ماههای شهریور و مهر سال ۶۲ دشوارترین روزهای زندگی من بود. در این دو ماه من چهار بار در تور تعقیب و مراقبت وزارت اطلاعات قرار گرفتم و گریختم. بعد از سیوهشت سال هنوز وقتی راجع به آن روزها صحبت یا فکر میکنم، شب، کابوس میبینم: در انتهای یک خیابان فرعی نیمهتاریکم ، سایه موتور دوترکهای سرپیچ خیابان ایستاده است. راننده را که از گوشه دیوار سرک میکشد و مرا میپاید میبینم. من هیچ راهی برای فرار ندارم و پاهایم خشکشده است و تکان نمیخورد. هر چه تلاش میکنم نمیتوانم حرکت کنم.
در بهار ۶۲، پس از یورش به حزب توده تصمیم گرفته شد که بدنه اصلی رهبری سازمان به خارج از کشور منتقل شود. من، انوشیروان لطفی و جمشید طاهری پور مسئول شدیم که در ایران بمانیم و عقبنشینی سازمان و انتقال بخشی از کادرها به خارج از کشور را سازمان دهیم.
صمد اسلامی مسئول شهرستانها و انوشیروان لطفی مسئول تهران بودند و من با هر دو جداگانه در رابطه. اواخر مردادماه برای آخرین بار با انوشیروان لطفی دیداری داشتم. انوش دو ماه بود که موارد مشکوک به تعقیب میدید. میگفت کلافه شده است. هر چه خود را پاک میکند بعد از چند روز متوجه میشود مجدداً در تور است. مأموران امنیتی میتوانستند او را دستگیر کنند ولی گویا ترجیح میدادند که تعقیب و مراقبت را ادامه دهند و به بقیه روابط دسترسی پیدا کنند. آنشب ما بعد از صحبتهای اصلی مان تا صبح حرف زدیم و بیدار ماندیم. از دوران دبیرستان هم کلاس و دوست بودیم. از خاطرات مشترکمان، از دوران دانشجویی، زندان ، روزهای خوب و بد، دوستانی که ازدستداده بودیم بخصوص از محمود نمازی همکلاسی دیگر دوره دبیرستانمان که تمام راه را با ما بود و سال ۵۴ زیر شکنجه کشته شد. شاید هر دو احساس میکردیم که این آخرین دیدار ماست. تصمیم گرفتیم که او تلاش کند از حلقه تعقیب خارج شود و پسازآن همه امکانات خود را ترک کند و در صورت مشاهده مجدد تعقیب رابطه بخشهای مختلف تهران و همچنین تشکیلات تهران با شهرستانها قطع و هر بخش مستقل کار کند.
انوش چند روز بعدازاین دیدار قبل از اجرای تصمیماتی که گرفته بودیم دستگیر شد. او سه امکان سازمانی از طرف تشکیلات تهران برای مخفی شدن در اختیار من گذاشته بود. علاوه بران من دو امکان شخصی از رفقایی که در درون تشکیلات فعالیت نداشتند و هیچ خطری آنان را تهدید نمیکرد تدارک دیده بودم. امکان شخصی مطمئن اولم ساسان و مصی از اقوامم بودند. ساسان از کادرهای سازمان بود ولی در آن مقطع روابطش بگونه ای بود که من از پاک بودن آنان مطمئن بودم.
در روزهای دوم و هشتم شهریور خانمهای صاحبخانه دو امکانی که داشتم متوجه شدند خانه تحت نظر است. بار دوم یعنی روز هشتم شهریور پس از یک تعقیب طولانی و با ترکیبی از اقبال و آرتیستبازی موفق شدم از تور بگریزم و به خانه ساسان و مصی بروم. بعد از تعقیب سنگین هشتم تیرماه به این نتیجه رسیده بودم که انوش و مسئولین اصلی تشکیلات تهران را دستگیر کردهاند و به خودم لعنت میفرستادم که چرا قاطعیت نشان نداده و همان شب که انوش را دیدم تصمیم نگرفتیم که فوراً ارتباط بخشهای مختلف تشکیلات قطع شود. با انوش از طریق قراردادی که داشتیم و از طریق رابط تلفنیمان قراری گذری گذاشتم. بجای من ساسان سر قرار رفت. تصمیممان این بود که قرار را اجرا نکند و بدون اینکه این طرف ان طرف را نگاه کند از محل رد شود و فقط ببیند که آیا انوش سر قرار آمده است یا نه. انوش نیامد و من مطمئنتر شدم که انوش و مسئولین تشکیلات تهران دستگیرشدهاند.
روز بیست شهریور قرار داشتم ولی قصد نداشتم تا آن را اجرا کنم. روز هفدهم شهریور صمد را دیدم. او به من اطمینان داد که در این فاصله چند بار با رفقای تهران قرار داشته و هیچیک از رفقای مسئول دستگیر نشدهاند وگرنه او خبردار میشد. او مطمئن بود که همه رفقا سالماند و من اشتباه میکنم. اطمینان او شک مرا برطرف نکرد ولی براثر صحبتهای او، حماقت کردم و تصمیم گرفتم به منطقه بروم و بدون اینکه قرار را اجرا کنم محل را چک کنم.
قرار در کافهای در نبش یکی از فرعیهای خیابان یوسفآباد و نزدیک به سهراه یوسفآباد بود. من با ساسان و مصی و پسر دوسالهشان سامان با اتومبیل از خیابان یوسفآباد و جلوی کافه رد شدیم. خیابان خلوت بود و هیچ نکته مشکوکی ندیدم. سه خیابان بالاتر در یک خیابان فرعی ماشین را پارک کردیم. من زودتر پیاده شده و دست سامان را گرفتم و جلوتر از آنها به سمت خیابان یوسفآباد آمدم. قصد داشتم عرض خیابان را رد کرده و بدون اینکه بسمت محل قرار بروم، فرعی را ادامه دهم و در حین از خیابان رد شدن ببینم آیا نکته مشکوکی وجود دارد یا نه. یک جوان سر تقاطع فرعی با خیابان یوسفآباد در سمت دیگر فرعی ایستاده بود و پشت به ما داشت. وقتی به نزدیکی خیابان یوسفآباد رسیدم برگشت و نگاهش از من گذر کرد و دوباره رویش را برگرداند. حدود بیست متر با او فاصله داشتم نمیدانم چه چیز در نگاهش دیدم که یک قطره آب سرد بر فرق سرم چکید و تا انگشتهای پایم جریان پیدا کرد و تمام بدنم یخ زد. چند لحظه بعد در چند نقطه خیابان که تا آن لحظه عادی نشان میداد، حرکت دیدم. در دلم گفتم همهچیزتمام شد و به حماقت خود لعنت فرستادم.
یک موتور دو ترک چند صد متر جلوتر از ما دور زد و به سمت من که کنار خیابان ایستاده بودم تا به آن طرف خیابان بروم، آمد. وقتی تصمیم گرفته شد من در ایران بمانم، به رفقا گفتم که من حتماً سیانور میخواهم و رفقا دو کپسول سیانور قوی و خالص برایم تدارک دیده و در اختیارم گذاشته بودند. کپسول سیانور را از زیر زبانم به زیر دندانها سراندم. اگر موتور نیم متر به من نزدیکتر شده بود سیانور را گاز میزدم. ولی آنها بدون اینکه به من نگاه کنند راهشان را ادامه دادند و رفتند. به ساسان و مصی که بما رسیدند، گفتم تمام شد. احتمالاً مرا دستگیر میکنند و ممکن است شمارا هم دستگیر کنند. گفتند که من اشتباه میکنم و آنها چیز مشکوکی نمیبینند. از خیابان بعدی دور زدیم و بسمت ماشین رفتیم و سوار ماشین شدیم. ماشین یک فولکس قورباغهای بود و من بهراحتی میتوانستم از شیشه عقب بدون اینکه از دور دیده شوم پشت سر را کنترل کنم. آشکارا تعقیبمان میکردند. همان موتوری که دیده بودم جزء آنها بود. قصد داشتند همان برنامه انوش را در رابطه با من هم اجرا کنند و احتمالا پس از مدتی تعقیب و رسیدن به باقیِ روابط مرا دستگیر کنند.
آنروز من از راهی که ساسان از قبل شناسایی کرده بود، فرار کردم. چند روزپس از فرار من، ساسان را دستگیر کردند. او شکنجه سنگینی شد. از او سر نخی از من و محل قرار من و صمد را میخواستند. او را به چهارسال زندان محکوم کردند. چند روز بعد با محل کارش تماس گرفتم. باکمی تأخیر ارتباط وصل شد. ساسان گفت هیچ خبری نیست و همهچیز عادی است و میتوانم به خانه بیایم. لحن صدای غیر طبیعی او و کلمات ناگفته اش برای من تردیدی باقی نگذاشت که او دستگیر شده و در زندان است و تلفن محل کار به زندان وصل است. بعدها فهمیدم که کسی که با من صحبت کرده بود نه ساسان بلکه یکی از بازجویی هایی بوده که صدایش با صدای ساسان مشابهت هایی داشته. اقبال به من یاری کرد که او چند ماه قبل از اعدام سراسری سال ۶۷ آزاد شد وگرنه زخمی عمیق و التیام ناپذیر بر جان و روان من تا آخر عمر باقی میماند.
آخرین امکان سازمانیام را یک ماه بعد، روز بیست و دوم مهرماه از دست دادم. صاحبخانه متوجه شد که خانه تحت نظر است.بعد از خروج از خانه سختترین تعقیبم را داشتم. یکبار تلاش کردم که بگریزم ولی بعد از چک کردن متوجه شدم هنوز در تور آنها هستم. آنها متوجه شده بودند که من میدانم تعقیب میشوم و قصد دارم فرار کنم. هرلحظه ممکن بود تصمیمشان را تغییر دهند و مرا دستگیر کنند. به آبوآتش زدم و موفق شدم از یک فرصت بهدستآمده استفاده کرده و فرار کنم. پس از اطمینان از اینکه در تعقیب نیستم به خانه رفقایی که آنها را پرویز و مهتاب مینامم و دومین امکان فردی من بودند رفتم. شرح کامل این دو ماه نیازمند نوشتههای جداگانهای است که در آینده به آن خواهم پرداخت.
پرویز و مهتاب در آن مقطع هیچ ارتباط مستقیمی با سازمان نداشتند و دلیلی وجود نداشت که تحت نظر باشند و یا لو بروند. مادر مهتاب از کارمندان عالیرتبه رژیم گذشته بود. به دلیل اینکه هیچ نکته ضعفی در پرونده او وجود نداشت دستگیر نشده ولی از کار برکنار شده بود. او تقریباً هرروز به مهتاب که حامله بود سر میزد و برای او غذا میآورد. پرویز شب اول به من گفت که آنها هیچ مشکلی ندارند، من میتوانم تا زمانی که نیاز باشد آنجا بمانم، ولی اگر مادر مهتاب بفهمد که من فراریم حتماً خواهد ترسید و با مهتاب صحبت خواهد کرد و ماندن من در این خانه ناممکن خواهد بود.
شب بعد مادر مهتاب که من او را اینجا خانم رفیعی مینامم؛ شام خانه آنها بود. پرویز مرا به او معرفی کرد و گفت ایشان مهندس مشیری از دوستان من هستند. در خوزستان کار میکنند و چند روزی به تهران آمده اند.
خانه آنها دریک ساختمان دوطبقه بود و آنها در آپارتمان طبقه دوم زندگی میکردند. راهپله از جلوی در بالاآمده و بعد از خانه آنها تا پشتبام ادامه مییافت. من دو پتو برداشتم و روی راهپله جلوی در پشتبام پهن کردم و هرروز وقتی خانم رفیعی تلفن زده و خبر میداد که میآید میرفتم و روی پلهها جلوی در پشتبام مینشستم و تا یکی دو ساعت بعد که خانم رفیعی میرفت کتاب میخواندم. ده روزی این برنامه ادامه داشت و خوب پیش رفت.
یک روز خانم رفیعی که احتمالاً فکرش جای دیگری بود فراموش کرد که به طبقه دوم رسیده است و راه را ادامه داد و بالا آمد. من که با خیال راحت نشسته بودم و کتاب میخواندم ناگهان خانم رفیعی را جلوم خود دیدم. بلند شدم و سلام کردم. او پرسید اینجا چه کار میکنید آقای مهندس. گفتم زنگ زدم نبودند؛ آمدم اینجا نشستم تا بیایند. گفت نه من زنگ زدم خانه هستند. تشریف بیاورید. رفتیم پایین و زنگ زدیم و مهتاب در را باز کرد.
خانم رفیعی بعد از غذا نرفت و تا عصر که پرویز از سرکار آمد صبر کرد. یکلحظه فرصت کردم و به پرویز گفتم که خراب شد خانم رفیعی مرا درراه پله دید. برای من قطعی بود که با این بدشانسی که آوردهام کار خرابشده است و دیگر شانسی برای ماندن در این خانه ندارم. تمام امکانات را در ذهنم مرور میکردم. هیچ جایی را پیدا نمیکردم. با صمد یک هفته بعد قرار داشتم. علاوه بران، بچههای شهرستان همه از شهرهای کوچک گریخته و به تهران آمده بودند و خودشان مشکل داشتند و امکان پاکی در اختیار نداشتند تا من از آنها استفاده کنم. برای رفیقمان کریم (مسئول تشکیلات تهران) قراری از طریق کانالی که شرکت یکی از اقوام من بود فرستاده بودم ولی ممکن بود حدود یک هفته طول بکشد تا قرار وصل شود. در اینیک هفته چه کار میکردم و کجا میرفتم. هیچ امکانی به نظرم نمی رسید.
چند ساعت بعد پرویز آمد. خانم رفیعی پرویز را گوشهای کشاند و با او پچپچ کرد. پرویز هم خیلی با دقت گوش میداد. طوری وانمود میکرد که به فکر فرورفته است. روشن بود که من دیگر نمیتوانستم در این خانه بمانم. تمام مدت میکوشیدم امکانی را به یاد بیاورم که بشود آنجا یکی دو هفته مخفی شد ولی عقلم بهجایی نمیرسید. مستأصل شده بودم.
خانم رفیعی خیلی گرم با من خداحافظی کرد و رفت. فوری بهسوی پرویز رفتم و پرسیدم. چی گفت؟ با لبخند همیشگیاش سؤال کرد که من به او چه گفتهام. داستان را تعریف کردم. او خندید. پرسیدم یعنی باور کرد. گفت "آره جون عمهات. از من پرسید که این مشیری کیست، من به او جواب دادم از دوستانم است. در خوزستان کار میکند. وقتی در تهران است، گاهی به دیدن ما میآید و او گفت دروغ میگه پسر. تو چه سادهای. این توده ایه و تحت تعقیبِ. جایی ندارد مخفی شود، میرود بالای پلههای شما و آنجا میماند. حتماً شبها هم همانجا میخوابد. من دیدم آنجا پتو هم پهن کرده. ولی اصلاً به رویش نیار که من فهمیدهام. به مهتاب هم هیچی نگو. مشکلش جدی است. باید بهش کمک کنی"
با نظر مثبت خانم رفیعی که از آنروز پارتی من پیش پرویز و مهتاب بود، من تا اواخر آذرماه در آن خانه که هیچ ردی نداشت ماندم و قرارهایم را با برنامهریزی و صرف وقت و اطمینان از عدم تعقیب طرف مقابل اجرا کردم و از تور ماههای شهریور و مهر بیرون آمدم.
چندی پیش امکانی پیش امد که پرویز و مهتاب و خانم رفیعی را ببینم. خانم رفیعی به بیماری آلزایمر پیش رفته مبتلاست و فقط پرویز و مهتاب و نوهاش را میشناخت. خود را نبخشیدم که چرا سستی کرده و این واقعه رازمانی مینویسم که او قادر بخواندن آن نیست. مثل همه بیماران مبتلابه آلزایمر برخی خاطرات دور برایش زنده است. پرویز میگفت هر وقت به زیرزمین خانه میروم تا آنجا را مرتب کنم یا چیزی را درست کنم و کمی طول میکشد تا برگردم، او بشدت نگران میشود . بعد از برگشت میپرسد چی شده، کسی را در زیرزمین مخفی کردهای، مشیری آنجاست؟
مهدی فتاپور
۱۵.۱۲.۲۰۲۰
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد