logo





داستان غرق شدن در دریاچه «وانزی»در برلین
دیدار مجدد با انور«مهاجرت» بخش دوازدهم

پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۹ - ۲۳ ژوييه ۲۰۲۰

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
در هیچ تظاهرات موضعی نبود که انور شرکت نکند و تمام آنچه که داشت در طبق اخلاص نگذارد .اواسط سال پنجاه شش بود من عضو نیمه علنی ونیمه مخفی یک خانه تیمی مربوط به سازمان چریک های فدائی خلق بودم. خانه ای که دوعضو مخفی سازمان با نام مستعار کریم وکاظم دراین خانه تیمی حضور داشتند همراه یک عضو نیمه مخفی ونیم علنی دیگر.
گردن درد شدیدی داشتم که امان از من بریده بود وعملا چشم راست ودست راستم را زیر فشار قرار می داد.قرار شد برای معالجه به آلمان بروم .تصمیمی که هنوز برایم هم لذت بخش است وهم سوال برانگیز که رفقای مسئول سازمان چه اعتمادی داشتند که اجازه دادند به چنین مسافرتی بروم .هر چه بود اجازه داده شده بود .باید هزینه را خودم تقبل می کردم .در دانشگاه اعلام شد که من برای معالجه باید به آلمان بروم و نیاز به کمک دارم .
امروز که این خاطره را می نویسم اندوهی سخت قلبم وبغضی گران گلویم را می فشارد و مرا به فضای آن روز دانشگاه وبه یارانی پیوند میدهد که بسیاری از آنان دیر گاهی است در سحر گاهی خونین در خاک غلطیدند سحرگاهی که خورشید از بدن های مشبکشان طلوع کرد. یک همیاری بیسابقه!
در عرض یک هفته چهل دو هزار تومان کمک جمع آوری شد. زمانی که کمک تحصیلی با کمک مسکن پانصد وپنجاه تومان بود ودلار شصت و پنج ریال! دفتر چه حساب در گردش بانک صادرت در تمام کشور های اروپائی در شعبات بانک صادرات معتبر و قابل تبدیل به دیگر ارزها بود .در دفترچه ای که گرفتم رقم چهارصدو بیست هزار ریال با رنگ سرخ ودرشت نوشته شده بود.طوری که وقتی همراه دکتر حسن بلوری از برلین غربی به شرقی برای دیدن می رفتیم ،پلیس مرزی آلمان شرقی در بازرسی زمانی که رقم های طولانی را دید حیرت زده بمن نوجوان نگاه کرد وچیزی گفت که بعد دکتر بلوری به خنده گفت:" میلیونر ایرانی".
با وجودیکه سابقه زندان سیاسی داشتم بدون هیچ مشگلی در عرض دو هفته پاسپورت گرفتم .
برای بسیاری این همه مهر ویاری قابل تصور نبود.حتی برای خودم رمز آن این بود که بسیاری فکر می کردند این هم چشمه دیگری از بازی های من است . پول برای سازمان جمع آوری می شود.
باقر زرنگار که دانشجوی علوم بود واز افراد موثر جنبش دانشجوئی سراغم آمد وگفت "می آئی قدمی بزنیم ؟طرف خانه اش رفتیم .ده هزار تومان از اطاقی دیگر آورد وبدستم داد وگفت "با وجود اختلاف نظری که من وتعدادی از بچه ها با تو وسازمان چریک ها داریم اما تصمیم گرفتیم این پول را در اختیار ت بگذاریم امید که بسلامت برگردی "! باقر عزیز همراه تعداد دیگری از بچه ها که این کمک مالی را بمن کردند رضا یمینی تقی عباسی کریم جاویدی قهرمان آبرومند آذر و تعدادی دیگر در نخستین سال های بعد از انقلاب توسط موسوی تبریزی اعدام گردیدند. یادشان در خاطرم همیشه زنده است .
سر انجام روز رفتن رسید. قرار بود با قطار به وان بروم واز آنجا با اتوبوس به استانبول تنی چند از دوستان نزدیک برای بدرقه آمده بودند.زمان کمی بحرکت قطار مانده بود که انور دوان دوان بطرفمان آمد طبق معمول بشوخی گفت "پسر بدون خدا حافظی با من می روی من چند هفته برای نقشه کشی تبریز نبودم امروز آمدم وشنیدم که میروی .سپس مرا به کناری کشید وطوری که کسی نبیند هزار تومان در جیبم نهاد. گفت " می بخشی موقعی که بچه ها پول جمع می کردند پولی دستم نبود حالا پولدارشدم". تا آمدم اغتراض کنم بشوخی گفت :"گپ نباشد " .
من در میان چنین احساساتی روانه آلمان گردیدم که خاطرات آن سفر خود دفتر دیگری است. در برلین بچه های کنفدراسیون هوادار سازمان زنده یاد پاشا مقیمی ،که توسط حکومت اسلامی کشته شد.مردی سرا پا شور و مهربانی. بهمن ودوستان زنجانیم بخصوص دکتر حسن بلوری سنگ تمام نهادند. پرفسور ناصری همکار پرفسور برنارد دائی دکتر بلوری بود . او با وصل کردن دست کاملا قطع شده ای در مترو بعد چند ساعت بدست فرد مجروح در دنیا مشهور شده بود و تا جائی که بیاد دارم رئیس بیمارستان اشتکلیس برلین بود. ضمن درمان وتجویز فیزیو تراپی گفت که "باید بطور مرتب شنا کنم ". هرگز شنا گر خوبی نبودم بخصوص آن موقع .
قرار شد که با آقای عیسی درگاهی که دوست برادرم ومعلم انگلیسی من بود برای شنا به دریاچه ای که نزدیک محل سکونتم بود برویم. یک روز گرم اواخر تابستان ، دریاچه مملو از مردم که بدون هیچ پوششی در حال شنا بودند. عیسی گفت "همین جا باید شنا کنیم "!گفتم "هرگز من بر میگردم" .گفت" میل خودت هست".
من هراسان که مبادا کسی آشنا من را در این مکان ببیند و گزارش به دانشگاه تبریر ونهایت سازمان برسد به قسمت دورتری رفتم که هیچکس نبود .فکر کردم حالا می توانم همین نزدیک به ساحل شنا کنم. درون آب رفتن همان گیر کردن به جلبک های کف دریاچه که مرا داخل می کشیدند همان .مرگ را می دیدم! در آن وانفسا که دست وپا می زدم و کمک می طلبیدم. فکر می کردم چه خواهند گفت در مورد غرق شدنم در دریاچه لختی ها ؟چه شرمساری بزرگی برای کسانی که کمکم کرده بودند وکسانی که من را می شناختند. مهم تراز همه انعکاسش در سازمان .کاش در یک در گیری با افتخار می مردم !
دیگر چیزی نفهمیدم زمانی که چشم باز کردم گروه نجات و اورژانس مشغول تنفس مصنوعی دادنم بودند.هوشیاریم را ازدست داده بودم چند ساعتی تحت مراقبت تا به حال خود برگشتم .زمانی که دست وپا می زدم یک قایق بچه های ترک من رادیده وبا سرعت خود را رسانده من را از آب بیرون کشیده بودند. جائی شنا کرده بودم که بخاطر باتلاقی بودن تابلوی شنا ممنوع داشته. چنین شد که ازمرگ نجات یافتم .
بعد ششماه به ایران برگشتم .گل هزینه این سفر با چندین چادر ،کیسه خواب، زیر پیراهن های طبی و هزینه بیمه وبرخی وسایل کوه دوازده هزار تومان شدو سی هزار تومان بصندوق سازمان برگشت! پولی که بقول مسئول ما در خانه تیمی بسیار مهم بود. چندی بعد از برگشتنم به تبریز وبرگشت مجدد به خانه تیمی انقلاب به وقوع پیوست .انور مسئول تهیه پلاکادر ها بود با سلیقه ای خاص صدها شابلون حروف ریز ودرشت از فیلم های گرفته شده از مریض هابااشعه ایکس در بیمارستان هاکه دور انداخته می شدرا از دانشجویان پزشکی در یافت می کرد، با دقت می نوشت ، می برید وشابلون درست می کرد. طوری که هرکس مسئولیت نوشتن پلاکادر را می گرفت براحتی قادر به چاپ باشابلون های انور یا "سید " می گردید شابلونی که بعد از بازگشتش به افغانستان با همان نام شابلون" سید"در انتشارات سازمان در تبریز یادگار ماند.
انقلاب تازه شده بود انور توانست لیسانس خود را در آن گیر ودار بگیرد. سخت مشغول بود. "بهمن موید" مسئول شاخه تبریز بمن گفت" انور را بیاور که با او صحبتی دارم" .روی پله های دانشگده پزشگی نشسته بودیم بهمن مدتی طولانی با انور صحبت کرد واینکه "حالا افغانستان به تو وتجربه ودانش تو احتیاج دارد برگرد وبمبارزه در کنار انقلابیون افغانی که تازه قدرت را دست گرفته بودند ادامه بده"
انوراستدلال می کرد که "چه فرق می کنذ مبارزه مبارزه است". حال آن که می دانستم دل در گرو یکی از دختران دانشکده دارد.اما سر انجام انقلابیگری توام با تاکید سامان به برگشت! انور به افغانستان بر گشت همراه دانشجوی دیگر افغان بنام مولا که داروسازی می خواند.ما دیگر خبری از او نداشتیم تا این که امروز رد وخبر او را از رفیق سپنتگر می گرفتم و می شنیدم .
از رفیق غبدالله .خواهش کردم در صورت امکان ترتیب ملاقاتی با او بدهند خواهشی که مانند هر خواهش دیگرمان اجابت شد .یک روز خبر دادند که انور در مقابل دکان های ماهی پزی فروشگاه بزرگ افغان ساعت دوازده منتظر من است .
لحظه غریبی بود مانند یک حادثه جادوئی! دیدن دوستی که فکر میکردی هرگز نخواهی دید آن هم در لباس سربازی .دست در گردن هم انداختیم با اشگ وشادی. دعوت به نهار ماهی با"جلبی" یا همان زولیبیا که سنت ماهی خوری در افغانستان است .چه لحظات نابی که قابل توصیف نیست. برایم از قتدهار گفت از سختی سربازی و تعریف فرمانده که اگر درست یادم باشد نامش ژنرال حکیم یا حکیمی بود واو سخت مفتون فرماندهی او ! خبر درد آور کشته شدن مولا بدست مجاهدین را داد . دانشجوی آرام و متین دانشکده دارو سازی که همان زمان دانشجوئی عضو مخفی حزب دموکراتیک خلق افغانستان نیز بوده .
قرار شدبعد برگشت مجدد از قندهار که هم زمان با پایان دوران خدمتش بود همدیگر را ببینم .بعد از سه ماه برگشت وبا سمت استاد یار در دانشگاه کابل شروع بکار کرد. هم کار جانبی روزنامه هیواد شدکه با سر دبیری دکتر حمید روغ در رابطه با شورای وزیران منتشر می شد وهمچنین هم کارروزنامه حقیقت انقلاب ثور.
اومحددا به درون خانواده های فدائی برگشت.کسی که همیشه در خانواده فدائی بود. خوشبختانه در این فاصله تعدادی از بچه های سازمان در دانشگاه تبریز نیز بکابل آمده بودند دیدن انور"سید"دانشگاه تبریز برای آن هم بسیار جالب بود.اوبیشتر وقت ها بدیدنمان می آمد . هنوز "حقش را می خواست !این بار نه از "سرهنگیان" بلکه از سازمان! چرا که حق آب وگل در سازمان داشت."

ادامه دارد

نسخه مناسب چاپ     بازگشت به صفحه اول


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد