طبیعی است که باورهای هزارهای موقعی در جامعه پا میگیرد که مردمان آن خود را از تغییر ناسامانیهای اجتماعی عاجز و ناتوان میبینند. باورهای هزارهای چهبسا ساز و کارهایی از دین رایج و آداب و رسوم مرتبط با آن را نیز پناه میگیرند. به همین دلیل هم باورمندان آن، به دنیایی از اوهام میآویزند و به اتکای آن خود را تخدیر میکنند. بر چنین زمینهای از آسیبهای اجتماعی است که نمونههایی گوناگون از عرفان هم امکان رشد مییابند. چنانکه حافظ هم ضمن روی نهادن به چنین باورهای موهومی به خوددرمانی و تخدیر روانی خویش اشتغال میورزد. حتا به منظور بلاگردانی از خود و دیگران، کارکرد نسخههایی موهوم از این نوع را مجاز میشمارد. | |
شعر همواره در منابعی از ادبیات کلاسیک فارسی، "صناعت" شمرده میشد. چنانکه با افزودن یای نسبت به دنبال واژهی شاعر، واژهی شاعری را میساختند که بیش از همه بر حرفه و شغل افراد اطلاق میگردید. نمونههای فراوانی از همین صفتهای نسبی که به شغل دلالت دارند، امروزه هم در زبان فارسی به چشم میآید. چنین سازه و کارکردی از چرخهی زبان، به روشنی در واژههای عطاری، آب حوضی، نقالی و گوهری هم دیده میشود. واژههایی که به تمامی بر شغل و حرفهی افراد نظر دارند.
چون اغلب شاعران پارسیگو، در مدح پادشاهان زمانهی خود شعر میسرودند و از این بابت صله یا همان مزدشان را هم از ایشان میستاندند. قالب قصیده به دلیل ویژگیهای ساختاری خود، قالبی مناسب برای مداحی و مدیحهسرایی شمرده میشد. اما در دورهی حافظ، بسیاری از شاعران چنان رسم گذاشته بودند که از قالب غزل نیز به همین منظور استفاده به عمل آورند. به عبارتی روشنتر، در زمانهی حافظ شاهان و حاکمان تا حد معشوقههایی دوستداشتنی و خودمانی در ذهن شاعر ارتقا مییافتند. این موضوع در حالی اتفاق میافتاد که قالب غزل را پیش از آن به عنوان سازهای ویژه برای به تصویر کشاندن رفتارهای عاشقانه و عاطفی شاعران میشناختند. پیداست که چنین رویکرد ناصوابی را میتوان موفقیتی بزرگ برای این گروه از شاهان و حاکمان به حساب آورد.
حافظ نیز در غزل خود از این کاستی و آسیب عمومی بینصیب نمیماند. چون او نیز بنا به حرفهی شاعری خود، بسیاری از شاهان و وزیران زمانه را با اسم و رسم کامل میستاید. چنانکه در مطلع غزلی ایهامآمیز، از امیر منصور آل مظفر اینگونه یاد میکند:
بیا که رایت منصور پادشاه رسید / نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید.
در ضمن، شاعران مدیحهسرای زبان فارسی همیشه برای مداحی و ستایش شاهان زمانه، درونمایههای شعر خود را ارتقا دادهاند. چنانکه در پارهای موارد، شاه و حاکم نقشمایهای از موعود آخرالزمانی را نیز به عهده میگیرد. اما حافظ در همان غزلی که از آن یاد شد، نقش موعود را به همین امیرمنصور وامیگذارد:
کجاست صوفی دجال فعلِ ملحد شکل / بگو بسوز که مهدی دین پناه آمد
شارحان حافظ به طور عمده اشارههای او را در این غزل به موضوع پیروزی شاه منصور و شکست برادرش از او بازمیگردانند. برخی هم موضوع غزل حافظ را دستمایهای روشن برای نخستین پیروزی امیرمنصور بر تیمور لنگ میدانند. تا آنجا که عبارت کنایهآمیز "صوفی دجال فعلِ ملحد شکل" را هم به امیرتیمور نسبت دادهاند. چون شاه منصور اقتدار او و دست نشاندگانش را بر شیراز تاب نمیآورد. ولی برای ما تفسیرهایی تاریخی از این دست چندان هم وجاهت ندارد.
برای ما این موضوع اهمیت دارد که شاهِ پیشین پس از شکست خود، "صوفی دجال فعل ملحد شکل" نام میگیرد تا حافظ جانشین او را "مهدی دین پناه" بنامد. چنانکه صوفی نام مستعاری برای شاه پیشین قرار میگیرد که او به ظاهر همان "دجال فعلِ ملحد شکل" است. توضیح اینکه دجال از بنمایههای هزارهای ادبیات فارسی است که ظهور شیطانیِ او را همیشه مقدم بر ظهور موعود آسمانی دانستهاند. در واقع حافظ صوفی و دجال و ملحد را نمونهای کامل و تمام عیار از شاه معزول میبیند و آنوقت بدون استثنا همگی را مینکوهد. شاهی که ذهن حافظ نمونهای خاص از آن را، در رفتارهای نامردمی شاه شجاع و امثال او هم سراغ میگیرد.
دجال در ادبیات فارسی، آفرینهای تکساختی است. آفرینههای تکساختی فقط یک بار در افسانهها به نمایش درمیآیند. آنان هرگز زاد و ولد نمیکنند و نمونههای تکثیر شده یا تولید مثل شدهای از آنان راهرگز نمیتوان در جایی از هستی سراغ گرفت. چنانکه در بعضی از نسخههای حافظ به جای "دجال فعل"، آوردن ترکیب "دجال چشم" را مناسب دانستهاند. چون در افسانههای آخرالزمانی گاهی هم دجال را با یک چشم به تصویر میکشیدند. موضوعی که به سهم خود به شگفتی آدمهای زمانه میافزود.
حافظ در همین راستا حتا از کاربرد ترکیب "ملحد شکل" هم یاری میجوید. چون به باور حافظ ملحدان همانند دجال از سیمایی سوای مردمان عادی بهره میبرند. به گمان او، تنها باورمندان به خداوند آسمان را خوشسیما آفریدهاند. حال آنکه ملحدان همانند دجال همگی بدسیما خلق میشوند. در واقع حافظ از باورهای عامیانهی مردم برای ارتباط عاطفی یا کلامی با آنان سود میجوید. این موضوع در حالی از سوی حافظ تکرار میگردد که دانسته و آگاهانه بسیاری از درونمایههای الحادی هم به گسترهی شعر او راه یافتهاست.
اصطلاح هزارهایِ "آخرالزمان" یا "آخر زمان" دستِ کم دو بار در دیوان حافظ انعکاس مییابد. او در نمونهای از آنها میسراید:
از آن زمان که فتنهی چشمت به من رسید / ایمن ز شرِ فتنهی آخر زمان شدم.
فتنه در ادبیات آیینی سامیان، درونمایهی ویژهای را در ذهن و باور انسان برمیانگیزد. چنانکه خداوند سامی همواره به اعتبار فتنه است که سره بودن یا ناسرگی مؤمنان خود را میآزماید. نمونهی کاملی از آن را در داستان ایوب به کار بستهاند. ایوب را خداوند میآزماید تا او سرآخر امتحان خوبی از این آزمایش پس میدهد. عطار هم شیخ صنعان را به چنین وادیای از فتنه میکشاند تا او نیز از نیاز نفسانی خود چشم بپوشد و پاسخگوی نیاز خودانگارانه و وحدت وجودی خداوند باشد.
در عین حال موضوع فتنه و شر در بنمایههای آخرالزمانی جایگاه ویژهای مییابد. چنانکه دجال یک چشم هم در آخر زمانِ خداوند با قصد فتنهانگیزی پا به میدان میگذارد. در چنین تأویلی از فتنهگری است که باورمندان به خداوند، پایشان را از گرفتاری در دام دجال بیرون میکشند. به عبارتی روشن، در آخرالزمانی که روزی و روزگاری روی کرهی زمین پا میگیرد، این دجال است که وظیفهی فتنهگری و شرارت را به او سپردهاند. اما باورمندان به موعود ضمن صفبندی خود، از دجالِ شرور میبرند و به موعود آسمانی خداوند میپیوندند.
ناگفته نماند که حافظ طنز زیبایی را هم در بیت خود به کار میبندد. چون او مدعی است که همراه با فتنهی چشم معشوق خود، به دفع فتنهی آخرالزمان روی آورده است. بدون تردید حافظ چشم فتنهگر معشوق خود را باطلالسحری همیشگی برای هر طلسم و سحر میگذارد. چنانکه به اعتبار آن میتواند از "شر فتنهی آخر زمان" هم بگریزد.
حافظ در نمونهای دیگر نیز میسراید:
خواهم شدن به کوی مغان آستینفشان / زین فتنهها که دامن آخر زمان گرفت
بدون شک آسیبهای جامعه، خواجهی شیراز را به این باور همگانی سوق میداد که او بپذیرد در دورهای آخرالزمانی روزگار میگذراند. دورهای که در فضای آن شاهان و حاکمان برای فتنهانگیزی شرارتبار خود، چیزی کم نگذاشته بودند. اما او به منظور بلاگردانی از این همه فتنهانگیزی ترفندی را به کار میبندد. چون به بهانهی دفع فتنه، ضمن رقص و پایکوبی به کوی مغان میشتابد. حافظ چنان میپندارد که همراه با چنین ترفندی خواهد توانست خود را از دام فتنهانگیزان زمانه وارهاند.
با تمامی این احوال، در دیوان حافظ شعرهایی هم یافت میشوند که او باورهای هزارهای یا آخرالزمانی خود را ضمن روشنی بیشتری با خواننده و مخاطب در میان میگذارد. مطلع غزل مشهور زیر، مبنایی درست برای چنین مدعایی قرار میگیرد:
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید / که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش / زدهام فالی و فریادرسی میآید
طبیعی است که باورهای هزارهای موقعی در جامعه پا میگیرد که مردمان آن خود را از تغییر ناسامانیهای اجتماعی عاجز و ناتوان میبینند. باورهای هزارهای چهبسا ساز و کارهایی از دین رایج و آداب و رسوم مرتبط با آن را نیز پناه میگیرند. به همین دلیل هم باورمندان آن، به دنیایی از اوهام میآویزند و به اتکای آن خود را تخدیر میکنند. بر چنین زمینهای از آسیبهای اجتماعی است که نمونههایی گوناگون از عرفان هم امکان رشد مییابند. چنانکه حافظ هم ضمن روی نهادن به چنین باورهای موهومی به خوددرمانی و تخدیر روانی خویش اشتغال میورزد. حتا به منظور بلاگردانی از خود و دیگران، کارکرد نسخههایی موهوم از این نوع را مجاز میشمارد.
در ضمن از بیتهای بالا چنان برمیآید که رسم فالگیری در زمانهی حافظ نیز به گونهای همگانی رواج داشته است. هرچند حافظ مستند خوبی در این خصوص به دست میدهد ولی شکل و شیوهی این فالگیری همچنان برای مخاطب او مبهم باقی میماند. جالب آنکه بعدها مخاطبان او، دیوانش را منبعی مناسب برای فالگیری خود یافتند. رسمی که تا به امروز همچنان به قوت و اعتبار خود باقی مانده است. چنانکه اکنون نیز مردم انفعال و ندانمکاری خود را از تغییر در زندگی خویش، به موضوع فالگیری از دیوان حافظ پیوند میزنند. بیدلیل نیست که حافظ هم همراه با انفعال شخصی و اجتماعی، از موضوع فال یاری میجوید تا ضمن آن، فریادرسی برای بلاگردانی از حریم خود و دیگران فراهم ببیند.
حافظ علیرغم آنکه در پارهای موارد شاعری جدلی، خردگرا و واقعبین مینماید، ولی با این همه به ماروای طبیعت اعتقادی آشکار دارد. چنانکه ماورای طبیعت، اغلب در شعر حافظ "غیب" نام میگیرد و او بنا به آموزه و آزمونی دینی و آیینی همین غیب را میستاید. حتا در گسترهی باورهای او، کارکرد آخرزمانی غیب، خیلی روشن و ساده، "اعجاز" خود را به مخاطب عادی مینمایاند:
شهر خالی است ز عشاق، بود کز طرفی / دستی از غیب برون آید کاری بکند
در فضای آخرزمانی این بیت، انگار انفعال همگانی مردم، رمقی برای شاعر باقی نگذاشتهاست. او با همین رویکرد انفعالی است که به دامن جهانی از غیب میآویزد تا از تواناییهای موهوم آن برای تغییر و دگرگونی مثبت در جامعه یاری بستاند. گرچه برخی از نسخهها، مصرع دوم بیت یاد شده را به شکل "مردی از خویش برون آید و کاری بکند" آوردهاند، ولی با این همه چنین موضوعی چندان تغییری از تأویل امروزی شعر حافظ پیش نمیآورد.
حافظ از سر یأس اجتماعی همواره در اشعار خود به کارکردی از غیب وفادار باقی میماند. این یأس اجتماعی به روشنی در بیت زیر نیز انعکاس مییابد. چنانکه او به منظور چارهاندیشی و بلاگردانی از خود و جامعه باز به دامن همین غیب میآویزد:
درونها تیره شد، باشد که از غیب / چراغی برکند خلوتنشینی
در همین بیت است که نه تنها گروهی از مردم به علت کاستیهای جامعه، خلوتنشینی اختیار کردهاند، بلکه همگی بدون استثنا چنان میپندارند که به اعتبار همین خلوتنشینی خواهند توانست از آسیبهای عمومی جامعه هم بلاگردانی به عمل آورند.
حافظ جدای از این، برای بلاگردانی از خود و جامعهای که در آن به سر میبرد، همچنان به ریسمان موهومی از غیب میآویزد و صبر و بردباری را لازمهی این بلاگردانی میشمارد. در بیتی دیگر از دیوان نیز نمونهای روشن از همین وهمگوییها به چشم میآید:
گرت چو نوح نبی صبر هست در غمِ توفان / بلا بگردد و کام هزار ساله برآید
در روایتهای آمیخته به تاریخ و افسانه کم نیستند افرادی که مورخان عمرشان را هزار سال نوشتهاند. جمشید، ضحاک و نوح هر کدام نمونهای روشن از این مردانِ تاریخ افسانهای و نیمه افسانهای به حساب میآیند که عمرشان را در بسیاری از منابع تاریخی به هزار سال رساندهاند. هزار سال در واقع دورهای خاص از تاریخ را مینمایاند و نه تقویمی درست و دقیق از زمانیابی آن را. چنانکه از دورهی جمشید، دورهی چیرگی نور بر تاریکی هدف قرار میگیرد. همان طور که از تصویر دورهی ضحاک، دوره و زمانهای هزار ساله از ظلمت را به نمایش میگذارند.
چنین موضوعی به آنجا بازمیگردد که در منابع آخرزمانیِ زردشتیان، همواره دورهها به تقویمی هزار ساله تقسیم میشدند. شاید هم تاریخنویسان ایرانی خواستهاند با همین ترفند نسبت به فروپاشی حکومت ساسانی بیتفاوت باقی نمانند. انگار از قبل چنان قرار گذاشتهاند که دورهی به ظاهر روشنایی ساسانیان به دست اعراب مهاجم پایان پذیرد تا از آن پس، دورهای هزار ساله از چیرگی اعراب ادامه یابد.
پیداست که ایرانیان همراه با تأویلهایی از این نوع، از استیلای مداوم اعراب توجیه به عمل میآوردند. گفته میشود که پیش از این هم بر پایهی تأویلهایی همانند آنچه که گفته شد از حکومت اسکندر و جانشینان او در ایران توجیه به عمل میآمد. این چنین است که ادبیات هزارهای با نمونههایی روشن از ادبیات آخر زمانی به هم میتند. چون در فضای نیمه افسانهای آن، عرصهای روشن از مبارزهی نیروهای خیر را، علیه وفاداران به اردوگاه شر فراهم دیدهاند.
حافظ نیز در بیت بالا، نمونهای گویا از همین باور را به کار میگیرد. چون در فضای درونمایهی همین بیت، همگی منفعل باقی ماندهاند تا روزی و روزگاری توفان هزار سالهای از شر فرونشیند و سپس دورهای هزارساله از خیر به بار بنشیند. ولی این وظیفه را در شعر حافظ، نوح پیامبر به عهده میگیرد که او نیز به عنوان نمونهای کامل از قهرمانان هزارهای پا به میدان میگذارد.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد