همچون گدایان زیستن
پیش چشم وسیع آسمان
در تنگنا ها لولیدن
وقتی که مفصل فصلها میگسلد ازهم
خم میشود زانوی پائیز
آّب میشود زمستان
می پژمرد بهار
واز تب و تاب می افتد تابستان
در تنگنا ها چمیدن
گوئی نمیتوان جدا کزد این مفصل، این پاشنه را
گوئی نه گداخته، نه آب
تغییر شکل دادنی نیست این آهن
ولی ما برای یک امر بزرگ اینجا بودیم
و میله هائی که قلمرو فرصت را مسدود ساختند
هنوز کشیک میدهند سر جای خود
و آدمهائی با کاسه سر آهنی
مترصد صید ما هستند در همین حوالی
همچون گدایان
با دستی دراز شده جهت کسب یک گوشه، یک پونز
ولی ما با ثروتی عظیم به این سیاره آمدیم
و از مخازن طلای وجود خود مطمئن بودیم
شاید تناول کرکس
شاید اعتیاد به مالیدن چربی به نان ابر
شاید هیاهوی بادبادکهای پلاستیکی
و تف کردن به رنگ و روی طبیعی آسمان
شاید کتابچۀ اصولمان را
با چشمان محدّب نگریسته
سر اولین چاه به باد داده ایم
با گامهای استوارآمده بودیم
و از تصور شکست در نقشه
اشک ریزان چهار دست و پا راه افتادیم
همچون گدایان
که حتی دودی از خیالشان بر نمی خیزد
با یاد خانه های روشن پر چراغ
اما سامانۀ این حقیقت
در همین چند قدمی
پشت یک پرده اشگ
غرق در چلچراغها می سوزد
و عقابانی که فراتر از دامها پریده اند
نگهبان ارتفاع این بنا هستند
عقربه پنجره ها را تنظیم میکنند بی امان به روی علائم کهن
و ساعت تدبیر آگاهی ما را
از صفر می گردانند به یک، با زحمت
و هر بار که پری از حقیقت بیرون می افتد
عقابی
به سرچشمۀ خلوص می شتابد
تا رخت خروشان دیگری ازآب برگیرد
همچون گدایان
با شمشیر های چوبی شکسته از میان
دُن کیشوت های دربدر
سراپا زخم و گرد و غبار
که آسیای بادی را هم بُرده از یاد
به جمع آوری کاغذ زرد توتون مشغولند مابین زباله ها
اگر بگوئی تهمتن
بگوئی تهمینه
همه می خندند با دندانهای منقش
خوابم می آید
چرتم گرفته
خمارم
پس این نیز کی بگذرد؟
به سایه های کاروانسرائی که نیست پناه بردن
که سراب ست
کج میشد و مج میشد چون کشتی بی لنگر
تتمۀ این سفررا به سر آوردن
چون سایه هائی که روزی بلند بودند
و امروز وجب شده اند
می لولند بر زمین چون خزندگان
جرس فریاد نمی زند
چرا فریاد بزند؟
وقتی مَحملی نیست برای بربستن
اینجا همه دست خالیند
همه شکار شده و از بند ها آویزانند
آوازی به لبشان بیندازید
بگذارید حداقل در سروصدا بروند
شاید اسمی را که روزی داشتند ، گوشه ای تشخیص دهند
عقابها
از اوج پنجره های رفیع
کاروان اسیران را با دریغ می نگرند
بیآئید شیشه های مه آلود از اشگ زمین و زمان را
با همین دستمال چروک پاک کنیم
شاید چهره ای...
شاید سپیده دم...
به باور ما از پشت اینهمه دوده
سلام کرد
شاید عقابی آمد
سینی ظلمات را برچید از دستهای ما
بگذارید این شیشه تار را
با همین دستمال سفید.....
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد