می دانستی جای خالی ات را هیچ حجمی پر نمی کند؟
و از خاطرم با هیچ مدادپاک کنی محو نمی شوی
انگار با رنگی از جنس اندوه بر حافظه ام نقش بسته ای.
تندیس ات را با اشک صیقل می دهم
و آنقدر می تراشمت
تا بند بند تنت را به همیشه بدوزم.
تو نیستی و در نبودنت
آنقدر بیدار می نشینم
تا چشمهایم برای همیشه غروب کنند
زیر باران نشسته ام
در عمق شب
تا انتهای ستاره
و لابه لای سلول های تب کرده ی شب
جستجویت می کنم.
می ترسم گم ات کرده باشم
در هیاهوی شهر و در سیاهی شب
می بینمت، می رقصی در کوچه های شهرمان
با لبخندی تلخ و چشمانی که طعم گیلاس می دهند
و من در روشنی نگاه ات شکل ماه می شوم.
از لا به لای همه ی آرزوهای دیروز زندگی
مردی به شکل تو امروز
از تاریک ترین حاشیه های خاطرم قد می کشد.
با دستانی که با آبی رگ ها نقاشی شده اند
و مردانگی حیرت آوری که در ثانیه های اضطراب
با فاصله و انتظار پیوند می خورد
وقتی که در تاریک روشنای سحر
در امتداد طلوع قدم می زنی
و از پس شرقی ترین قله ها سر می کشی
زنانگی گمشده ی دیروزم را
امروز به تماشا می نشینم.
شالیزارها در نی نی چشمانت سبز می شوند
و لبانت از عطر سرزمین های بارانی لبریز می شود
وقتی سرودی از زندگی می خوانی!
حکایت دریاست خنده های قشنگت
و تورهای ماهیگیران فقیر
که یکباره پر از شاه ماهی می شوند !
شکوفه های نارنج در دستان پر مهرت
سرمست از شوق چه عطر افشان می شوند!
چکاوک ها را ببین
که چگونه در آسمانت دسته دسته
اوج می گیرند بال می زنند!
جان زندگی تویی
و من
در شمالی ترین گوشه ی سرزمینم بازت یافته ام !
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد