روزِ واقعه (فیلمنامه)
نویسنده: بهرام بیضایی. چاپِ اول، 1363. ناشر: ابتکار. تیراژ: 3000 نسخه. قطع رُقعی. 59 صفحه. 150 ریال. تاریخِ نگارش: 1358[؟]
عشقِ مقدّس (رُمان)
نویسنده: حسینقلی مستعان. ناشر: گوتنبرگ. چاپِ سوم. قطع رُقعی. 152 صفحه. 80 ریال. تاریخِ نگارش: 1332.
*
پیش از بررسیِ این دو کتاب و ذکرِ دلایلِ آن، اشاره به برخی موضوعها و واقعیتها در موردِ بهرام بیضایی و حسینقلی مستعان چندان بیفایده نخواهد بود.
1. بهرام بیضایی نامِ ناشناختهای در عرصۀ ادب و هنرِ معاصرِ این سرزمین نیست. بهگواهیِ فهرستِ آثارِ او که در پایانِ «روزِ واقعه» آمده است، از سالِ 1341 ـ یعنی 24 سال پیش ـ تا کنون، نمایشنامه و فیلمنامه و روایت و پژوهش نوشته است. هفده عنوان نمایشنامه، بیست عنوان فیلمنامه، سه عنوان روایت و چهار عنوان پژوهش که بیشترِ آنها منتشر شده است. بر این فهرست، شش فیلمِ بلند، دو فیلمِ کوتاه و چند نمایشنامه نیز باید افزود. کارهایِ هنریِ دیگری مانندِ مونتاژِ فیلم و فعالیتهای بسیارِ دیگر بهرام بیضایی را هنرمندِ پُرکار و کوشایی در زمینۀ تئاتر و سینمایِ این مملکت معرفی میکند. بیضایی زبانِ فارسی را خوب میشناسد و نثرهایی که به شیوههایِ گونهگون در آثارش به کار برده است و میبَرَد، نشاندهندۀ احاطۀ او به ادبیاتِ کهن و تا حدودی به ایران زمین است. یکی از اقداماتِ متهورانۀ بیضایی انتشارِ فیلمنامههایش است؛ آنهم در شرایطی که دو فیلمِ آخرِ او (یکی ساختهشده در سالِ 1357 و دیگری در سالِ 1360) تا کنون اجازۀ نمایش نگرفته است و بهاستنادِ نوشتهای که در آغازِ یکی دو فیلمنامهاش آورده، امکان و شرایطِ ساختن برایِ یکی از آنها را نداشته است. باری، این اقدام برایِ دوستدارانِ سینما ارزشمند و مفید بوده است.
از شانزده سال پیش [1349] تا کنون [1365]، نامِ بیضایی در کنارِ سینماگرانِ ـ بنا به اصطلاحِ رایج ـ «متفاوتِ» سینمایِ ایران، همراه با نامهایی مانندِ مهرجویی، کیمیایی، کیارستمی، کیمیاوی، حاتمی، نادری و....، یاد میشود.
بیضایی هنوز هم مانندِ گذشته پُرکار است و امید است که با توانِ بیشتری به کار ادامه دهد، در عینِ سلامت باشد و آثارِ هنریِ خوبی بیافریند.
2. حسینقلی مستعان با نامهایِ مستعارِ بسیار مانندِ ح.م.حمید، خاطره پروانه، سپیده و چند تایی دیگر که در خاطر ندارم (و میتوان به مجلاتِ دهههایِ بیست و سی و چهل [شمسی] رجوع کرد و آنها را یافت)، از پاورقینویسانِ پُرکار و رُماننویسانِ نامآور است. پیش از هر چیز، اشاره به ترجمۀ نسبتاً خوبِ مستعان از رُمانِ مشهورِ «بینوایانِ» ویکتور هوگو که بارها و بارها چاپ شده است و خوانندگانِ مشتاقِ فراوانی داشته و دارد، بیجا نخواهد بود.
در این مختصر، نمیتوان به چند و چونِ پاورقیهایِ مجلات و پاورقینویسان که در ایران سنتی شصت هفتاد ساله دارد و ارزشمند بودن یا بیارزشیِ آن آثار پرداخت. این کار میتواند مبنایِ یک کارِ پژوهشی قرار گیرد.
قضاوت در بارۀ آثارِ او مستلزمِ یافتن و خواندنِ دقیقِ پاورقیها و رُمانهایِ فراوانِ اوست و نیز یک بررسیِ دقیقِ تاریخی/ اجتماعیِ همهجانبه و بدونِ پیشداوری و تعصبورزی. نگارنده نه مدافعِ مستعان و آثارش است و نه رُمانهایِ عشقی/ رمانتیکِ او را درادبیاتِ معاصرِ ایران دارایِ ارزش میداند. اما بدونِ پژوهش و بدونِ دلیل و بررسی، دشنام دادن و رد کردنِ هر کس ـ از جمله مستعان ـ کارِ پسندیدهای نیست. گیرم که بسیاری از روشنفکرانِ اهلِ هنر و ادب سالها در انجامِ این کارِ ناپسند، در هر نشست و محفلی، کوتاهی نکردهاند و مستعان و آثارش همیشه، بهاصطلاح، «جوکِ» آنها بوده است.
*
پیش از رسیدنِ به دو کتابِ یادشده، باید تأکید شود که با «اقتباس» از هر اثری ـ چه ایرانی و چه فرنگی ـ هیچگونه مخالفتی وجود ندارد. شاهکاری چون «یولیسس» اثرِ جیمز جویس اقتباسی است از کتابِ «اُدیسه» هُمر شاعرِ یونانی. نام بردنِ فیلمهایی که با اقتباس از برخی فیلمهایِ قدیمیتر ساخته شده یا عیناً حتا دوبارهسازیِ آنها بوده، در تاریخِ سینما، شاید پُرگویی یا فضلفروشی قلمداد شود. اما یک چیز اصل است؛ گیرم اصلی اخلاقی یا بهقولی مورالیستی و آن داشتنِ جسارت و شهامتِ ذکرِ اثری است که هنرمند از آن اقتباس میکند. فرق نمیکند، حالا میخواهد اثرِ موردِاقتباس از بزرگانی چون هُمر، فردوسی، مولوی، شکسپیر، مولیر و... باشد، یا از پاورقینویسی چون مرحومِ حسینقلی مستعان.
در صفحۀ اولِ چاپِ سومِ کتابِ «عشقِ مقدس» آمده است: «حقِ تجدیدِ طبع و ترجمه و اقتباس محفوظ برایِ نویسنده.» جملاتی شبیهِ این را در صفحاتِ آغازینِ کتابهایِ بهرام بیضایی ـ با لحنهایِ غلیظتر ـ کم ندیدهایم.
قصدِ جار و جنجال به پا کردن و کولیبازی درآوردن و فریادِ «اَنکَشَفَ! اَنکَشَفَ!» کشیدن در کار نیست. آنهمه مقدمه برایِ این بود تا مراتبِ احترام به هنرمندانی چون بیضایی و حتا نویسندگانی چون مرحومِ مستعان (که یکی دو سال پیش، دستش از دارِ دنیا کوتاه شد) را تأکید کرده باشیم. از سویِ دیگر، قصدِ درسِ اخلاق دادن هم در کار نیست. تنها میشود پرسید که جوانان و نوجوانانِ علاقمند و تشنۀ یادگیری و هنردوستانِ امروزی که چشمشان به دستِ سابقهدارانی چون بیضایی است، چه تأثیری بر روحیهشان بر جای میمانَد وقتی ماجرایِ فیلمنامۀ «اتوبوس» را میشنوند و یا به چنین موردی (همین «روزِ واقعه») برمیخورند؟ و اگر فرداروزی، «کفشهایِ مُبارک» ـ فیلمنامۀ دیگرِ بهرام بیضایی ـ منتشر شد و دریافتند که همان «کفشهایِ میرزانوروز» (نویسنده: داریوش فرهنگ، بر اساسِ طرحی از سوسن تسلیمی، فیلمشده توسطِ محمد متوسلانی که در این موردِ اخیر نیز حرف و حدیث وجود دارد) است، چه شاخهایی که بر سرشان سبز نخواهد شد. راستی، چرا؟ یعنی اینقدر دچارِ کمبود یا نبودِ «سوژه» شدهایم و آیا ـ خدای ناکرده ـ چشمۀ آفرینندگیمان خشکیده است که اینطور سوژههایِ تکراری را از دستِ همدیگر میقاپیم یا از اینجا و آنجا و از این و آن میگیریم و مینویسیم و به تصویب میرسانیم و چاپ میکنیم و میفروشیم و...
*
در فیلمنامۀ «روزِ واقعه»، شبلی ـ جوانِ نصرانیِ تازهمسلمان ـ که کارش آسیابانی است، سی و هفت بار به خواستگاریِ راحله ـ دخترِ زید که مسلمانِ مکنتداری است ـ میرود و سرانجام، رضایتِ پدر و برادرانِ دختر را جلب میکند. شبلی صدایی غیبی میشنود: «کجاست یاریکنندهای که مرا یاری کند؟» خبر رسیده است که کوفیان به حسین بنِ علی (ع) پشت کردهاند و فرستادۀ او را به دست عملۀ ظلم واگذاردهاند و او کُشته شده است و حسین (ع) به جنگ با یزید و یزیدیان میرود.
شبلی مجلسِ عروسی را وامینهد و بر اسبِ هدیهشده از سویِ راحله مینشیند و از پیِ ندایِ غیبی میتازد. منزل به منزل میرود. به هر جا میرسد، میشنود که چند روز پیش، حسین بنِ علی (ع) و یارانش در آنجا بودهاند و رفتهاند. در راه، با خطرها و دشواریهایِ فراوان روبرو میشود و بر تمامِ آنها غلبه میکند. راحله و برادرانش به او میرسند. میانِ شبلی و برادران که میخواهند ننگِ رها کردنِ عروس را با خون بشویند، جنگِ لفظی و زورآزمایی درمیگیرد. شبلی بر آنان چیره میشود و دلیلِ کارش را میگوید.
راحله که از مُحبّانِ امامِ سوّم شیعیان است، او را تشویق به رفتن میکند. شبلی سرانجام پس از مخاطراتِ فراوان، به لشکریان و میدانِ جنگ میرسد و خانوادۀ امام را در اسارت ملاقات میکند.
در آخر، شبلی در نورِ خورشید، ناگهان، سری را بر نیزه میبیند پیشِ آفتاب، چنان که لحظهای آفتاب را میپوشانَد و صلیبی بر آسمان نقش میبندد. شبلی از تابشِ نور خیره میشود و فریاد میزند: «اگر نباید بهوقت میرسیدم، پس مُراد از خواندم به کربلا چه بود؟» (ص 57)
چشم که میگشاید، خانوادۀ امام را در غُل و زنجیر میبیند و حضرتِ زینب (ع) به او میگوید: «برگرد، ای جوانمرد! و خبرِ ما را ببر.» (ص 58)
شبلی بازمیگردد به نزدِ راحله ـ نوعروسش ـ و پیام را در پاسخِ او، چنین میگوید: «من ـــ حقیقت را در زنجیر دیدم. من ـــ حقیقت را ــــ پاره پاره ــــ بر خاک دیدهام. من ـــ حقیقت را ـــ بر سرِ نیزه ـــ دیدهام.» (ص 59)
*
در رُمانِ «عشقِ مقدّس»، «بندۀ خدا، ابوعلی محمد بنِ بولس بازرگانِ بَصری» که به قصدِ زیارتِ حسین بنِ علی (ع) آمده است، نصرانیزادهای است تازهمسلمان که دل در گِروِ عشقِ حُمیرا ـ دخترِ زیبارویِ عرب ـ دارد. قیس ـ پدرِ حمیرا ـ از مسلمانانِ مُنافق و مکنتدار و هوادارِ اشقیاء است. حُمیرا امّا هوادارِ آلِ علی (ع) و مسلمانی پاکدل است.
محمد روزِ بعد، به خواستگاریِ حُمیرا، به نزدِ قیس میرود. قیس که قصد دارد حُمیرا را بهعنوانِ تُحفه نزدِ یزید بنِ معاویه بفرستد و فرمانرواییِ مدینه را در ازایِ این خوشخدمتی به دست آوَرَد، با محمد مخالفت میکند. درگیری بالا میگیرد. چهار برادر بر سرِ محمد میریزند، اما او که زورآورِ یکّهای است، همه را شکست میدهد و تهدیدکنان میرود.
حسین بنِ علی (ع) مصمم به عزیمتِ به مکّه است و محمد نیز لاجرم حُمیرا را رها میکند و همراهِ کاروانِ امام، عازمِ مکّه میشود. امام به محمد مأموریت میدهد که به بصره برود. بصریان نیز به تَبَعِ کوفیان، از یارانِ حسین (ع) روی میگردانند. محمد با شتاب به راه میافتد تا به مولایش برسد و ماجرا را به او اطلاع دهد. در همان هنگام، کاروانِ هدایا برایِ یزید، به همراهِ حُمیرا، عازمِ شام میشود.
محمد سخت میتازد. چون از بیراهه به مکّه میرسد، درمییابد که حسین (ع) سه روز پیش از آنجا عزیمت کرده است. پس، منزل به منزل، از پیِ امام روانه میشود. به هر جا میرسد، پرس و جو میکند. به او میگویند که مولایش از آنجا چندی پیش رفته است. تا سرانجام، به میدانِ جنگ میرسد و به اسیران. از دشواریها گذشته و بر همهچیز غلبه کرده است.
سرانجام، پس از دو سال، محمد به نزدِ قیس میآید تا حُمیرا را خواستگاری کند. قیس و پسرانش با محمد جنگ میکنند. همه کشته میشوند. سرانجام، محمد و حُمیرا که زخمی شدهاند و در حالِ مرگاند، به یکدیگر میرسند:
محمد با صدایِ ضعیف و لرزان گفت: «پس یقین دارم که همیشه عشقِ ما مقدّس خواهد ماند؛ عشقِ مقدّس و جاویدان.»
سرش رویِ سینۀ حُمیرا افتاد. حُمیرا گونه بر سرِ او نهاد...» (ص 152)
*
«عشقِ مقدّس» یک رُمانِ عشقی/ مذهبیِ نمونهوار است. عاشق و معشوق هر دو موجوداتی نیک و زیبا هستند. در اینجا نیز مانعِ عشقِ پاکِ آنها پدر و برادرانِ سنگدلاند. عاشقِ جسور و معشوقِ ظریف پیوسته میانشان فراق میافتد و اشک میریزند و موجوداتِ خبیث و بدذات پیوسته علیهِ آنها میکوشند. در برابرِ این عشقِ پاک، محمد (جواناولِ رُمان) «عشقِ مقدّس»ی هم دارد: عشق به اهلِ بیتِ طهارت، عشق به امامِ مظلوم.
اگر واقعۀ کربلا که محمد همچون ناظر و نمایندۀ نویسنده در آنها حضور دارد و شخصیّتهایِ آن واقعه را نادیده بگیریم، «عشقِ مقدّس» شبیهِ بیشترِ رُمانهایِ عشقیِ مستعان و نویسندگانِ مانندِ اوست.
همچنان که گفته شد، طرحِ اصلی عبارت است از عشقِ دو موجودِ زیباصورت و نیکوسیرت و موانعی که موجوداتِ پلید و بدطینت در راهشان به وجود میآورند و سرانجام آن دو ـ بهویژه جواناول ـ به قوّتِ بازو و نیرویِ جادوییِ عشق، آنان را از میان برمیدارند و خود نیز جان میبازند.
شخصیّتهایِ رُمان همه یکبُعدیاند؛ بدها بدِ بد و خوبها خوبِ خوباند.
جز بزرگانِ دین و مقدّسان ـ که نویسنده با احترامی در خور، از آنان یاد میکند ـ بقیه صرفاً موجوداتی یکبُعدیاند. ماجراها همه اتفاقی و تصادفی است و گفتوگوها فقط برایِ توضیحِ واضحات است.
*
آنچه هم در «روزِ واقعه» و هم در «عشقِ مقدّس» زیبا و جالب و جذّاب است، همانا مضمونِ «از پیِ واقعه رفتن» و منزل به منزل گذر کردنِ قهرمانِ فیلمنامه و رُمان است.
نخستین بار که «روزِ واقعه» را خواندم، این مضمونِ زیبا سخت مرا تحتِ تأثیر قرار داد.
بیضایی در «روزِ واقعه»، این مضمون را ـ با تفاوتی اندک، البته بهنفعِ اثرِ مستعان ـ دقیقاً از «عشقِ مقدّس» برگرفته است. البته ممکن است پژوهندگانی باشند که دریابند این مضمون در فلان اثرِ تاریخی یا ادبیِ قدیمی آمده بوده است و مستعان و بیضایی هر دو از آن برداشت کردهاند.
بیضایی دلیلِ حرکتِ شبلی را رنگی از ماوراءالطبیعه میدهد. او ندایی غیبی میشنود و میرود تا «یاریکنندهای باشد از میانِ یاریکنندگان». همهچیز از پیش تعیینشده است. هنگامی که به صحنۀ اسبِ آمادهای که امام (ع) برای شبلی نهاده است میرسیم، ظنِّ ما که در صحنۀ عروسی ممکن بوده است یکی از حاضران این جمله را گفته باشد، برطرف میشود و میباید که بپذیریم ندایِ غیبی از زبانِ امام حسین (ع) بوده است که شبلی ـ این نصرانیِ تازهمسلمان ـ را که هنوز اسطورۀ بر صلیب شدن عیسا را در خاطر زنده دارد، به یاری خوانده است تا سرانجام، حضرتِ شهربانو و حضرتِ زینب (ع) را ملاقات کند و نیز سرِ بریدۀ مقدّسش را بر نیزه ـ در برابرِ تایشِ آفتاب ـ چونان صلیبی ببیند و «خبر» ببرد و «حقیقتِ» بهچشمدیده را با دیگران بازگوید.
هرچه رُمانِ عشقی/ مذهبیِ مستعان عینی و واقعیتگراست (حتا در صحنههایِ جنگ و زد و خورد و دلاوریهایِ محمد)، فیلمنامۀ مذهبی/ تاریخی بیضایی غیرِعینی و غیرِواقعی و غلوشده است. (رجوع کنید به اکثرِ صحنههایِ «روزِ واقعه»، بهویژه صفحاتِ 35 و 36: «آنسویِ تپّه. روز. خارجی»، ماجرایِ جنگِ شبلی با پنج حرامی.)
شبلی بیش از آنکه آسیابانِ نصرانیِ تازهمسلمانشدهای باشد و بهفرضِ پذیرشِ تمامّ توجیهها از بیابانگردی و مهارت در شمشیرزنی، یک ساموراییِ بزنبهادر است که انگار از وسطِ یکی از فیلمهایِ کوروساوایِ ژاپنی، بیرون پریده و چند قرن به عقب برگشته و از کربلا سر درآورده است.
بیضایی که در گفتوگونویسی تبحرِ بسیار دارد، در «روزِ واقعه» گاه ـ و نه چندان اندک ـ گفتوگوهایِ بدی مینویسد؛ تا آنجا که هر شخصیّت برایِ خودش چیزی بیربط میگوید و برخی حرفها شبیهِ ترجمۀ تحتاللفظی از زبانِ عربی است به فارسی توسطِ مترجمی تازهکار.
پیداست که مضمونِ روزِ واقعه، روزِ عاشورا، واقعۀ کربلا، شهادتِ امامِ سومِ شیعیان، اسارتِ خاندانِ طهارت و گریزِ حضرتِ شهربانو سوار بر ذوالجناح از میدانِ حَرب بهتوصیۀ امام و... بهرام بیضایی را در نوشتنِ این فیلمنامه سخت وسوسه کرده است.
پیگیریِ یک واقعه، از طریقِ یک فرد، موضوعِ جذّابی است. بهجایِ نشان دادنِ اصلِ واقعه ـ که بیتردید در سینما، به دلیلِ تقدّسِ بزرگانِ دین، دشواریهایی دارد ـ نمایشِ اثراتِ واقعه میتواند کارِ هنریِ ظریفی باشد. تردیدی نیست که اساطیرِ مذهبیِ اسلام و بهخصوص شیعه جایِ کارِ فراوان دارد. اما بحث بر سرِ چگونگیِ انجامِ این کار است.
بیضایی مطالعات و پژوهشهایِ بسیاری در بارۀ تعزیههایِ گوناگون داشته است. چند تایی از تعزیهها را با توضیحات و حواشیِ مفید و آگاهیدهندۀ او، اینجا و آنجا، خواندهایم. بیضایی گاهی در برخی تئاترهایش توانسته است از فُرمِ تعزیه بهخوبی استفاده کند. (البته در این زمینه، بحثِ کافی لازم است.) در این فیلمنامه، جا داشت از این تجربههایش استفاده کند. حالا چرا صرفاً به برخی جزئیات، آنهم نادرست، بسنده کرده، دلیلش روشن نیست.
*
در پایان، دو نمونه جمله از فیلمنامه میآوریم. این دو جمله بهنحوی یکدست نبودنِ نثرِ بیضایی را در این فیلمنامه نشان میدهد. هر دو جمله از صفحۀ 16 «روزِ واقعه» انتخاب شده است.
1. صدایِ دیگر: بر کذّاب لعنت! چه کسی باور میکند؟ (سطرِ 15)
2. پیرمرد: ای بسا که پیکی نادرستگو بوده. این روزها بسیار کسان خودنمایی و قصهپردازی پیشه کردهاند. (سطرهایِ 24 و 25)
دقت کنید که در یک صحنه، از زبانِ آدمهایی از یک گروه و در یک شهر و محل، هم واژۀ عربیِ «کذّاب» را میشنویم و هم ترکیبِ پارسیِ «نادرستگو» را.
*
با امید آنکه از اینهمه مضمون و موضوع که در این روزگار، دور و برمان وجود دارد، بهخوبی استفاده کنیم و اگر به تاریخ نظر میدوزیم، «بیهقی»وار عمل کنیم و اگر مضمونی جالب در اثری یافتیم و خواستیم از آن اقتباس کنیم، نهراسیم از اینکه بگویند: فلانکس از فلانی ـ که خیلی هم روشنفکر و متفاوت نبوده و پاورقینویسِ رنگیننامه بوده ـ فلان موضوع یا مضمون را برگرفته است.
ذکرِ مآخذ نه تنها از ارزشِ اثر نمیکاهد، که بر ارزشِ هنرمند و اثرش چه بسا خواهد افزود.
نقل از: «ماهنامۀ سینماییِ فیلم» صفحاتِ 50 و 51، شمارۀ سی و هشتم
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد