logo





ریموند کارور

سازوکار مردمی

ترجمه علی اصغرراشدان

دوشنبه ۲۴ شهريور ۱۳۹۹ - ۱۴ سپتامبر ۲۰۲۰

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan6.jpg
Raymond Carver
Volkstümliche Mechanik
اول وقت آن روز هوا دگرگون شد، برفها ذوب وبه آبی کثیف تبدیل شدند. باریکه آبهای کوچکی به ارتفاع شانه، از پنجره های کوچک پائین میریختندوازباغچه پشت خانه وارد خیابان می شدند. اتومبیل ها تو خیابون بیرون خانه چلپ چلپ حرکت میکردند. خیابان تازه تاریک میشد. داخل هم تاریک بود.
مردتواطاق خواب بودولباسهاراتوچمدانی پرت میکرد. زن کنار در ظاهر شد و گفت:
«خوشحالم که میری! خوشحالم که میری!شنفتی؟ »
مرد کارش را دنبال کرد، وسایل را تو چمدان ریخت. زن شروع کرد به گریستن، حرفش را ادامه داد:
« تو، احمق گه! خیلی خوشحالم که میری! دیگه نمیتونی هیچوقت تو صورتم نگاه کنی، چطوری؟ »
متوجه عکس بچه روی تخت شد و برش داشت. مرد نگاهش کرد. زن چشم‌هاش را پاک کرد و بهش خیره شد، دوباره به اطاق نشیمن رفت.
مرد گفت « عکسو برش گردون. »
زن گفت « وسائلت و جمع و گورتو کم کن! »
مرد جواب نداد. درچمدان رابست. پالتوش را پوشید. خودراتوآینه اطاق خواب نگاه ولامپ راخاموش کرد. رفت تواطاق نشیمن.
زن بچه راتوآغوشش گرفت وکناردراشپزخانه کوچک وایستاد.
مردگفت « من کوچولورو میخوام. »
« تودیوونه ای؟ »
« نه، کوچولورومیخوام. ازش مواظبت میکنم، یکی میادوسائلشومیگیره. »
« توکوچولورو تکون نمیدی. »
بچه شروع کردبه گریستن. زن روکش راعقب کشید، سربچه تکان خورد.
زن بچه رانگاه کرد،گفت «اوه، اوه. »
مردطرفش رفت. زن یک قدم عقب کشیدورفت توآشپزخانه، گفت:
« توروخدا! »
« من کوچولورومیخوام. »
« بروازاینجابیرون! »
زن برگشت یک گوشه پشت بخاری وسعی کردبچه رامحکم بچسبد، مردطرفش رفت، عرض بخاری راچسبیدوقنداق بچه را گرفت، گفت:
« ولش کن! »
زن فریادزد « بروگمشو، بروگمشو! »
صورت بچه گلگون شدوفریادکشید. زن تقلاکرد، به گلدان آویخته پشت بخاری خوردوپائینش انداخت. مرداورابه دیوارفشردوسعی کردواداربه رها کردن بچه کندش. بچه را محکم چسبیدوباتمام توانش کشید، گفت:
« ولش کن! »
زن گفت « اصلا، توبچه رو اذیت میکنی. »
مردگفت « من کوچولورو اذیت نمیکنم. »
هیچ نوری ازپنجره آشپزخان وارد نمی شد. توتاریکی کامل بایک دست پنجه های پیچیده زن راپیچاند، بادست دیگرش بازوونزدیک شانه بچه فریادکشنده راگرفت.
زن حس کردپنجه هاش بافشاربازمیشوند. حس کردبچه ازش دورمشود.
لحظه ای که دستهاش ازهم بازشدند، فریادکشید « نه!بچه م! »
خواست بچه را نگاه دارد، دست دیگربچه را چسبید. مچ دست بچه را نگاه داشت وخودرا عقب کشید. مردبچه رارهانکرد. حس کردبچه ازش دورمیشود. بچه راباشدت طرف خودکشید.
آنهاتصمیم گرفتندموضوع رابه این صورت حل وفصل کنند...

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد