logo





پزشکِ بَخشِ اِمِرجِنسی

بخش چهارم

يکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹ - ۱۳ دسامبر ۲۰۲۰

بهمن پارسا

... منیژه هیچ کار و گرفتاری خاصی نداشت و فقط برای اینکه دیگر موضوع سخنش را با مادر ادامه ندهد بهانه تراشی کرد. وی آمده بود تا از مادرش بخواهد زمان ِ مناسبی را برای دیدار و آشنایی ژزف با آنها ، یعنی پدر و مادرش، پیش بینی کند، امّا بر خورد مادرش با این امر سخت وی را آشفته کرد و بهتر دید وقتی دیگر را برای طرح دوباره آن در نظر بگیرد.
منیژه با چگونگی آشنایی مادر و پدرش و عمومن زندگی مادرش پیش از ازدواج و رنج ها و رنگهای خوش و ناخوش ِ تجارب وی آشنا بود. در واقع مادرش به مناسبتهای مختلف وقتی که با هم تنها بودند و فرصتی داشتند برایش از آن تجارب بسیار گفته بود. سودابه خانم اوایل جوانی و به دلیل ظهور حکومت اسلامی در همان اوّلین سال ایران را بطور قانونی ترک میکند تا در برلین غربی به کمک پسر عمویی زندگی تازه یی را شروع کند. آن پسر عمو دهسالی از سودابه خانم بزرگتربوده. با همسری و دو فرزند و طبق قرار ِ قبلی به پدر ِ سودابه خانم گفته بوده که در حدود توان و مقررات رایج برای تثبیت موقعیت و احتمالن اجازه ی اقامت طولانی و دانشجویی برای سودابه خانم از کمک های لازم دریغ نخواهد کرد . سودابه خانم فقط توانسته بود مدت سه ماه با آن پسر عمو و خانواده اش بسر بَرَد. سودابه خانم وقتی به فرودگاه فرانکفورت می رسد با توّجه به راهنمایی ها یی که از طریق پسر عمو و بطور کتبی و شفاف دریافته بود ،با استفاده از قطار راهی برلین میگردد . وی همواره این سفر شش ساعته را و بعدها آموخته بود می شد کوتاه تر باشد هرگز فراموش نکرده بود. بیاد داشت که دیدن مناظر شهرهای بین راه در بعضی جا ها بسی دل نا پذیر و غم انگیز بود . دور نمای شهر ها به کشوری پیشرفته و به آنچه وی در خیال داشت شبیه نبود. بد ترین یادمانده اش از آن سفر وقتی بوده که در ایستگاهی قطار می ایستد و او می بیند که عدهّ یی نظامی در حالیکه سگهای قوی هیکلی را در کنترل دارند در کنار قطار ایستاده اند، -درست مثل فیلمهای سینمایی آمریکایی ضد آلمان نازی در دوران جنگ - هنوز با این صحنه کنار نیامده بود که دو نظامی که بنظر می رسید یکی از آنها افسر ارشدی است در مقابل ورودی کوپه ظاهر شدند . افسر به زبان آلمانی ، که سودابه خانم هیچ اشنایی با آن نداشت چیزهایی گفت و سرنشینان ِ کوپه بلافاصله گذرنامه هاشان را به وی ارائه کردند در نتیجه سودابه خانم هم به محض اینکه خود را مخاطب آن افسر دید گذرنامه اش باو نشان داد. وی گذرنامه ی سودابه خانم را نه با خشونت بلکه با حالتی ناشی از تنگ خُلقی و کم حوصلِگی و القاء نوعی قدرت تصمیم گیری از دستش بیرون کشید و پس از بررسی صفحات آن به زبان ِ آلمانی چیزی پرسید که سودابه خانم اصلن نفهمید و به انگلیسی شکسته بسته پاسخ داد که متوّجه منظورآن افسر نیست و زبان ِ آلمانی نمیداند. مامور دیگر به آهستگی به آن افسر ارشد چیزهایی گفت و در پی آن از سودابه خانم به انگلیسی پرسید قصدش از سفر چیست، به کجا میرود و محل اقامتش کجا خواهد بود؟ سودابه خانم هنوز جمله یی را که با "برلین غربی" شروع کرده بود به کلمه ی بعدی نچسبانیده بود که آن افسرِ ارشد به صدای بلند و بس خشن گفت: جایی به عنوان برلین غربی وجود ندارد ! سودابه خانم هاج و واج به آن افسر نگریست و نمیدانست چه بگوید که شنید آن مامور دیگر به زبان انگلیسی میگوید: شما در برلین در کجا اقامت خواهید کرد، و چرا به آنجا میروید؟! سودابه خانم پاسخ داد که برای دیدار فامیلش که نام و نشانی اش را میتواند ارائه کند راهی برلین غر... ، و بلافاصله حرفش پس نگه داشت و گفت ، برلین است و میخواهد یکماهی آنجا باشد ... که در اینجا افسر ِ ارشد حرفش را برید و گذرنامه اش با نوعی جدّیت حاکی از خشونت به وی پس داد و به زبان آلمانی تکرار کرد ، شما راهی برلین هستید ، برلین ،متوّجه می شوید، و اگر من اجازه ِ عبور به شما ندهم قادر بادامه ی این سفر نخواهید بود و قبل از اینکه سودابه خانم کلامی بگوید ، آن مامور دیگر جملات را به انگلیسی برای وی تکرار کرد. این برخورد در ایستگاه لایپزیگ واقع شد و چیزی در همین حدود در نورنبرگ و اِرفورت نیز تکرار شد. این ستقبال تلخ را سودابه خانم هنوز هضم نکرده بود که بعد از ورود به ایستگاه مرکزی قطار در برلین غربی آنروزگاران در میان تعداد کمی مردم که گویی برای دیدار و استقبال از کسی آمده باشند بدنبال ِ قیافه ی آشنایی بود که از آخرین عکسها در ایران بخاطر نگهداشته بود ، قیافه پسر عمو. خیلی طول نکشید تا وی پسر عمو را بین مردم ببیند و بطرفش حرکت کند و در یک لحظه مرد میانسال بطرف وی آمد و بالبخندی او را در آغوش گرفت و خوش آمد گفت. این مرد همان پسر عمو بود. با کمک وی چمدانهایش را به اتوموبیل حمل کردند و در راه خانه قدری حرفهای معمول اینجور مواقع بین ایشان رد و بدل شد. سودابه خانم با حالتی گُنگ به همه چیز و هیچ چیز نگاه میکرد و هرچه بیشتر به داخل شهر نزدیک می شدند در میافت که بین آنچه در راه دیده و آنچه در این شهر می ببیند فرق بسیار است. وقتی بخانه رسیدند از خوش آمد گویی همسر پسر عمو که بزبان آلمانی چیزهایی می گفت سر در نیاورد . دو پسربچه ی هفت ،هشت ساله هم در خانه بودند که واکنشی خاص بروز ندادند. این استقبال و آنچه بعداز آن واقع شد خیلی زود به سودابه خانم فمهانید بیش از حد لازم خوش خیال بوده. فردای روز ورود پسر عمو به او گفته بود که لازم است تا برابر مقررات همراه همسر وی ابتدا به اداره مرکزی امور بیگانگان مراجعه کنند تا ورود وی را و تاریخ خروجش را اطلاع دهند و سپس نیز در شهرداری محل حاضر شده و حضور اورا گزارش کنند تا اگر در هر لحظه مشکلی پیش آمد دانسته شود حضور او در برلین قانونی است. همسر پسر عمو هرگز تلاش نکرد تا با او به انگلیسی مکالمه کند و اعتقاد داشت حالا که به آلمان آمده بهتر است هرچه زود تر بیاد گرفتن زبان اقدام کند. و در غروب همانروز به او گفته شد اولّین کاری که حتمن باید رعایت شود آنست که هرگز شماره ی تلفن خانه یا محل ِ کار پسر عمو نباید به کسی غیر از مقامات اداری در صورت لزوم و با اجازه پیشین آنها ، داده شود. در صورت خروج از منزل ابتدا اطلاع بدهد به کجا میرود و طوری مراجعت کند که قبل از ساعت هفت بعدازظهر در خانه باشد و به مرور دیگر مقررات رعایت شدنی یکی پس از دیگری امدند. این وضعیت چیزی نبود که سودابه خانم ، آن دختر جوان که به قول خودش از "جهنّم جمهوری اسلامی" گریخته بود انتظار و حتّی خیالش را در سر پرورده باشد. روزی که برای گردشی در شهر به میدان معروف ِ Winttenbergplatz رفته بود در میان انبوه جمعیت شنید که عدهّ یی دختر و پسر جوان با هم به فارسی گفتگو میکنند و بی اختیار و بال کشان بسوی ایشان رفت و ساعاتی را با آنان گذراند و دریافت که هرکس به نحوی در جستجوی راهی است برای اقامت و یا خروج از این شهر بسوی مقصدی دیگر و شاید بهتر و همگی هم علاقه مند به رفتن به کشوری انگلیسی زبان و صد البتّه آمریکا بودند و هریک از تجارب خویش در آوراگی چیزی میگفتند. در بین ایشان دختری بود که خودش را "ماندنی" معروفی کرد! ماندنی ، نه ماندانا ،این عین جمله ی او بود. دختری در ظاهر جسور ، رو راست و مهربان. بعد از این دیدار و دیگر دیدارها ماندنی به دوست بسیار نزدیکی برای سودابه خانم تبدیل شد و وقتی صمیمتی بیشتر میان ایشان پدید آمد ، ماندنی به سودابه خانم ازراهی که خودش برای خروج از برلین و رفتن ِ به آمریکا یافته و در پیش گرفته بود حرف زد و گفت اگر تمایل داشته باشد حاضر است به او نیز در این مورد کمک کند تا هم از شر زن پسر عمو و هم از روزهای عبوس برلین خلاص شود. این راه عبارت بود از درخواست کمک از Caritas بشرط اینکه بتواند به آنها بقبولاند شرایط در ایران برای وی خطرناک بوده و در اینجا ، یعنی در آلمان و برلین نیز کسی را ندارد و میخواهد در آمریکا به اعضاء خانواده یا فامیلش ملحق شود. ماندنی گفته بود برای اینکار همه جور کمکی به سودابه خانم خواهد کرد و مطمئن است که ظرف چند ماه آنها را به آمریکا منتقل خواهند کرد، و داستان قابل قبولی را نیز برای وی مهیا میکند که در مصاحبات با نمایندگان کاریتاس برایش مفید واقع شود ولی ، ولی لازم است از حضور پسر عمو و آدرس آنها و روابط وی با ایشان در برلین هیچ سخنی به میان نیاید .
ماه سوّم اقامت سودابه خانم در برلین هنوز به پایان نرسیده بود که وی روزی در ایستگاه مرکزی راه آهن از پسر عمو برای باز گشت به فرانکفورت و رفتن به ایران خداحافظی کرد و وارد قطار شد. و دقایقی بعد از رفتن پسر عمو از قطار پیاده شد و به ماندنی که در گوشه یی انتظارش را می کشید پیوست و روزهای پر ماجرای زندگی در آوارگی و مشقات آن آغاز شد که بالاخره در پایان ماه نهم ،روز 5 ژانویه سال 81 منتهی به این شد که بهمراه شصت و پنج نفر ِ دیگر به عنوان پناهنده ی مورد تایید UNHCR با کمک سازمان کاریتاس وارد فرودگاه بین المللی نیوجرسی در آمریکا شود. ماندنی تا یکسالی با وی در همه کاری شرکت داشت و بالاخره برای ادامه ی زندگی در هیوستن تگزاس از سودابه خانم جدا شد با این قول که همواره با یکدیگر در تماس باشند. در سرزمین تازه سودابه خانم خیلی خوب از هوش و ذکاوت خود بهره گرفت آنچه را از زبان انگلیسی میدانست سریعا بهتر و بهتر کرد و برای ادامه ی زندگی سخت ترین کارها را پیش گرفت و به این ترتیب بودکه خود را در کالجی محلی که میتوانست پلّه یی برای رفتن به مراحل ِ بعدی در تحصیل باشد ثبت نام کرد و در همین مواقع نیز توانست کاری تمیز تر از دیگر کارها که کرده بود در بانکی بدست آورد و یکبار ِ دیگر مسیر زندگی اش عوض شود. آنهم دیدار با جیانی (اقای جوادی) بود که نتیجه اش ازدواجی شده بود که به اعتقاد و قبول قلبی خودِ سودابه خانم عشقی پشتوانه آن نبود ، ولی طرفین هردو از کاری که کرده بودند اظهار رضایت میکردند.
سودابه خانم همه ی این هارا خودش کم کم و بطور پراکنده برای منیژه در طول سالیان تعریف کرده بود. وی به منیژه گفته بود که هنگامی با پدر وی ازدواج کرده بود که او در رستورانی به عنوان مدیر - Manager - اصلی کار میکرده و درآمدی خوبی داشته و حتّی خانه یی کوچک - Townhouse- در محلّه یی نه چندان خوب . گفته بود که با اصرار و راهنمایی پدر او بوده که با استدلال به اینکه ، غرض از درس خواندن رسیدن به در آمد خوب است برای زندگی بهتراست و در این سرزمین میشود بدون درس خواندن و اتلاف وقت و هزینه های سرسام آور مبادرت به کارهایی کرد که هم قانونی است هم پر در آمد و در نهایت اینکه کار عیب نیست مهم در آمد آنست . سه سال بعد از ازدواج و زمانیکه منیژه دوساله بوده ،جیانی با فروش خانه و دریافت وام و تلاشی شبانه روزی رستورانی تاسیس میکند که تا همین امروز باقی است و از روز تاسیس رستوران تا 4 سال قبل از این سودابه خانم هم بچه داری میکرده و هم در اداره ی امور آن به عناوین مختلف و از جمله مدیر داخلی و مدیر ناظر بر امور ِ مالی از آقای جوادی حقوقی قابل ملاحظه و در خور توّجه میگرفته که با تکیه به آن در آمد و مالیاتی که پرداخته بوده بتواند در روزگار ِ بازنشستگی در آمدی به سزا داشته باشد و نگران روزهای پیر سالی نباشد. سودابه خانم در این مسیر به خوبی آبدیده شده و رموز زندگی اقتصادی قابل اعتماد را آموخته بود و امّا هرگز فراموش نمیکرد که در تمامی این سالها آنچه را که میخواسته و نداشته عشق بوده است.
زندگی سراسر ملاحظات مادی و اقتصادی که نتیجه ی همسری وی بود با جیانی سودابه خانم را وا میداشت تا با نگاه در جوانی و شادابی منیژه به این برداشت نایل آید که اورا تشویق کند در انتخاب شریک زندگی از عشق غافل نباشد. ودر عین حال سعی میکرد باو القا ء کند که امنیت مادی نقشی به سزا دارد . حتّی زیر نفوذ ِ جیانی باور داشت که در جامعه و میان اطرافیان سبب ایجاد احترام نیز میگردد و این شیوه ی باور خود را سعی میکرد به منیژه نیز بقبولاند و یا حداقل اینکه تزریق کند. منیژه امّا با نگاه درهمین زندگی و آنچه که مادرش در نمیافت و یا اینکه نیازی به دریافت آن حس نمیکرد و نسبت به آن به نوعی بی تفاوتی مطلق رسیده بود آموخته بود که این آن روشی نیست که او برای اینده و زندگی خویش میخواهد. در قلب و روح و جان ِ منیژه عشق جایی بس والا و عمیق داشت. ...ادامه دارد



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد