logo





هاروکی موراکامی

غارِ بادی

ترجمه فارسی:گیل آوایی

شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۹ - ۰۵ دسامبر ۲۰۲۰

GilAvaei2.jpg
غارِ بادی The Wind Cave
هاروکی موراکامی Haruki Murakami
ترجمه از زبان ژاپنی به انگلیسی:
فیلپ گابریل Philip Gabriel
ترجمه فارسی:گیل آوایی
دوشنبه، 12 شهریور ماه 1397 / 3 سپتامبر 2018

وقتی هیجده سالم بود خواهر کوچکم مُرد. خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. او آن وقت دوازده سال داشت، در نخستین سال دبیرستانش بود. خواهرم با یک مشکل مادرزادیِ قلب، زاده شده بود اما از آخرین جراحیِ او در سال آخر دبستان، دیگر هیچ نشانه ای از بیماری نشان نداده بود و خانواده ما دوباره مطمئن شده بودند و به امیدی دل بسته بودند که او بدون مشکلی به زندگی اش ادامه می داد. اما در ماه مه همان سال، ضربان قلبش دوباره غیرعادی شد. ضربان قلبش چنان غیر عادی شده بود که وقتی دراز می کشید بخوابد شبهای زیادی بدون خواب سر می کرد. او تحت آزمایشات بیمارستان دانشگاه قرار گرفت ولی گذشته از نتایج آزمایشات، پزشکان نمی توانستند در شرایط جسمی او، روی تغییر مشخصی انگشت بگذارند. موضوع اساسی ظاهراً این شده بود که مشکلش با عمل جراحی حل شده بود و آنها دستپاچه شده بودند.
پزشکش می گفت:
" پرهیز از تمرینهای فرساینده وُ دشوار وَ دنبال کردن کارهای روزمره، شدت بیماری را کم می کند"
این تمامِ چیزی بود که پزشکش می توانست بگوید.
اما بی نظمی ضربان قلبش ادامه داشت و منظم نمی شد. چنانکه من، وقتی کنار میز نزدیک او می نشستم، اغلب به سینه اش نگاه می کردم و قلب درون سینه اش را تجسم می کردم. پستانهایش به طرز قابل توجهی داشتند بزرگ می شدند. با این حال در آن سینه، قلب خواهرم از کار می افتاد. و حتی یک متخصص هم نمیتوانست علت از کارافتادن قلبش را تعیین کند. این حقیقتِ تنها، مغزم را بطور مدام متلاطم می کرد. من دوران جوانی و بلوغم را در تلاطم و اضطراب گذراندم. ترس از این که در هر لحظه ممکن بود خواهر کوچکم را از دست بدهم.
از وقتیکه خواهرم چنان لاغر و ضعیف شده بود، پدر و مادرم به من گفتند مراقب او باشم. در حالیکه ما در یک
دبستان بودیم، من همیشه چشمم به او بود و مراقبش بودم. اگر چیزی لازم بود، من حاضر بودم زندگیم را به خطر بیاندازم و از او و قلب نحیفش حفاظت کنم. اما فرصت این کار هیچ وقت پیش نیامد.
یک روز از مدرسه به خانه داشت می آمد که از حال رفت و افتاد. درحالیکه از پله های ایستگاه سیبو شینجوکو بالا می آمد، از هوش رفت و با آمبولانس به نزدیک ترین درمانگاه برده شد. وقتی شنیدم، با شتاب خودم را به بیمارستان رساندم اما زمانیکه به آنجا رسیدم قلبش از کار افتاده بود. تا آن هنگام همۀ اینها در یک چشم برهم زدن روی داده بود. صبح آن روز با هم صبحانه خوردیم و در جلوی درِ خانه به هم خدانگهدار گفتیم، من به دبیرستان رفتم و او به دبستان. دفعه بعد که دیدمش، نفس نمی کشید. چشمان بزرگش برای همیشه بسته شد، دهانش کمی باز مانده بود طوری که می خواست چیزی بگوید.
و پس از آن او را در تابوت دیدم. او در لباس مورد علاقه اش، مخمل سیاه بود با کمی آرایش و موهایش به دقت شانه شده بود. کفش چرمی سیاه و سفید پایش و صورت به بالا در تابوت کوچک دراز کشیده بود. لباسش یک یقۀ توری سفید داشت چنان سفید که غیرطبیعی بنظر می رسید.
دراز کشیده در تابوت، طوری بنظر می آمد که آرام به خواب رفته باشد. تکان کوچکی می دادی بیدار می شد. این جور بنظر می رسید. اما این یک توّهُم بود. هرچقدر که دلت می خواست، تکانش می دادی، او هرگز دوباره بیدار نمی شد.
من نمی خواستم پیکر کوچک و نازک خواهرم در حعبۀ تنگ تابوت جمع شده می ماند. حس می کردم که بدن او در فضایی به مراتب بزرگتر و باز، مثلاً در میان یک چمنزار، می آرمید. ما بی حرف در حالیکه از میان چمنزار سبز وُ شاداب می گذشتیم، به دیدارش می رفتیم. و صدای باد که از میان علفها می گذشت، شنیده می شد و پرندگان و حشرات دُور و برِ او بلند می شدند. عطر کالِ گلهای وحشی تمام هوا را پر می کرد، گرده های گل پخش می شدند. وقتی شب می شد، آسمان بالای سرش از ستارگان نقره ای بی شماری پر بود. صبح، نورخورشید تازه همچون جواهری بر برگهای علفها می درخشید. ولی در واقعیت، او در تابوتِ مضحکی پیچیده و برده می شد. تنها تزیین دُورِ تابوت او گلهای سفید شومی بودند که بریده شده در گلدانها چسبانده شده بودند. اتاق باریک، چراغهای روشن فلورسنس داشت و از رنگ افتاده بود. از بلندگوی کوچکی که بر سقف نصب شده بود، صدای مصنوعی موسیقیِ اُرگ، کشیده و به زور شنیده می شد. نمی توانستم تحمل کنم و ببینم که بدن او را می سوزاندند. وقتی درِ تابوت بسته شد، اتاق را ترک کردم. هنگامی که خانواده ام طی مراسمی استخوانهای او را ( خاکستر او را – م) در گلدانی می گذاشتند، کمک نکردم. به حیاطِ مرده سوزگاه رفتم و بی صدا به تنهایی گریستم. در تمام مدت زندگی خیلی کوتاهش، من هرگز به خواهر کوچکم کمک نکردم، فکری که بشدت آزارم می داد.
پس از مرگ خواهرم، خانوادۀ من دگرگون شد. پدرم حتی کم گوتر، مادرم حتی عصبی تر و کم تحملتر شده بود. اساساً من به همان زندگی همیشگی ام ادامه دادم. به باشگاه کوهنوردی مدرسه رفتم که خودم را مشغول نگه دارم و وقتی به این کار مشغول نبودم، شروع به نقاشی رنگ روغن کردم. آموزگار هنرم، راهنماییم کرد تا مربی بهتری برای این کار پیدا کنم و بطور واقعی رشتۀ نقاشی تحصیل کنم. و وقتی سرانجام در کلاسهای هنر شرکت می کردم، علاقه ام جدی تر شد. فکر می کنم سعی می کردم خودم را مشغول کنم تا به خواهر مرده ام فکر نکنم.
برای مدت زیادی – مطمئن نیستم چند سال- پدر و مادرم اتاق او را همانطور که بود نگه داشتند. کتابهای درسی و راهنماهای تحصیلی، قلم ها، پاک کنها، و گیره های کاغذ روی میز تحریرش پخش شده، ملافه ها، پتوها و بالشها روی تختخوابش، لباسهای تا شده و شسته شدۀ خوابش، لباسِ فورمِ مدرسۀنوجوانانش در گنجۀ لباسها- همه دست نخورده بودند. تقویم روی دیوار هنوز یادداشتهای لحظه ایِ او را داشت. آنها در ماهی که او درگذشته بود، مانده بودند طوری که در آن لحظه منجمد شده باشند. یک جور حس می شد که هر لحظه ممکن بود در باز شود و او وارد اتاق بشود. وقتی هیچکسِ دیگر در خانه نبود، گاهی من به اتاق او می رفتم. به آرامی روی رختخواب مرتب شده اش می نشستم و به اطراف خودم خیره می شدم. اما من هرگز چیزی را لمس نکردم. نمی خواستم چیزی بهم بخورد حتی یک چیز کوچک، هر چیزِ ساکت وُ بی حرکتی که باقی گذاشته بود، نشانه هایی از خواهر من بود زمانی که زنده و استفاده می شدند.
من اغلب سعی می کردم تصور کنم که خواهر کوچکم چه جور زندگی ای می داشته اگر در دوازده سالگی نمی مرد. هرچند هیچ راهی نبود که می دانستم. من حتی نمی توانستم تصور کنم که زندگی خودِ من چگونه می شد. از این رو اصلاً هیچ نمی دانستم که آینده او چگونه می شد. ولی می دانستم که اگر او با یکی از دریچه های قلبش مشکلی نداشت، بزرگ، توانمند و زن جذّابی می شد. مطمئنم مردان زیادی عاشقش می شدند و او را در آغوششان نگه می داشتند. اما من نمی توانستم هیچ کدام اینها را با جزئیات به تصویر بکشم. برای من او برای همیشه یک خواهر کوچک بود، سه سال جوانتر که نیاز به مراقبت و حمایت من داشت.
پس از مرگِ او، برای مدتی تصویرش را پی در پی می کشیدم. در کتاب نقاشی ام از هر زاویه ای چهره او را از حفظ باز می آفریدم تا فراموشش نمی کردم. نه اینکه من داشتم فراموشش می کردم. چهره اش تا روزی که بمیرم در حافظه ام خواهد ماند. چیزی که دنبالش بودم این نبود که چهره اش را فراموش می کردم بلکه می خواستم او را در آن نقطۀ زمانی با نقاشی بیاد بیاورم. برای این کار می بایست با نقاشی به آن شکل می دادم. من آن زمان فقط پانزده سالم بود و چیزهای زیادی در مورد حافظه بود که من نمی دانستم. چیزهای از نقاشی و زمان را پی گرفتن . اما نکته ای که من می دانستم این بود که چیزی نیاز داشتم تا سابقۀ درست و دقیقی از او در حافظه ام نگه دارم. آن را به حال خود وا گذاشتن یعنی در یک زمانی محو شدن بود. مهم هم نبود که چقدر در حافظه ام زنده بود. نیروی زمان قویتر بود. من این را بطور غریزی می دانستم.
در اتاق او، روی رختخوابش تنها می نشستم او را می کشیدم. سعی می کردم او را طوری که در نگاه حافظه ام می دیدم روی صفحه سفید کاغذ بازآفرینی کنم. آن وقت کارم بنا به تجربه و نیاز به مهارت فنی، یک گذارِ ساده نبود. می کشیدم، و تلاشهایم را پاره می کردم. به شکل پایان ناپذیری، می کشیدم و پاره می کردم. اما حالا وقتی به نقاشیهایم نگاه می کنم. من آنها را نگه می داشتم( هنوز هم گنجینه ای از نقاشیهای آن زمان را نگه داشته ام) می توانم ببینم که پر از یک حسِ سوگِ باطنی و محض بود. آنها شاید از نگاه فنی ناشیانه بوده باشند اما نتیجۀ یک تلاش پاک و صمیمانه بود که روح من می کوشید روح خواهرم را بیدار کند. وقتی به آن نقاشیها نگاه می کردم، جلوی گریه ام را نمی توانستم بگیرم. تا کنون نقاشیهای بی شماری کشیده ام اما هرگز نقاشی ام دوباره آن چیزی ندارد که کشیدنش اشک به چشمانم آورده است.
مرگ خواهرم تاثیر دیگری هم روی من داشت.: مرگ خواهرم باعثِ نوع بسیار شدیدی از تنگناترسی در من شد. از وقتی که من او را در آن تابوت کوچک دیدم که درِ تابوت بسته و محکم قفل شد و به کوره مرده سوزی بردند، من نتوانسته ام به جاهایی تنگ و بسته بروم. برای مدت زیادی نتوانستم از آسانسور استفاده کنم. جلوی درِ یک آسانسور می ماندم و تمام چیزی که می توانستم فکر کنم این بود که با زمین لرزه ای درِ آسانسور خودبخود بسته شود و من داخل آن فضای بسته و محدود به دام افتاده باشم. فقط همین فکر کافی بود که مرا از وحشت و ترس به حسِ خفگیِ بکشاند. این نشانه ها بلافاصله پس از مرگِ خواهرم پدیدار نشد. تقریبا سه سال طول کشید تا در من پیدا شوند. نخستین باری که حس دستپاچگی و ترس به من دست داد وقتی بود که تازه به آموزشگاهِ هنر رفته بودم وقتی که یک کار نیمه وقت با یک شرکت حمل و نقل داشتم. من کمکِ رانندۀ یک کامیون حمل جعبه ها بودم. جعبه ها را بارگیری و تخلیه می کردم. یک بار اشتباهاً در بخش بارِ کامیون ماندم و درِ آن بسته و قفل شد. کارِ آن روز تمام شده بود و راننده فراموش کرده بود که بخش بار را ببینید کسی هنوز در آن بود یا نه. او درِ پشت کامیون را از بیرون بست.
حدود دو ساعت و نیم گذشت تا دوباره در باز شد و من توانستم بیرون بیایم. تمام آن وقت من داخل فضای بسته، تماماً تاریک زندانی شده بودم. کامیون یخچالی یا سردخانه ای نبود. از این رو درزهایی در آن بود که هوا می توانست وارد شود. اگر آرامشم را حفظ می کردم، می توانستم بدانم که دچار خفگی نمی شدم.
اما با این حال یک دستپاچگیِ وحشتناک مرا در خود گرفت. اکسیژن به فراوانی وجود داشت و با این حال بی توجه به اینکه چقدر عمیق نفس می کشیدم، نمی توانستم اکسیژن جذب کنم. نفس کشیدنم بیشتر و بیشتر بریده بریده می شد و داشتم با حالتی خفه شدن، به شدت نفس می کشیدم. احساس سرگیجه داشتم. به خودم می گفتم:
" درست می شود. آرام باش. بزودی از اینجا بیرون برده می شوی. غیرممکن است که اینجا خفه بشوی."
ولی منطق کارایی نداشت. تنها چیزی که در فکرم بود خواهرکوچکم در داخل آن تابوت کوچکِ باریک بود که به کوره مرده سوزی برده شده بود. وحشتزده، به دیوار کامیون می کوبیدم.
کامیون در محوطۀ پارکینگ، پارک شده بود و همۀ کارکنان کار روزانه شان را انجام داده به خانه رفته بودند. هیچکس متوجه نشده بود که یک نفر گم شده بود. بطور دیوانه واری به دیوار کامیون می کوبیدم اما هیچ کس بنظر نمی آمد بشنود. این را می دانستم اگر بدشانس بوده باشم می بایست تا صبح در آنجا بمانم. در این فکر بودم که حس کردم همۀ عضلات من داشتند متلاشی می شدند.
نگهبان شب بود که آخرین دُور بازرسی در محوطۀ پارکینگ را انجام می داد. کسی که سرانجام صدایی که من ایجاد می کردم شنید و در را باز کرد. وقتی مرا دید مضطرب شد و بخاطر از پادرآمدنم، او می بایست مرا دراز می کرد تا بخودم می آمدم و یک فنجان چای داغ هم به من داد. نمی دانم چقدر آنجا دراز کشیدم. بامداد شده بود و من از نگهبان تشکر کردم و با اولین قطارِ آن روز به خانه برگشتم. به رختخواب خودم خزیدم و همانجا دراز کشیدم. برای مدت زیادی دیوانه وار می لرزیدم.
از آن پس همیشه سوار آسانسور شدن، سراسیمگیِ شدیدی در من ایجاد می کرد. این رویداد باید ترسی را در من بیدار کرده باشد که در من نهفته مانده بود. بعید می دانم که این ترس ناشی از خاطرات مرگِ خواهرم بود. و فقط آسانسور نبود بلکه هر فضای بسته ای مرا دچار چنان وحشت و سراسیمگی می کرد. من حتی نمی توانستم فیلمهایی با صحنه هایی از زیردریایی یا تانکهای جنگی ببنیم. فقط تصور خودم در چنان فضای بسته – فقط تصور کردن آن- مرا از نفس کشیدن ناتوان می کرد. اغلب می بایست بلند می شدم و از تئاتر بیرون می رفتم. بخاطر همین بود که بندرت به سینما یا جاهای مثل آن می رفتم.
وقتی من سیزده ساله و خواهر کوچکم ده ساله بود، هر دو نفرمان، برای تعطیلات تابستانی، به تنهایی به منطقۀ یاماناشی رفتیم. برادرِ مادرمان در آزمایشگاه تحقیقاتی آنجا در دانشگاه یاماناشی کار می کرد و ما رفتیم پیش او بمانیم. این اولین سفر ما بچه ها بود که به تنهایی انجام می دادیم. آن وقت حال خواهرم نسبتاً خوب بود. از این رو پدر
و مادرمان به ما اجازۀ سفر به تنهایی را می داد.
دایی ما مجرد بود( و هنوز هم هست، حتی حالا) و فکر می کنم تازه سی سالش شده بود. او روی ژن تحقیق می کرد( هنوز هم می کند)، خیلی ساکت، نوعی تارکِ دنیا بود هرچند آدمِ باز و صریحی بود. او عاشق مطالعه بود و همه چیز دربارۀ طبیعت را می دانست. او از پیاده روی در کوهستان بیش از هرچیز خوشش می آمد. برای همین هم خودش می گفت چرا شغلی در یک منطقه روستایی، کوهستانیِ یاماناشی گرفته بود. خواهرم و من، دایی مان را خیلی دوست داشتیم.
کوله پشتی روی پشتمان، در ایستگاه شینجوکو، سوار یک قطار سریع السیر به ماتسوموتو شدیم و در کُوفو از آن پیاده شدیم. دایی ما آمد و ما را در ایستگاه کوفو بر داشت. او خیلی قدبلند بود و حتی در ایستگاه شلوغ قطار می توانستیم او را بلافصله ببینیم. او خانه ای در کوفو همراه با دوستانش در خانه، اجاره کرده بود اما هم اتاقی او خارج از کشور بود. از این رو اتاق او بعنوان اتاق خودمان به ما داده شده بود. ما یک هفته در آن خانه ماندیم. و تقریباً هر روز با دایی مان به کوهستان نزدیک به آنجا می رفتیم. او به ما نامهای همه نوع گلها و حشرات را یاد داده بود. ما خاطراتمان در آن تابستان را خیلی دوست داشتیم.
یک روز ما کمی دورتر از معمول از کوه بالا رفته و به یک غارِ نزدیک به کوه فوجی رسیدیم. در میان انبوه بی شمارِ غارهای باد در اطراف کوه فوجی، این یکی بزرگترینشان بود. داییمان به ما در بارۀ چگونه درست شدن این غارها گفته بود. او می گفت این غارها از سنگ بازالت درست شده بودند به همین دلیل داخل آنها بسختی می توانستی پژواک صدایی بشنوی. حتی در تابستان دمای داخل آنها پایین بود. در گذشته مردم یخ در زمستان می بریدند و داخل این غارها ذخیره می کردند. او تمایزِ بین دو نوع غار را شرح داد:
فوکِتسو غارِ بزرگتر که مردم می توانستند داخل آن بروند و کازا-آنا، غارِ کوچکتر که مردم نمی توانستند داخل آن بروند. هر دو واژه ( هر دو شرح –م) جایگزینی از خواندن نشانه های زبان چینی برای معنای " باد" و " سوراخ " بود. دایی ما بنظر می آمد همه چیز را می دانست.
در غارِ بزرگتر، ورودی پرداخت می کردی و داخل غار می شدی. دایی ما با ما داخل غار نیامد. او بارها آنجا رفته بود افزون بر آن، قدش آنقدر بلند بود و سقف غار کوتاه که تمام غار را باید خمیده می ماند. دایی ما گفت:
" خطرناک نیست. شما دو تا بروید. من جلوی همین ورودی غار می مانم و کتاب می خوانم."
در بخش ورودی غار، شخصی مسئول بود که به ما یک چراغ قوه و یک کلاه ایمنی زرد رنگ داد. بر سقفِ غار چراغ روشنایی بود اما با این حال داخل غار تاریک بود. هر چه بیشتر درونِ غار می رفتیم، سقف آن کوتاهتر می شد. تعجب هم نداشت که دایی بلند قدمان بیرون غار مانده بود.
خواهر کوچکم و من، همانطور که می رفتیم، چراغ قوه را پیش پایمان می گرفتیم. بیرون غار، وسط تابستان نوَد درجه فارنهایت بود - اما داخل غار سرد و دمای آن زیر پنجاه درجه بود. با پیروی از سفارش دایی مان، ما هر دو نفر یک بادگیر زمستانی با خودمان آورده بودیم. خواهرم دست مرا گرفته ومحکم می فشرد. یا می خواست مواظبش باشم یا چیز دیگر مثلاً او مواظب من باشد،( یا شاید فقط می خواست از من جدا نشود). تمام وقتی که در غارِ به آن کوچکی بودیم، دست گرمش میان دست من بود. تنها بازدیدکنندگان دیگر، جفتهای میان سال بودند. اما آنها خیلی زود غار را ترک کردند و فقط ما دو نفر مانده بودیم.
اسم خواهر کوچکم کومیچی بود اما در خانواده همه او را کومی صدا می کردند. دوستانش همه به او میچی یا میچان می گفتند. تا جاییکه می دانم، هیچکس او را با اسم کامل یعنی کومیچی صدا نمی کرد. او دخترکوچک وُ لاغری بود. موهای سیاه صافی داشت که بخوبی کوتاه شده تا بالای شانه هایش می رسید. چشمانش با توجه به چهره اش بزرگ بود( با مردمکهای درشت ) که او را شبیه پری می ساخت. آن روز او یک تی شرت سفید با شلوار جین رنگ پریده پوشیده بود و کفش ورزشی راحتی به رنگ صورتی به پا داشت.
پس از این که ما به بخش درونی ترِ غار رفتیم، خواهرم یک غارِ کوچکِ کناری داخل غار کشف کرد که راه باریکی داشت. دهانۀ آن در سایه های سنگها و صخره ها پنهان مانده بود. خواهرم از آن خیلی خوشش آمد. از من پرسید:
" فکر نمی کنی که شبیه سوراخ خرگوشِ آلیس باشد؟"
خواهرم یکی از طرفداران بزرگِ " آلیس در سرزمین عجایب " اثر لوئیس کارول بود."
نمی دانم چند بار آن را برای او خوانده بودم. باید حداقل صدبار بوده باشد. او می توانست بخواند اما از آنحایی که کوچک بود، دوست داشت من برایش با صدای بلند بخوانم. با این حال او با هر بار خواندنم خیلی هیجانزده می شد. قسمت موردِ علاقه اش، لوبستر کوادرل بود. حتی حالا هم آن قسمت را کلمه به کلمه بیاد دارم.
گفتم:
" به هر حال نه مثل سوراخ خرگوش"
گفت:
" می خواهم داخلش را ببینم."
گفتم:
" مواظب باش"
براستی هم یک سوراخ باریک( درست به معنی کازا-آنا، در تعریفِ دایی ام) بود. اما خواهرکوچکم قادر بود بی هیچ مشکلی به داخل آن بخزد. بیشترِ قسمت بدنش داخل بود، فقط بخشی از پایین پایش بیرون بود. بنظر می آمد او با چراغ قوه اش داخل سوراخ را روشن کرده بود. سپس آهسته به عقب برگشت. و گزارش داد:
" واقعاً خیلی عمیقه. کف آن با قطرات ریخته شده تیزه. درست مثل سوراخِ خرگوشِ الیس. می خوام تا آخرش بروم ببینم"
گفتم:
" نه. این کار را نکن. خیلی خطرناکه."
او بادگیرش را در آورد. از این رو فقط تی شرت تنش بود و ژاکت و کلاه ایمنی اش را هم به دست من داد. پیش از اینکه بتوانم کلمه ای بعنوان اعتراض بگویم، او چراغ قوه در دستش به داخل غار رفت،. در یک چشم برهم زدن محو شد.
زمان درازی گذشت ولی از او خبری نشد. من حتی یک صدا هم نشنیدم.
در داخل سوراخ صدا زدم:
" کامی. کامی! حالت خوبه؟"
جوابی نیامد. صدای من در تاریکی بی هیچ پژواکی محو می شد. داشتم نگران می شدم. او ممکن بود در داخل سوراخ گیر افتاده باشد و قادر نباشد به جلو یا عقل برود. یا ممکن بود در آنجا دچارتشنج شده و از هوش رفته باشد. همه نوع احتمالِ وحشتناک از فکرم میگذشت. و از تاریکی ای که دور و برم را گرفته بود احساس خفگی می کردم.
اگر خواهر کوچکم واقعاً در آن سوراخ ناپدید می شد و هرگز به این دنیا برنمی گشت، من چطور می توانستم برای پدر و مادرمان شرح دهم؟ آیا باید می دویدم و دایی ام را که بیرون، در برابر ورودی غار، منتظر بود خبر می کردم؟ یا باید می نشستم و منتظر می ماندم تا پیدایش شود؟ خم شدم و به د اخل سوراخ نگاه کردم اما نورِ چراغ قوه ام چندان دور را روشن نمی کرد. یک سوراخ باریک بود و تاریکی همه جا را گرفته بود.
دوباره داد زدم:
" کومی"
جوابی نیامد. داد زدم:
" کومی"
موجی از هوای سرد تمام تنم از سرما لرزاند. ممکن بود خواهرم را برای همیشه از دست داده باشم. شاید او در سوراخ الیس مکیده شده بود. در دنیای لاکپشتِ خنده دار، گربه چشایر و ملکۀ دلها، جایی که منطق کارایی نداشت. من فکر کردم که ما هرگز نمی بایست به اینجا می آمدیم.
اما سرانجام خواهرم برگشت. او درست مثل قبل که رفته بود بیرون نیامد. اول سرش را از سوراخ بیرون آورد، موهای سیاهش از سوراخ نمایان شد سپس شانه ها و دستها و سرآخر کفش راحتیِ صورتی اش. او برابر من بدون هیچ حرفی ایستاد، قد راست کرد و نفسی عمیق و آرام کشید و شلوارش را از گرد و خاک پاک کرد.
قلبم داشت هنوز می زد. به او نزدیک شدم و موهایش را مرتب کردم. نمی توانستم آن را بخاطر تاریکی زیادی که بود کاملا تمیز کنم اما بنظر می آمد کثیف شده بود و گرد و خاک از سقف غار روی تی شرت سفید او هم ریخته شده باشد. بادگیرش را به او پوشاندم. و کلاه ایمنی زردرنگش را به دستش دادم.
در حالیکه او را در آغوش گرفته و بخودم می چسباندم گفتم:
" فکر نمی کردم داشتی برمی گشتی"
" نگران شده بودی؟"
" خیلی"
دستم را محکم گرفت. و با یک صدای هیجانزده گفت:
" توانستم با جمع کردن خودم از بخش باریک عبور کنم و بعد عمیق تر بروم، ناگهان خیلی پایین و کوتاه شد و داخل آنجا مثل یک اتاق کوچک بنظر می رسید. یک اتاق گِرد، مانند یک توپ. سقف گِرد، دیوارهای اطراف گِرد، وکفِ سوراخ هم گِرد. و خیلی ساکت بود. درست مثل اینکه تمام دنیا بگردی و هرگز جایی مثل آنجا ساکت پیدا نکنی. مثل اینکه من در تۀ اقیانوس بوده باشم، مثل دهانه ای که من به ژرفتر رفته باشم. چراغ قوه را خاموش کردم و آنجا کاملاً تاریک بود. ولی من احساس ترس یا تنهایی نمی کردم. آن اتاق جای خاصی بود که فقط من اجازه داشتم در آن باشم. یک اتاق فقط برای من. نه هیچ کس دیگر که اجازه می داشت وارد آن شود. تو هم نمی توانی به آنجا بروی."
" برای اینکه من خیلی بزرگم"
خواهر کوچکم موهایش را تکان داد:
" درسته. برای داخل آن اتاق شدن خیلی بزرگی. و چیزی که در باره آنجا خیلی عجیب است این که تاریکیش از هر تاریکی ای که بتوانی تصور کنی تاریکتر است. چنان تاریک که وقتی چراغ قوه ات را خاموش کنی می توانی تاریکی را با دستان خودت بگیری. درست مثل اینکه بدنِ تو بتدریج از همه گسسته و ناپدید می شود. اما از آنجاییکه خیلی تاریک است تو می توانی اتفاق افتادن آن را ببینی. تو نمی دانی که هنوز بدنی داری یا نه. ولی فرض بگیر، حتی اگر بدانی، بدن من کاملاً ناپدید شده با این حال هنوز آنجایم. درست مثل گربۀ چشایر که پس از، از بین رفتن، خنده اش هنوز بود. خیلی عجیبه نه؟ اما وقتی من آنجا بودم به هیچ وجه فکر نمی کردم عجیبه. می خواستم برای همیشه آنجا باشم. اما فکر کردم که تو نگران می شوی برای همین بیرون آمدم."
گفتم:
" از اینجا برویم بیرون"
طوری بود که انگار برای همیشه می خواست حرف بزند و من می بایست حرفش را قطع می کردم. گفتم:
" اینجا نمی توانم خوب نفس بکشم"
خواهر کوچکم با نگرانی پرسید:
" حالت خوبه؟"
" من خوبم فقط می خواهم بیرون بروم."
دستِ هم را گرفته از غار خارج شدیم.
خواهرم در حالیکه می رفتیم با صدای آرامی، چنان که هیچ کس دیگری نشود گفت( هرچند هیچ کس دیگر هم اطراف ما نبود):
" آلیس واقعاً وجود داشت. ساختگی نبود. واقعی بود. مارچ هیر، مَد هاتر و گربه چشایر، سربازانی که ورق بازی می کردند- همه آنها وجود دارند"
گفتم:
" شاید همینطور هم باشد."
ما از غارِ بادی به روشنای دنیای واقعی آمدیم. لایۀ ابر نازکی در آسمان نیمروز بود اما من حس می کردم روشنای آن بطرز وحشتناکی درخشنده و خیره کننده بنظر می رسید. جستجوی جیرجیرک تسخیرکننده بود چنان که طوفان سهمگینی همه چیز را در خود می گرفت. دایی ام روی یک نیمکت کنار ورودیِ غار نشسته و غرق مطالعۀ کتابش بود. وقتی ما را دید، لبخندی زد و بلند شد.
دو سال بعد، خواهرم مُرد. و در یک تابوت کوچک و باریک گذاشته شده و سوزانده شد. من پانزده سالم و او دوازده سالش بود. در حالیکه داشت سوزانده می شد من بیرون رفتم و از بقیۀ خانواده جدا شدم و روی یک نیمکت در حیاطِ مرده سوزگاه، نشستم و چیزی که در آن غار بادی روی داده بود بیاد آوردم: سنگینیِ زمان را هنگام که منتظر خواهر کوچکم بودم از سوراخ تاریک بیرون بیاید و مرا ببیند. حس سرمای شدیدی که به من دست داد. موهای سیاهش از سوراخ غار بیرون می زد و بعد شانه هایش. همه گرد و خاک که اتفاقاً به تی شرت سفیدش چسبیده بود.
در آن هنگام، فکری به نظرم رسید: شاید حتی پیش از اینکه دکتر در بیمارستان بطور رسمی مرگ او را پس از دوسال اعلام کند، زندگی خواهرم پیش از آن از تنش خارج شده بود در حالیکه او در عمق غار بود. من در واقع از آن قانع شده بودم که او پیشتر از آن در درون آن سوراخ گم شده و این دنیا را ترک کرده بود ولی من اشتباه فکر می کردم که او هنوز زنده بود، خودش را با من در قطار همراه کرده بود و پشت به توکیو داشت.دستش را محکم گرفته بودم. و ما بعنوان خواهر و برادر دو سال دیگر با هم زندگی کردیم. اما آن هم هیچ چیز جز یک دورۀ گذرای دلخوش کننده نبود. دو سال بعد، مرگ از آن سوراخ بیرون خزیده بود، چنگ انداخته و روح خواهرم را نگه داشته بود. چنان که وقتِ خواهرم تمام شده باشد. لازم بود برای چیزی که به ما عاریه دادهه شده بود، بپردازیم و صاحب آمده بود چیزی که از آنِ خودِ او بود، باز ستاند.
سالها بعد، که به بزرگسالی رسیدم فهمیدم چیزی که خواهر کوچکم با آن صدای آرامش در آن غار بادی مرا همراز خود کرده بود، در واقع حقیقت داشت. الیس براستی در دنیا وجود داشت. مارچ هیر، مد هاتر، گربه چشایر – همه آنها واقعاً وجود داشتند. ♦

.
متن انگلیسیِ این داستان از سایت نیویورکر برگرفته شده است

توجه:

این داستان و نیز داستانی از جولیان بارنز( (Julian Barnesهمراه با شناسه هایی از هر دو نویسنده و نیز متن انگلیسیِ داستانها، بصورت پی دی اف منتشر شده است. برای دریافت/دانلود کردن آن به نشانی زیر مراجعه فرمایید:
http://www.mediafire.com/file/i69dfi2wt4h8svw/gilavaei_murakami_barnes_2stories_persian.pdf/file

درصورت نیاز می توانید نسخۀ پی دی اف را از راه ایمیل دریافت نمایید. نشانی ایمیل برای تماس:
gilavaei@gmail.com



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد