یک جفت پوشه لبریزازتوساکش درآورد، صاف وصوفش کردورومیز، جلوم گذاشت. برپایه ی خصلت وعادت همیشگیش، دستی به سروصورت وگیس های تنک وبه شیوه ی مردها، کوتاه کرده ش کشیدو خنده ی پرعشوه ی تصنعیش راتحویلم داد، بازهم مثل همیشه، طلبکارانه جلوی میزایستاد، انگشت سبابه ش رابه نشانه ی برتری، رودروی نگاهم گرفت وتکان داد. پابه پاکردوباصدائی تشرمانندگفت:
« بردم پیش یاروویراستاره، انگاربابدهکارش طرف بود، پوشه های کاغذآ۴راسبیک سنگین کرد. یه صفحه نخونده، گفت : اول وهمینجاپونصدتومن می گیرم، بعدمیگذارم تونوبت ویراست. تودلم گفتم: رویه صفحه شم یه نگاه سرسری ننداخت که ببینه نوشته ازچه سنخه. می شناختمش، میشه گفت ازوابسته های خودمونه، توهم می شناسیش، اسمشونمیارم که یه وقت نری سراغش. مرتیکه خیال کرده پول علف خرسه، یامنم مثل امثال اون، سرگردنه گیرم. چندرغازپول تدریسوباهزارخنسی ازگلوی این اژدهابیرون می کشم، بااین جورگشادبازیاسخنیت نداره. رواین حساب، مجبورشدم بیارم پیش شما که یه دستی روسروصورتش بکشی.»
خانم یک جفت چای تازه دم آوردو گذاشت رومیز، گفت:
« حالاچرانمی شینی روصندلی کنارمیز، مگه سرآوردی؟ »
« صدجورکاردارم، ماشینموبدجائی پارک کرده م، الان مغولامیان وکلی جریمم می کنن. باید زودتربرم. رمانی روکه نوشته م وقبلاباهردوتاتون درباره ش حرف زده م، آورده م شوهرت واسه م ویراستش کنه. »
چای رابرداشت، ایستاده، بدون قند، پرصداهورت کشید. خندیدکه به گفته هاش جنبه ی طنزدهد، گفت:
« من رفتم، خیلی دیرم شده. درغیابم، تونماینده تام وتموم منی، بایدازحق حقوق نوشته م، باچنگ ودندون دفاع کنی. »
قهقهه زد، درراپشت سرش، درهم کوبیدورفت.
کاغذهای آر۴پوشه اول رادرآوردم، رومیز، جلوم گذاشتم وشروع کردم به تصحیح. طبق عادت همیشگیم، شروع کردم زیرلبی باخودم به حرف زدن:
« اینجاشوحذف کن، اونجاشوبزن، دوسوم این سطراضافه ست. جمله های زیادی غلط املائی داره. نویسنده تواین صفحه، گاهی ادبی وگاهی بی مورد، محاوره ای نوشته، انگارسرگیچه گرفته وپاک قاطی کرده. نوشته ی خودش محاوره وشکسته ست، درعوض، نقل قول های کاراکترچاقوکشش راادبی قائم مقامی نوشته. دوسوم سراسرنوشته هاوصفحه هائی که تااینجا خونده م، پرحرفی وزیاده گوئی وحدیث نفسه ومربوط به داستان نیست، تموم این فلسفه بافیاوپرت وپلاگوئیا، بیموردوروده درازیه، بایدحذف وتوپیت زباله ریخته شوند...»
نتوانستم بیشتراز۲۵صفحه بخوانم. چشم وچال دارای پنجاه درصددیدم، اجازه بیشتر خواندن بهم نداد. خانم یک جفت چای بعدازظهرراآورد. رومیزگذشت، کنارم روصندلی نشست، یک فنجان چای رابرداشت ونرم نرم مزمزه کرد.
خسته وکلافه، فنجان چای رابرداشتم، همراه بایک قند، داغاداغ هورت کشیدم. سیگارم راآتش وپکهای پرنفس زدم، دودهای پربارش را، حلقه حلقه، طرف قفسه های کتاب فوت کردم.
خانم فنجان چایش راتمام کرد، پرسید « خب، باید۵۰صفحه ای خونده باشی، تااینجاش چطوره؟ نظرت چیه؟ »
بایک پک پروپیمان، سیگارم رابه فیلترش رساندم. سرم راباتاسف تکان دادم وگفتم:
« نتونستم بیشتراز۲۵صفحه بخونم. »
« واسه چی نتونستی بیشتربخونی؟ »
« بعدازاینهمه سال، باهم تعریف وتعارف نداریم دیگه. سقوط زبون وفرهنگ فارسی خیلی ناراحتم کرد. سرمورومیز، رودستهام گذاشتم ورفتم توفکر. »
« چی فکرائی کردی؟ »
« این زبون وطرزفکریکی ازهزارون نفر ازتحصیل کرده های پرادعای دوره ماست. حتی زبون نوشتاریش سراپاغلط املائیه. به حال زبون وادبیات فارسی زمونه ی بی دروپیکرمون، بایدگریه کرد... »
« یواش، یواش! خیلی دورورداشتی! »
« یعنی بایدپیش توهم تظاهرکنم ودروغ بگم؟ »
« میدونی خواهرم کیه؟ »
« بعدازاینهمه مدت زندگی خونوادگی، هنوزخواهرای زنمم نمی شناسم؟»
« پس لطفادرباره ش پرت وپلانگو. »
« اگه قراربودتعریف وبه به وچه چه بشنوه، سرکاروخواهرات وبادمجون دورقاب چینای زیادی بودن، واسه چی آوردپیش من؟ »
« خواهرم خودشو چن سروگردن ازامثال توبالاترمیدونه، نمیخواست بیاره، من کلی واسطه شدم وریش گروگذاشتم که حاضرشد، رمانشوبده دست تو. »
« توکه منوخوب می شناسی ومیدونی اهل تعریف وتعارف وسبزی پاک کردن نیستم، خلاصه کلام، خواهرت بایدسالای آزگاردیگه کاغذسیاکنه وبریزه توسطل زباله تا، اگه استعدادشو داشت، خودشو نویسنده بدونه، این نظرمنه درباره رمان خواهرت ونوشته های زیاددیگه ای ازسنخ اون که این روزاسراپای همه ی رسانه های مجازی وغیرمجای روپرکرده. »
« نظرتوواسه خودت خوبه. میدونی خواهرمن کیه؟ »
« حالاکه تواینجورمیخوای، نه، نمیدونم. دوباره وچن باره واسه م معرفیش کن تابیشتر بشناسمش. »
« خواهرم توایران فوق لیسانس زبون گرفته، سالهاتوآمریکازبون خونده، سالهادرایران باعنوان استادیار، زبون تدریس کرده. مطالعات زیادی درباره اقتصادتجاری ومعامله گری داره. سالهای آزگارجزوه های جورواجورتنظیم وتدریس وهزارکارمشابه کرده. »
« نظرمنم درباره ی همه ی اینائی که میگی، همونه که گفتم، حالامیگی چیکارکنم؟ »
« هیچی، میگم باچاپ کردن چندتارمان ومجموعه داستان، خیالات ورت نداره، خودتو صادق هدایت، همینگوی، اشتاینبک، داستایفسکی،براتیگان وکاروربه حساب نیاروگم نکن، فیلت هوای هندوستون نکنه. اصلامی فهمی چی بلغورمی کنی؟ خواهرم خیلی منت سرت گذاشته که رمانشوپیشت آورده. »
« شومادرست می فرمائی، ببرش پیش پسرعموت، بیست وپنج درصدحق تالیف کتابو میگیره و ویراست میکنه، خودشم چاپچیه وکتابشوچاپ میکنه، وضع تبلیغات وبازارفروششم خوبه. بگواین شاه کارشوببره اونجا. خودتم میدونی، چشم وچال من، توکارای خودمم مونده. »
« معلومه که میبرمش پیش پسرعموم، منتشومیکشه ورمانشوچاپ میکنه، ۲۵درصدم حق تالیف خواسته شو، دودستی بهش تقدیم میکنه. »
« تواین دوره واحسرتای رکودنشروکتاب، کدوم ناشرواسه انتشاراولین کاریه نویسنده ی ناشناس ۲۵درصدحق تالیف میده؟ اصلااین ۲۵درصدازکجاپیداشده؟ »
« توواسه اولین رمانت ۲۵درصدحق تالیف گرفتی، خواهرم بااونهمه تحصیلات داخل وخارج وسالهاتدریس، کجاش ازتوکمتره؟ میگه منم میخوام واسه اولین رمانم ۲۵درصدحق تالیف بگیرم.»
« خواهرت به یه قضیه دیگه م اصلافکرکرده ؟ »
« کدوم یه قضیه دیگه؟ »
« این قضیه که من ازوقتی گاگوله میرفته م، کرم کتاب بوده م وبه اندازه ی گیسهای خواهرت کتاب خونده م و۲۵سال خزعبلاتی مثل رمان خواهرت نوشته م وتوسطل زباله ریخته م؟ »
« خودتوباخواهرمن مقایسه نکن، اصلامیدونی چیه ؟ »
«نه ، نمیدونم چیه. »
« توخنگ بودی، خواهرمن نبوغ ذاتی داره، نخونده نویسنده ی کارکشته وهمه فن حریفه... »
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد