دوستان عزیز، با سلام
دیگر چند سالی میشود که ناظر بحث تداوم داری میان شما بوده ام.
بحثی بر سر ارزیابی تاریخ اجتماعی ایرانیان. در آن میان، یکی از دوستان بر نقش عامل خارجی تاکید داشته و آن را عمده کرده است. در مقابل دوستی بوده که، در رابطۀ یادشده، نقش جهالت توده ها را مهم و تعیین کننده یافته است. هر کدام از آن دو در بحث، برای نظر خود استدلالاتی ارائه نموده که برخی از آنها در خاطرۀ منِ ناظر جا خوش کرده است.
اولی برای اثبات حرف خود به روند و پیامد سیاست استعماری اشاره کرده که از قرن پانزده میلادی و به اصطلاح با "کشف قاره امریکا" شروع شده است.
در آن میان، به گواه اسناد تاریخی، سهم اروپائیان در سودجویی از سرزمینهای قاره های دیگر بیش از هر جایی بوده است. پس بدیهی بوده که ایران نیز موضوعی برای استعمار شده است.
منتها نه استعمار علنی و برگماری یک حاکم دست نشانده. مثل آن گونه که بریتانیا در هند یا فرانسه در شمال افریقا رفتار کردند.
بزعم دوست ما استعمار در ایران، آنگونه که پژوهش تاریخی بدست میدهد، غیر علنی بوده است. مهمترین مثالش هم آن دیدار و جلسه در سویس بین نمایندگان انگلیس و روس به سال ۱۹۰۷ بوده است. آنانی که نقشه ایران را به سه قسمت تقسیم کرده، شمال و جنوب را خودشان برداشته و بخش میانی که ترکیبی از کویر و خشکسالی بوده به مردم بومی بخشیده اند.
بنابراین بزعم دوست ما هر چه از آن پس در ایران اتفاق افتاده، حتا وقتی نهضت و جنبش ملی و عمومی بوده یا انقلابی با رنگ و لعاب مذهبی رژیمی جدید را تثبیت کرده، همه و همه اهداف آن دو کشور رقیب را دنبال کرده که بر سر تقسیم ایران با هم موتلف بوده اند.
این کار البته بوسیلۀ کارگزاران خودی آن کشورها انجام نشده بلکه توسط ساختارهایی صورت گرفته که پرسنلش ایرانی و بومی بوده است. مثل نهادهای دینی و جریانات شیعه مذهب همچون حوزۀ علمیه و جرگۀ فدائیان اسلام، یا ابزارهای حکومتگری مانند دربارهای سلسلۀ قاجار و دربارهای پهلوی اول و دوم در دوره هایی و سپس بیت خلیفه اول و دوم. این نهادها و ابزارها از یکسو و تلاش و فعالیت برخی احزاب چپگرا بعنوان "اپوزیسیون واقعا موجود" از سوی دیگر برنامۀ استعمار غیر علنی را پیش برده اند.
باری. همانطور که گفتیم در بحث ارزیابی تاریخ معاصر ایران، فقط به عامل خارجی اشاره نرفته است. دوستی دیگر مدام بر فاکتوری بنام جهالت توده مردم پا فشرده که مانع رشد مطالبات و تحولات کیفی شده است. وی این برنهاد و تز را نپذیرفته که نقش حاکمان استعمارگر انگلیس و روس اهمیت تعیین کننده داشته است.
منِ ناظر، بدون آن که یکی از این برداشتها را در کلیت شان بپذیرم یا نفی کنم، بدون مداخله در بحث دوستان پیش خود دنبال فهم رابطه ای بوده ام که میتواند در کشاکش برنهادهای یادشده برقرار شود.
از خود پرسیده ام که آیا رابطه علت و معلولی بین آن دو عنصر برقرار نبوده است؟ این که میل استعمار غیر خودی با عدم آگاهی خودمانی دست به دست هم داده و جلوی رشد و توسعه عمومی را گرفته باشند؟
همچنین این پرسش نیز برایم مطرح بوده که ما به هنگام عمل سلبی و نفی بیشتر موفق بوده ایم تا وقتی که خواسته ایم عملی ایجابی و مثبت انجام دهیم.
یک نمونه برای توضیح حرف خود بیاورم. وقتی پیش از انقلاب در میان روشنفکری یک اجماع پدید میآید که دیکتاتوری فردی پهلوی دوم مانع رشد جامعه است، فکر تغییر به جامعه سرایت میکند. بطوری که آن اجماع و ایدۀ مربوطه اش نوعی جبهۀ ملی در برابر حکومت درباری را قوام میبخشد که بر آزادی های سیاسی تکیه دارد. اما در تلاطمات سال پنجاه و هفت، به جز شاپور بختیار و چند روشنفکر پراکنده، باقی سرآمدان "جبهۀ ملی واقعا موجود" به ائتلاف با خمینی تن در میدهند که سودای احیاء خلیفه گری پیشا مدرن را در سر دارد؟
بنابراین ضعف عمومی هنگام عمل ایجابی به دلایل و علتهای متفاوتی بر میگردد که اغلب آنها را نمیشناسم و نمیدانم، اما یک نکته برایم محرز شده که ما هنوز به آن درجه از هوشیاری نرسیده ایم که مصلحت عمومی را تشخیص دهیم.
یعنی هنوز نفهمیده ایم که از منظر سیاسی در نبرد با حاکمیت یک جرگۀ مسلط و قشر اجتماعی قرار داریم. نفهمیده ایم که بدون یک اتحاد میان تمام نیروهای شهروندی و مدرن قادر به کنار زدن سیطره فرقه حاکم نخواهیم بود.
آنهم جرگه و فرقه ای که صاحب نهاد و اتاق فکری همچون حوزۀ علمیه آخوندپروری است. نهادی قرون وسطایی که با "انقلاب فرهنگی اُمت حزب الله" بزرگترین ضربه را به رقیب مُدرن خود (دانشگاه) زد. حوزه ای که در ایران و در قیاس با مجلس، دولت، دادگستری، ارتش و دربار یگانه مرجع بازتولید اعمال قدرت بوده که بدون وقفه و تعطیلی در طول یک قرن کار کرده است.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد