logo





موشک صدام یزید

چهار شنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۹ - ۰۲ دسامبر ۲۰۲۰

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan6.jpg
« ازاول صبح گیردادی، سرموبردی، ول کن وبگذاربه چارخط کارم برسم! »
« هی ادعامیکنی که واسه آدماقلم میزنی، دخترخاله ی منم ازهمون آدماست دیگه. »
« میگی چیکارش کنم، دخترخاله ی تحفه تو! »
« توچی بشری هستی! رادیووتلویزیون ازدیشب وردزبونشه که صدام یزیدجلوی خونه ی دخترخاله م موشک زده، ازوقتی شنفته م، انگارروآتیش قدم میزنم! »
« هفته ی پیشم، اونورچارراه خونه ی ماروباموشک زد، دیدی که هیچی مون نشد، توهم اصلاوابداعین خیالت نشد، واسه من وبچه هاتم آتیش زیرپات ریخته نشد. »
این بااون فرق داره، موشک جلوی درخونه شون افتاده، بیرحم روزگار! » »
« خیلی خب، حالامیفرمائی برم صدام یزدوشقه ش کنم! »
« خودتودست بنداز، بیدردوعار، من انگارروتاوه ی سرخم، اون واسه م خوش مزگی میکنه. »
« توروعینهوکف دستم می شنام، تاروخرمرادت سوارنشی، خرخره موول نمی کنی ونمیگذاری این داستان لعنتی روبه ته خط برسوم...»
« اصلاوابدااین حرفاحالیم نیست، یه صفحه دیگه م نمیگذارم، بااون خط خرچنگ قورباغه ت، خط خطی کنی...»
« بفرما، تموم کاغذودفتردستکوجمع کردم وگذاشتم توکشو! ماروباش که واسه یه عده کر، آوازتومایه ی بیدادمیخونیم!حالااگه واسه دخترخاله جونت، وسط اطاق پذیرائی رقص شتری کنم، رضایت سرکارتامینه! »
« واسه ننه ت شتری برقص، بی تربیت!»
« پس چیکارکنم که سرکاردست ازسرکچلم ورداری! »
« هیچکدوم این حرفاحالیم نیست، ماشینوسوارمیشی، صاف میری خونه ی دخترخاله م، همه چی رووارسی میکنی، جویای احوال خودش، شوهرش، سه تاپسرودخترش میشی، ته وتوی کارودرمیاری وخبرسلامتی همه شونوواسه م میاری، بعددست ازسرت ورمیدارم ومیگذارم بازبوف کوربشی وتاابدالآبادکاغذخط خطی کنی. دیگه چونه نزن که گوشم بدهکاریه کلوم ازحرفات نیست...»
*
پیکان راسوارمی شوم، ازدرحیاط بیرون میزنم، ازنارمک تامیرداماد، تخت گازمیتازم
درخانه ی دخترخاله که میرسم، یکه میخورم، باخودم زمزمه میکنم:
« عیال حق داشت، صدام یزیدجلوخونه ی دخترخاله روتبدیل به یه دره کرده، دیوث! خوبه اوایل غروب واینجاهاخلوت بوده، وگرنه، کلی آدم لت وپارمی شدن.‌»
کمی دورترازدره ی جای موشک، پارک میکنم، ازماشین خارج که میشوم، شوهرخاله سرش راازپنجره ی خانه ی طبقه ی سوم بیرون می آوردوصدام میکند:
« دروبازکردم، سریع بپربالاتادومیش نیامده!...
باورم میشودکه دومیش داره میافته، ترس ورم میدارد، درماشین را، تندی می بندم وباسرعت میدوم توراه پله ودوپله یکی، تاطبقه سوم، بالامیروم . داخل خانه میشوم ، شوهردخترخاله راسالم وسرپاکه می بینم، ناخودآگاه بغلش میزنم. بعدازخوش وبش های اولیه، همه ی اعضای خانواده راوارسی می کنم، همه سالم وسرحالند. خون ازبینی کسی نریخته. باتعجب می گویم
« چطوشد! تمومتون زنده وسرحال وچاق وچله، سرجاتون هستین که! »
شوهردخترخاله می گوید« بازم ازمرگ مابیزارنیستی که! لابددوست داشتی همه مون فدای فلان صدام بشیم!کی میخوای دست ازجوک بازیات ورداری! دخترخاله سبزی پلوباماهی سفید محشری پخته، داشتیم دورمیزشام می نشستیم. ازاین که یه هم پیاله نداشتم، اوقاتم کمی تااندکی گه مرغی بود. توآسمون دنبالت بودم، روزمین رسیدی. بیابشین کنارعموت. »
میروم کنارمیزوکنارشوهرخاله، روصندلی می نشینم. همه ی شش نفراعضای خانواده ی دخترخاله راسرشماری می کنم. همه شنگول وسرحال وآماده ی بخوربخورند. شوهرخاله اول دواستکان اسمیرینوف پرمی کندومیگوید:
« « باشکم خالی بریم بالاکه گرممون کنه...
استکان هارابلندمی کنیم ومیزنیم قدهم وبه سلامتی سلامت بودن همه شان، بالامی اندازیم. دخترخاله بشقاب سبزی پلوماهی راجلوم می گذارد ومیرودسراغ شام خودش. من وشوهردخترخاله، هرکدام دوسه استکان توهندق بلاخالی میکنیم وگرم می شویم. گونه های شوهردخترخاله گل می اندازدومیگوید:
« بی پدرومادرشیشه تموم پنجره هاروخردوخاکشیرکرد. شیشه بره ی پائین خونه مونِ، ازاول وقت صبح تاهمین دم غروبی، شیشه مینداخت...»
« تواین واویلای محشر، چی معجزه ای شدکه هیچکدومتون، یه خراشم ورنداشتین؟ »
« شانس آوردیم، دخترخاله ازبعدظهردیروز، سرموبردکه میخوام شام برم خونه ی دخترخاله م. هرچی گفتم بگذارواسه شب جمعه، به خرجش نرفت که نرفت. دوتاپاشوکردتویه کفش که همین امشب هوس کرده م وبایدحتمابریم خونه ی دخترخاله م . لاعلاج همه روریختم توماشین وراهی خانه ی شوماشدیم. چارراه فرعی اولوکه گذشتیم، درخونه مون محشرکبراشدورفت هوا. دودوجاروجنجال که خوابید، برگشتیم ودیدیم محله زیروروشده...»
شام ومی خواریمان تمام که میشودبلندمیشوم ومیگویم:
« برم که عیال آتش زیرپاش میسوزه ومنتظرخبرسلامتی شوماست. »
دم در، شوهردخترخاله یک شیشه اسمیرینوف میدهددستم ومیگوید:
« اینو میاوردم توخونه تون باهم سربکشیم، ببرش، نم نمک بندازش بالا، گرچه می خوری تنهائی اصلانمی چسبه...»
کله م گرم شده وبازپله هارادوتایکی، پائین میروم. ازدربیرون میزنم. درماشین رابازمیکنم، هنوزشیشه رازیرصندلی جلوجاگیرنکرده م که یک پیکان کنارم می ایستد، چهارنفریال ازکوپال دررفته، کنارم ردیف میشوند، نفرکنارم میگوید:
« چی بودزیرصندلی گذاشتی؟ »
« عرق بود. »
« عرق بود؟ صافم میگه عرق بود! حالاحالتوجوری جامیارم که دیگه بلبل زبونی یادت بره، بکش کناربینم. »
شیشه اسمیرینوف رابرمیداردووارسی میکند. سرتکان میدهدومیگوید:
«لاکرداراسمیرینوف اصل اصلم هست.خب، بفرمامیخواستی چیکارش کنی،این عرقومشدی؟»
« موشک صدام یزید، یه گودی دره مانندم، درست جلوی درخونه ی مادرست کرده، پدرمو
دیوونه کرده، شباتاخروسخون راه میره وباخودش حرف میزنه، بردمش پیش دکتر، گفت شبی یه نیم استکان، آرومترش میکنه وچن ساعت میخوابه.»
سرش راکنارگوش همراهاش میبرد، باهم پچپچه می کنند، شیشه رامیدهد دستم ومیگوید:
« اگه اینجوریه، اشکالی نداره، بزارش زیرصندلی، مواظب باش کسی نبینه، تندی برووبرسون دست پدرت...»



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد