تابستان دوهزار و یک میلادی، گردهمایی دوستان ِ اهل ِ قلم، همقطاری برگۀ كاغذی دستم داد.
پرسيدم چيست ؟
گفت: چند سوآل در مورد وضعيت ِ شعر و شاعری است.
او، همكارِ يكی از این نشريات ِ تبعيدی، قصد داشت پاسخ افراد در موردِ وضعيت ِ يادشده را بصورت ِ بخشی مجزا در شمارۀ آتي نشريۀ خودش بياورد.
همانجا كه به ورقۀ پرسشها نگاه انداختم ، گفتم پاسخی از من برنميآيد. چون ناثرم؛ شما از شاعران پرسش داريد.
ديگر نميدانم كه اين جملۀ معترضه را حمل ِ بر شوخی و مزاح كرد یا پای فروتني گذاشت. شاید هم اصلا معنای دقیق حرف را درنيافت. ندانست كه دو عنصر شاعر و ناثر به طبع به شاعرانگی نگرش متفاوتی دارند.
آن "پوئتیکا" یونانی که به عربی بوطیقا شده و این تازگیها در فارسی معادل شاعرانگی یافته، در اصل و اساس از فعل پویزیز Poiesis (به معنای برساختن و آفریدن) برگرفته شده است. موضوع پوئتیکا اثری است که کیفیت ادبی را دارا باشد. و کیفیت در این رابطه به معنای ایجاز سخن یا بیان فشرده و صیقل یافته و به دور از حشو است.
شاعر که در سنت کلاسیک با وزن و قافیه سخن منظم خود را میآراسته، همواره برای اینهمانی با شاعرانگی دم دست تر بوده تا آثارش بررسی و به نام مذکور ارزیابی شوند. البته چون آن دوست میخواست ورقۀ پرسش را به سایرین دهد، وقت شنیدن همه این توضیحات را نداشت.
همانجا پیش از توضیحاتم با عجله گفت:
"- باشد. بنويس. نظرت را بگو. چاپ خواهم كرد.
یک لحظه فكر كردم شاید ملتفت شده، و برای آن که مانعش نشوم، سری به علامت رضا تکان دادم. یعنی پیش خود قبول ِ مسئوليت كردم. یکی و دو هفته ای طول کشید تا نوشتم و برايش فرستادم. بعدش منتظر ماندم.
پس از مدتی تاخیر شماره بعدی نشريه درآمد. ولي از پاسخ ِ من در بين جوابها خبری نبود. پس از مدتي جوياي علت شدم.
جوابش گرچه به قصدِ توجيه بدقولي و شكستن ِ قرار بود، اما بيشتر به اين امر مربوط مي شد كه وي در همان صحبت اوليه مضمون حرف ِ مرا درنيافته است. چون فقط شاعران ریز و درشت پاسخشان آمده بود.
اكنون، پاسخهای خود را سر فرصت و با شرح و تفصيل ِ مي آورم تا هم از منظری ديگر به وضعيت ِ امروزی شعر و شاعری نگاه كنم و هم كمی راجع به ناثر بودن ِ خود توضيح دهم.
پرسشنامه دوست دست اندركارِ نشريهای كه در اروپا انتشار ميشد، نخست از پاسخگو میخواست كه خود را معرفی كند. شرحی از آثارِ منتشر شده يا در دست ِ انتشار ارائه دهد و بعد به وضعیّت و به مهمترين خصلتهای امروزی شعرِ فارسي بپردازد.
معرفي نامه: ابتدا به ساكن بايستی در موردِ پرسشهای شما اين نكته را آشكار بگويم كه همچون يك نثرنويس يا ناثر(اسم ِ معنیای كه بر وزن ِ فاعل نثرنویس میتوان ساخت) پاسخگو هستم. آنهم ناثری كه ميخواهد با همين نثرِ خشك و خالی، يا در واقع صاف و ساده و پوست کنده، به صيدِ لحظههای نادرِ شهود و شاعرانگي بشتابد.
برای همين از "جان ِ جمله"، بعنوان ِ شناسنامۀ پاسخم سود میبرم. اين چنين است كه مهمترين واحدِ دستور زباني در حرفهايم ، جمله است؛ و نه مثلا" كلمه ، كه برخی از آن دين و آئينی عريض و طويل ميسازند: سرلوحۀ سُرايش خويش.
استفان مالارمه شايد در اين زمينه ، يعني در روند تاريخ شعر مدرن ، پيشقراول ِ اهميت بخشيدن به كلمه است تا در امر انتخاب يا تركيب ِ آن در مصرع به قول ِ خودش به شعر رسد.
منتها وقتی تمايل به تجزيه ساختار زبان است، چرا حرف و آوا و واج ميدانداری نكند؟ موقع تجزیه هر جزیی حق استقلال را طلب میکند. این نکته را بایستی از گرايشي پرسید كه آشفته فكرانه در پی بی معنايی است و با رشادتی ساده لوحانه حتا از لزوم تخريب زبان حرف میزند. گرایش به تخریب زبان در رسانه شعر بی سابقه نیست. كاری كه در شعر مُدرن با جنبش دادائيستي صورت گرفت. اما دوامی بعنوان سبک مستمر نیافت.
اما سوای افراطگری چند دهۀ اخير در زمينۀ ارتباط زدايی و تجزيۀ زبان، مدرنيته بخاطر نيازهای درون ماندگار و گسترش امكانات زيبايي شناسيك خود نثرنویسی را مرتبتی والا بخشيده است.
بدين ترتيب نثر از زير سايه نظم، قافيه و وزن بيرون آمده و به رسانۀ محوری مدرنيته بدل شده و در بازتابهای حماسی، دراماتيك و غنايی برای خود ارج و قربی دست و پا كردهاست.
بر اين منوال قصد و منظورم از ناثر و نثر نگاری روشن است كه جمله را براي خود همچون نشانه و ادبيت ِ ادبيات هدف ميگيرد. اینجا در اساس نبردی تاريخی با ناظم ِ اوزان ِ عروض و قميش ِ قافيهاش صورت میگیرد كه به عبارت امروزی رقابت معنا میشود. آنهم رقابت ناثر با خيل ِ شاعران ِ معاصر، كه كلام ِ آهنگ دار، و تقطيع ِ کلام و شكل ِ پلكاني نوشتن را به خدمت ميگيرند.
در اين روزگار از طريق رقابت ناثر آن انحصار هنر كلامی نزد شاعر، آنهم شاعر به معنای سنتي و عوام پسند، زير سؤال ميرود.
اين نكته مفروض است كه ما از پيش فرق ِ شاعر و متشاعر و ترجيح اولی بر دومی را میشناسيم. در مورد دستۀ دوم هم نيازی به حاشيه روی و توضيح نميبينيم كه متشاعر هميشه به فرعيات تعلق داشته و از اصالت بدور است.
ناثر امروز در هنگام خط كشی با زيبائی شناسی ديروزی و طبيعتا در مرزبندی با بوطيقای كهنه شده ارستویی، نياز به آن دارد كه از تلقی حاكم جلو بزند. سبقت گرفتن از همان تلقی كه نظم را همطراز شعر و سُرايش میگيرد.
بجز اين نكات مطروحه، در اين مقدمات معرفی خود مسئلۀ ديگری هنوز ناگفته مانده است. وجود لحظههای پاك و زيبائی كه در جمله های نثرنویس صيد شدهاند و شكل گيری احساسات ِ لطيف و ظريفی كه در فرايندِ قرائت و خوانش پيش میآيند، همه و همه نبايستي مانع ِ ديدن ِ زشتيها و بازتابشان در ادبيات ما باشد.
واقعيت ِ اطراف ِ ما مملو از زشتی است. حالا مايی كه به حقيقت ِ مطلق دست نمیيابيم، دست ِ كم بايستی متوجه باشيم تا در جمال شناسی خير و شرِّمان به درك ِ جامعي از واقعيت برسيم.
اكنون پس از اشاره به چرايی و چگونگی شاعرانگی، به معرفی خود میپردازم.
اينجانب، به نسلي تعلق دارد كه مثل ساير پديدههای اجتماعي صاحب مختصات خود است. نام نسل را به صورت قراردادي در جايي زيرِ عنوان "نسل ِ پنجاه و هفتیها" آوردهام. ما، بخاطر دگرگونی هنجارهای رفتاری و نيز تلاطمات جامعۀ ايران، دارای سايه _ روشنهای خاص خود هستيم. اغلب مان (يعني ابواب جمعي آن نسل ِ يادشده) در واكنش به تغييرات ِ اجتماعی و جا به جايی سياسی سال پنجاه و هفت خورشیدی كه قربانيان بيشمار و ضايعات روحی- عاطفی بسيار داشته، واردِ عرصۀ فعاليت ِ فرهنگی- هنری شدهايم. بواقع پس از اين بررسی و حساب ِ نسل شمارانه، اكنون بايستی سراغ خودم برگردم. كسی كه به سال ۱۳۳۷ و در تير ماه ِ تهران پا به دنيا گذاشتهاست.
البته از آنجا كه نوزاد فوری سر پا نمیايستد تا به راه افتد، فعل ِ به دنيا پا گذاشتن دقيق نيست. بهتر است فعل ديگري پيدا كنيم كه با نوع رسيدن ما به دنيا جور باشد. بهرحال هركسی با فعل ِ خاصی به تعريف ِ تولد خود برمیآيد.
برخي حتا عبارت ِ "به جهان پرتاب شدن " را استفاده كردهاند تا امرِ تولدِ آدمی را توضيح دهند.
باری، اينجانب كه "من" گفتن به دلايل آموزش و پرورشي راحت برزبانش نمي نشيند، در يكي از يادنگاره ها (يعني همان سبك وسياقی كه برای بروز و ابراز شاعرانگی به كار بردهام) ماجرای تولدِ خود را اين چنين آورده ام:
" در نيستی، فقط ايدهای بودم. مركب از مهر و بيزاری. آنگاه لحظهای شهوت به پيش آمد. كمان ِ ماه دامن سيارهای را گرفت، و چون مار، نيشی در هوا انداخت. قطرات ِ مرواريد در مايعی لزج ، جاری شدند تا وصلتی جويند.
من (آنی كه بعدها شاه پسرِ جوانبخت و بداقبالي گشت) وارد سفينه شدم، عازم ِ هستی اين جهانی.
رحم ِ مادر، سفينه ای است كه ما را به اين ديار آورده. "
در واقع جمله، برايم در حكم خانهای امن ِ است. من چنان به جمال ِ جمله دلبندم كه حتا براي ادوات ِ آن نيز يادنگاره نوشته ام.
در واقع با جمله به كشف ِ آهستگی ميرسم در اين دنيای بيقرار. وقتي با نقطه يا علامت ِ تاكيد و تعجب آنرا مستقر ميسازم.
حتا علامت ِ مكث را چون ساحلي ايمن ميبينم در برابرِ تلاطم ِ دريا و گذرِ طوفان.
اين خويشاوندی با جمله و ادواتش را در يادنگارهای آوردهام. وقتي ويرگول به معشوقۀ آدم تشبيه ميشود:
" تو، علامت ِ مكثی، يعني ويرگول كه ما از فرانسوی برگرفته ايم ، و در مكث ِ تو، الاهه ای طاقباز پا به هوا ميشود.
هركسی، علامتي است: مثلا آن سلطان و اين فقيه و رهبر، كه علامت ِ تاكيدند يا دستور! الف بچه هايي كه روي يك نقطه مي ايستند. علامت ِ فقه و قانون شان هم يك خطِ تيره است به موازات ِ تابوت. خط تيره ای كه بهشت را از جهنم جدا ميكند و ايمان را از زندان.
در اين خطها، اما، آزادی نيست.
نه فقط از آنرو كه آزادی علامتي ندارد، بلكه از اينرو كه من آزادم بگويم: من دو نقطهام روي يكديگر، و ميخواهم چيزي را بيان كنم.
اما در خود چيزي براي گفتن ندارم.
درست ِ مثل ِ هر نقطه ای ديگر، كه صفر است و چيزی نيست جز علامت ِ مرگ.
پس در علامت ِ من ، مرگ بر مرگ است و نقطه بر نقطه.
اما وقتی تو، علامت ِ مكث يا ويرگول، بر نقطه مینشينی، من مرده دوباره هستی مييابم. اینجا چيزی شكل ميگيرد، شكل زندگی ، شكل عشق. و آنگاه مثل ِ جمله ای كامل تداوم میيابيم. مثل ِ زندگي و مثل ِ عشق ... "
بجز اين نردِ عشق بازی با ادوات ِ جمله، البته برای خود عشق هم گاهی جمله سازی كردهام:
" گوشه ها تمام مرا میسازند و تمام من، خود را در دست گوشهای ميبازد. با تماس شيار تو مثلثی ميشوم و گوشۀ مثلث شدۀ هيجان بر شوربختی انزوای خويش بذر شادی میپاشد، و میچسبد به خوشبختی تو و همينطور منتظر فرجام كُل كوچك خود ميماند تا سرانجام وقتش شود و به گوشه های مرگ، كه مثلث قائم الزاويه است ، وصل شود:
سفينه هايی كه در يك لوزي به هم ميرسند و تكامل را جشن ميگيرند، بی هيچ هوايی در شُشها، خاك ميشوم ، و سپس پرواز ميكنم با راكتهای خيال مارمولكهای كنار گور، و در يك پيام بی صدا طنينی مييابم در كهكشان، و زمين خانۀ خدا ميشوم در آسمان."
جز اين يادنگاره ها كه ديگر از مرز صدتا گذشتهاند، تاكنون بخشي از جمله سازيهای خود را در جُستارها هزينه كردهام كه به بررسی شعر و رمان ِ فارسي نشسته اند.
از اين دست كارها، دو مجموعۀ مقاله را در كتابهائی با عناوين ِ "ما و قهقرا _ رمان به مثابۀ آينۀ جامعه " و "شاعران و پاسخ زمانه " انتشار دادهام.
يك مجموعۀ جُستار با نام ِ"قدرت و روشنفكران " نيز به دست ِ انتشار سپردهام كه به كتابهای مهم ِ نظری و مسائل ِ چشمگيرِ فرهنگي دو دهۀ پس از انقلاب ِ اسلامي و پيشزمينه هايش مي پردازد.
بجز اين تلاش در زمينۀ نقدِ ادبی و پرسه و تماشا در عوالم فرهنگی ، يك رُمان انتشار داده ام با نام ِ "بدون ِ شرح _ شرح ِ حال نسل ِ خاكستري " كه با تيراژی مختصر به بازارِ بی رونق ِ كتابخواني خارج از كشور عرضه شدهاست.
حسرت ميخورم كه اين رُمان و دستاوردهايش در زمينۀ فُرم ِ حكايتگری و انديشۀ راويانش آنچنان كه بايد از كار چاپ و توزيع درنيامده و موردِ توجه قرار نگرفتهاست.
پس از اين رُمان كه به سالهای اول دهۀ نودِ قرن بيست ِ ميلادی متعلق است، دو رُمان در اين هفت سالۀ اخير نگاشتهام كه در آتيه آنها را به چاپ خواهم سپرد. اولي ، نامش "هتل تهران " است و دومي ،"مردم نامه ".
در ضمن يك مجموعۀ داستان به نام ِ "ياد و روياي تهران " در گذشته انتشار دادهام كه در آن ، داستان ِ "نگار" را مي پسندم. دو مجموعۀ يادنگاره به چاپ رساندهام كه اولي را به خاطر اشكالات تايپي و چاپي و نيز به توصيۀ دوستي شاعر از كارنامه خود بيرون ميگذارم و مايلم فقط از دومي اسمي به ميان بياورم: "در جستجوی تو".
اين قالب ِ "يادنگاره "، كه از شعرِ منثور تا نثرِ شاعرانه مي آيد، شرح ِ مجنوني من است در پي يافتن ِ ليلا. جستجويي ناكام و بي فرجام.
باری. حال برسيم به مفهوم شاعرانگي كه در روزگار ما سوای شعر در برگيرندۀ نثر هم هست. چنان که در گذشته نيز تحولات ادبی بدون رشد داستان سرايی ما ممكن نبودهاست. نخست در موردِ چگونگی وضع ِ سُرايش ِ امروز بايستی بگويم كه انشعابهای سبك و بيانی در شعرِ مدرن ِ فارسي باز در حال ِ سازماندهي خود هستند.
شعر نيمائی با پيروانی چون رحماني و اخوان ثالث و نيز شعرِ سپيدِ شاملوئی همچون قله خود را تثبيت كردهاند. شعرِ تخيلي و شعرِ عاطفي كه به ترتيب نمايندگانی چون هوشنگ ايرانی، احمدرضا احمدی و رويائی و فروغ فرخزاد دارد، در گرايش ِ "شعر گفتاری" دهۀ اخير به حيات ِ بالنده خود ادامه دادهاست.
خصيصۀ مُهم ِ شعرِ فارسي امروز در تفاوت ِ فضای جغرافيای سُرايش ِ آن است. شاعرانگی كه در خارج از كشور به خاطر فضای نسبتا" آزاد به سمت ِ صراحت ميل كرده و اروتيسم عرياني را در خود بازتاب مي دهد.
در داخل كشور بهنظر ميرسد كه سرايش از تعهدِ سياسی تحميلی بر شعرِ دهههای پيش دور شده است. اما به خاطر نبودِ امكان ِ بيان ِ راسخ و صريح به سوي كشف ِ روزمرگی و مشغوليت با آن تمايل يافته است. نمونه ای از اين كار و ساز در زمينه ي زبان محاوره و عادتی را سالها پيش بيژن جلالی سرمشق قرار داده بود.
در كتاب ِ شاعران و پاسخ ِ زمانه " بطور مفصل و مشخص به سرايش پانزده شاعر، از نيما به بعد، پرداختهام. فقط براي تكميل ِ آن كار كه شايد موردِ رجوع ِ خوانندگان عزيز قرار گيرد، بايد بگويم كه بررسي تحولات يا روند شدن ِ شاعراني چون هوشنگ ايراني، منوچهر آتشی و اسماعيل خوئی و نيز بيژن جلالی برای نگاه ِ جامع به وضعيت ِ شعرِ مدرن ِ فارسي تا سال پنجاه و هفت لازم است.
برای شناخت ِ خيل ِ شاعراني كه زير مرزِ چهل - پنجاه سالگي هستند، يا در سالهای بعد از انقلاب رخنمايي كرده اند هنوز وقت و نگاه ِ تاريخي مهيا نيست. يا دست كم من اين توانايي را سراغ ندارم.
خوشبختانه شاعران هنوز در مركزِ تحولات ِ ادبيات ِ امروز و حتا فرهنگ و انديشۀ ايراني هستند. گرچه تعدادِ قابل ِ توجهي ناثر و رمان نويس و تني چند منتقد در اين "مركز هدايت ِ تحول " آمد و شد يافتهاند. نام هدايت و چوبك و گلستان و آل احمد و دانشور و صادقي و گلشيري و كساني ديگر آن مركز را زينت مي بخشد.
سوای نگاه فرهنگنامهای به تاريخ ادبيات ما، در موردِ تاثيرگيري شعر فارسي از شعر زبانهاي ديگر يك نكته را به آشكارا بگويم. تاثير شعر ما كه از زمان مشروطه به بعد بارز و منوط به شعرِ فرانسه و انگليس بوده ، امروزه با گسترش ِ وسيعتري روبرو است. از لوس آنجلسِ، نیویورک و پاريس و لندن تا در اين شهرهاي جورواجورِ آلمان و هلند و كانادا و سوئد، صاحب شاعرانی هستيم كه در كنار ناثران مشغول ِ نگارش و آفرينش هستند. الزام ارج گذاشتن به كارِ شاعران ، بيش از هر چيزي منوط به اصالت ِ كارِ ايشان است. اينكه حرف و عملشان با هم منطبق باشد و شعرشان از تجربۀ زيسته و پروازِ خيالشان برآيد.
در اين سالهای اخیر سعي كردهام با دقت و جدّيت دنبال ِ يافتن و مطالعۀ آثارِ همزبانانم در خارج از كشور باشم كه به نوعي در اين بازار بی رونق ِ پخش و توزيع، نسبت به داخل ِ كشوريها از مخاطب محرومند و بدجوری غريب افتادهاند. برای همين گاهی انتظار كشيده ام تا شعر و داستانی را از اين جمع ِ اهل شاعرانگی بخوانم. اسامي چندي در اين برپايي شور و شوق در ذهنم همواره زندهاند.
سرانجام در موردِ آخرين پرسش شما كه به نقش ِ تبعيد در سرايش و سرودن برميگردد، بايد بگويم كه آن سوی هجران و دوری از فضای آشنا يك نكتۀ مثبت هم وجود دارد.
اين واقعیّت كه تجربۀ تبعيد، به وسعت ِ ديد و دنياديدگی ميانجامد.
فكر ميكنم كه اين از دستاوردهای نسل ما باشد كه مفهوم تبعيد را دیگر با نگاه تحقيرآميز نبيند. روزی اگر چند زباني بودن در كار تحول ادبي راهگشا ميشد، همانطور كه نزد نيما و هدایت صورت گرفت ، امروز مسئله بر سر چند فرهنگی بودن است تا ادبيات در بيان و بازتاب خود صاحب رشد شود.
--------------------------------------
*- پس از بیست سال که از نوشتن این مطلب میگذرد، بیهوده ندیدم آن را تصحیح کرده در دسترس دوستان قرار دهم.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد