logo





روز ما فرداست

شنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۹ - ۰۷ نوامبر ۲۰۲۰

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan6.jpg
« امروزغروبی بریم سینما؟ »
« کدوم سینما؟ میدونی که، من ازفیلمای آبدوغ خیاری فردینی خوشم نمیاد. »
« ازفیلمای گانگستری – روشنفکری سینمای فرانسه است که توکشته مرده شی. »
« کی توش بازی کرده وموضوعش چیه؟ یه مختصری ازش بگو، اگه خوشم اومد، میام. ازبس توخونه نشسته م، اوقاتم پاک گه مرغی شده. » »
« اسمش « بیگانه ای درشهر» وآلن دلون یکی ازبهترین بازیاشوتواین فیلم داره. »
« توکه تازه میخوای بری فیلموببینی، ایناروازکجامیدونی؟ »
« یه دفعه فیلمودیده م، خیلی باب مذاق من وتوست، واسه همین دوست دارم بازی معرکه ی آلن دلونوببینی. »
« نگفتی موضوع فیلم چی وچیجوریه. »
« یه جوون هم تیب وقدوقواره ی خودت، توپاریس یه تک اطاق داره، عینهو تک اطاقی که من توخونه شومادارم. »
« بقیه ی داستانو تعریف کن. »
« اگه تموم داستان فیلموتعریف کنم، دیدن فیلم به مذاقت نمی چسبه. »
« تموم داستانشوتعریف نکن، یه چکیده ای ازش بگو. »
« اصل موضوع بیگانگی یه جوونه باجامعه ی دوراطرافش. »
« چارچوب واصل داستانشوتعریف کن. »
« کشتی مارو، یه سینمااومدن، این همه نازوعشوه واماواگرنداره که. نمیخوای نیا،خودم تنهائی میرم. اگه فیلم خوب نبود، واسه دفعه دوم نمیرفتم ببینمش که، انگارنوبرشوآورده! » »
« خیلی خب، کفری نشو، اگه ازاول تاآخرداستانشوتودوسه خط تعریف کنی، دیگه چیزی نمی پرسم وباهات میام. »
« تواین اوضاع قاراش میش، دارم یه سینمامهمونت میکنم، انگارمنتم سرم داری!اینجوری تشکر می کنی! نیا، مارفتیم. »
« وایستابینم،خودمم سینه چاک بازی آلن دلونم. اگه تنهابری، پاک دلخورمیشم، تونمیری.» «واسه همینم دوست دارم کنارهم بشینیم وبازی بکرآلن دلونوکه منم عاشقشم، باهم ببینیم. واسه چی هی اینوواونوبگو، میکنی؟ »
« دوست دارم خلاصه داستانشواززبون توبشنفم، همین. اگه دیکتاتورنیستی، این حقوبهم بده وداستانشو واسه م تعریف وخلاصم کن. »
« خیلی خب، تویکی منوازروبردی. »
« ازتعارف بزن وبرمبلغ افزا، بلبل، داستان فیلموتعریف کن وبریم سینمای رادیوسیتی. »
« یه جوون که آلن دلون عینهوخودت، نقششو بازی میکنه، توپاریس یه اطاق تکی داره. باهیچ کس رابطه و رفت وآمدودوستی نداره، تواطاقش یه تختخواب، چنتاگلدون ویه قفس وتوش یه قناری داره که گاهگاهی واسه ش میخونه وچهچهه میزنه، تموم دلخوشیش قناریه ست وهرازگاه باهاش درددل میکنه. تک وتنهاوتوپاریس، یه بیگانه ی به تموم معنیه. »
« پس بگوبیگانه ی کاموست وخلاصم کن. »
« نه، این بیگانه ی توپاریس، بااون بیگانه فرق داره. »
« فرقش چیه ؟ »
« این بیگانه منفی باف نیست، بعدازهوای گرگ ومیش، بارونی خاکستریشومی پوشه، لب گردوناشوتاروگوشاش بالامیکشه، هفت تیرآماده شلیک توجیب بارانیشوتومشتش می فشاره، بااراده یه سامورائی، توتاریکی، میره سراغ تک تک اعضای مافیائی که به نظر خودش، ازراه باج گیری وچاپیدن مردم، اوناروبه خاک وخون کشیدن وتوجامعه سلطنت وحکومت جبارانه میکنن. »
« حالامی فهمی واسه چی اصراردارم موضوع داستان فیلمواززبون توبشنفم؟ یه جوری تعریف می کنی که انگارخودتم باتموم گوشت وپوستت توداستان شرکت داری. »
« خیلی خب، دیگه فرمایشی نیست؟ تادیرنشده، بریم؟ »
« یه تیکه شونگفتی، آخرفیلم وسرنوشت قهرمان داستانوتعریف کن وبریم. »
« بارهابه کازینوهاومراکزگردهم آئي سران مافیاهجوم می بره، عده زیادی ازاونارو ازپادر میاره. غافل ازاین که باقهرمان بازی فردی، ازپس یه گروه خوب خورده وباروشوبسته وتورگ وریشه همه چی ریشه دونده ویه لشگرجیره خور واسه خودش دست وپاکرده، نمیتونه وربیادوسرآخر، تویه غافلگیری کشته میشه. فلسفه ی داستان فیلمم، میخوادهمینوبگه وخوبم ازپسش وراومده، میگه باقهرمان بازی انفرادی، غیراز پراکندن خشونت، کاری ازپیش نمیره وهیچ چی عوض نمیشه. »
« خب منم دنبال همین حرف وحدیثم. راه رفتیم وانگاریواش یواش رسیدیم کنارسینما رادیوسیتی، میخوای من بلیط بخرم وتومهمونم باشی؟ »
دوساعته چونه ی صدتایه غازمیزنم که یه سینمامهمونت کنم، دست توجیبت کنی، پاک کفری میشم، تونمیری!...»

« چطوربودفیلم؟ باب مذاقت بود؟ ازبازی معرکه ی هم تیپت خوشت اومد؟ »
« همه چی حرف نداشت، سوژه، فرم وچارچوب کار، سمبل هاواشاره هاونورپردازی های به جاوبه موقع، دیالوگهاومضمون حرفها، مخصوصابازی کاراکتراول، الن دلون دیوونه کننده بود. اصولاسینمای فرانسه توسینمای اروپا، معروف به سینمای روشنفکریه، این فیلمم یکی ازهمونا ست. سینمای فرانسه، حتی گانگستریها وکمدیهاشم پرحرفه، بعدازبیرون اومدن ازسینما، یه شبانه روز، آدمووادارمیکنه مطالبو توذهنش مرورکنه، ذهنشوکندوکاوکنه ودرباره هرصحنه وسکانس، کلی چندوچون بیاره...»
« بازانگارمثل خیلی وقتا، جای پارک ماشینو گم کرده ام، بقیه شوبگذارواسه یه مجلس دیگه، انگارداریم ازفیات قراضه ی مفت گرونم ردمی شیم، اونهاش، توخم اون کوچه پارکش کرده م. بریم سوارشیم، اگه بازمثل همیشه وسط راه نگذارمون، بریم خونه مهندس...»
« مهندس کجابودم! یه دیپلمه ی ریاضیم، پنج ماه دوره ی فنی دیده م وتواداره کل فنی استخدام شده م. »
« به منم تواداره میگن دکتر، کجام دکتره؟ خیال کردی همکارای دیگه ت که مهندس مهندس به آقادائیشون می بندن، واقعامهندسن؟ چندباری که به عنوان مامورفنی باهم رفتیم بازدیدمحل، خط ربط وطرحاوکروکیائی که اززمین ومحل بازدیدکشیدی، ازتموم مثلامهندسائی که بامن میان، خیلی خوش فرم ودلچسب تربه نظرم رسید...»
« ازمهندس مهندس به خیکم بستن دلخورمی شم، همون عنوان آلن دلونو که بچه ها هاتودبیرستان بهم دادن، خوش تردارم. »
« منم اگه این زلفای افشان وقیافه وقدوقواره آلن دلونی روداشتم، همینومی گفتم. تو پنج شیش ماهی که تواداره استخدام شدی، خیلی اززناودختراچشماشون، دربه دردنبالته، حواست باشه، توتورشون نیفتی. زن اداری به دردخورنیست. اول زبون بازی می کنن، قربون صدقه میرن، خالی بندیای زیادی تحویلت میدن، روخرمرادسوارکه شدن، دمارازروزگارت درمیارن ودودمانتوبه بادمیدن. هفته ی پیش یکی ازرفقاوهمکارای جوونم، شیش ماه ازازدواجش بایکی ازهمین لکاته هانگذشته، جوری ازدستش به تنگ اومد که توحموم خودشو حلقه آویزکرد. خلاصه،حواست باشه. »
« بهت نگفتم؟ »
« چی روبهم نگفتی؟ »
« پیش خودمون بمونه، تواداره وخونه وپیش مادروپدروبرادرام، لب ترنکنی. غیرمادرم، هیچکدومشون نمیدونن، بایه دختردیپلمه ی دبیرستان انوشیروان دادگر، ریختیم روهم، اختیارازدستمون دررفت وآبستن شد. اگه دیرمی جنبیدیم، گندش درمیمومد، یواشکی مادرموفرستادم خواستگاری وشیرینی خوردیم. ماه دیگه جشن عقدوعروسی داریم والفاحه! خیالاتت ازاین بابت راحت واصلانگران نباش. »
« « میدونستم، خوش تیپی مثل آلن دلونونمی گذارن سرسالم به گورببره. سوارشوبریم خونه.
« روزای صلات تابستونم تمومی نداره، بعدازاین همه مدت، هنوزتازه هواگرگ ومیشه، بریم خونه که چی بشه؟ فردام جمعه وازاداره خبری نیست، میتونیم تالنگ ظهربخوابیم. »
« مثلارفتن خونه چی ایرادی داره ؟ »
« خودت مدتیه شاهدی، مادرم آتیش منقل روعمل میاره ومیگذاره تواطاق بزرگه، جلوی بابام، اونم سهمیه هرروزه شومیکشه ونطقش گل میکنه، داستاناشوازنایب حسین کاشی شروع میکنه وباکودتاوشکست نهضت مصدق خاتمه میده، چارتابست که می کشه، سینه ش میشه دریای داستان وسرگذشت گوئی. چارتابرادرارومیشونه دورخودش وهی تعریف میکنه.‌ »
« اتفاقابابات نفس گرمی داره، من عاشق شنفتن داستانگوئیای عالیشم. »
« یه دفعه، دوفعه، یه ماه، دوماه، یه سال، دوسال. ازبچگیم داستاناشوشنفتم وبازهی شنفتم. دیگه واسه م جذاتبیت نداره، خلقموتنگ میکنه. »
« خیلی خب، میگی چی کارکنیم، من شیشدونگ دراختیارتم. »
« « بریم آقارضاسهیلا، شامی بخوریم ویه لبی ترکنیم.
« خوب نقطه ی ضعف منوکشف کردی ومیدونی کشته ی میزشب جمعه ی آقارضا سهیلام، توی بچه محصل وکارمندشیش ماهه، واسه چی هنوزهیچی نشده، کافه ی آقارضا سهیلا نشین شدی؟ »
.» نه اینه که خودت پیردیروکارمندچل ساله ئی»
« کارمندسه چارساله که هستم. »

« اینم یه میزتوگوشه دنج کافه ی آقارضاسیهلاتولاله زارنوترون خودمون. حالابفرماچی میل میفرمائی؟ »
همون خوراک ماهیچه وکنیاک میکده ی هفته ی پیش خیلی چسبیدومعرکه بود، استای همه کار. »
« همونی که گفتی، آورد. اول باشیکم خالی استکانای کنیاک میکده روبرویم بالاکه حسابی غمای دنیاروبفرسته لای دست باباشون. به سلامتی سبیلای تازه دراومده ی گلت !...»
« بره اونجاکه دردوبلانباشه ، به کوری چشم اوناکه دشمن شماره یک خوشی وخوشحالیای ماهستن...»
« تواداره استخدام که شدم، باپدرت تودفتراموراداری بودیم. تویادگرفتن چم وخم کارای اداری خیلی کمکم کردوحسابی راهم انداخت. گاهی فکری می شدودست دلش به هیچ کاری نمی گرفت. نمیدونم چش می شد، ازهمه کس وازهمه چیزدنیاومافیهامی برید، واردعوالم دیگری می شد. گاهی، بی مقدمه ازاداره بیرون میزد. شیش ماه ازهمکاریمون نگذاشته، کاراداری روول کردوبرادربزرکتوجای خودش، پشت میزاداره نشوندوخونه نشین شد، بعدم پناه بردبه تریاک ودودودم. ازاین قضیه سردرنمیارم. آدمی که ظاهراچیزی کم نداره، یه زن نجیب وبه چشم خواهری، به این قشنگی داره، چارتاپسردرحال تحصیل وتحصیل کرده داره، خونه شخصی وکاروحقوق اداری داره، واسه چی بایداینجورپراکنده احوال وپریشون باشه؟ مونده م مات ومتحیر. میتونی دلیل شوبهم بگی ویه کم روشنم کنی؟ »
« استکاناروبریم بالاتایه شمه ای ازعلت پریشونی باباموواسه ت تعریف کنم. »
« خوراک ماهیچه رسید، تاسردنشده برنیم، بعدواسه م تعریف کن. »
« پدرم سالای آزگارتوشهرستان خودمون واسه خودش وزنه ای بود. سرپرشروشوری داشت. نماینده تام وتموم مصدق توشهرستان ومناطق اطرافش بود. بایه عده ازدوستاش، نهضت مصدق رورهبری واداره می کرد. تموم وجودشووقف نهضت کرده بود، سراپاش امیدواری ونویدفردای بهتر بود. کاخای آرزوی زیادی توذهنش داشت. شکست نهضت؟ اصلاوابداباورنداشت. هرهفته وهرماه مردم رودورخودش جمع میکرد، وسط جماعت، میرفت بالای کرسیچه وتموم گفته های مصدق یابه گفته ی خودش، رهبررو، باآب وتاب وتموم وجودش، توسخنرانیاش، می گفت ونقل قول می کرد...»
« خیلیامثل پدرتوبودن وبعدازشکست نهصت مصدق، صبورترشدن، زندگیشونودنبال کردن و منتظرفرصت بعدی شدن. یه عده ابن الوقتم دست بوس اعلیحضرت شدن وبه لفت ولیس رسیدن وبارشونوبستن، پدرتوواسه چی به این پوچ گرائی رسید؟ »
« پدرم تموم وجودوهستی شوتوداوقمارنهضت مصدق گذاشته بودوتواین راه، سرازپانمی شناخت، شکست نهضت تودنیای ذهنیاتش، اصلاوابداجائی نداشت. کودتاشدونهضت مصدق شکست که خورد، پدرم ریشه کن وهاج واج شد. خودرامرده ی متحرکی دیدوزیرفشاریاس وناامیدی وافسردگی خردشد. پناه بردبه تریاک ودودودمی که خودت هرشب شاهدش هستی.»
: « هرروزصبح پشت میزش که می نشست، این بیت اولین حال واحوالش بود، باهمکارا
« روزمافرداست، فرداروشن است...


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد