقه کارگر بودند، با استفاده از اعتصاب به عنوان یک حربه سیاسی مخالفت میکردند. معتقد بودند با رشد تعاونیها و دسترسی همگانی به سهام میتوان سرمایهداری را بتدریج اصلاح نمود. و بالاخره کمونیستها و نیروهای سیاسی پراکنده دیگری وجود داشتند که طرفدار براندازی نظام سرمایهداری به عنوان یک نظام تولیدی مسلط بودند. کسان دیگری نیز در انترناسیونال فعال بودند که هیچ پیوندی با سوسیالیسم نداشتند.
مارکس در این زمان در فرانسه و در مقایسه با پرودون چندان معروف نبود، او ایدههای پرودون را در فقر فلسفه به باد انتقاد گرفته بود. در انترناسیونال یکی از طرفداران پرودون، هنری-لویی تولان از بنیانگذاران انترناسیونال بود. مارکس در انگلیس بیشتر شناختهشده بود، اما چارتیسم و ایدههای اوون در میان انگلیسیها از محبوبیت زیادی برخوردار بود. او به هنگام تهیه پیشنویس بیانیه از شرکت در چند جلسه اولیه خودداری کرده بود، اما هنگامی که متوجه شد بیانیه تشکیل (یا دقیقتر خطابیه افتتاحیه) انترناسیونال دارای نکات مفیدی نیست، بسرعت دست بکار شد . اعضای مهم کمیته را به خانه خود دعوت کرد و با آنها بر سر قوائد انترناسیونال به بحثهای طولانی و رو در رو پرداخت. بیانیهای با بیش از چهل ماده تهیه نمود اما با توجه به ترکیب انترناسیونال بسیاری از آنها را خط زد. سعی کرد بیانیه تشکیل انترناسیونال را به گونهای بنویسند که «از نظر جنبش کارگری حاضر قابل قبول باشد» بنا به گفته انگلس، مارکس «خود در این باره گفته بود که جنبش میبایستی رهبران لیبرال اتحادیههای کارگری بریتانیا، پرودونیستهای فرانسوی، ایتالیایی، اسپانیایی و لاسالیهای آلمانی را در بر گیرد.».
لحن نوشته در مقایسه با مانیفست کمونیستی ملایمتر است.او از برخی از کلمات رایج در میان جنبش کارگری آن زمان مانند برادری استفاده کرد. انترناسیونال با خصلتی چون همبستگی پیوند میخورد اما طرفدار پروپا قرص همبستگی، یوهان فیلیپ بکر -از دوستان نزدیک مارکس و انگلس-بود. مارکس از نتیجه نهایی بیانیه راضی بود. در نامهای که به انگلس نوشته بود، عنوان میکند، در مقابل در مقابل فرمولبندیهای اصلی خود ، مجبور شده بود که چند جمله در مورد وظیفه، اخلاقیات و حقیقت – مارکس از خطبههای اخلاقی بشدت پرهیز میکرد- وارد بیانیه کند. انگلس در پاسخ با ناامیدی میگوید، بعد از اینکه مواضع طرفین کمکم تثبیت شدند، افتراق و انشعاب بین «پرولتاریای تئوریک» و «بورژوازی تئوریک» آغاز خواهد شد. اما مارکس دوست خود را آرام مینماید و به آینده امیدوار میسازد.
در این دوران مارکس مجبور میشود با طرفداران پرودون در جناح راست و بلانکی در جناح چپ مبارزه کند. او علاقهای به اقتصادگرایی مرسوم در میان انگلیسیها نداشت. از همه بدتر اینکه مجبور بود با طرفداران جوزپه مانزینی کسی که تشکیلات مخفی «ایتالیای جوان» را ایجاد کرده بود و یک ناسیونالیست رادیکال محسوب میشد نیز کنار بیاید.
مارکس و طرفدارانش از همان ابتدا توانستند با کار مداوم نظرات خود را بتدریج به پیش ببرند. در ابتدای شکلگیری انترناسیونال طرفداران پرودون موضع قوی داشتند، از همین رو در اولین برنامه صحبتی از مالکیت دولتی نشده بود اما بتدریج با افزایش نفوذ طرفداران مارکس مالکیت جمعی جنگلها، مزارع، معادن، راهاهن... در برنامه انترناسیونال گنجانده شد. مارکس در پی تحمیل تئوری بر واقعیات نبود، او همچنین تئوری را قربانی واقعیات موجود نکرد بلکه با مبارزه تدریجی و ترویج نظراتش توانست توجه نیروهای جدیدی را به سوی خود جلب نماید. چنین کاری از دست افراد زیادی برنمیامد. حتی انگلس شخصیتی نبود که بتواند در چنین شرایطی جایگزین مناسبی برای مارکس گردد.
اختلاف با باکونین
میخائیل باکونین زندگی بسیار پرحادثهای داشت. او در مسکو و برلین تحصیل کرده بود. با مارکس در دهه ۱۸۴۰ در پاریس آشنا شد. وی در آن زمان از طرفداران پرودون بود. برای مخالفت با اشغال لهستان توسط روسیه از فرانسه اخراج گشت و کمی بعد به خاطر مشارکت در شورش چک به روسیه بازگردانده شد. دو بار محکوم به اعدام شد. بار اول بخشیده گشت اما پس از چندی دوباره حکم اعدام گرفت و به سیبری به منطقهای فرستاده شد، که از نظر پلیس امکان فرار از آنجا وجود نداشت. از زندان فرار نمود و با تغذیه ریشه درختان و میوههای جنگلی توانست پس از مدتها خود را به سواحل شمال شرقی روسیه برساند. از آنجا با قایق به ژاپن و از ژاپن به ایالات متحده رفت و در نهایت خود را به لندن، مقر انترناسیونال اول رسانید. با این پیشینه و زندگی پر ماجرا، زندگی مارکس در لندن که از صبح تا شب در موزه لندن-در آن زمان کتابخانه بریتانیا جزیی از آن مجموعه بود-مشغول مطالعات عمیق خود بود، بسیار یکنواخت و ملالاور بنظر میرسید از این جهت او هماوردی برای باکونین محسوب نمیشد. در طی سالها مبارزه، باکونین طرفداران قابل توجهی در اسپانیا، جنوب ایتالیا، بخشهایی از سوئیس و بلژیک بدست آورده بود.
باکونین پس از بازگشت به اروپا تا مدتی خود را از انترناسیونال دور نگه داشت.او در حال ساختن یک قدرت تشکیلاتی بزرگ برای خود بود و مارکس بخوبی آگاهی داشت که وی بزودی تمام تلاش خود را برای تسخیر انترناسیونال بکار خواهد گرفت. طرفداران پرودون در اروپا «الیانس بینالمللی دمکراسی سوسیالیستی» را در ژنو بر پایه نظریات باکونین ایجاد کرده بودند. الیانس شعبههایی در برخی از کشورها از جمله ایتالیا باز کرده بود
انترناسیونال هم افراد و هم سازمانها را به عنوان عضو میپذیرفت. الیانس باکونین تقاضای عضویت در انترناسیونال کرد. مارکس با وجود اختلاف زیاد با باکونین و شک و تردید فراوان نسبت به برنامه او و طرفدارانش به انترناسیونال پیشنهاد داد تا گروههای طرفدار او در انترناسیونال پذیرفته شوند. انترناسیونال هیچگاه مانند یک حزب عمل نمیکرد اما قوائد معینی وجود داشت و اعضا و گروههای عضو میبایست قوانین مشخص عضویت در انترناسیونال را رعایت میکردند. این شرط در برابر الیانس گذاشته شد که خود را به عنوان یک سازمان بینالمللی منحل کند. علت گذاشتن چنین شرطی آن بود که ارگان بینالمللی کارگران انترناسیونال بود و ارگانهای رقیب نمیتوانستند به عنوان عضو با آن رقابت کنند. باکونین این اصل را پذیرفت. در نتیجه الیانسهای هر کشور به طور جداگانه عضو انترناسیونال شدند.
مارکس در آن زمان فقط در نشستهای شورای کل که مسئولیت تدوین اسناد را به عهده داشت شرکت مینمود و از حضور در کنگرهها احتراز میکرد تا بتواند وقت خود را صرف کار بر روی کاپیتال کند. او در بسیاری از کنگرههای انترناسیونال که معمولاً در خارج از لندن برگزار میشدند شرکت نمیکرد.
بسیاری فروپاشی انترناسیونال را نتیجه اختلافات شخصی مارکس و باکونین قلمداد کردهاند. برخی با وجود تکیه بر حوادث مهم سیاسی و تأکید بر تغییرات شرایط اروپا به عنوان عامل فروپاشی، باز از نثار کلمات رکیک برای توصیف طرف مقابل خودداری نکردهاند. مارکس در انترناسیونال با گروههای متفاوتی برخورد کرده بود اما توانسته بود همه عقاید را در جهت اهداف مشخص انترناسیونال هدایت کند. در این زمان چند حادثه مهم اتفاق افتاد که هم ضرورت بقای تشکیلات موجود را زیر علامت سؤال برد و هم افتراق در انترناسیونال را بسیار تشدید نمود. مسلماً اختلافات شخصی مارکس و باکونین و (گاه برخی از یاران باکونین) در تسریع پروسه مرگ انترناسیونال بیتاثیر نبود، اما عوامل دیگری نقش کلیدی را داشتند. سه حادثه مهم یعنی جنگ فرانسه و پروس، کمون پاریس، و شکلگیری احزاب جدید کارگری جدید در آلمان زمینههای اصلی جدایی را فراهم ساختند.
در ایران، نحوه برخورد با انقلاب ۱۳۵۷ و نیز جنگ ایران عراق موجب اختلافات بزرگی در احزاب و گروههای سیاسی کشور از جمله جنبش چپ گردید. جنگ ایران و عراق، یاداور جنگ فرانسه و پروس بود. موضع مارکس در مورد جنگ فرانسه-پروس، مخالفت با لویی بناپارت در همه رفراندومها بود. تا زمانی که پروس جنگ دفاعی میکرد حمایت از آن جایز بود اما پس از مدتی جنگ دفاعی پروس به یک جنگ تهاجمی بدل شد. با پیشروی المانیها، بناپارت سقوط کرد و دولت ادولف تیر قصد داشت شهر پاریس را خلع سلاح کند. مارکس چند روز پس از پیروزیها المانیها در سدان، اگوست سرایلیر را به پاریس فرستاد تا بخش فرانسوی انترناسیونال «دست به حماقتی به نام انترناسیونال» نزند. باکونین از مدتها قبل از کارگران دعوت کرده بود که جنگ را به جنگ انقلابی بدل کنند. او در لیون نیز شورشی به راه انداخته بود که با شکست مواجه شد. مارکس بشدت در مورد سرنوشت یک شورش در پاریس نگران بود.وی گرفتن قدرت در پاریس را در شرایطی که دشمن شهر را محاصره کرده بود، عمل خطایی قلمداد میکرد و نتیجه آن را چیزی جز حمام خون نمیدید، اما هنگامی که این اتفاق افتاد او از آن حمایت کرد، اما این به معنی آن نبود که به نحوه اجرای آن انتقاد نداشته باشد.
در آن زمان مخالفین کمون که شورش پاریس را نتیجه مداخلات انترناسیونال میدانستند، در مورد تعداد اعضای انترناسیونال بشدت غلو نمودند. روزنامه تایمز لندن تعداد اعضای انترناسیونال رادو و نیم میلیون نفر تخمین زد. دادستانی فرانسه که فعالان کارگری را به محاکمه میکشید معتقد بود اعضای انترناسیونال در حدود ۸۰۰ هزار نفر بودند اما امروز بسیاری از محققین به این نتیجه رسیدهاند که انترناسیونال در اوج فعالیت خودچیزی در حدود ۱۵۰ هزار نفر را در خود جای میداد. به عبارتی انترناسیونال بخش کوچکی از کارگران کشورهای عضو را در بر میگرفت. قسمت اعظم اعضای آن در انگلیس و در حدود ۵۰ هزار نفر تخمین زده میشود.
در این زمان پرولتاریا برای اولین بار توانست قدرت سیاسی را برای دو ماه بدست گیرد. نکته اصلی آنکه مارکس و انگلس هر جا که جنبش کارگری شکل میگرفت و برای کسب حقوق خود مبارزه میکرد، حتی اگر رهبری آن را کسانی در دست داشتند که بسیار به دور از نظرات خودشان بود، باز با آن احساس همبستگی شدیدی میکردند. مارکس با همه انتقادات، کمون پاریس را فرزند معنوی انترناسیونال میپنداشت و آن را دارای مفهوم تاریخی مهمی تلقی کرد.کمون موجب تغییرات مهمی در اندیشه آن دو گشت. هدف جنبش کارگری پس از کمون پاریس دیگر تصرف قدرت دولتی نبود، بلکه در هم شکستن آن بود. مارکس پس از کمون نظرات خود در مورد تشکیلات حزبی را تکامل داد.
با دفاع مارکس از کمون پاریس در کتاب «جنگ داخلی در فرانسه» ، کمکم مسأله سازماندهی طبقه کارگر شکل عاجلتری به خود گرفت. انترناسیونال در قطعنامه خود در لندن برای اولین بار ضرورت «سازمان دادن طبقه کارگر در یک حزب سیاسی» را اعلام کرد. قطعنامه «خواهان شکلگیری حزب کارگری متمایز در مقابل همه احزاب طبقه میانه» در همه کشورها شد. انگلس در سال ۱۸۷۱ در نامهای به بخش اسپانیایی انترناسیونال نوشت «تجربه همه جا نشان داده است که بهترین راه رهایی کارگران از سلطه احزاب قدیمی آن است که در هر کشوری، حزب پرولتری با خط مشی کاملاً متمایز از دیگر احزاب به وجود اید.»
کنفرانس لندن در سال ۱۸۷۱ قرار بود مشکلات مهم تشکیلاتی و استراتژیک انترناسیونال را حل کند. مارکس با توجه به حوادث پاریس و شورش لیون توسط انارشیستها، تصمیم گرفته بود مانع نفوذ بیشتر نظرات باکونین شود. اما همانطور که گفته شد موضوع تغییر استراتژی قبل از هر چیز به تجربه کمون باز میگشت و هدف اود شخص باکونین نبود اگر چه نظرات منفی مارکس در مورد او پس از شورش لیون بسیار تشدید شد. از سوی دیگر باکونین توانسته بود در شرایط بحرانی اروپا طرفداران جدیدی بیابد. حتی دوست مارکس، فیلیپ بکردر میان نظرات مارکس و باکونین مردد شده بود.جوهر کنفرانس لندن در این جمله قطعنامه نهفته بود: «رهایی اجتماعی کارگران از رهایی سیاسی آنها جدا نیست.» تجربه دو حزب سیاسی کارگری در المان، یعنی حزب طرفداران لاسال و حزب طرفداران مارکس که بعداً حزب مشترک سوسیال دموکراسی آلمان را تشکیل دادند، راه را برای ایجاد احزاب تودهای باز نمودند.
در کنفرانس لندن مارکس فعالترین فرد شرکتکننده بود. او ۱۰۲ بار صحبت کرد و توانست نظر بسیاری از مرددین را بسوی خود جلب کند. مارکس با آنکه با بسیاری از نظرات بلانکی و طرفدارانش در مورد نقش گروههای رزمنده در انقلاب اختلاف داشت، با پیشنهاد رهبر بلانکیستها در انترناسیونال، ادوارد ویان، در مورد ایجاد احزاب ملی با برنامه و تشکیلاتی مجزا موافقت کرد. نتیجه پیشنهاد ویان این بود که در هر کشوری سازمانهای جداگانهای ایجاد شوند تا همچون یک حزب سیاسی عمل کنند اما در عین حال زیر رهبری «شورای کل» انترناسیونال باشند. قطعنامهها با اکثریت قریب باتفاق به تصویب رسیدند و مارکس فکر میکرد که همه انجمنهای عضو، قطعنامههای جدید را خواهند پذیرفت. اما او بشدت دچار اشتباه بود.
پس از کنفرانس لندن اختلاف بین مارکس و باکونین و نیز جناحهای انگلیسی انترناسیونال بالا گرفت. اختلافات ایدئولوژیک مارکسیستها و انارشیستها مشخص بود. بعد از کمون پاریس مارکس به این نتیجه رسیده بود که پرولتاریا پس از سرنگونی بورژوازی باید دولت مستقل خود را ایجاد کند، اما باکونین معتقد بود که پس از انقلاب کارگری دولت باید از بین برود. همچنین مارکس اعتقاد داشت که پرولتاریا فقط با ایجاد حزب خود میتواند به صورت یک طبقه عمل کند، حزبی که مخالف همه احزاب کهنِ نماینده طبقات ثروتمند بود. مارکس معتقد بود که کارگران میتوانستند در انتخابات پارلمانی برای بهبود وضع طبقه خود شرکت کنند. اما از نظر باکونین حزب نشانه استبداد بود، او اگر چه کاملاً موافق سازماندهی انقلابیون بود، اما وظیفه انقلابیون، ترغیب طبقات زحمتکش به قیام و شورش برای سرنگونی نظم موجود بود. پس از سرنگونی نظام حاکم وظیفه مردم ایجاد یک نظم نوین از پایین به بالا بود.از نظر مارکس، باکونین چیزی در مورد انقلاب و شرایط انقلاب نمیدانست و انقلابیون با اراده خود نمیتوانستند به انقلاب اجتماعی دست زنند.
اما اختلاف این دو یک نکته مرکزی دیگر را در بر میگرفت و آن نحوه سازماندهی انترناسیونال بود. از نظر مارکس انترناسیونال میبایستی به مثابه یک سازمان دموکراتیک و علنی با مقررات و سیاستهایی که در کنگرههایش تصویب میگشتند اداره شود، و جلو هر گونه فعالیت و توطئههای پنهانی را بگیرد.مارکس و انگلس بر این اعتقاد بودند که باکونین و طرفد ارانش از طریق انجمنهای مخفی خود در پی توطئههای نهانی در انترناسیونال بودند. این موضوع باعث شده بود که گاه آنها بیش از حد به امکان توطئههای طرفداران باکونین بها دهند.
پس از کنگره لندن و تصویب ضروررت ایجاد حزب طبقه کارگر، طرفداران باکونین که در اسپانیا، جنوب ایتالیا، سوئیس و قسمتهایی از فرانسه قدرت داشتند به اعتراض پرداختند.بعد از اعتراض این بخشها علیه تصمیمات شورای عمومی انترناسیونال تحت عنوان مبارزه با اقتدار، بخشی از انگلیسیها که در گذشته از مارکس طرفداری میکردند، به مبارزه « ضد اقتدارگرایی» پیوستند. در واقع،مسئله اصلی برای انگلیسیها دفاع آشکار مارکس از تجربه کمون و ترغیب کارگران برای کسب قدرت بود.اختلافات داخلی موجب شد که رابطه مارکس با یوهان گئورگ اکاریوس، خیاطی که او به هنگام تشکیل انترناسیونال به انگلیسیها به عنوان نمایندهای از سوی انقلابیون مهاجر آلمانی معرفی کرده بود، نیز تیره گشت. مارکس از تجربه کمون به نتایجی رسیده بود که برخی از طرفداران سابقش نیز هنوز آمادگی پذیرش آن را نداشتند.
او که مشکوک به فعالیتهای مخفی طرفداران باکونین بود، داماد خود پل لافارگ که با دختر دوم مارکس، لورا، عروسی کرده بود را برای ماموریتی به اسپانیا فرستاد. لافارگ یک فرانسوی متولد کوبا بود و اسپانیایی را به طور سلیس حرف میزد. وی نام خود را پابلو فارگا گذاشت و در مادرید با گروههای اسپانیایی انترناسیونال تماس برقرار کرد. در آنجا کسانی را یافت که میتوانستند در مورد نامهای که باکونین برای یکی از دوستان خود فرستاده بود و حاوی دستورالعملهایی بود که هیچ تناسبی با فعالیتهای دموکراتیک انترناسیونال نداشت، شهادت دهند. لافارگ همچنین کپی اساسنامه اتحاد مخفی اسپانیا را بدست اورد.
از سوی دیگر، طبق قرار، باکونین ترجمه روسی کتاب کاپیتال مارکس را به عهده گرفته بود، اما از ترجمه آن به دلایل مختلف سر باز میزد و ناشر روسی، لیوباوین، باکونین را تحت فشار قرار داد، زیرا به او ۳۰۰ روبل پیش قسط داده بود.یکی از دوستان باکونین به نام نچایف طی نامهای به لیوباوین، او را در صورت مزاحمت بیشتر برای باکونین، تهدید به مرگ کرده بود. (دقیقتر از « دست انتقام عدالت خلق» نام برده بود). مارکس طی نامهای به دوست خود در روسیه، نیکولای دانیلسن تقاضا نمود در صورت امکان به او کمک کند. دانیلسن ضمن تماس با لیوباوین توانست نامه تهدیدامیز نچایف را بدست اورد.
همچنین مارکس طی نامههایی به آلمان و آمریکا از آنها خواست که در صورتی که مایل به شرکت در کنگره نیستند از طریق وکالتنامه، فرد دیگری را برای شرکت به کنگره بفرستند. بدین ترتیب مارکس تصمیم گرفته بود با جمعاوری نیروهای طرفدار خود، امکان ماجراجویی بیشتری به باکونین ندهد.
کنگره بعدی در لاهه هلند در سال ۱۸۷۲ برگزار شد، در ان ۶۵ نماینده از ۱۴ کشور مشارکت داشتند. اهمیت کنگره باعث شده بود که مارکس برای اولین بار به کنگره انترناسیونال برود. کنگره قطعنامههای کنفرانس لندن را تائید کرد :«تصرف قدرت سیاسی امروز مهمترین وظیفه طبقه کارگر شده است.»انارشیستها با وجود پذیرش نظرات مارکس توسط کنگره، از پذیرش قطعنامه مذکور سر باز زدند.
شرایط جدید جنبش کارگری ادامه کار انترناسیونال به شیوه گذشته را دشوار کرده بود. هدف اولیه انترناسیونال اول حمایت از جنبش اعتصابی سراسر اروپا، و آشنا کردن کارگران به ضرورت وحدت و تشکیلات بود. در سال ۱۸۷۲ جنبش کارگری در کشورهای المان، بریتانیا، بلژیک و فرانسه رشد بسیاری نموده بود، این جنبش در اسپانیا نیز رو به تعالی بود. کمون پاریس برای تصرف قدرت دولتی گام برداشت. وظیفه پیش رو بسیار متمایز و پیچیدهتر از اهداف اولیه زمان تشکیل انترناسیونال بود. مارکس تصمیم خود برای ترک انترناسیونال را گرفته بود. او کمی قبل از کنگره لاهه در نامهای به دوست خود کوگلمان نوشته بود: «در کنگره انترناسیونال مسأله مرگ و زندگی انترناسیونال مطرح است و من پیش از آنکه بیرون بیایم، میخواهم دست عناصر انحلالطلب را از آن کوتاه کنم.» او این کار را در دو حرکت انجام داد.
اول، پس از تصویب قطعنامههای کنگره، انگلس به طور ناگهانی پیشنهاد کرد که مقر انترناسیونال از لندن به نیویورک منتقل شود. این پیشنهاد ناگهانی باعث تعجب و پریشانی بسیاری از شرکتکنندگان از جمله برخی از هواداران مارکس شد. مسلماً در آن زمان، مارکس اهمیت زیادی برای جنبش کارگری در ایالات متحده قائل بود، اما این نمیتوانست دلیل اصلی چنین پیشنهادی باشد. همه میدانستند که انتقال مقر کنگره، به معنی مرگ تدریجی آن بود. این پیشنهاد با رأی بسیار شکنندهای پذیرفته شد. بسیاری از طرفداران اقلیت (یعنی طرفداران باکونین)، ۶ نفر، رأی ممتنع دادند. گیوم رهبر طرفدار اقلیت در کتاب خود در مورد انترناسیونال نوشت : مارکس انترناسیونال را کشت. اما او آن را از دست آنارشیستها نجات داد.
دوم، در ابتدا، کنگره یک هیئت پنج نفره، یک المانی، سه فرانسوی و یک بلژیکی را مامور بررسی خطاهای اساسنامهای باکونین و برخی دیگر از طرفدارانش نمود. انگلس اسنادی را که لافارگ از اسپانیا بدست آورده بود معرفی کرد. گیوم در مقابل ، بیاطلاعی خود از وجود هر گونه اتحاد مخفی اسپانیایی را اعلام کرد. اما اسپانیاییهای حاضر، وجود آن را تائید کردند. پس از آنکه کمیته بررسی شهادت همه طرفهای درگیر را شنید بنا به گفته گیوم، همچنان کمیته به نتایج قطعی نرسیده بود. تا آنکه در روز آخر مارکس لازم دید ضربه نهایی را بزند. او شخصاً با کمیته مزبور صحبت نمود و نامهای را که دانیلسن از روسیه فرستاده بود به آنها نشان داد. مارکس راضی نبود که باکونین به دلایل غیرسیاسی از انترناسیونال اخراج شود، و نمیخواست نامه مذکور را رو کند تا اینکه بنا به گفته اچ ای کار، مجبور به رو کردن اس خود شد. پس از آن کمیته رأی به اخراج باکونین که در کنگره حضور نداشت و گیوم داد.انترناسیونال هم پس از چندی رسما منحل شد.
حال باید به چند نکته توجه کرد: اول، درعمل هیچ انشعاب مهمی در انترناسیونال اول صورت نگرفت. انترناسیونال در لاهه کشته شد. باکونین اخراج شد اما مارکس نیز قصد ادامه همکاری با آن را نداشت.افتراق سیاسی مارکسیستها و انارشیستها عملاً در جریان حوادث فرانسه کاملاً تثبیت شده بود.
دوم، آیا اخراج باکونین ضروری بود؟ مسلماً مارکس چیزی در مورد عواقب بعدی اخراج او نمیدانست. اینکه برخی از طرفداران دو طرف یکدیگر را به خاطر اتهامات واهی سرزنش کنند، خارج از قوه تخیل هر کسی در آن زمان بود. برای او آن فقط یک اختلاف جدی سیاسی نبود، بلکه پشت پا زدن به قوانین داخلی تشکیلاتی محسوب میشد، آنچه که او انحلالطلبی مینامید. بسیاری از نیروهای طرفدار باکونین حاضر به پذیرش قطعنامههای کنفرانس لندن و کنگره لاهه نبودند. قسمت بزرگی از طرفداران باکونین حتی کنگره لاهه را نیز تحریم کردند.
سوم، مارکس همچون زمانی که در اتحادیه کمونیستها بود، انقدر بصیرت داشت که زمان مرگ یک تشکیلات را تشخیص دهد. با آنکه نام او با انترناسیونال پیوند خورده بود، و هیچکس به اندازه خودش در آن فعال نبود، اما زمانی که شرایط جدید ایجاب میکرد، به راحتی مرگ آن را پذیرفت و خواهان اشکال جدید سازمانی شد.
چهارم، باید توجه داشت که همه نیروهای عضو انترناسیونال، اعم از رفرمیستها، بلانکیستها، انارشیستها، پرودونیستها و مارکسیستها در پی کسب هژمونی خود در تشکیلات بودند و هیچکس مخالف چنین چیزی نبود.مارکس در کمال آگاهی از این موضوع در انترناسیونال شرکت کرد و تا مدتها در اقلیت بود.اختلافات سیاسی با همه گروههای یاد شده از ابتدا تا انتهای انترناسیونال وجود داشت و تا زمانی که اهداف اولیه آن همچنان به جای خود باقی بودند، مارکس به فعالیت خود با وجود همه اعتراضات انگلس ادامه داد. دعوا با باکونیستها بیش از هر چیز دعوایی بر سر قواعد بازی بود.
لاسال
همان که گفته شد در دوران انترناسیونال اول احزاب جدیدی شکل گرفتند. « این احزاب از انترناسیونال زاده شدند اما خود موجب زوال آن گشتند». لاسال تقریباً کمی پیش از تشکیل انترناسیونال، در سال ۱۹۶۳ اتحادیه عمومی کارگران آلمان، اولین حزب مستقل کارگری آلمان را تاسیس کرد. افراد نزدیکتر به مارکس، ببل و لیبکنشت (ویلهلم) در سال ۱۸۶۹ حزب کارگران سوسیال دمکرات آلمان را پایه گذاشتند. این دو حزب در سال ۱۸۷۵ با هم وحدت نمودند. . در کنگره وحدت دو سازمان کارگری آلمان در گوتا، برنامه مشترکی تحت همین نام به تصویب رسید. مارکس در همین رابطه، نقد معروف خود را در باره برنامه گوتا نوشت.
لاسال که هفت سال جوانتر از مارکس بود و در جوانی، در سن ۳۹ سالگی در یک دوئل به قتل رسید، شباهتهای زیادی به مارکس داشت. هر دو در برلین درس خواندند، طرفدار هگل گشتند، علاقه زیادی به یونان باستان و ادبیات داشتند و از فعالین و نظریهپردازان جنبش کارگری بودند. لاسال فقط توانست یک سال در حزب خود فعالیت کند تا اینکه در سال ۱۸۶۴ به قتل رسید. امروز اگر چه نام زیادی از لاسال باقی نمانده است، اما او تأثیر زیادی بر حزب سوسیال دمکرات آلمان و برخی از رهبران مارکسیست آن داشت.افکار او تا مدتهای طولانی پس از مرگش تاثیرگذار بودند. مارکس معتقد به یک انقلاب بورژوا دمکراتیک در آلمان بود اما لاسال به گذار مستقیم به سوسیالیسم اعتقاد داشت. نظرات کائوتسکی و لنین در مورد نقش روشنفکران در حزب بسیار شبیه نظرات لاسال در این مورد بود. مارکس و انگلس مدتها در مورد نفوذ لاسال در میان طرفداران خود شکوه کردند.
مارکس در زمان وحدت دو حزب، نقد معروف خود بر برنامه گوتا را نوشت اما با وجود انتقاد شدید او از برنامه وحدت دو حزب، آن را منتشر نکرد. ضمناً او به خوبی میدانست که در بحبوبه شور وحدت در حزب کسی به حرفهای آنها گوش نخواهد داد. مارکس به خاطر آنکه ببل در زندان بسر میبرد، نقد برنامه گوتا را فقط برای ویلهلم براکه یکی از ایدئولوگهای حزب فرستاد. نقد برنامه گوتا پس از مرگ مارکس درسال ۱۸۹۱ به چاپ رسید. مارکس در نامه خود به براکه از جمله نوشت، از آنجا که در نظر عموم، او و انگلس پدران معنوی حزب شمرده میشوند، در صورتی که حزب بخواهد به طور جدی برنامه گوتا را به اجرا در اورد، آنگاه او و انگلس مجبور میشوند رسما اعلام کنند که آنها انتقادات زیادی به برنامه دارند. مارکس در پایان نقد گوتا به لاتین نوشته بود «من سخن گفتهام و روح خود را نجات دادهام».
نکته جالب توجه در نامه مارکس به براکه، اینکه او با وجود همه انتقادات خود به روند وحدت دو حزب و برنامه ان، از «حزب ما» نام میبرد. اما به جز برنامه حزب که مارکس انتقادات خود را به طور مفصل در نقد برنامه گوتا نوشت، او به چه چیز دیگری از نظر سازمانی انتقاد داشت؟ آیا او مخالف وحدت دو حزب بود؟
مارکس اگر چه معتقد به داشتن حزب سیاسی مستقل طبقه کارگر بود، اما وحدت را تحت هر شرایطی قبول نداشت. مسأله اصلی عدم عدول از پرنسیبهای معین بود. اما مهمترین پرنسیپ او در مورد ضرورت وجودی اشکال سازمانی این بود: آیا این تشکیلات، سازمان یا حزب میتواند سطح افق فکری جنبش کارگری موجود را بهبود بخشد؟ به عبارت دیگر برای او حزب یک هدف نبود. حتی در لحظه معینی، زمانی که تشکیل حزب طبقه کارگر ، به یک هدف ضروری برای مبارزین جنبش کارگری بدل میگردد، باز پرسش اصلی این است: آیا این شکل سازمانی باعث ارتقا سطح آگاهی و مبارزه برای آزادی کارگران میشود؟
درست بر اساس این اصل طلایی بایستی به این پرسش اساسی پاسخ داد: آیا در شرایط ضعف مضاعف چپ در ایران، پراکندگی کنونی نیروهای چپ قابل دفاع است؟ آیا انشعابهای رنگاوارنگ موجب ارتقا سطح آگاهی و رشد جنبش کارگران شده است؟ و بالعکس آیا وحدت احزاب و سازمانها به خودی خود به رشد جنبش کمک میکند؟ مگر نه آنکه پروژه وحدت سازمان اکثریت و حزب توده موجب پراکندگی بیشتر نیروها شد؟
«اختلاف بر سر چیست؟»
قصد این قلم در اینجا ورود به برنامه دوستان راه کارگر نیست، بلکه بیشتر تأمل بر چند نکته ای است که در ابتدای نوشته مطرح شدند.
۱
راه کارگر در ابتدای انقلاب در ۴ تیر ۱۳۵۸ یعنی در حدود صد روز پس از انقلاب بهمن رسما شکل گرفت. «خط چهار» از فعالین سازمان چریکهای فدایی خلق، بخش مارکسیست مجاهدین، ستاره سرخ و فلسطین بودند. به عبارتی بخش اعظم گروه در ارتباط با فدائیان بودند. برای دارنده این قلم همیشه اعلام تشکیل سازمان راه کارگر در ابتدای انقلاب با توجه به توضیحات ارائه شده قابل درک نبوده و نیست. (قطعاً هر گروهی میتواند تشکیلات مورد نظر خود را ایجاد کند، منظور در اینجا زیر سؤال بردن این حق نیست، بلکه تأمل بر این است که آیا ایجاد یک حزب جدید میتواند به رشد و تعالی جنبش کمک کند و یا بالعکس . آیا وحدت یک یا چند جریان برای جنبش چپ سود اور است...)
اول، رد مشی چریکی: در ابتدای انقلاب جهتگیری فدائیان در رابطه با مشی چریکی با توجه به «اخراج» رفیق اشرف دهقانی کم و بیش مشخص بود. از جمله گفته شده است که خط چهاریها نحوه برخورد فدائیان با مشی چریکی را قبول نداشتند. اما اعلام تشکیل سازمان راه کارگر در تیرماه ۱۳۵۸ بود و اولین تلاش رسمی برای رد خط مشی چریکی توسط فدائیان در مردادماه ۱۳۵۸ یعنی یک ماه پس از اعلام تشکیل راه کارگر صورت گرفت. بنابراین نحوه رد خط مشی چریکی نمیتواند دلیل قانعکنندهای باشد.
دوم، تحلیل از انقلاب. این درست است که راه کارگر با تکرار جمله مارکس در »مبارزه طبقاتی در فرانسه» یعنی «انقلاب مرد، زنده باد انقلاب» بر شکست انقلاب تأکید کرد. اما اگر چه در این زمان در سازمان چریکهای فدایی خلق نظرات متفاوتی وجود داشتند ، اما دیدگاه رسمی این سازمان همچنان تأکید بر «قیام» و نه پیروزی انقلاب بود. در صورت شک و تردید، کافیست که شمارههای نشریه کار در زمان تشکیل سازمان راهکارگر یعنی در بهار و تابستان ۱۳۵۸ را ورق زد. به عبارت دیگر، در ابتدای انقلاب فدائیان رسما از پیروزی انقلاب سخنی نمیگفتند.
سوم، مرحله انقلاب، راه کارگر اگر چه امروز از انقلاب سوسیالیستی -بدون ورود به تفاوت نظر جناحهای مختلف راه کارگر در مورد انقلاب سوسیالیستی و گذار سوسیالیستی- سخن میگوید، در زمان تشکیل، رسما مرحله انقلاب را سوسیالیستی ارزیابی نمیکرد. مثلاً در اولین بخش جزوه «فاشیسم، کابوس یا واقعیت؟» زیرنویس شماره یک چنین میگوید: «برای جلوگیری از سوتفاهمات باید تأکید کنیم که از نظر ما در مقطع کنونی مرحله انقلاب ایران سوسیالیستی نیست.». از این نظر اختلافی چشمگیری بین این دو سازمان-فدایی و راه کارگر- وجود نداشت.
چهارم، روحانیت، مسلماً در رابطه با نحوه برخورد با روحانیت تفاوتهایی بین این دو سازمان به چشم میخورد. فدائیان بیشتر تأکید بر تحلیل طبقاتی روحانیت میکردند، در مقابل راه کارگر بیشتر بر منافع کاستی آن تأکید داشت. اما تأکید بر منافع کاستی روحانیت در میان فدائیان امر نااشنایی نبود مثلاً بیژن جزنی در مورد خمینی و مبارزه روحانیت با رژیم سلطنتی و مواضع ضداستعماری او چنین میگوید: «در حال حاضر آثار بقایای کشمکش بورژوازی وابسته با فئودالیزم باعث شده که خصومت کاست روحانی با دستگاه حاکمه محو نگردد و نه فقط جناحهای اقلیت کاست روحانی(مانند خمینی و پیروانش) که علاوه بر منابع و مصالح قشری از انگیزههای ضداستعماری نیز برخوردارند در مقابل دستگاه حاکمه قرار گرفتهاند، بلکه در جناح اکثریت نیز نارضایی ناشی از پایمال ساختن حقوق و امتیازات اجتماعی و اقتصادی کاست روحانی به نحو ضعیف ادامه یافته است.» (بیژن جزنی، مارکسیسم اسلامی یا اسلام مارکسیستی»). دیدگاههای جزنی در آن زمان هنوز در جناح اقلیت طرفدار داشت.البته این به معنی آن نیست که دیدگاه این جناح با راه کارگر یکی بود، که قطعاً نبود، بلکه تأکید بر تنوع نظرات مختلف در سازمان فدائیان در آن زمان بود و اینکه در میان فدائیان، تأکید بر کاست روحانیت به هیچوجه پشت پا زدن به م-ل محسوب نمیشد.
پنجم، ظهور فاشیسم. راه کارگر نظرات خود در مورد فاشیسم را در ابان ۱۳۵۸ یعنی پنج ماه پس از اعلام تشکیل راه کارگر رسما مطرح کرد.دارنده این قلم نمیتواند در مورد نظرات رفقای راه کارگر، پیش از جزوات یاد شده نظری بدهد. با این حال، با توجه به حملات گروههای «فالانژ» به هواداران و اعضای فدائیان در مناطق مختلف کشور، بویژه در مناطقی چون کرمانشاه، حتی این نظر نیز برای فدائیان در ابتدای انقلاب غیرقابل قبول نبود. اما پس از تسخیر سفارت، چرخش نظری بزرگی در فدائیان رخ داد که دیگر جایی برای پذیرش چنین نظراتی باقی نگذاشت.
ششم، زدن برچسب «تروتسکیسم» . مسلماً افراد معدودی به طرفداران این یا آن جناح فکری برچسبهای معینی میزدند، اما تا زمانی که افراد در یک گروه مجزا جمع نشده بودند، این امر پدیده فراگیری نبود. پس از اعلام تشکیل راه کارگر، طبعا ماشین برچسبزنی برای جدا کردن « گروه ما» از «گروه انها» به کار افتاد. از این رو نمیتوان گفت که مقاومت قابل توجهی برای جلوگیری از ورود این رفقا به سازمان فدایی وجود داشت.
هفتم، آرزوی ایجاد یک حزب فراگیر بدون مجادله با نیروهای مخالف. طبعا چنین توضیحی از سوی رفقای راه کارگر ارائه نشده است، اما هیچ دلیل محکمهپسندی در مخالفت با آن نمیتوان ارائه نمود.
هدف از این بحث این نیست که فقط باید یک حزب یا سازمان «طبقه کارگر» در جنبش کارگری وجود داشته باشد اما گاه نمیتوان ضرورت تشکیل یک حزب یا سازمان، مانند راه کارگر، را در تاریخ جنبش کارگری به راحتی توجیه نمود. همین موضوع در مورد برخی از انشعابات درون طیف فدایی و یا انشعاب هیئت اجرائیه و کمیته مرکزی راه کارگر صادق است.
«برگشت به مارکس»: آیا ایجاد یک سازمان مجزا ناگزیر بود و به ارتقا جنبش کمک کرد؟ آیا اختلافات انقدر زیاد بود که راه دیگری متصور نبود؟
۲
امروز آقای شالگونی معتقد است که حزب چپ «چپ» نیست و «کسی چون نیکفر را نمیتوان بخشید که اکثریت را به عنوان جریان مهم چپ، و الگوی چپ قرار میدهد ». اما دلایل آقای شالگونی کدام است؟
اول، آنها چپ نیستند. چپ کسی است که به سوسیالیسم اعتقاد دارد.
* مشکل اینجاست که حزب چپ شامل طیف وسیعی از نظرات، از طرفداران انقلاب سوسیالیستی گرفته تا کسانی که میتوان آنها را در جناح راست سوسیالدمکراسی قرار داد، است. آیا میتوان همه این گروه بزرگ را که بر اشتراکات دیگر خود به جز انقلاب سوسیالیستی تکیه میکنند را با یک چوب راند؟
* اگر منظور از چپ کسانی هستند که اعتقاد به گذار سوسیالیستی و دولت کارگری به آن شکلی که راه کارگر در برنامه اخیر خود ترسیم کرده است دارند، آنگاه ارزیابی آقای شالگونی از برخی از اعضای خود که طرفدار ایدههای جان هالووی -که نظراتش متأثر از جنبش زاپاتیستها در مکزیک است- بودند چگونه است؟ آیا آنها نیز چپ نیستند؟
دوم، فدائیان اکثریت چپ نیستند، زیرا آنها در کارنامه خود تلاش برای شکوفایی رژیم جمهوری در ۶۲-۵۹ را دارند. اما مشکل این استدلال در چیست؟
* حزب چپ از گروههای متفاوتی درست شده است و فدائیان اکثریت فقط بخشی از آن را تشکیل میدهند.
* فدائیان اکثریت پس از یورش جمهوری اسلامی به آنها ، اگر چه با تأخیر اما آنها در نهایت از سیاستهای گذشته خود انتقاد کردند. حتی اگر از موضع کیفری به قضیه نگاه شود، یکی از ویژگیهای بارز چپ در تمام جهان «دادن شانس دوباره به خطاکاران» است.
* سازمان راه کارگر به گفته خود آقای شالگونی با بخشی از فدائیان اکثریت «معروف به ۱۶ اذر» (مصاحبه صادق افروز با شالگونی در باره گذار به سوسیالیسم و دولت کارگری») که بخشی از فدائیان اکثریت بودند، مذاکرات وحدت داشتند. آیا آنها جزیی از چپ محسوب میشدند؟ آیا آنها پیشینه دفاع از جمهوری اسلامی را نداشتند؟
میتوان این بحث را با دفاع راه کارگر از جنگ میهنی...ادامه داد. اما پرسش اصلی اینجاست: هدف از تنگ کردن دایره چپ چیست؟ دفاع از یک ایده تاریخی است که زمانی بر اثر جای نشستن نمایندگان بورژوازی در پارلمان فرانسه ایجاد شد و یا حذف رقبای سیاسی با تنگ کردن یک مفهوم؟ مسلماً میتوان در مورد سیر تطور ایده چپ (یعنی برابری) و دفاع از این ایده بحث کرد و یا چپ را در عرصه جهانی با تکیه با همان هسته اولیه آن (یعنی برابری) بازتعریف نمود.
از نظر این قلم مسلماً مسئول خطاهای اکثریت در رابطه با سیاست شکوفایی جمهوری اسلامی، سازمان اکثریت خود به تنهایی است. از رهبری گرفته تا اعضای ساده متناسب با میزان مسئولیت و قدرت خود. بنابراین، اگر برخی از اکثریتیهاامروز سعی میکنند بخشی از خطاهای خود را بر گردن دیگران بیاندازند، این کاملاً خطاست. اما اگر جنبش چپ به صورت یک کل در نظر گرفته شود، آنگاه بازیگران زیادی در آن نقش داشتند. بیائیم با یک مثال به قضیه نگاه کنیم.
برخی اعتقاد دارند تاریخ ۴۰ سال گذشته، حقانیت تشکیلاتی اکثریت را نشان داده است، زیرا تمام کسانی که از اکثریت با هر دلیل و نیتی جدا شدند، پس از چندی مانند تیکههای نارنجک پاره پاره گشتند. مسلماً مسئولیت همه انشعابات یا شکستهای بعدی اقلیت بر عهده خود انان است و یک اقلیتی نباید بدنبال مقصر دیگری بگردد. اما یک اکثریتی به نوبه خود مسئول یک جنبش بزرگتر چپ و کارگری نیز هست. درست به همین خاطر باید فکر کند که مسئولیت من برای جلوگیری از ضرباتی که از این طریق به جنبش چپ خورده است ، چیست؟ به عبارت دیگر همه ما سرنشینان یک کشتی هستیم. مهم نیست که سوراخی که در ته کشتی ایجاد شده در قسمت چپ یا راست کشتی قرار دارد. مگر آنکه بتوان سوراخ را تعمیر کرد؟ در مورد خطاهای اکثریت، آیا راه کارگر احساس مسئولیت جمعی میکند؟
آقای شالگونی در یکی از مصاحبههای اخیر خود، نپیوستن به فدائیان را تحلیل فاشیستی از حکومت قلمداد نمود. حال اگر گروهی حکومت وقت را فاشیستی ارزیابی کند و بزرگترین نیروی اپوزیسیون را نزدیکترین نیرو به خود قلمداد نماید، اما با وجود این برای مقابله با فاشیسم، به جای پیوستن به نزدیکترین متحد خود و استفاده از همه امکانات ان، شروع به ساختن یک تشکیلات آن هم از نقطه صفر کند، آنگاه باید چنین استدلالی را چگونه ارزیابی نمود؟
اگر شعار «بازگشت به مارکس» نه در حد حرف بلکه واقعاً جدی است، آنگاه باید گفته شود: مارکس و انگلس مانیفست کمونیستی را نه برای یک گروه از کارگران صنعتی، بلکه برای پیشهوران خیاط و نجار نوشتند. مارکس در جلسه اول انترناسیونال در لندن در میان یک کفاش و یک نجار نشسته بود. با کسانی چون جوزپه مانزینی، پرودون، گاریبالدی....و همکاری میکرد. او ایجاد یک جنبش کارگری بزرگ را همکاری با همه گروههای مختلف و بسیار متفاوت ارزیابی مینمود. او برای تاثیرگذاری و گسترش ایدههای خود از آنچه که در اختیارش بود استفاده میکرد. هدف او ارتقا آگاهی کارگران با حداکثر استفاده از تشکیلات موجود بود. آیا راه کارگر چنین کرد؟ آیا چنین میکند؟
۳
یکی از تکیهکلامهای آقای شالگونی که در مصاحبههای مختلف در رابطه با وحدت و همکاری آن را تکرار میکنند، این جمله معروف لنین است: «برای آنکه متحد شویم و پیش از آنکه متحد شویم، باید اختلافاتمان را بشناسیم» (جمله دقیق لنین چنین است: «پیش از آنکه متحد شویم و برای آنکه متحد شویم ابتدا به طور قطع و صریح لازم است خط فاصلی بین خود قرار دهیم.») این جمله از آگهی مربوط به انتشار ایسکرا در سال ۱۹۰۰ است که در «چه باید کرد؟» لنین آن را مجدداً نقل میکند. این جمله را میتوان به دو گونه تعبیر کرد:
اول، برخی روشن نمودن اختلافات در میان چپ را مهمتر از وحدت و ائتلاف تلقی نموده و مینمایند.
دوم، از نظر نگارنده لنین بر تنوع نظرات در جنبش کارگری تأکید میکند. او میگوید که هیئت تحریریه ایسکرا از موضع روشن مارکسیستی با اکونومیستها مبارزه خواهد کرد اما اضافه میکند که ایسکرا در خدمت انتشار همه نظرات متنوع،« پلمیک آشکار» در مورد همه مسائل مورد اختلاف است. هدف در اینجا نه باقی ماندن در اختلافات بلکه برای گسترش آگاهی و ایجاد زمینه مناسب برای اتحاد است. او قصد تسخیر جنبش کارگری را از طریق یک مبارزه آشکار دارد و نه تکفیر مخالفین و هوادارانشان، نه پاک کردن صورت مسئله. نه با اعلام اینکه مخالفین متعلق به جنبش چپ نیستند، حتی نباید در مورد خطاهای انان نظری داد.
یکی از سنن قابل تقدیر راه کارگر در گذشته ، تلاش برای مبارزه ایدئولوژیک با گروههای مختلف در جناح راست و چپ خود بود، سنتی که متأسفانه به فراموشی سپرده شده است. کلیگویی جایگزین هر گونه اقدام عملی مشخص گشته است.
اما اختلاف بر سر چیست؟ اول، اولویت دادن منافع گروهی بر منافع مجموع جنبش چپ . این ضعف کم و بیش همه اعضای جنبش چپ ایران، از جمله راه کارگر است. کسی که خود را طرفدار مارکس میداند میتواند به مارکس مراجعه کند، آنها که از مارکس بریدهاند یا هرگز به آن باور نداشتهاند به عقل سلیم مراجعه نمایند. دوم، باز به گفته مارکس، انسانها تاریخ خود را میسازند اما محدود به شرایط معینی هستند. نادیده گرفتن شرایط محدودکننده چپ ، راه به جایی نمیبرد. سوم، آیا حزب یا سازمان مورد علاقه من میتواند ضرورت وجودی خود را اثبات نماید؟
«چه باید کرد؟»
مارکس در سال ۱۸۴۳ در نامههای مربوط به سالنامه المانی-فرانسویی درک خود از سازماندهی چنین توصیف میکند. درکی که تا آخر بدان وفادار باقی ماند:
«ما از اصولِ خودِ جهان، اصول جدیدی را برای جهان ایجاد میکنیم. ما به دنیا نمیگوییم: مبارزات خود را متوقف کنید، آنها احمقانه هستند، ما کلید واقعی مبارزه را به شما میدهیم. ما فقط به جهان حتی اگر نخواهد، نشان میدهیم که برای چه چیزی واقعاً میجنگد و آگاهی چیزی است که باید آن را بدست آورد.»
یکی از اختلافات مارکس با لاسال در مورد سازماندهی، رابطه روشنفکران و طبقه کارگر بود، نگرشی که نتوانست بر آن در جنبش کارگری غلبه کند و این نگرش تا به امروز هژمونی خود را حفظ کرده است. اختلاف دیگر او ایدهالیزه شدن نقش کارگران و «ستایش» کارگران بود، برای مارکس وظیفه تاریخی پرولتاریا از بین بردن همه طبقات و در صدر آن طبقه کارگر بود. او از این نظر موفقیت چندانی نیز بدست نیاورد. میزان اهمیت اتحاد با دهقانان پس از تحولات ۱۸۶۰ در آلمان، نحوه برخورد با انقلاب بورژوایی از موارد دیگر اختلافات، منهای اختلافات شخصیتی، بود. با این حال او ضمن حفظ انتقادات خود و بیان انها، از حمایت خود از سوسیال دمکراسی آلمان دست برنداشت. برای او، حزب فقط ابزار اعمال قدرت و هژمونی نبود بلکه تجسمی از ایدههای متفاوت بود که میتوانستند بر واقعیتهای جاری زندگی تأثیر بسزایی داشته باشند. در نظر وی «فقط کافی نبود که فکر برای تحقق خود تلاش کند، بلکه واقعیت نیز باید در جهت فکر حرکت نماید». او با چنین درکی در پی تغییر واقعیت موجود بود. تلاش وی در این راه هم با موفقیت و هم با شکست همراه بود.او هر گاه طعم شکست را مزه کرد، یا شکل سازماندهی را متناسب با واقعیت ندید، به راحتی تغییر جهت داد. این به معنی آن نیست که ایدههای اصلی خود را کنار گذاشت، بلکه سعی کرد ضمن تدقیق افکار خود، اشکال جدید سازماندهی را مورد آزمایش قرار دهد. این موضوع در برخورد با اتحادیه کمونیستها و انترناسیونال اول آشکار است. هیچکس به اندازه او در انترناسیونال اول زحمت نکشید، اما زمان مرگش تیر شلیک را خود خالی کرد. هر تشکیلات مشخص، برایش موقتی بود. آن میبایستی حق موجودیت خود را اثبات کند، چنانچه نمیتوانست و یا آنکه آفتاب عمرش به پایان رسیده بود، میبایستی حذف میشد، «زیرا کمونیستها « همواره منافع مجموعه جنبش را نمایندگی میکنند». زیرا برای او حزب وسیلهای در راه هدفی بزرگتر بود. آیا کسی در جنبش چپ ایران در چند دهه اخیر چنین کرده است؟
ممکن است گفته شود که رهبری اکثریت در پروژه وحدت با حزب توده چنین کرد. اما، آنچه که رهبری اکثریت در این راه کرد خودکشی سیاسی و پشت پا زدن به همه ایدههای اصلی فدایی بود. عدول از بسیاری از خطوط قرمز بود، و این حرکت در عمل باعث سطح ارتقای جنبش چپ نشد.به جای همگرایی به واگرایی ختم گشت. هدف آن حذف تنوع افکار به جای غنای آن بود. این به معنی آن نیست که فدائیان نمیبایستی در جهت همکاری با حزب توده تلاش میکردند. حزب توده یکی از پایههای جنبش چپ ایران بوده و هست. تلاش برخی برای نادیده گرفتن این موضوع فقط دهنکجی به واقعیات موجود است.مسئله اصلی یافتن راههای مناسب همکاری با حفظ ایدههای اصلی فدائیان بود.
باید به خاطر آورد وقتی جمهوری اسلامی چپگرایان را در مقابل جوخههای آتش قرار داد، برای آن راه کارگری، اقلیتی، اکثریتی، تودهای، کومله، رزمنده، چریک، پیکاری، سربدار، رفرمیست، انارشیست...فرقی نمیکرد. همه چپگرا بودند، «کمونیست نجس» که حتی جسدشان «لیاقت دفن شدن» را نداشتند.
جنبش چپ ایران یکی از تاثیرگذارترین جنبشها در صد و بیست سال اخیر بوده است. یکی از دلایل آشکار آن، تلاش بسیار گسترده، کینهتوزانه، وحشیانه و در عین حال مذبوحانه حاکمین وقت ایران برای فرو نشاندن و خفه کردن ان بوده است. این چیزی است که همه چپگرایان باید نسبت به آن احساس غرور کنند و میکنند. دفاع از میراث گذشته شرطی لازم اما کافی نیست. ارجگذاری مردگان و فحشکاری و یا نادیده گرفتن زندگان راه به جایی نمیبرد.
تجربه چند دهه اخیر ایران نشان داده وقتی احزاب و سازمانهای مختلف شکل میگیرند، در اکثر موارد و به دلایل مختلف حفظ گروه به مرکزیترین وظیفه رهبران و اعضا بدل میگردد. ابزار به هدف تبدیل میشود. هویت سیاسی گروهی بسیار قویتر از هویت سیاسی چپ است. این موضوع بخوبی در جریان ایجاد حزب چپ، با وجود تأکید بر فدایی بودن، خود را نشان داد. برای عده زیادی، اکثریتی بودن ازرش بیشتری نسبت به فدایی بودن داشت. باید در نظر داشت که پنجاه سال از عمر سازمان فدایی میگذرد اما بسیاری از انان، چهل سال از عمر خود، حتی اگر قبل از انقلاب فعالیت سیاسی کرده باشند، را با نام اکثریت و برای آن مبارزه کردهاند. این موضوع برای جناحهای مقابل راحتتر بود، بسیاری از اتحاد فدائیان در طی سالهای متوالی از یک سازمان فدایی به سازمان دیگری نقل مکان کرده بودند. کنشگران چپ نیز مدت بسیار طولانی، خود را نه فدایی بلکه قبل از هر چیز چپ تلقی میکردند. همین موضوع در مورد راهکارگری، تودهای، حزب کمونیستی...صادق است. نام فقط یک نام نیست، بلکه تاریخی است پر از موفقیت، شکست، غم و شادی. لحظاتی جاودانه در ذهن تک تک افراد. گاه اخرین پناهگاه.
در مقابل، این واقعیت تلخ وجود دارد که جنبش چپ ایران از دو سو در منگنه فشار شیخ و شاه قرار دارد. چپ بایستی از تمام ظرفیت و امکانات بسیار محدود خود برای مقابله با آنها استفاده کند.همیشه، یکی از موثرترین سلاحهای چپ در مقابل رقبایش، به جز ایدههای رادیکال، تفوق تشکیلاتی و قدرت سازماندهی آن بوده است. باید به خاطر آورد که حزب با چپ، وارد ایران شد. اما چپ در چهار دهه گذشته چند بار تفوق تشکیلاتی خود را به رقبایش باخته است.یکی در انقلاب بهمن به تشکیلات روحانیت، دیگری به تشکیلات مجاهدین در رویارویی با جمهوری اسلامی. اکنون رقیب جدید دیگری نیز قد علم کرده است. در چنین شرایطی هیچ عمل دیگری بجز حرکت همزمان در چند جبهه، نجاتبخش نیست.
اول، ایجاد یک جبهه وسیع چپ، با برنامه تعمیق دموکراسی در ایران، بدون حذف این یا آن گروه در جناح چپ مبتنی بر یک اساسنامه و برنامه مورد توافق همه اعضا. عضویت در چنین جبههای میتواند فردی یا گروهی باشد. هدف چنین تشکیلاتی توسعه نفوذ مرزهای جنبش چپ در ایران است. آن نباید محدود به اتحاد کمونیستها گردد و نه وسعت جمهوریخواهان را بیابد. در اینجا چپ در معنای وسیع آن، معنی مرسوم ان در سطح جهانی مد نظر است. هدف چنین جبههای لاپوشانی اختلافات در میان چپ نیست، بلکه برعکس ایجاد شرایط مناسب برای مباحث مستدل در فضایی دموکراتیک است.
دوم، ادامه تلاش برای ترمیم شکافهای گذشته در احزاب چپ. زیرا هیچ جبهه وسیع چپی در ایران نمیتواند جایگزین حزب شود. عدم توجه به آن یک خیالپردازی است. آیا کار در دو جبهه متفاوت، موجب مشکلات عدیده نمیشود؟ مسلما. اما آیا راه دیگری وجود دارد؟
این پیشنهادات نه جدید هستند و نه انقلابی. اما تکرار پیشنهادات گذشته دیگران فقط تأکید مجددی است بر اهمیت انها. دلیلی است بر اینکه هیچ راه میانبری وجود ندارد. هیچ نوشدارو و راهحل معجزهاسایی در دسترس نیست. عدم توجه به این واقعیت تلخ اما ساده، به معنی «شلیک به شقیقه» چپ است.
منابع
* ویکیپدیا
* محمد رضا شالگونی، در باره گذار به سوسیالیسم و دولت کارگری
* محمد رضا شالگونی، اختلاف بر سر چیست؟
* مجید دارابیگی، کارنامه انشعاب
* اصغر ایزدی، تغییر در یکی از شعارهای اصلی
* روبن مارکاریان، دمکراسی کامل از تعریف سوسیالیسم و از هدفهای آن جداییناپذیر است.
* تقی روزبه، محمد رضا شالگونی، روبن مارکاریان...اسناد بحران و انشعاب در راه کارگر
* بهزاد کریمی، نکته گرهی در مباحث «راه کارگر» چیست؟
* راه کارگر، فاشیسم، کابوس یا واقعیت؟
* محمد رضا نیکفر، چپ و ناسازه سیاسی
* هال دریپر، در باره انارشیسم: مدل باکونین
* بیژن جزنی، مارکسیسم اسلامی یا اسلام مارکسیستی
* سیامند، مروری بر سازمانهای چپ بعد از انقلاب
* کارل مارکس، فردریش انگلس، مانیفست کمونیستی
* اد میلیبند، فرهنگنامه اندیشه مارکسیستی
* مهدی خانبابا تهرانی، نگاهی از درون به جنبش چپ ایران
* بابک امیر خسروی، نظر از درون به نقش حزب توده ایران
* ف. م. جوانشیر، صفحاتی از تاریخ جنبش جهانی کارگری و کمونیستی
* Leo Panitch – class, party, revolution
* Sven-Eric Liedman, Karl Marx
* E.H. Carr, Micael Bakunin
* Wolfgang Eckhardt, The first socialist schism
* Marcello Musto, The Marx Revival
* Marcello Musto, Another Marx
* V.I. Lenin, Collected works, vol 4
* Karl Marx, MECW